eitaa logo
گلزار شهدا
5.8هزار دنبال‌کننده
8.4هزار عکس
2.4هزار ویدیو
50 فایل
〖بِسم ربّ شھدا🌿〗 •گلزار شهدا •شیراز "اگر شهیدانهـ زندگـے کنی شهادت خودش پیدایت مـےڪند..." _ڪپے؟! +حلالت‌‌همسنگر،ولے‌‌باحــفظ‌ آیدی و لوگو✌🏻 ارتباط با ما🔰 @Shohada_shiraz
مشاهده در ایتا
دانلود
دکتر چهل وپنج روز بهش استراحت داده بود. آوردیمش خونه.. عصر نشده، گفت: بابا! من حوصله ام سر رفته. گفتم: چی کار کنم بابا؟! گفت: منو ببر سپاه، بچه ها رو ببینم. بردمش. تا ده شب خبری نشد ازش ساعت ده تلفن کرد، گفت: من اهوازم بی زحمت داروها مو بدید یکی برام بیاره! 🕊🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
💫یادی از سردار شهید حسن صفر زاده 💫 🌷بار آخری که می رفت، خیلی پریشان بود. به مادر می گفت: مادر نمی دانم چرا من شهید نمی شوم. اما این بار می روم و برنمی گردم تا شهید شوم. مدتی از رفتنش می گذشت. عملیات بدر تازه تمام شده بود. یک نفر به خانه ما آمد. ساک حسن، که یک دوربین عکاسی، تعدادی عکس و مقدار لباس در آن بود را به ما تحویل داد. با ترس و لرز گفتم: حسن شهید شده! گفت: نه... نگران نباشید. حسن مفقود شده است، احتمالاً زنده است. با گذشت زمان و بی خبری، کم کم احتمال شهادت حسن قوت می گرفت. کارمان شده بود سرکشی به معراج شهدا و دیدن شهدای گمنام،‌ تا دیدن فیلم و عکس هایی که از شهدا و اسرا گرفته شده بود. اما فایده نداشت،‌ رفته بود که بر نگردد. جنگ تمام شد. شش سالم از جنگ گذشت که بالاخره جنازه حسن در منطقه عملیاتی بدر تفحص و بعد از یازده سال به شیراز برگشت. برادر شهید 🌿🌷🌿 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🌱میگویند ڪه ابتدای صبح رزق بندگانت را تقسیم میکنی ✨میـشود رزق من امـروز رفاقتی باشـد... از جنـس شھیدان...🥀 با عطـر شھـادت...🌸🕊️ 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
🌹هر سال درنیمه شعبان جشن مفصل و باشکوهی برای ولادت صاحب الزمان می گرفت. روبروی مغازه‌‌اش را تزیین و ریسه بندی می کرد از مردم محل باشیرینی و میوه و شربت پذیرایی می کرد و برای اقوام هم شام مفصلی درست می کرد. 🌹 نمازهایش به موقع بود و به نماز اول وقت خیلی اهمیت می داد. نماز شبش هیچ وقت ترک نمی شد و حتی در سوریه که خیلی خسته بودند و با کمبودِ آب هم مواجه بودند. دوستانش می گفتند ته مانده آب های بچه ها را جمع می کرد و در آن سوز و سرما تجدید وضو می کرد و نماز شب می خواند. 🌹نیمه شب که برای نماز شب بیدار میشد بعد از نماز شب، زیارتنامه همه ائمه راکه در گوشیِ موبایلش داشت می خواند و به زیارت حضرت زینب که می رسید با دو دست به سرِخودش می زد و ضجهه می زد و گریه می کرد و آخر هم فدایی بی بی شد... قدرت اله عبودی 🌷 🌷🌱🌷🌱 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * *. یادمه اون وقتها موضوع خلیج فارس به خاطر تحرکاتی که ناوهای آمریکایی کرده بودند و شعارهای سردمداران کاخ سفید تقریباً موضوع روز بود. خیلی از این اوضاع و احوال نگذشته بود که تلگراف محرمانه رسید. به دست هات حجت که فرمانده تیپ ۳۳ المهدی بود دادیم. حقیقت عشق خیلی کنجکاو بودم که از جریان سر دربیاورم.البته میدونستم که چون معاون ایشان هستم دیر یا زود از موضوع با خبر میشم. همین طور هم شد. حاج حجت تلگراف را که خوند به فکر فرو رفت بهش زدم و رفتم جلو. _چیه حاجی؟! موضوع مهمیه؟! نگاهم کرد چند لحظه ساکت مانده و سری تکان داد: _آره باید سریعاً برم تهران ظاهراً جلسه مهمی هست که من هم باید شرکت کنم _کی حرکت می کنید؟! _همین فردا.. و دوباره به فکر فرو رفت.طوری که وقتی گفتم با اجازه و راه افتادم که برم بیرون هیچ جوابی برگشتم و با تعجب نگاهش کردم دیدم از پنجره زل زده به محوطه پادگان.انگار اصلا یادش رفته بود من آنجا هستم. از وقتی که حاج حجت رفت تهران برای دیدنت لحظه شماری می کردم همین که فهمیدم برگشته و فورا رفتم سراغش. _سلام حاجی خوش آمدی خوش خبر باشی! _سلام ممنون آماده سفر باش! اونم یک سفر دریایی. خندیدم و فکر کردم داره شوخی می کنه _سر به سرم میزاری حاجی!؟ _نه جدی گفتم میریم خلیج فارس تنب کوچک. برگشتم و بهت زده بهش خیره شدم فهمیدم داره کاملا زدی حرف میزنه نشستم و به پشتی صندلی تکیه دادم. _راستش حاجی من هنوز درست سر در نیاوردم میشه بیشتر توضیح بدی. نگاه متفکرانه و نافذ اش را به هم دوخت _در جریان اوضاع و احوال خلیج فارس که هستی. کلاس های مهم در حضور مقام معظم رهبری داشتیم. ایشان فرمودند خلیج‌فارس دست راست منه. فهمیدیم که مسئله خیلی جدیه ‌.حالا هم قرار شده یک گردان از نیروها مان را ببریم تنب کوچک و فعلاً آنجا مستقر باشیم. _آخه ما که نیروی دریایی نیستیم چطوری.. نگذاشت حرفم تمام بشه _این مهم نیست مهم اینه که چنین ماموریتی را به ما دادند لابد مصلحتی در کار بوده. 👈ادامه دارد .... •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
💫یادی از سردار شهید دکتر خانمیرزا استواری 💫 🌷پس از سال ها کوچ و ییلاق و قشلاق در روستای عُلیا، در نزدیکی شهر مرودشت ساکن شده بودیم. خانمیرزا شش سالش بود، کلاس اول دبستان. یک روز هر چه منتظرش شدم از مدرسه اش که در مرودشت بود برنگشت. معمولاً بچه‌های این سن بازی‌گوش هستند و گوشه‌ای سرگرم بازی می‌شوند و زمان را از دست می‌دهند. دل شوره داشت مرا می‌کشت، فاصله روستا تا مدرسه زیاد بود، می‌ترسیدم در راه برایش اتفاقی افتاده باشد. چند نفر را جمع کردم، رفتیم مسیر خانه تا مدرسه را جستجو کردن. پیدایش کردیم. پشت خانه یک تکه سنگ جلویش گذاشته بود و نماز می‌خواند! دهه‌ی سی، چهل کسی به فکر آموزش معارف و احکام دین به عشایر که یک‌جا پابند نبودند، نبود. به همین علت ما آشنایی چندانی با احکام دین نداشتیم. اما خان‌میرزا از کلاس اول دبستان مقید شده بود به خواندن نماز و تقریباً از کلاس پنجم دبستان هم مقید شد به گرفتن روزه به صورت کامل. *مادر شهید* 🍃🌷🍃🌷 کانال گلزار شهدا: http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
شهیدابراهیم هادی 🍃هر وقت می دید بچه ها مشغول غیبت کسی هستند مرتب می گفت: صلوات بفرست! یا به هر طریقی بحث را عوض میکرد... هیچ گاه ازکسی بد نمی گفت، مگر به قصد اصلاح کردن... هیچ وقت لباس تنگ یا آستین کوتاه نمی پوشید... 🧔🏻بارها خودش را به کارهای سخت مشغول می کرد. زمانی هم که علت را سؤال می کردیم می گفت:"برای نفس آدم این کارها لازمه". 📚سلام بر ابراهیم، زندگی¬نامه و خاطرات شهید ابراهیم هادی، ص180 🌹🍃🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🎨 | 🔻اِلٰهی لَمْ یَزَلْ بِرُّكَ عَلَیَّ اَیّٰامَ حَیٰوتٖی، فَلٰا تَقْطَعْ بِرَّكَ عَنّٖی فیٖ مَمٰاتٖی... ای خدا چنانکه لطف و احسانت در تمام مدت زندگی شامل حالم بود پس در مرگ مرا از احسانت محروم مساز... 💠فرازی از مناجات شعبانیه💠 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🥀🕊️ای شــھید.... دسٺی بــرآر؛ نفس ما را هم تخریب کن! تا مــعبرِ آســــمان✨ به روےِ ما هم بــاز شود... 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
🌹عشق او به شهدا تمامی نداشت، به گونه‌ای که هر سال کل ایام تعطیلات عید را در مناطق جنگی و به عنوان خادم الشهدا حضور داشت. 🌹ایام تابستان هم به زیارت امام رضا علیه السلام می رفت و بعضی مواقع به مدت یک ماه ساکن مشهد مقدس بود و حتی یک ماه رمضان به طور کامل در آشپزخانه حرم مشغول به خدمت به زوّار بود. محمد مسرور" 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 | 🔻آب، هر دفعه خودش را به ساحل میکوبد، که زائر شما باشد. سالهاست که رنگ خونِ شما، صدای موج های اروند رابرای اهل ولا روضه مجسم کرده.... 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
جاے شهید هادی خالی ڪه😔 همیشه میگفت: مشڪل کار ما این است که برای رضای همه کار میکنیم جز رضای خدا.....🌷 🌹🍃🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * *. درسته که حاج حجت این طوری گفت ولی من مطمئنی بودم که در واقع دلیل انتخابشون اطمینانی بوده که از نظر توانایی و قدرت نظامی و احساس مسئولیت بهشون داشتن شاید در لحظه ی پیاده شدن در جزیره ،اولین چیزی که از ذهن من و تمام نیروها گذشت این بود که اون تکه زمین خشک و بی آب و علف چه چیز مهمی داره که تا این حد مورد توجه قرار گرفته .ولی خوب به هر حال این رو هم می دونستیم که بی دلیل نبوده و ما باید ماموریتمون رو به نحو احسنت انجام بدیم. مدتی گذشت یک روز دیدم حاج حجت گوشه ای ایستاده و با دقت به جزیره نگاه می‌کنه .رد نگاهش رو گرفتم بلکه چیز قابل توجهی توی جزیره ببینم .رفتم و سلام کردم _حسابی توی فکری حاجی برگشت .نگاهم کرد . _بنظر تو حیف نیس؟ _چی حیفه؟ _اینجا وسط این دریا ..این جزیره اینقدر برهوت باشه _چیه حاجی؟!فکر کنم باز هم نقشه ای کشیدی _درسته.داشتم فکر میکردم اگه اینجا یک نخلستان سبز باشه چقدر خوبه _نخلستان؟! آب چی؟!آب اینجا شوره _درست میشه .مهم اینه که نهال کاشته بشه. پیش از آنکه من بتونم حرف دیگه ای بزنم دستور داد: _همین فردا حرکت میکنی به طرف جهرم.تعدادی نهال تهیه میکنی و میای‌.اگه در عرض یک هفته انجامش بدی میفهمم کارت درسته. تمام تلاشم را کردم و در عرض یک هفته همه نهال ها رو به جزیره رسوندم.و حاج حجت پرسنل رو بسیج کرد تا نهال ها کاشته شدن.. 👈ادامه دارد .... •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
| : 🌟اِلٰهٖی وَ اَلْحِقْنٖی بِنُورِ عِزِّكَ الْاَبْهَجِ... ای خدا مرا به نور مقام عزتت که بهجت و نشاتش از هر لذت بالاتر است در پیوند... 🔹قسمتی از مناجات شعبانیه ... 🔹🔺🔹🔺🔹 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌱آن قسمتي از شروع صبح 🌤 را دوست دارم كه بايد به " شما " فكر كرد...💫 ✨سلام ما به لبخندشهیدان به ذکرروی سربندشهیدان سلام مابه گمنامان لشگر به تسبیحات یازهرای معبر📿 سلام بر شهدا.. 🌷🕊️ 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
✍ﻫﻤﺴﺮاﻧﻪ : 🔹در طول زندگی مشترکمان یک روز نشد خنده از لب‌های همسر دلسوزم کنار برود، همیشه در بدترین شرایط زندگی و در هر زمان لبش پر از خنده و چهر‌ه‌اش نورانی بود. 🔹جز در یک صورت غم و غصه را در چهره‌اش می‌دیدم و آن این بود که هرگاه پای رهبر عزیزمان می‌نشست و نگرانی را در چشم‌های ایشان می‌دید نگران می‌شد به حدی که اشک از گوشه چشمانش سرازیز می‌شد. 🔹همیشه آرزوی شهادت داشت و عاشق ولایت بود؛ روحیه ای خستگی ناپذیر داشت و در فعالیت های مختلف، مراسم ها و یادبودها حاضر می شد. در برگزاری یادواره شهدا، یادمان های دفاع مقدس، مراسم اعتکاف، ساخت و ساز مسجد، حسینیه و هر جا ضرورتی بود، حضور داشت. 🌹🍃🌹 🌷 🍃🌷🍃 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * *. فردای آن روز حاجت همه را کنار نخل ها جمع کرد. لیوان آب هم دستش بود. رو کرد به افراد که با کنجکاوی و دقت به او خیره شده بودند و گفت: _خسته نباشید حالا می خواستم یه خواهشی ازتون بکنم. و یک قول مردونه ازتون بگیرم.این نقد ها احتیاج به آب دارند می دونید که اینجا هم آب شیرین کمه ولی اگر هر کدام از ما هر لیوان آبی را که میخواهیم بخوریم با این نخل ها تقسیم می کنیم مشکل حل میشه بعد نصف آب داخل لیوان را خورد و بقیه اش را با یکی از نخل ها ریخت. برگشتن به چهره آنها نگاه کردم حالت خاصی داشتند چیزی بین تعجب و شادی. از همان روز اول هفته بچه‌ها روی قول و قرارشان عمل کردند و همه نصف لیوان آبی را که داشتند به نخل ها دادند.حالا آنجا نخلستان سرسبز و آباد مثل رنگی می درخشد لااقل برای من افرادی که آن سال آنجا بودند و آب خوردن خودشان را با آنها تقسیم می‌کردند اینجوریه. 🌸🌸🌸🌸 ساختمان خلوت شده و محوطه در پادگان در سکوت فرو رفته است.حاج حجت بالاخره کاغذهای روی میز را مرتب کرد و به طرف حاج محسن برگشت. _خوب زیاد وقتتونو نمیگیرم امرخیری در پیشه .یکی از بچه‌ها خیال ازدواج داره ولی امید چندانی نداره که خودش به تنهایی از عهده مراسم خواستگاری بر بیاد.خانواده دختر تهران زندگی می‌کنند شما باهاش میری و از طرف من تضمین می کنی و قول و قرارهای لازم را می گذاری هرجور هست باید کارها را به خوبی فیصله بدهی. _چشم سردار _لازم نیست اینقدر رسمی حرف بزنی از کی تا حالا بین ما دوتا این چیزها رسم شده. حاج محسن و گفت :آخه ماموریت در میانه! _خیلی خب به جای این حرفا قول بده که کار را تمام کنی. _چشم حاجی خیال راحت باشه. ای کاش خودت هم بودی _من نمیرسم خیلی کار دارم از این گذشته باید یک سری هم به جهرم بزنم. _جهرم بدون من؟! _چاره ای نیست این دفعه باید تنها برم. احتمالاً هم بار آخر که میرم. _چطور؟! _از تهران نامه رسیده و مسئولیت جدید افتاده گردنم. به همین خاطر دیگه با جهرم کاری ندارم. حاج محسن با حسرت نگاهی به او انداخت. _همه این سفرها با هم بودیم کاش صبر میکردی برگردم با هم بریم. _فعلا تو کار مهمتری داریم می خوام خیالم از این بابت راحت بشه. 👈ادامه دارد .... https://chat.whatsapp.com/CzPsk4NOD9M9jH4vFR23gP •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
💫یادی از سردار شهید دکتر خانمیرزا استواری 💫 🌷زمان مدرسه، همه بچه های خانواده در یک خانه ساکن بودیم و بزرگترها در سیاه چادرها زندگی می کردند. خانمیرزا بزرگتر ما بود و حواسش به ما بود. عادتش بود وقت اذان به نماز بایستد. یک روز وقتی در نماز بود، مهرش را برداشتم. بعد نماز گفت چرا مهرم را برداشتی؟ گفتم چون تو نماز خواندن بلدی من بلد نیستم! گفت یادت می دهم به شرطی که، همیشه نمازت را اول وقت بخوانی! قبول کردم. وقت نماز صدایم زد. گفت کنارم بایست. هر چه گفتم و هر کاری کردم تکرار کن. نمازش را شروع کرد. عبارات نماز را بلند می خواند. من هم تکرار می کردم. بعد رکوع و سجود، من هم کنارش رفتم... آنقدر، نماز را در کنارش تکرار کردم تا یادگرفتم. هرچه خانمیرزا بزرگتر می شد، خشوع و توجه اش در نماز بیشتر می شد. کم کم در نمازهایش همه بدنش می لرزید. فکر می کردم این هم بخشی از نماز است. گفتم خانمیرزا، چرا در نماز می لرزی؟ یک کلام گفت: از ترس خدا! 🍃🌷 کانال گلزار شهدا: http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🎨 | 🌟اِلٰهٖی اِنْ کُنْتُ غَیْرُ مُسْتَاْهِلٍ لِرَحْمَتِكَ، فَاَنْتَ اَهْلٌ اَنْ تَجُودَ عَلَیَّ بِفَضْلِ سَعَتِكَ... ای خدا اگر من لایق رحمتت نیستم؛ تو لایقی که بر من از فضل و کرم بی پایانت جود و بخشش کنی... 💠فرازی از مناجات شعبانیه💠 ... 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🔹چندبار در جبهه مجروح شده بود .... دانشگاه اردبیل قبول شده بود. خیال همه راحت بود که جای امنی است و دیگر از تیر و ترکش و زخم خبری نیست. روزی در خانه نشسته بودم که سر و کله آیت الله پیدا شد، باز هم زخمی و مجروح. بی حال گوشه ای از خانه نشست. با تعجب گفتم، اردبیل کجا، تیر و ترکش کجا. خندید و گفت: دانشگاه بودم، شنیدم که امام فرمود، جبهه های ما دانشگاه است، جبهه را پر کنید، من هم به جبهه برگشتم. هنوز زخم های تنش بهبود نیافته به جبهه برگشت و این بار نمره قبولی اش با خون سرخش امضاء شد و به شکرانه آن چند صباحی در خاک های تفتیه فکه پیکر بی روحش به عبادت نشست. 🌹🍃🌷🍃 آیت الله اکبری 🍃🌷🍃 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🚨 *مراسم میهمانی لاله های زهرایی* گرامیداشت شهید مدافع حرم علیرضا یعقوبی 🎙 برادر *کربلایی سید محمد موسوی* 💢 : *◀️دارالرحمه_شیراز/قطعه شهدای گمنام* : ◀️ *پنجشنبه ۱۱ فروردین / از ساعت ۱۸* ⬇️⬇️⬇️⬇️ 🚨👈 *مراسم طبق دستورالعمل ستاد استانی کرونادر و با رعایت فاصله گذاری اجتماعی و پروتکل های بهداشتی برگزار می‌شود* 🔺🔺🔺🔺🔺 🔹🔹🔹🔹 پخش زنده با اینترنت رایگان از لینک: http://heyatonline.ir/heyat/120 🔺🔺🔺🔺🔺 لطفا *مبلغ مجلس شهدا باشید*
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * *. کمتر اتفاق می‌افتاد که حاج حجت تا آن وقت شب بیدار مانده باشد. همین دیگران را متعجب کرده و به فکر فرو برده بود. آن شب هم مادر خود و هم مادر همسرش را دعوت کرده بود و بر خلاف همیشه سر سفره شام بیش از حد به آنها توجه نشان می‌داد. این نیز برای دیگران که اخلاق او را به خوبی می شناختند مایه شگفتی بیشتر می شد. شام که تمام شد با صدای چک چک ناودانها کنار پنجره رفت پرده را کنار زد و به آسمان با ابرهای تیره نگاه کرد. مادرش که حرکات او را زیر نظر داشت پرسید: چی شده مادر؟! _هیچی یاد آقای سلیمانی افتادم. همسرش با نگرانی سر برگرداند _چی شده؟ مگه اتفاقی براش افتاده؟! _نه امروز کمی مریض احوال بود .میترسم توی این هوا سختش باشه صبح زود راه بیفتیم. _صبح زود کجا؟! _جهرم مادرش با ناراحتی سر تکان داد: «حالا لازم توی این هوا برید بزار یک روز دیگه..» حاج حجت بلند شاد و به سراغ علیرضا پسرک چند ماهه و او را بغل کرد. _بله لازمه.. کار مهمی دارم چون احتمالاً سفر آخرم نه باید کارها را رو به راه کنم. همسرش ناگهان با دلشوره پرسید: «سفر آخر؟» حاج حجت پرتقالی برداشت .سر جای اولش نشست و علیرضا را روی پاهایش نشاند. _قبلا که براتون توضیح دادم مسئولیت جدیدی برام در نظر گرفتند که دیگه باید شیراز بمونم. همسرش با ناراحتی به طرف مادر حجت برگشت:شما یک چیزی بهش بگید .هر بار که میره جهرم تا برگرده من نصف عمر میشم. _بسپارش دست خدا .چاره چیه مادرجان مجبوره.. حاج حجت برای بریدن حرف پرتغال را روبروی علیرضا چرخاند و وقتی با دستان کوچکش آن را گرفت از زمین بلندش کرد و با خوشحالی فریاد زد: «آفرین پسر گلم ببین مادر خودش پرتغال را برداشت.» تمام نظر ها به طرف علیرضا برگشت و سارا و سعیده و زهرا با خوشحالی گرد برادر ایشان حلقه زدند. شب از نیمه گذشته بود حاج حجت هر دو مادر را به خانه‌شان برده و برگشته بود.دخترانش خوابیده بودند و اینک در کنار همسر و پسرکش دل به سکوت شب بارانی داده بود. سیما متفکران و اسیر دست فکر و خیال حجت را که هنوز مشغول بازی با علیرضا بود زیر نظر گرفت. _ساعت دو شد. نمیخوای بخوابی؟! حاج حجت به اینکه سربلند کند جواب داد: «هنوز زوده» _مگه صبح نمی خوای بری؟! _چرا ولی هر کاری می کنم نمیتونم دل از علیرضا بکنم. هزار ماشاالله امشب خیلی بامزه شده. _نخیر شما امشب یه جوره دیگه شدی. یکبار از حرفی که زده بود پشیمان شد با اینکه حرف بدی نبود چرا باید چنین احساسی داشته باشد. دلشوره و نگرانی همراه با قطره قطره باران ذره ذره به دلش می ریخت و انباشته می شد.برخاست چراغ ها را یک به یک خاموش کرد و علیرضا را در تخت خواباند. صدای زنگ تلفن سکوت را لرزاند. حاجت و عجله گوشی را برداشت. 👈ادامه دارد .... •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
❁﷽❁ پنجشنبه ڪه مے آید باز دلتنگ مےشوم بی قرارِ یـاد مےشوم یاد میدان جنون آشنایان غبارو خاڪ و یادآنانےڪه کرده اند 🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹 اگر دلت برای شهدا تنگ شده و هوای بهشت گلزار شهدا داری .... همینک آنلاین شو ...⬇️ 💢پخش مستقیم و قرائت زیارت عاشورا از گلزار شهدای گمنام شیراز : http://heyatonline.ir/heyat/120
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌴شب زیارتی امام حسین(ع) 🍃کاش که میشد مثل عقربه ها برگردم 🍃به کربلا هایی که قبلا سفر کردم 🎤 🌷 🌷 🌷 🌱🌷🌱🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🎨 | 🔹اِلٰهی فَسُرَّنٖی بِلِقٰائِكَ یَوْمَ تَقْضٖی فٖیهِ بَیْنَ عِبٰادِكَ ای خدا آن روزی که میان بندگانت حکم می کنی آن روز مرا به لقاء خود شاد کن... 💠فرازی از مناجات شعبانیه💠 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
* (ﻋﺞ ) و 🌷🌹🌷🌹 حضـرت رسـول (ص) : قـرض بگــیرید و قربانی کنیــد ؛ زیرا آن قرضی است ادا شدنى اســت ( این‌ قرض را خـداوند سبحــان ادا مى ‌کند)  🌷🏴🌹🏴🌷 ﻃﺒﻖ ﻗﺮاﺭ ﻣﺎﻫﺎﻧﻪ, به عنایـت حضـرت زهــرا (س) ، و ذبــح گوسفــند، جهت رفــع بلا و بیمارے و ﺗﻌﺠﻴــﻞ ﺩﺭ منجے موعــود، در روز یکشنبه ۱۴ فروردین۱۴۰۱، اول ماه مبارک رمضان ﺗﻮﺳــﻄ ﺧﺎﺩﻣﻴﻦ شهــدا انجام مےپذیرد. ✋✋ شمــا هم مےتوانید در این امر خــیر سهیم باشیـــد 👇◾️👇 ﺷﻤــﺎﺭﻩ ﻛﺎﺭﺕ ﺟــﻬﺖ ﻭاﺭﻳﺰ ﻛﻤــﻚ ﻫﺎ: ۶۳۶۲۱۴۱۱۱۸۰۵۹۰۷۱ بانك آينده بــنام محمد پولادي 🔺▫️🔺▫️ *هییت شهداے گمنام شـــیراز* 🌹🌷🌹🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75