eitaa logo
گلزار شهدا
5.8هزار دنبال‌کننده
8.4هزار عکس
2.4هزار ویدیو
50 فایل
〖بِسم ربّ شھدا🌿〗 •گلزار شهدا •شیراز "اگر شهیدانهـ زندگـے کنی شهادت خودش پیدایت مـےڪند..." _ڪپے؟! +حلالت‌‌همسنگر،ولے‌‌باحــفظ‌ آیدی و لوگو✌🏻 ارتباط با ما🔰 @Shohada_shiraz
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀⃟🌧 🌱هرآمدنۍ‌رفتنۍ‌دارد، جزشهادٺ!...🥀 شھیدڪہ‌شدۍ‌میمانۍ، یعنۍ‌خدا نگہٺ‌میدارد‌براۍ‌همیشہ...!✨ 🕊️ 🕊️ 🕊️ 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
صبح زود فردای عقدمان به تپه شهدای گمنام جهرم رفتیم‌، آن روز ایمان از هر ﺟﺎﻳﻲ حرف زد... از مسافرت‌ها و گردش‌های دوران مجردی‌اش. ﮔﻔﺖ :کربلا که می‌رود در بین شش گوشه می‌نشیند و همانجا آرزوی شهادت می‌کند و شهادتش را از حضرت می‌خواهد. .... پاتوق ایمان و دوستانش همیشه مزار شهدا رضوان بود. تفریحگاه صبح و شب و نصف شبشان بود. ایمان عاشق شهدا بود و شهادت بزرگترین آرزویش. اما هیچ وقت حرفی از رفتن و شهید شدن تا زمانی که در کنار من بود نمی زد. هر حرفی از رفتن، نبودن و جدایی من از ایمان در میان می‌آمد، من را به هم می‌ریخت و نمی‌خواست من را ناراحت کند و یا اینکه ناراحتی من را حتی ببیند ﻭﻟﻲ ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﺑﻪ اﺭﺯﻭﻳﺶ ﺭﺳﻴﺪ .... 🌷 🌹 🍃🌷🍃 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * متعجب می گویم:« چه اوضاعی بوده !!پس حسابی دست شما آنجا بسته بود و در این رابطه خیلی هم از این بابت می خوردید به خصوص شهید فردی با روحیه خاص و سرسخت!» _بله خیلی شرایط سختی بود این رفتار هیئت دولت زد لاب‌ها را خیلی جسورتر کرده بود یادم هست که یک روز من و حبیب روی پشت‌بام استانداری نشسته بودیم .همان روز ظاهراً سالگرد تاسیس حزب دموکرات بود و آنها برای نشان دادن قدرت تسلیحاتی شان با ابزار و ادوات جنگی مثل تانک و تیربار در خیابان‌های شهر حرکت می‌کردند و ما نابود می دادند و سلاح هایشان را به نمایش گذاشته بودند. من و حبیب هم که روی پشت بام نشسته بود این صحنه را می دیدیم. یکباره حبیب با یک لحن پر از حسرت گفت: «ببین اصغر چقدر به ما نزدیک کند اگر دستمون باز بود همین الان با چند تا دونه آر پی جی میتونستیم تمام تسلیحات شون رو نابود کنیم که اینقدر راحت برای ما شاخ و شونه نکشن» بازهم حیرت می کنم: «یعنی تا این حد؟! واقعا هیچ کاری نمی توانستید بکنید؟» باز هم لبخندی برلب های آقای حسین تاش می‌نشیند: «بله دستمون کاملاً بسته بود و ما هم که این موضوع را می دونستند می‌خواستند با خودت نمایی کاری کنند که مردم ازشون حساب ببرند» سر پایین می اندازد و پس از لحظاتی ادامه می‌دهد: «البته بعدها با عوض شدن دولت سپاه قدرت گرفت و دست ما باز شد و آنها را کاملاً سر جایشان نشوندیم فقط حیف که دیگه اون موقع حبیب نبود..» خانم حسین تاجیک با یک سینی چای می‌آید و می‌گوید: «اصغر جان کمی به خودت و مهمونمون استراحت بده» فنجان چای را که عطر سرمست کننده بهارنارنج دارد از توی سینی برمیدارم و تشکر می کنم. 🌹🌹🌹🌹 حبیب دوستی پیدا کرده است که گهگاه به مقر پاسداران در باشگاه افسران می آید و ساعت ها با حبیب حرف می زند. اسم شهاب است.یک جوان کُرد که اکثر اطرافیانش عضو گروهک‌ها هستند اما خودش به واسطه دوستی با حبیب گرایش ویژه‌ای به پاسدارها دارد.هرچند که جو شهر کاملاً بر ضد آن هاست و چندی نمی گذرد که گروهی ضد انقلاب تهیه لباس و ماشین مشابه سپاه به شهر آمده اند و یکی از بزرگان ریش سفید شهر که لقب ماموستا دارد را به قتل رساندند و این مسئله مردم سنندج را بیش از پیش بر علیه پاسدارها شورانده است. با اینحال شهاب از روز اول که حبیب را دیده است احساس خاص نسبت به او پیدا کرده . گویی که سال‌هاست این پاسدار جوان خوش سیما را میشناسد. ادامه  دارد ...... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
💫یادی از طلبه شهید حبیب روزی طلب 💫 🌷گفت سید کارت دارم، اما قبلش بریم حمام. نگاه خودم کردم به خاطر کثرت کارها مدتی بود حمام نرفته و همه لباس هایم کثیف بود. به آبادان و حمام احمد آباد رفتیم. شروع به شستن خودم کردم. حبیب هم آمد و بالای سرم ایستاد و گفت: سید اجازه بدهید من سر شما را بشورم! شروع به شستن سرم کرد. جوری من را می‌شست، که احساس می‌کردم پدرم بالای سرم ایستاده و با مهربانی دارد من را شستشو می‌دهد.تا من بدنم را بشورم، چند دقیقه‌ای من را تنها گذاشت و بیرون رفت.وقتی برگشت گفت: با اجازه شما من غسل شهادت هم انجام بدم، بعد بریم. بعد رفت برایم حوله اورد و لباس هایم را که خودش شسته و خشک کرده بود. بغض در گلویم چنگ می‌زد. خودم را شست، روحم را لطافت داد، دست آخر لباس‌هایم را هم شست. گفتم: حالا کار خودت چی بود؟گفت مانع من می شوند به خط بروم، شما کمک کنید تا من به خط برم! گفتم: حبیب کسی که کمک نمی‌کنه خوبان ازش دور بشن! خواهش کرد، کلی به من وعده شفاعت داد تا راضی ام کند... رضایت را گرفت و رفت... 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
😭😳 در ســوریه، ایمــان به دوستانے که مداحے میڪــردند میگه برایــم حضــرت (س) بخونــید و بهشــون میــگه برایــم دعــا کنید؛ اگر قرار هست شهید بشم یا به روش آقا ابوالفضــل یا به روش سرورمــون آقا (ع) یا مثل خانم زهرا.  ایمان به سہ روش شهــید شد: ڪہ عبــارت یا روی ان نوشته شــده بود مــثل آقا ابوالفضل، قسمتی از گردنش مثل سرورمون آقا امام حسین ع و قسمت اصلے جراحـت ایمــان و شـکم بود؛ مـثل خانم فاطمه زهرا. که بعد از برگرداندن پیکر مطهرش متوجه میشوند یک قــسمت از بدنش جا مانده که آن را همان جا در سوریه تپه العیس دفن میکنند؛ یعنے یک قســمت از وجــود من در خاک جـا مانــد. ﺭاﻭﻱ : ﻫﻤﺴﺮﺷﻬﻴﺪ 🌷   🌹🍃🌹🍃🌹 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
༻‌🦋🦋༺‌ دائم الوضو بود! موقع اذان خیلی ها می رفتند وضو بگیرند ولی حسن اذان و اقامه می گفت و نمازش شروع می کرد . می گفت :« زمین جای جمع کردن ثوابه... حیف زمین خدا نیست که آدم بدون وضو روش بره؟ 🌷 شهید حسن طهرانی مقدم شهدایی 🌹🍃🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🍃نعمت آسمان فقط باران نیست. گاهی خدا کسیانی را نازل می کند به زلالی باران🥀 🕊️ 🕊️ 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷 @golzarshohadashiraz
🌷چیزی که از شخصیت سعید من را مجذوب خودش کرد، محاسبه و مراقبه شدیدی بود که سعید داشت. خیلی مراقب نفسش بود و از آن حساب می‌کشید. خیلی کم سخن می‌گفت، اما از زیر زبانش بیرون کشیدم که دفتر محاسبه نفس دارد. بعد از شهادتش با خودم عهد کردم "دفتر نفس" سعید را پیدا کنم. این جستجو شش ماه طول کشید. دست آخر رسیدم به مدرسه امام صادق(ع) قم. خادم مدرسه را راضی کردم تا اجازه بدهد وسایل زیر شیروانی که سعید به جای حجره آنجا زندگی می کرد را جستجو کنم. یک دفترچه سبزرنگ پیدا کردم. خودش بود، دفتر محاسبه اعمال سعید. یک چیز ماورایی و غیرقابل‌تصور برای من که یک جوان بیست‌ساله چطور توانسته نفس خودش را این‌گونه مهار کند. سعید از دقیقه‌به‌دقیقه عمرش حسابرسی کرده و آن را نقد کرده بود. اگر جایی خطایی و گناهی از او سرزده بود حتی به‌اندازه ذره‌ای، خودش را بابت آن توبیخ و تنبیه کرده بود، کمترین تنبیهش روزه گرفتن به‌خاطر آن خطا، یا نخوردن یک وعده غذایی بود. سعید ابوالاحراری 🍃🌷🍃 : http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * وقتی برای ارضای حس کنجکاوی در اطراف باشگاه افسران برسه می زد،حبیب را دیده بود که نگاهش می‌کند. دلش ریخته بود که الان پاسار جوان به او حمله می کند.مطمئن بود که الان به جاسوسی متهم شد می‌کند و بعد از شکنجه های زیاد را می کشند.اما برخلاف انتظار از حبیب با لبخندی جلو آمد و پرسیده بود :بفرمایید برادر کاری داشتی؟! شهاب خیره به دندان های سفید و مرتب حبیب و لب های خندان از تعجب خشکش زده بود.به فارسی دست و پا شکسته گفته بود که کاری ندارد و از این اطراف رد میشده. حبیب دستش را جلو آورده بود :من حبیب هستم. شهاب با تردید دست او را گرفته بود: شهاب. ساعتی بعد دو جوان طوری با هم صمیمی شده بودند که انگار رفیق چندین ساله اند.بعد از آن روز شهاب چندباری به باشگاه افسران می‌آمد و با حبیب صحبت می‌کرد.خوراکی های محلی و چیزهایی سنتی کوچکی برای حبیب و دوستانش می آورد. حبیب می‌گوید: «یک وقت این که آمدنت برات دردسر نشه؟» شهاب شانه بالا می اندازد: «طوری نمیشه» یک روز شهاب دست پر می آید حبیب تعجب می کند: «این بقچه چیه دیگه؟» شهاب این بار برخلاف همیشه نگران است و مدام دور و بر است نگاه می‌کند و اطراف را می پاید.بعد حبیب را به گوشه خلوت می کشاند و باخت را جلوی رویش باز می کند. چشمهای حبیب گشادمیشود: «اسلحه؟» سه تا کلت کمری تو یه بقچه است. شهاب می گوید برای شما آوردم لازمتون میشه. _از کجا آوردی؟! _از یه جایی که از اینا زیاد دارند نترس کسی نمیفهمه. _اگه اونایی که اینا رو ازشون برداشتی بفهمم بد بلایی سرت میارن. _گفتم که کسی نمیفهمه اینقدر اسلحه هاشون زیاده که کسی کم شدن سه تا کلت رو نمیفهمه. من دست می‌گذارد روی شانه حبیب: «آخه دلم برای شما میسوزه که اینقدر اسلحه هاتون کمه و اونا اینقدر دارند که نمی دونن باهاش چیکار کنن... اینا حق شماست تازه بازم سعی می کنم براتون اسلحه های بیشتری بیارم» حبیب می گوید:خودتو حسابی به خطر انداخت این میتونم قبول شون کنم. شهاب یکی از کلت ها را در دست حبیب می گذارد و می فشارد: «به خاطر حرمت رفاقتمون قبولش کن باشه؟» حبیب مردد مانده چه کند نگاه التماس آمیز شهاب را که می‌بیند آهی می کشد: «باشه ولی قول بده دیگه چنین کاری نکنی. نمیخوام بخاطر ما بلایی سرت بیاد» شهاب که با خوشحالی می‌رود حبیب اسلحه را به مسئول مقر می سپارد .آن شب راجع به شهاب با دوستانش حرف میزند: «خیلی جوان نترسیه اما میترسم بلایی سرش بیارن» چند روزی که می گذرد و شهاب پیدایش نمی شود دل حبیب به شور می افتد.به سرش می‌زند که با لباس شخصی به شهر برود و از شهاب خبر بگیرد،اما دوستانش نمی‌گذارند. سنندج برای پاسدارها به شدت ناامن است.گروه ها بین خودشان به مردم شهرم زیبا گذاشتند که با فریاد زدن آن در بین مردم همه می فهمند که پاسداری در بین آنها است و باید همه روی زمین دراز بکشند تا پاسدارها بین جمعیت مشخص شوند و توسط ضد انقلاب ها به گلوله بسته شوند. حبیب با این که به شدت نگران شهاب است در مقر میماند. مدتی بعد توسط یکی از رابطین خبر تلخی را که دلش گواهی میداد می شنود.کمال ها نیمه شب در خانه شهاب رفتند و او را همانجا جلوه در خانه‌اش و جلوی چشم های وحشت زده اعضای خانواده به اتهام ارتباط با سپاه با رگبار گلوله اعدام کردند. جشنواره حبیب پر از اشک می شود با خرج موهایش را به هم می فشارد .صورت معصوم شهاب با آن نگاه ملتمس روز آخری جلوی چشم هایش می آید و بغضش می ترکد.... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
💫یادی از طلبه شهید حبیب روزی طلب 💫 🌷روز عاشورا سال 61 بود. یکی از دوستان ما در تبلیغات تیپ امام حسین(ع) بود، برای دیدنش رفتیم. از حُسن اتفاق حبیب هم به آنجا آمده بود. نماز ظهر عاشورا اقامه شد. برنامه سخنرانی بعد از نماز نبود. نیروها در حال ذکر بودند. حبیب گفت: امروز روز خاصی است... بی‌آنکه کسی از او دعوت کرده یا خواسته باشد، از جایش بلند شد، رفت جلوی این چند هزار نفر که نشسته بودند ایستاد. درحالی‌که اشک از چشم‌هایش می‌چکید، بی‌مقدمه شروع به گفتن از امام حسین(ع) کرد. حدود چهل و پنج دقیقه در مورد امام حسین(ع) صحبت کرد. در آخر، مثل همیشه مخاطبش که هزاران اصفهانی بودند و جذب کلام او شده بودند، را به سجده برد. در همان سجده از جلو آن‌ها کنار رفت تا نفهمند که بود، از کجا آمد به کجا رفت... شوری که حبیب به این ها داده بود، آنها را به حرکت انداخت، در آن دشت، در میان خاک ها و خیمه ها می دویدند، هروله می کردند، سینه می زدند و خاک پای هم را به سر می پاشیدند... صد ها نفر از آن جمعیت چند روز بعد در عملیات محرم شهید شدند! 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
اخبار دختر سوری 3 ساله را نشان می داد که کنار ساحل شهید شده بود. جلیل طاقت نیاورد و گریه کرد. به او نگاه کردم. برخواست و به حیاط رفت. پشت سرش رفتم. بی وقفه گفت: من در عجبم با این همه اعتقاداتی که داری چرا را ضی نمی شوی که مدافع حرم شوم. با شد نمی روم ولی جواب حضرت زینب و رقیه (س) را خودت بده . من جلیل را عمیقا دوست داشتم و از اوایل زندگی تا آن هر روز دلبسته تر می شدم . در باورم نمی گنجید که بخواهم جلیل را به این زودی از دست بدهم. نگاهم در نگاهش قفل شد. (با خود می گفتم مرا به که واگذار کردی … راه برگشتی برای من نگذاشتی…) شرمنده شدم سرم را پایین انداختم و همان لحظه از تمام وجودم جلیل را به حضرت زینب سپردم.  24 آبان سال 94 همزمان با لحظاتی که زمزمه زیارت عاشورا بر لبان ما بود و اشک بر مظلومیت حضرت رقیه می ریختیم، جلیل در سامرا در جوار مرقد ملکوتی امام حسن عسکری(ع) و امام علی النقی (ع) به شهادت رسید. نمی دانستم روضه در آن روز شامل حال یتیمان من هم می شود… جلیل خادمی 🌹 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
روزیکه شهید شد؛ حاج قاسم بلافاصله خود را به منزلش رساند با چشمان اشکی به خانواده شهید گفت: "قول میدهم انتقام خون حسن را بگیرم" همین هم شد به جز همسایگی،دوستی عجیبی داشتند... خود طهرانی مقدم میگفت اگر روزی نگذارند کارم را در موشکی ادامه دهم،حتماً سرباز قاسم میشوم! ❣❣❣❣❣ 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌱لبخند میان غم حقیقت دارد 🍃این قصه سرخ واقعیت دارد...🥀 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
شهادت از بی بی حضرت معصومه(س)🌹 در کربلاے۴ ، ترکشـی به شانه اش نشـست. او را به بیمارستانی در قم منتقل کردند، چند روز بعد هم به شیراز منتقل شد. زخمـش عمیق بود و باید استراحت می کرد. اما تا شنیـد عملـیاتے جدیـد در پیش است آمـاده شـد ڪه به جبهــه برگردد.هیچ وقت بدون اجازه من و پدرش نمی رفت. گفت: مادر، خواب (س)را دیدم، به من مژده داد این بار به آرزویـت می رسی و پیش ما میآیـی! وقتی التـماس های او را دیدم. گفـتم :عزیـزم باشه، برو! توی کوچه چرخید و باز نگاهم کرد، باز خواب حضرت معصومه (س)را یادآوری کرد و برای آخرین بار هم خداحافظی کرد! کربلاے ۵، حسینے شد ... فرهاد (مجتبی )اجرایی 🍃🌹🍃🌹 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* ** ** ** آقای حسین تاش از اتاق بیرون رفته است.همسرش می گوید :«خوش به حالتون که دارید برای شهدا کار انجام میدین» می گویم:« خیلی ممنون. اما کار برای شهدا در صورتی ارزشمنده که رضایت شهدا هم در این کار باشه» مادر خانم حسین تاش که کنار دخترش نشسته میگوید: «همیشه سعی کن توی زندگی به شهدا ایمان و اعتقاد داشته باشی دخترم .هر وقت هم گره ای به کارت افتاد به شهدا متوسل شد و مطمئن باش که روی کسی را زمین نمی اندازن» رو به دخترش می گوید: «اون کتاب خوبی که درباره شهید برونسی نوشته شده اسمش چی بود؟» _خاک های نرم کوشک. روبه من می پرسد:« خوندین این کتاب را؟!» _بله خواندمش و خیلی هم لذت بردم. _کتاب خیلی خوبیه. من بعد از خواندن این کتاب چندین بار به روح شهید برونسی متوسل شدم و مشکل خودم یا بچه‌هام حل شده. حرف هایشان را تصدیق می کنم و می گویم: «خودم هم بارها برایم پیش آمده که با توسل به شهدا مشکلاتم حل شده,بخش خصوصی هم این کار کوچکی که برای شهید فردی دارم انجام میدم و چیزهای عجیبی از این شهید عزیز دیدم..» آقای حسین تاش به اتاق برمیگردد در حالیکه سالنامه جلد چرمی و زیبایی در دستشان است. سالنامه را به من هدیه میدهند صفحه را باز می کنم و دو بیت شعر را که در صفحه پر نقش و نگارش با خط خوشی نوشته شده است می خوانم. تشکر می کنم و دوباره بر می گردیم به مصاحبه و سوالات باقیمانده را می‌پرسم و ایشان مفصل و به دقت پاسخ می دهد. آقای حسین تا شادت دارد وقایع را به ترتیب تعریف کنند مثل یک سریال جذاب که آخرش را نمی دانیم آن را دنبال می‌کنم تا بلاخره می رسیم به پرسشی که روز ملاقات سردار رنجبر ذهنم را مشغول کرده است. می پرسم :«آقای حسین تاش من از سردار رنجبر شنیدم که قرار نبود اون شب حبیب همراه شما باشه .چی شد که یک دفعه با شما همراه شد؟!» سردار حسین تاج لحظاتی سکوت می‌کند آیه می‌کشد و بعد خیلی آرام و شمرده می گوید:« حبیب خیلی با معرفت و با مرام بود» ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ فاطمه در محل کارش در کتابخانه از که تلفن زنگ می خورد. گوشی را که برمیدارد اول صدای خش خش گوش خراشی را می شنود.بعد صدای حبیب را از جایی دور آنقدر دور که نه انگار از شهری دیگر بلکه از سیاره دیگر حرف می زند: «سلام عمه حبیب هستم. خوبی؟!» هنوز به عادت بچگی هایش به فاطمه عمه می گوید.حالا هم که یکی دو سال است فاطمه با حمید ازدواج کرده و زن برادر حبیب شده ،هنوز به جای زن داداش گفتن ترجیح می دهد بگوید: عمه! فاطمه گوشی را محکم می چسبد و با ذوق احوالپرسی می کند: سلام حالت چطوره ؟خوبی؟! حبیب میخندد :خوبم عمه! اینجا که هوا خیلی سرده !هوای شیراز چطوره؟ _هوا خوبه !خیلی سرد نیست !هنوز بخاری روشن نکردیم. _خوش به حال تون. این جا که یخبندانه.حسابی هم برف میاد. _الهی بمیرم عمه! مواظب خودت باش سرما نخوری .چند تا لباس گرم روی هم بپوش. _چشم می پوشم. _جوراب کلفت و پشمی هم بپوش سرما از پا نفوذ میکنه به جون آدم. _چشم عمه میپوشم. _چشمت بی بلا خوب دیگه چطوری؟! ... http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 | 🔻خدایا! اون زمان هر کی راه می افتاد یک شبه راه صد ساله می رفت، آره؟! 📍...ماراهم ببر 🌱🌷🌱🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌷مدام دربارۀ شهدا تحقیق می‌کرد. دربارۀ شهدای اقوام یا از خودم می‌پرسید یا به خانه‌هایشان سر‌می‌زد و تحقیق می‌کرد. 🍃 ویژگی شهدا را در زندگی¬نامه و وصیت¬ نامه‌هایشان دنبال می‌کرد اما گاه دلش تاب نمی‌آورد و دل به جاده می‌زد به مقصد خاک سرخ شلمچه و رمل‌ها‌ی آسمانی فکه تا طریق عاشقی را از عاشقان بپرسد. 🌷هر سال بلا استثنا اواخر اسفند، ساک به دست و چفیه بر دوش با بچه¬های مسجد امام حسین(علیه السلام)، همسفر راهیان نور می‌شد، تا با ساکنان بهشت انس بیشتری بگیرد. و آخر هم مثل شهدا عاقبت بخیر شد . ایمان خزاعی نژاد 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb یادشهدازنده شـود
💫یادی از طلبه شهید حبیب روزی طلب 💫 🌷روز اول عملیات محرم بود. از صبح پشت رودخانه دویرج که شب گذشته طغیان کرده و تیپ امام حسین(ع) را با خود برده بود ، بودیم و کار می‌کردیم. بچه‌های تیپ امام سجاد(ع) جایگزین تیپ امام حسین(ع) شده و خط شکنی کرده بودند. عراقی‌ها هم کم نمی‌گذاشتند و منطقه را دم به دم با گلوله‌های سنگین می‌کوبیدند. اذان ظهر شد. حبیب با آب رودخانه تجدید وضو کرد و جای همواری برای نماز ایستاد. پشت حبیب به نماز ایستادیم. لحظه‌ای نبود که زمین زیر پایمان از انفجار آرام بگیرد و یا صدای غرش و انفجار گلوله‌های توپ شنیده نشود. نماز ظهر و عصر را به امامت حبیب خواندیم، نمازی که حلاوتش بعد از سال‌ها در جانم مانده است. بعد نماز به حالت جماعت پشت سر حبیب نشسته بودیم. حبیب همان‌طور که رو به قبله بود گفت: می‌خواهم دعای جوش کبیر بخوانم، هر که می‌خواهد بنشیند! بی دلهره‌ای از آتشی که روی ما می بارید. شروع کرد.به نیت حبیب و دعایی که می‌خواند، گلوله و ترکش‌هایی که مثل تگرگ به زمین می‌بارید، به سمت جمع ما نمی‌آمد. 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 کشف پیکرهای مطهر ۳ شهید در شلمچه و شرق دجله عراق 😭 💠 گروه‌های موفق شدند در آستانه وفات حضرت معصومه(س) پیکرهای مطهر سه دوران را در مناطق عملیاتی شرق دجله و شلمچه تفحص کنند. 💐شادی ارواح طیبه شهدا آید.... 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
بهش گفتم: راضی ام شھید بشـے ولی الان نه ، توی پیری . . محمدحسین گفت : لذتی که علی اڪبرِ امام حسین برد حبیب نبرد🌿! 🌙🌙شبتون شهدایی🌙🌙 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌱من ، آفتاب پاڪ تری را در نوشخند مهر تو می بينم در مطلع بلند شكفتن ••• 🌤️من ، روز خويش را با آفتاب روی شما🌞 كز مشرق خيال دميده ست آغاز می كنم✨ 🕊️ 🕊️ 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
(به مناسبت سالروز آزادسازی سوسنگرد) 🌷 حسن را کنار مسجد سوسنگرد دیدم در حالی که از بازویش خون می چکید و برجک یک تانک کنارش افتاده بود. گفتم چی شد؟ گفت: دشمن خانه به خانه در سوسنگرد پیش روی می کرد. ناراحت و مستأصل در کوچه ها می گشتم. وقت نماز مغرب بود. به خانه ای وارد شدم و به نماز ایستادم. بعد از نماز سرم را به سجده گذاشته بودم که برای لحظه ای خوابم برد. ناگهان شنیدم ندایی می گوید: حسن، بلند شو، الان وقت خواب نیست، سربازان من به کمک تو نیاز داند. از جا پریدم. وارد خیابان شدم. در تاریکی شب پایم به یک قبضه آرپی جی گیر کرد. کمی آنطرف تر یک کوله موشک آرپی جی دیدم. کوچه به کوچه پیش می رفتم و هر ماشین دشمن را می دیدم یا صدایش را می شنیدم، یک گلوله به آن می کوبیدم. تا رسیدم به مسجد و این تانک. قبل از اینکه شلیک کنم. گلوله تیربار روی تانک به بازویم نشست، اما گلوله آخرم را به آن کوبیدم، در اثر انفجار برجکش برداشته و کناری افتاد... آن شب حسن هشت تانک و بیست خودرو و نفر بر عراقی را شکار کرده بود. همین شکست زرهی دشمن در سوسنگرد، از عوامل اصلی عقب نشینی دشمن از سوسنگرد بود. ابوالحسن حق نگهدار 🌹 🍃🌷🍃 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * _چشمت بی بلا خوب دیگه چطوری؟! _من که خوبم الحمدلله! شما بگید محسن چطوره ؟دلم براش یک ذره شده . _محسن هم خوبه دست بوس و دعا گوی عمو حبیب! حبیب از همان جا قربان صدقه محسن می رود. بعد از احوال تک تک اعضای خانواده میپرسد. فاطمه می پرسد:«کی میای انشاالله؟!» حبیب می‌گوید :«خدا بخواد دو سه روز دیگه» فاطمه ذوق می کند:« به سلامتی این دفعه که بیای انشالله دیگه حتماً عروسیته. قاسم هم که سر و سامان گرفت و حالا نوبت توئه» حبیب با کمرویی می خندد: هرچی خدا بخواد عمه! فاطمه می‌گوید :این روزا همش دعوتیم این طرف و آن طرف به خاطر پاگشای قاسم و زنش. تو هم زود بیا چون هرجا میریم جات خیلی خالیه امشب باهم باز دعوتیم. حبیب می‌گوید: شما ها به جای من خوش بگذرونید اما انشاالله من هم میام. فاطمه از ته دل می گوید :انشاالله بعد از خداحافظی فاطمه گوشی را می گذارد و به فکر فرو می رود. خبر آمدن حبیب خوشحالش کرده است.علاقه‌ای خاص و مادرانه به او دارد و سر و سامان گرفتنش یکی از آرزوهای او و شوهرش حمید است. وقتی که حبیب محسن را توی بغل می‌گیرد و آنقدر ذوقش را می کند فاطمه توی دلش می گوید: ایشالله هرچه زودتر بچه خودت را توی بغل بگیری! وقتی فاطمه از سر کار به خانه بر می گردد و خبر آمدن حبیب را می دهد موجی از شادی خانه را پر میکند. آمدن حبیب همیشه خوب است. انگار با خودش هوای تازه می آورد. دخترها شروع می‌کنند به جمع و جور کردن و تمیز کردن خانه.فاطمه هم لباس های حبیب را از توی کمد لباس هایش بر می دارد تا بشوید و برایش اتو کند تا وقتی برمی گردد لباسهایش مرتب و آماده پوشیدن باشد. 🌹🌹🌹🌹 خانه یکی از فامیل ها برای قاسم و همسرش که تازه عروسی کردند مهمانی پاگشا گرفتند. اکثر فامیل را هم دعوت کردند. حبیب اما جایش خالی است.هرچند که او هم همین روزها سر و کله اش پیدا می شود و طبق گفته خودش باید آستین بالا بزنند برای عروسی است و بعد هم شب های مهمانی پاگشا از سر گرفته شود. مهمان ها با هم صحبت می کنند.مسن ترها دارند عروس و داماد جوان را نصیحت می‌کنند و از تجربه های خودشان به آنها می‌گویند آنها است. دخترها دارم توی آشپزخانه بساط سفره شام را آماده می‌کنند و همانطور هم با هم فکر می‌کنند و سر به سر هم می گذارند. ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 | 🔻خاطره گویی جالب رهبرمعظم انقلاب از تلاش های شهید چمران در آزادسازی سوسنگرد روز ۲۶ آبان سالروز آزادسازی سوسنگرد گرامی باد🌷 ➖ روز آزادسازی سوسنگرد یکی از روزهای اختصاصی شهید دکتر چمران است. روزی که او مردانگی و شجاعت و شهامت و شهادت طلبی را به اوج خود رساند و تا پای شهادت پیش رفت و زخمی و خونین شد ولی بالاخره سوسنگرد آزاد شد ، و او نگاشت که رقصی چنین میانه میدانم آرزوست . سوسنگرد 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
💫یادی از طلبه شهید حبیب روزی طلب 💫 🌷عملیات محرم بود. من جز نیروهای تبلیغات بودم، همراه با گردان پیشرو جلو رفتم. خط که گرفته شد، از فرمانده اجازه گرفتم، پیاده به سمت عقب شروع به حرکت کردم. نیمه راه دیدم یک موتور از کنارم رد شد. راننده را نمی‌شناختم، اما پشتش حبیب نشسته بود. تا من را دید گفت: آقای پیشوا بایست... کارت دارم. موتور ایستاد. حبیب پیاده شد و کنار من آمد و بعد از سلام و مصاحفه گفت: آقای پیشوا من دارم به خط مقدم میرم، یک وصیتی دارم. اگر من شهید شدم. این وصیت من را به بچه‌های تبلیغات و کسانی که بعد می‌آیند برسان. وصیت من این است که، بعد از پایان جنگ، کسانی هستند که برای بازدید به جبهه‌ها می‌آیند. می‌خواهم از جایی که عملیات‌ها شروع می‌شود تا خط‌های نبرد، روی تابلوهایی "اسماءالله" که در دعای جوشن کبیر آمده است را بنویسید و کیلومتر کیلومتر در مسیر، بازدید کنندگان قرار دهند، تا کسانی که برای بازدید جبهه‌ها می‌آیند، دعای جوشن کبیر را بخوانند. [که بدانند این جبهه‌ها محل ذکر و نام خدا بوده.] 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🌟 | 🔻 ابراهیم می گفت؛ خوشگل ترین شهادت را می خواهم! اگر جائی بمانی که دست احدی به تو نرسد، کسی هم تو را نشناسد، مولا هم بیاید سرت را به دامن بگیرد، این خوشگل ترین شهادت است. 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⬆️بشنوید ⬆️ ¹²‌سال‌سن‌داشت! میگفت : عاشقِ‌خُداشده‌ام ،واین عشق‌ازقلبم‌بیࢪون‌نمےࢪودتابھ‌، معشوقم‌بࢪسم! :) وچھ‌‌‌عـاشقـانہ‌ࢪسـید 🙃🧡 / 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75