eitaa logo
گلزار شهدا
5.7هزار دنبال‌کننده
8.5هزار عکس
2.5هزار ویدیو
50 فایل
〖بِسم ربّ شھدا🌿〗 •گلزار شهدا •شیراز "اگر شهیدانهـ زندگـے کنی شهادت خودش پیدایت مـےڪند..." _ڪپے؟! +حلالت‌‌همسنگر،ولے‌‌باحــفظ‌ آیدی و لوگو✌🏻 ارتباط با ما🔰 @Shohada_shiraz
مشاهده در ایتا
دانلود
ﻛﻪ ﻳﻚ ﺟﻠﺪ ﻗﺮاﻥ ﻫﺪﻳﻪ ﺑﻪ اﻣﺎم ﺯﻣﺎﻥ ﻋﺞ ﺩاﺩ 🌷خانمیرزا یک جلد کلام الله مجید داشت که عاشقانه آن را دوست می­داشت. فرق این قرآن با سایر قرآن­ها این بود که متبرک بود به دستان امام خمینی(ره). عجیب اینکه خانمیرزا این بهترین دارایی خود را به امام زمان(عج) پیش کش میکند و آقا از ایشان قبول مینمایند. شوق خانمیرزا از این ماجرا در بخشی از وصیتنامه اش چنین نمایان است: «با سلام به مهدی موعود(عج) آقا و سرور و مولایم، آنکه هدیه سربازش را قبول کرد، آنکه پذیرفت پرقیمت ترین چیزی را که حقیر به آن علاقه داشتم، یعنی قرآنی را که خیلی دوست می­داشتم به او هدیه کردم و قبول کرد. مهدی جان گریه ها کردم، مرا نپذیرفتی، مهدی جان ممکن است لایق نبودم ولی اینکه هدیه را از من پذیرفتی شاید به خاطر بزرگی هدیه بود و از آن شرمت شد که هدیه را قبول نکنی و این را میگویم که باور کنید امام زمان(عج) در جبهه هاست...» :ﻛﺘﺎﺏﺭاﺯﻳﻚﭘﺮﻭاﻧﻪ 🌱🌹🌱 🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * الله آذرپیکان* * * * *. با لحن خشک و آمرانه فریاد زد: _از این جا تا کنار اون نخل بلند کلاغ پر میری و برمیگردی تا دیگه این موقع شب بی اجازه نیای بیرون. حاج حجت نگاهی به درخت نخلی که او نشان داده بود انداخت و آرام گفت :اینکه خیلی دوره. نگهبان قدمی جلو رفت: همین که گفتم یالا راه بیفت حاج حجت نشست دستانش را پشت گردن قفل کرد و شروع کرد به رفتن. هنوز چند قدم بیشتر نرفته بود که حاج محسن سوار بر جیپ با به آنها نزدیک شد.اتومبیل را متوقف کرده و پایین آمد و به نگهبان کرد: _چی شده؟! _سلام قربان اسم شب رو نمیدونه بی اجازه اومده بود طرف اسلحه خونه. حاج محسن با دقت به سایه ی حاج حجت که اینک در مقابل نور چراغ جلو قرار گرفته بود خیره شد و زیرآب گقت: می دونی اون کیه؟ نگهبان با تعجب به او زل زد: _نه ولی صداش به نظرم آشنا بود. _سردار آذرپیکان فرمانده پادگان. جوان جا خورده و هراسان جلو رفت. _ولی من نشناختم و خودشون هم چیزی نگفتند. حاج محسن به طرف حجت رفت و کنارش ایستاد _سلام حاجی چرا خودت رو معرفی نکردی؟! _سلام تو هم نباید معرفی میکردی _ولی آخر این درست نیست _اتفاقاً درستش همینه معلومه سرباز جدی و وظیفه شناسی هست 🌸🌸 _کارت دراومده _برای چی؟! _حاج خوشبخت فرستاده دنبالت‌.فوری برو دفترش. _یعنی چی کار داره؟! _احتمالا می خواد تنبیهت کنه آخه تو چه جوری سردار روانشناختی؟! _نمیدونم شاید چون از حج برگشته و موها را کوتاه کرده نگهبان شب پیش که از بی‌خوابی خسته و از فکر کاری که کرده بود خودش را باخته بود به اتاق معاون پادگان رفت. حاج خوشبخت با دیدن او لبخندی زد: «بنشین» برگه از روی میز برداشت یک بار دیگر سریع آن را مرور کرد و به طرف او گرفت. جوان خواست جوری کارش را توجیه کند اما احساس کرد کار از کار گذشته. کاغذ را گرفته و با عجله آن را خواند. _خوب دیگه میتونی بری. از اتاق خارج شد از ساختمان بیرون رفت و خودش را روی نیمکت کنار درخت نخل انداخت.دوست داشت که از دور مواظب حرکاتش بود جلو رفت. _چیه؟ جریمه شدی. نکنه بازداشت برات نوشتن؟! جوان بی هیچ حرفی کاغذ را به طرف گرفت و زیر لب زمزمه کرد. _سه روز مرخصی تشویقی بهم دادن. _مسخره می کنی؟! دوستش کاغذ را گرفت و با ناباوری آنرا خواند.رو به طرف ساختمان فرماندهی برگرداند .از قاب پنجره به سردار آذرپیکان که پشت میز نشسته بود چشم دوخت. 👈ادامه دارد .... •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
19.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
👌بسیارشنیدنی .... ماجرای عجیب شهید منتظر القائم در 🌱🌹🌱🌹 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🍃 زمینه را فراهم کنید 🌺 (ره): «ما تکلیف داریم آقا! این طور نیست که حالا که ما منتظر ظهور امام زمان- سلام الله علیه- هستیم پس دیگر بنشینیم تو خانه‌هایمان، تسبیح را دست بگیریم و بگوییم «عَجّلْ عَلی‌ فَرَجِهِ». عجّل، با کار شما باید تعجیل بشود، شما باید زمینه را فراهم کنید برای آمدن او. و فراهم کردن اینکه مسلمین را با هم مجتمع کنید. همه با هم بشوید.» 📝 ۱ دی ۱۳۶۲ 🌿 السلام علیک یا صاحب الزمان (عج) 🌱🌹🌱🌹 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
💫یادی از سردار شهید حسن صفر زاده 🌷دیدم همه ناخن هایش افتاده است. گفتم چی شده؟گفت: ما فکر می کنیم، شهادت آسان است، اما پذیرشش به این سادگی ها نیست. شروع به گریه کرد. گفت: عملیات خیبر بود. ماشینم را زدند. منطقه پر از نی زار و باتلاق بود. در مسیر به یک سرباز ارتشی رسیدم که جلو من حرکت می کرد. از پا مجروح شده بود. لنگ لنگان پیش می رفت و می گفت: یا مهدی ادرکنی، یا مهدی ادرکنی. ناگهان زیر پایش خالی شد و در باتلاق پائین کشیده شد. بدون اینکه آهی بکشد، کمکی بخواهد، ناله ای کند گفت: یا مهدی ادرکنی و پائین رفت. تا به او برسم در باتلاق محو شده بود. ناگهان زیر پایم خالی شد و خودم هم در باتلاق افتادم. هر چه تقلا می کردم فایده نداشت و پائین تر کشیده می شدم. همه قدرتم را به دست هایم داده بودم و زمین را چنگ می زدم و می گفتم من اَجر جهاد نمی خواهم. من شهادت نمی خواهم.من می خواهم پیش ننم برگردم. ناخن هایم از این تقلا در حال کنده شدن است، اما باز زمین را چنگ می زدم و فریاد می زدم. گل و لای تا زیر چانه ام رسیده بود. ناگهان ماشینی که در آن سوی باتلاق روی جاده در حال رد شدن بود من را دید.. 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
💢 ۱۴۰۱ باشهدا ⭕️ همراه با قرائت دعای توسل 🤲 🔹 :حاج امیر حسین راستی 🔹 : ⬅️دارالرحمه_شیراز/قطعه شهدای گمنام :⬅️یکشنبه ۲۹ اسفند /از ساعت ۱۷ تا لحظه سال تحویل ⬇️⬇️⬇️⬇️ مراسم در فضای باز و با رعایت فاصله گذاری اجتماعی و پروتکل های بهداشتی برگزار می‌شود 🔹ضمنا نماز جماعت مغرب وعشا در جوار قبور مطهر شهدای گمنام برگزار می گردد. 🔺🔹🔺🔹🔺
🍃بعضی ها از آب گل ‌آلود.... ماهی‌که....! نه....! راه معراج می گیرند ...✨ 🌹🍃🌹 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
💌 ڪــلام‌شهـــید 🌹 شهـــید حسن باقری: اگر از دست کسی ناراحت شدید، دو رکعت نماز بخوانید و بگویید؛ خدا‌یا!! این بنده تو حواسش نبود من ازش گذشتم. تو هم بگذر 🌱🌷🌱🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * الله آذرپیکان* * * * *. حاج حجت روبه سربازش کرد: _به آقای خوشبخت بگو بیاد. _چشم سردار و از اتاق بیرون رفت.چند لحظه بعد حاج محسن در حالی که پای راستش را به زحمت حرکت می داد وارد اتاق شد. _بفرما حاجی کاری داشتی؟! _بله بشین حاج محسن نشست و شروع کرد به مالیدن زانوی راستش . حاج حجت که حرکات او را زیر نظر گرفته بود پرسید: _چیزی شده؟! سر بلند کرد و لبخندی زد: _نه دیروز تا حالا این پا اذیتم میکنه. زانو را یکم زخم کرده. _خوب چرا نمیری دکتر؟! _نگفتین چه کاری با من داشتین. _میخواستم باهم بریم زرقان _زرقان برای چی؟! _سربازی که توی میرجاوه شهید شد یادته؟! _بله چطور؟! _یکسری به خانواده‌اش بزنیم ولی اگه پات اذیتت می کنه باشه برای فردا. حاج محسن لبخندی زد: «نه حاجی چیز مهم نیست زیاد هم نباید محله بزارم فقط آنجایی که به زانو وصل میشه یه خورده زخم میکند.» _به هر حال مواظب خودت باش. _چشم حاجی حالا کی راه می افتیم؟ _اگه مشکلی ندارید یه ساعت دیگه. حاج محسن نگاهی به ساعتش انداخت. _بسیار خوب پس من میگم ماشین را آماده کن. ساعت نه و نیم حرکت می کنیم. پاترول سیاه مقابل خانه های فرسوده و قدیمی و رنگ و رو رفته در یکی از محلات زرقان ایستاد. حاج حجت نگاهی به در و دیوار خانه انداخت _همین جاست _بله باید همین جا باشه مردی میانسال با چهره ای شکسته در را باز کرد و به محض دیدن آنها از سر راه کنار رفت _سلام حاجی خوش اومدین . _سلام مزاحم که نیستیم؟! _اختیار دارین سرافرازمون کردین حاج حجت پا به حیاط گذاشت _ایشون آقای خوشبخت هستن . _سلام خوش اومدین 👈ادامه دارد .... http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
23.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 | 🔻 حکایتی دارد لباسِ غواصی... شبِ تاریک، موج های پر از تلاطم اروند، لباس های سیاهِ غواصی... 🎙راوی: حاج علی پیراسته 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
💫یادی از سردار شهید حسن صفر زاده 🌷گاهی اوقات ، دوستانی که شیراز بودند، جای دنجی دور هم جمع می شدیم، چایی و میوه ای می آوردیم و تعریف می کردیم. عصر ها، همه با هم به استخر ارتش می رفتیم. ما پشت وانت پدر کاووس عباسی سوار می شدیم، حسن هم با دوچرخه دنبال ما می آمد. آن روز حسن را صدا زدم، گفتم انقدر رکاب نزن، خودت و دوچرخه ات بیا بالا. کنارم عقب وانت نشست. دیدم در حال و هوای دیگری هست، به نقطه دوری خیره شده و حرف نمی زند. گفتم: چته حسن، پکری، تو فکری؟ همین جور که به دور نگاه می کرد. گفت: عباد، از زندگی تو این دنیا خسته شدم. بسمه زندگی، دیگه دوست دارم شهید بشم... آخرین بار بود که حسن را دیدم. : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید