eitaa logo
گلزار شهدا
5.7هزار دنبال‌کننده
8.5هزار عکس
2.5هزار ویدیو
50 فایل
〖بِسم ربّ شھدا🌿〗 •گلزار شهدا •شیراز "اگر شهیدانهـ زندگـے کنی شهادت خودش پیدایت مـےڪند..." _ڪپے؟! +حلالت‌‌همسنگر،ولے‌‌باحــفظ‌ آیدی و لوگو✌🏻 ارتباط با ما🔰 @Shohada_shiraz
مشاهده در ایتا
دانلود
🚨 *مراسم میهمانی لاله های زهرایی* 🔹بزرگداشت شهید مهدی فیروزی🔹 🎙 : *حجت الاسلام گودرزی* برادر *حاج سید عباس انجوی 💢 : *◀️دارالرحمه_شیراز/قطعه شهدای گمنام* : ◀️ *پنجشنبه ۲۴شهریور ماه/ از ساعت ۱۷.۴۵* 🔺🔺🔺🔺🔺 🔺🔺🔺🔺🔺 لطفا *مبلغ مجلس شهدا باشید*
🏴چهار ماه از اولین اعزام می گذشت.یکی از جوانان روستای دولت آباد به اسم محمد رسول کاظمی شهید شده بود که اولین شهید روستا بود. غروب پنج شنبه ای بود. به اتفاق ایوب رفتیم زیارت شهید کاظمی.کنار قبر او نشست و درد دل کنان گفت: اگر لطف خدا شامل حالم شود ، بعنوان دومين شهيد دهستان فرمشکان و اين روستا تا چهلمين روز شهادتت، کنارت خواهم آمد! 🌷صبح جمعه بود و گفت: کاکا، من دارم می رم جبهه، از پدر و مادر حلالیت بطلب. بگو ان شاالله هفته دوم نه، هفته سوم شهید می شم و بر می گردم. به پدر و مادر بگو برای تشیع جنازه من بیان کوار! صورتم را بوسید. بعد هم رفت کنار خواهرمان که مریض بود، پیشانی اش را بوسید. با لبخند از همه خداحافظی کرد و رفت. سه هفته بعد جنازه اش برگشت. ترکش به سر، گلو و پایش نشسته بود. پس از تشیع ایوب در شهر کوار، او را در روستا کنار قبر شهید کاظمی دفن کردیم. (ایوب)_حاملی تولد: 1346/5/26- روستای دولت آباد- کوار شهادت: 1362/6/17- حاج عمران- روز شهادت امام جواد(ع) http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•
🌷🕊🌷🍃 🍃هر آن‌کسی در هر زمان و در هر کجا به صدای هَلْ مِن ناصِر امامِ عشق لبیک گوید " کـربلایی" است ... ()🥀 🏴 🕊 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
♥️لباس رزم پوشید. گفت مادر یادته شش سالم بود گفتم قصه حضرت زینب و امام حسین برام بگو. تو هم گفتی و با هم گریه کردیم! گفتم: آره. گفت: حالا تو مثل زینبی من امام حسین!💔 بعد هم خداحافظی کرد و رفت. چهار روز بعد داشتم سلام نماز می دادم که با چشم خودم دیدم پسرم در خون خودش غلطید! هدیه به شهید بهروز مبارک پور صلوات- شهدای فارس  مناسبت: ماه محرم بهروز مبارك‌پور ‌تولد :14/07/1340 شهادت :9/9/1360 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * راستش به ستون که در جاده راه افتادیم و دور اول که کشتیم دور ساختمان آزمایشگاه و بعد از میان باغچه انداختیم سمت پلیدی ها پشیمان شدم که چرا ماندم‌. شارژ آوردم که زیاد طول نکشید و گرنه خستگی تعارف سرش نمیشه از جلوی قرارگاه که گذشتیم یک بار خواستم بیسیم را زمین بگذارم. _یاعلی دست عمو زیر سنگینی بیسیم را گرفته بود و بار مرا هم.. _عجب گیری افتادم خدا .. سلام آنقدر پایین افتاده بود که فقط یک وجب جلوی پایم را میدیدم. توی بگویم نگویم بودم که ساختمان تدارکات جلوی پایمان سبز شد. هنوز بعضی بچه‌ها پرده می زدند یعنی اصلاً به آسایشگاه نرسیده بود مگر از میدان تا محوطه آسایشگاه چقدر مسافت داشت دقیق یادم نیست... منتها می دانم که کلاغ پر سه ربع ساعت می شد . _ایست ..بنشینید بچه ها!! بالای صندوق یخ ایستاده بود ‌خنده ای کرد و حظ میبرد که می دیدمآن به ردیف مصمم ، قوی ، و باایمان . _خسته نباشید.. فکر نکنید که راهپیمایی تمام شده می خوام چیزی به شما بدم لطف کنید به ستون ۱ بایستید . یکی گفت :عمو میخوان یخ بارمون کنن..؟! و خندیدیم پایین پریده بود از روی صندوق باز کرد در چوبی اش را دست برد و از میان یخ ها چندتایی بسته آبمیوه درآورد و به ما داد. _حالا برید استراحت کنید. آسایشگاه که رفتیم حسابی دنگ آن های دیگر را درآوردیم حالا چه کیفی میداد آن سن کوییک ها. بعد که آبمیوه نخورده ها علت این کارش را پرسیدند عمو مرتضی گفت: آبمیوه کم رسیده بود به گردان بالاخره می‌بایست یک جوری تقسیم می شد دیگه. 🥀🥀🥀🥀 مرا برای اولین بار در خانه جا گذاشت و من دیگر آدم قبلی نبودم که نسبت به غیابش چندان حساس نباشم دیگر جزئی از من بود و من پمپ پاره‌ای از وجود او شده بودم. جدایی خیلی برایم سخت بود تنها می توانستم روزها و شبها را به شماره مبل که دو ماه یکبار برای چند روز مرخصی بگیرد و دوباره کوله بارش را ببندد و من باز شب ها ستاره ها را بشمارم. زمان مثل گله گوسفندی که از کوه به روستا برمی گردد سنگین و غبار آلود می گذرد و پس از چند ماه که عقد کرده بودیم هنوز نتوانسته بود این مراسم عروسی را برگزار کنیم. هر وقت حرف مقدمات کار را می‌زدیم یک نفر شهید می آوردند و مجبور می‌شدیم مدتی مراسم را به عقب بیندازیم. تا اینکه چهلم یکی از شهدا تمام شد و در اسفند ۱۳۶۰ ما در یک مراسم بدون سر و صدا ازدواج کردیم .یادمه صبح همان روز آقا مرتضی در جمع خانواده حاضر شد. _خواهش می کنم این مراسم را بدون سر و صدا برگزار کنید اطراف ما خانواده شهید هست. البته همگی موافق بودیم به همان شد که او میخواست .حتی خیلی از همسایه‌ها نفهمیدند که خانه ما عروسی است. دارد http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
5.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌷🕊🍃 📽️قرار پدر و دختری که با شهادت پدر به پیاده‌روی اربعین نرسید😥 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•
💫یادی از سردار شهید مهدی ظل انوار 💫 🌷گرما بدجوري طاقت بچه‌ها را بریده بود. همه از تیغ سوزنده آفتاب به سایه چادرها پناه برده و استراحت می‌کردیم. بین خواب‌وبیداری حیران بودم که صداي خش‌خشی به گوشم رسید. سر از چادر بیرون بردم. دیدم یک بسیجی خم‌شده و خرده‌نان‌های روي زمین را جمع می‌کند. گفتم: خسته نباشی برادر. لبخندي روی صورت عرق کرده‌اش نشست. گفت: بیدارتان کردم، معذرت می‌خواهم. پرسیدم: چه‌کار می‌کنید؟ دستی به پیشانی عرق کرده‌اش کشید و گفت: پس‌مانده سفره بچه‌هاست که در آشغال‌ها ریختند، نعمت خداست. گناه دارد! بعد هم به کار خودش مشغول شد. غروب، هنگام نماز وقتی به حسینیه رفتم، دوباره همان بسیجی را دیدم. به برادری که کنارم نشسته بود، نشانش دادم و پرسیدم او را می‌شناسی؟ نگاهی به بسیجـی کرد و بعد به من چشم دوخت و گفت: نمی‌شناسیش؟ 🌹🍃🌹🍃 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🚨 *مراسم میهمانی لاله های زهرایی* 🔹بزرگداشت شهید مهدی فیروزی🔹 🎙 : *حجت الاسلام گودرزی* برادر *حاج سید عباس انجوی 💢 : *◀️دارالرحمه_شیراز/قطعه شهدای گمنام* : ◀️ *پنجشنبه ۲۴شهریور ماه/ از ساعت ۱۷.۴۵* 🔺🔺🔺🔺🔺 🔺🔺🔺🔺🔺 لطفا *مبلغ مجلس شهدا باشید*
🌷🕊🌷🍃 🍃شهــدا صدایت زده اند دست دوستے دراز ڪرده‌اند بـہ سویتـــ... همراهے با شهـدا سخت نیستـــــ... یا علے ڪہ بگویـے خودشان دستتـــــ را میگیرند‌‌ تردیـد مڪن... 🕊 🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷 #http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
✨ نیمه شب بود که شنیدم در طبقه بالای منزلمان صدای می آید وحشت زده بلند شدم و به طبقه دوم رفتم. در تاریک و روشن اتاق دیدم محمد دستش را به طرف آسمان گرفته و با خلوص عجیبی راز و نیاز می کند. چیزی نگفتم و یواش از پله‌ها برگشتم. همان موقع به خودم گفتم:« این بچه دیگه مال من نیست؛ مال خداست « صبح یکی از اقوام به منزل ما آمد و گفت: ناراحت نباش که اگر دختر نداری محمد دلسوزت است. گفتم: محمد مومن است اهل نماز شب است؛ این مطلب را که گفتم متوجه تغییر حالت چهره شدم که در هم شد ولی چیزی نگفت بعد که مهمان ما رفت گفت : مامان مگه نمیدانی نماز شب رازی بین بنده و خداست چرا گفتی؟! 💚برشی از وصیت شهید :«پدر و مادر عزيز و گراميم من نمى توانستم كارى زينبى را بخوبى انجام بدهم و بار اين مسئوليت بزرگ را بر دوش گيرم پس تصميم گرفتم تا كارى حسينى و مسئوليت خون را بعهده بگيرم تا كه شايد بتوانم اثرات خوبى در ميان كسانى كه مرا مى شناسند بگذارم .» 🕊 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * . به هر حال مراسم با خوبی و خوشی تمام شد و بعد برای سکونت به خانه پدری آقامرتضی رفتیم. یادمه چند روزی بیشتر پیش من نماند و تقریباً طرف های عید بود که هوای جبهه به سرش زد. خواهش کردم که این را بر روی من آرام بگیر و بعد هر کجا خواستی برو به سلامت. _شما چه جوری از من انتظار داری عید کنارتان باشم آن وقت عده ی زیادی که شرایط مرا هم دارند در بمانند و به جنگند من خودم وجدانم قبول نمیکند. رفتنش برایم سخت بود .فقط ۱۵ سال داشتم و تنهایی مثل خوره به جانم افتاده بود .گریه ام گرفت ‌درست با آن چهره زلال کوهستانی اش برابرم ایستاد. _شما که مخالف رفتن من نیستی؟! همینطور که از می ریختم سرم را بالا آوردم و با اشاره سر به شب همانم که نه تنها ناراضی نیستم بلکه به داشتن چنین همسری افتخار می کنم. _خوب یه لبخند بزن اگه راست میگی ببینم از ته دل حرف میزنی یا الکی گفتی! بعدش روبرویم نشسته و خیلی از یه جنگ برایم حرف زد که اینجا چه خبر است و چه کارهایی انجام میدهیم. سراپا گوش بودم مسکوت هنوز داشت حرف میزد و حرف می زد بعد انگار حرف هایش تمام شده باشد به من گفت شما دوست دارید با حضرت زینب همدردی کنید؟! پس گوش کن که این دوره همان دوره و زمانه از هیچ فرقی نکرده اگر آن زمان نبودی حالا نشان بده که مسلمانی و پیرو امام حسین علیه السلام. شما فکر می‌کنید ایشان می‌دانستند که شهید می شوند و نمی دانست که خانواده اش را به اسیری می برند.؟! امید توانست با یزید بیعت کند یا نه؟ نمی توانست زندگی را حتی برای خودش فراهم کند ؟!ولی میدانی که هیچ وقت تن به ذلت نداد و با لب تشنه شهید شد. پس ما واقعاً کی می خواهیم ثابت کنیم که پیروان امام حسین علیه السلام هستیم؟! چه موقع بر ما فرض می‌شود که از ناموس و خاک و از وطن مان باید دفاع کنیم. زمان الان هم با آن زمان تفاوت چندانی پیدا نکرده امروز هم برای حفظ آبروی اسلام باید خون داد و من حاضرم خونم به دست به کافران از خدا بیخبر ریخته شود ولی... من مات و مبهوت به لب هایش خیره و روحی حرف میزد میخواد جوری قانعم کند و چه می‌توانستم بکنم؟! دیگر نمی خواستم چیزی بگویم یعنی اصلا نمیشد چیزی گفت. کوله بارش را برداشت و با آن سادگی همیشگی اش با اهل منزل خداحافظی کرد. دوباره دلم گرفت خواستم گریه کنم اما جلوی خودم را گرفتم او را مشایعت کردم و به حال و روز خودم فکر کردم ‌ ماشین با حرف های که لبهاش به من میگفت من سر در نیاوردم شب های متعددی همینجور در فکر سه کنج اتاق نشستم و میگذشت و من کم کم داشتم سرگرمی خوبی برای خود پیدا می‌کردم با خودم و خاطراتم در ذهنم ور میرفتم و با یاد حرفهای آقامرتضی کمکم چیزهایی دستگیرم شد و مرا از این رو به آن رو کرد. حالا دیگر سعی می کردم بیشتر به حضرت زینب فکر کنم تا خودم. سختی های خودم را با مسائل آن حضرت می سنجیدند و باعث می‌شد دیگر به خودم فشار نیاورم من هم کم کم داشتم بزرگ میشدم. دارد http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 وعده حضرت زهرا(س) به شهید قربانخانی 🕊 🔹حضرت زهرا (س) به خواب مجید آمده بود و وعده داده بود که یک هفته پس از سفر به سوریه شهید می‌شوی. 🔹مجید از وقتی که این خواب را دید بیتاب شده بود. 🌷🕊🍃 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75