eitaa logo
گلزار شهدا
5.8هزار دنبال‌کننده
8.4هزار عکس
2.4هزار ویدیو
50 فایل
〖بِسم ربّ شھدا🌿〗 •گلزار شهدا •شیراز "اگر شهیدانهـ زندگـے کنی شهادت خودش پیدایت مـےڪند..." _ڪپے؟! +حلالت‌‌همسنگر،ولے‌‌باحــفظ‌ آیدی و لوگو✌🏻 ارتباط با ما🔰 @Shohada_shiraz
مشاهده در ایتا
دانلود
⭐️یادی از سردار شهید حاج موسی رضا زاده⭐️ 🌹قرار بود با شهید حاج محمود ستوده، جانشین فرمانده تیپ المهدی(عج) برای مأموریتی به غرب برویم. ماشین ما، یک پاترول از رده خارج بود. گفتم: حاج محمود، شنیدم امروز حاج موسی سه دستگاه ماشین نو برای تیپ تحویل گرفته، بهتره با یکی از این ماشین ها بریم! قبول کرد. رفتیم تدارکات تیپ، پیش حاج موسی. حاج محمود گفت: حاج موسی کلید یکی از ماشین ها که امروز گرفتی را بده، بریم غرب و بیائیم! حاج موسی گفت: نمیشه! من با تعجب گفتم: چرا؟ گفت: هنوز حاج اسدی، فرمانده تیپ، اجازه استفاده از این ماشین ها را نداده. گفتم حتی به جانشین حاج اسدی هم نمی دی. جدی گفت شرمنده، قانون برای همه یکی هست. حاج محمود رفت. دنبالش رفتم. خواستم بد حاج موسی را بگم. دیدم حاج محمود با خنده و رضایت گفت: به این میگن مرد! 🌹🍃🌹🍃 : ﺩﺭ ایتا : https://eitaa.com/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🌷🕊🍃 آقا جان 🖤 ما را شریک درد وغم خود حساب کن ما دل شکسته ایم ز احوال مضطرب.... ◾️کجای روضه بابا نشسته ای...؟ 🏴 🕊 🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷 https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
💢 .... 🌹در این مأموریت آخر حال و هوایش عجیب بود. هروقت حمام می رفت غسل شهادت می کرد. سه روز قبل از شهادتش از محل کار در اهواز تماس گرفتند که باید برای انجام مأموریت که حضورش ضروری است به ایران برگردد. اما جواب شهید فقط یک جمله بود "من تازه به اینجا آمدم، و تا شهید نشم بر نمیگردم. علمداری فقط شهید میاد ایران" و همین طور هم شد.. در جوار حرم امامین عسکریین ع شهید شد و علمداری برگشت ✍همکار شهید 🌱🌷🌱🌷 نشردهید یاد شهدا زنده شود https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
گلزار شهدا
💢 #شهیدسامرا.... 🌹در این مأموریت آخر حال و هوایش عجیب بود. هروقت حمام می رفت غسل شهادت می کرد. سه
در روز شهادت امام حسن عسکری ع، یاد مدافعان حرم آن حضرت بخصوص شهید علمداری ...
1_6661252516.mp3
20.38M
📗 کتاب صوتی خاطرات شهید مدافع حرم قسمت 4⃣ https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
⭐️یادی از سردار شهید حاج موسی رضا زاده⭐️ 🌹قرار شد با حاج موسی به رفسجان برویم و یک دستگاه پخت نان تحویل بگیریم. رفتیم. در بین راه گفتم: حاج موسی معرفی نامه و پول را آوردی؟ گفت: نه، انقدر عجله شد یادم رفت. با ناراحتی گفتم پس رفتن ما چه فایده داره، این همه راه می ریم دست خالی بر می گردیم. گفت: با توکل به خدا می ریم، ان شاالله که مشکلی پیش نمیاد. به رفسنجان و کارخانه مربوط رفتیم. مسئول فروش گفت: معرفی نامه را بدید! حاج موسی گفت: شرمنده، معرفی نامه را فراموش کردیم، با پول دستگاه با هم براتون می فرستیم! مسئول فروش گفت نمیشه، نه معرفی دارید نه پول، اصلاً نمیشه. مسئول فروش گفت حالا شما کی هستید، از کجا آمدید؟ حاج موسی گفت: من موسی رضا زاده هستم، از تیپ المهدی! تا اسمش را گفت. بنده خدا بلند شد وگفت: شما حاج موسی معروف هستید، قابل شما را ندارد. ببرید بعد پول را بفرستید. فهمیدم آوازه حاج موسی حتی تا پشت جبهه و استان های دور هم رسیده و خود اسمش کار معرفی نامه را می کند! 🌹🍃🌹🍃 : ﺩﺭ ایتا : https://eitaa.com/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰 توصیه امام زمان برای تعجیل در ظهور ♨️ کوچک‌ترین کاری که می‌توان برای انجام داد! 💢 بهترین و ارزشمندترین دعاها! 🔹 🌱🌷🌱🌷 https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷🕊🍃 ما زنده‌ایم از برکات ولایتت ما عهد بسته‌ایم به پای امامتت آقا مبارک است رَدای امامتت ای غایب از نظر به فدای امامتت 🌸 🕊 🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷 https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
🍃با همه فرق داشت. هرشب درست ساعت مناجات و اشک و آه و نماز شب بچه ها، یک قطره آب می شد، می رفت توی زمین و و دیگه کسی نمی دیدش. همیشه برای من سوال بود. *یک شب حول و حوش ساعت 2 نصف شب – که اکثر بچه ها برای خوندن نماز شب یک جا سنگر می گرفتند!او را با شلواری که پاچه هاشو بالا زده بود مشغول شستن توالت های گردان دیدم!* با خودم گفتم: "آخه نصف شب، شستن دستشویی های گردان کجاش بندگیه؟ کجاش عاشقیه؟🤦🏻‍♂️ ولی وقتی شنیدم به آرزوی عجیبش رسیده، باز هم توی دلم گفتم: بابا تو دیگه کی هستی؟ وصیت کرده بود: *دلم می خواد مثل اربابم بی سر، مثل امیر علقمه بی دست و مثل مادر سادات بی نام و نشان شهید بشم* 💔 آخر سرهم، یه غروب غم انگیز، بعد از سال های سال، چند تا از رفقاش استخوون های متلاشی شده پیکرش رو، تو ردیف اول قطعه جنوبی گلزار شهدای «آباده» دفن کردند. 🕯️ 🦋--🍃─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─🍃-🦋 https://eitaa.com/shohadaye_shiraz ﻧﺸﺮﺩﻫﻴﺪ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥رهبر عزیز انقلاب : بد و بیراه گفتن به بزرگان اهل سنت خلاف سیره ائمه معصومین است. ما حرف حسابی و منطقی خیلی داریم که هر کسی که اهل فکر باشد آن را بشنود قبول می‌کند.. با توهین کردن به مقدسات سایر فرقه ها دیگر حرف های منطقی هم شنیده نمی‌شود. 🔹🔹🔹🔹🔹🔹 https://eitaa.com/golzarshohadashiraz
⭐️یادی از سردار شهید حاج موسی رضا زاده⭐️ 🌹خیلی کم به مرخصی می آمد، اگر هم می آمد کم می ماند. من بودم و هفت هشت بچه قد و نیم قد. بالاخره راضی شد ما را به اهواز ببرد، در یک هتل که خانواده همرزمانش ساکن بودند مستقر شدیم.باز هم نبود، اما به او نزدیکتر بودیم بهتر بود. هر از گاهی قند می آورد تا برای رزمندگان بشکنیم، یا پارچه که ببریم و بدوزیم... می گفت در خانه بیت المال رایگان نشسته اید، حداقل با این کارها، کمی شما هم کمک کنید. یک روز پسر دو ساله مان را خواباندم و برای کمک به پائین رفتم. مدتی گذشت یکی از بچه ها آمد و گفت: پسرت از پنجره پائین افتاد. با ترس به سمت پنجره دویدم، از ارتفاع 12 متری روی یک کپه آجر افتاده بود. او را به بیمارستان بردیم، در نهایت تعجب دکتر گفت فقط یک زانویش شکسته است. مثل معجزه بود. حاج موسی وقتی آمد و فهمید، سجده شکر کرد و گفت: خانم این که من مدام جبهه هستم و شما صبوری می کنید، بی پاداش نست، سالم ماندن بچه در این سقوط هم نمونه اش! 🌹🍃🌹🍃 : ﺩﺭ ایتا : https://eitaa.com/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🔹آخوند واقعی!😂😂😂 خبر رسید که ضد انقلاب با حمله به روستایی نزدیک سنندج، دکتر جهاد سازندگی را به اسارت برده است. صبح اول وقت راه افتادیم. مصطفی، عمامه به سر، اما با بند حمایل و یک نوار فشنگ تیر بار دور کمر ،قوت قلب همه بود. پیش مرگ های کرد که در کنار ما با دشمن می جنگیدند، چپ چپ به مصطفی نگاه می کردند، باور نمی کردند او اهل رزم و درگیری باشد . همان صبح زود، ضد انقلاب دکتر را به شهادت رسانده بود، امادرگیری تاعصر ادامه داشت. وقت برگشتن، پیش مرگ ها تحت تاثیر شجاعت مصطفی، ول کن او نبودند. یکی از آنها بلند، طوری که همه بشنوند گفت : - اینو می گن آخوند، اینو می گن آخوند! مصطفی می خندید. 😁 دستی کشید به سبیل های تا بناگوش آن کاک مسلح و گفت : -  اینو میگن سبیل. اینو می گن سبیل.😁 🌷 https://eitaa.com/golzarshohadashiraz
🏴 💢و گرامیداشت هفته دفاع مقدس 🔹با خانواده‌ های معزز شهدا 💢با : حاج رضا غزالی (از رزمندگان دفاع مقدس) 💢 : کربلایی محمد شریف زاده : ◀️دارالرحمه_شیراز/قطعه شهدای گمنام : ◀️ پنجشنبه ۶ مهرماه/ از ساعت ۱۶.۳۰ 🔺🔺🔺🔺 🔺🔺🔺 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb لطفا مبلغ مجلس شهدا باشید
🌷🕊🍃 شک ندارم نگاه به چهره هایشان عبادت است... عبادتی از جنس مقبول به درگاه الهی کاش شفاعتی شامل حالمان شود... شهدا ،گاهی نگاهی... 🕊 🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷 https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
🔰 📌در منزل خوش اخلاق و قابل تحسین بود. به گفته مادرش: او گل سرسبد خانواده بود. با پدر، مادر، خواهر و برادرانش بسیار مهربان بود و همیشه به آن‌ها سفارش می‌کرد که به فقرا و بیچارگان کمک کنند و نگذارند آن‌ها طعم فقیری را بچشند. 🔰 به مادر می‌گفت: اولین چیزی که به منزل می‌آورید، مقداری از آن را به فقرا بدهید. 🔰 نماز و روزه‌اش ترک نمی‌شد و اسراف را از خصوصیات بد برای انسان‌ها می‌دانست و خود نیز در این امر بسیار کوشا بود که مبادا اسراف کند، چه در لباس و پوشاک و چه در غذا و خوراک. 🔰سرانجام ۱۳۶۵/۷/۴ در جبهه پیرانشهر و در حین درگیری با دشمن، دست در دست معشوق نهاد و تا اعلا علیین پرواز کرد. پیکر مطهر و معطرش را در گلزار شهدای نی‌ریز به خاک سپرده‌اند. فریدبهنام 🍃🌱🍃🌱🍃 https://eitaa.com/shohadaye_shiraz نشردهید
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * 🎙️به روایت محمدیوسف غلامی - ننه ،یوسف ،یوسف بلند شو !مگه مدرسه نمیخوای بری؟! چشمام رو باز کردم و سرم رو از زیر پتو بیرون آوردم و به نگاهی به پنجره انداختم _هنوز زوده ،ننه بذار آفتاب بیاد بیرون - پاشو ننه کرامت از دیشب تا حالا داره تو تب میسوزه من می خوام برم ببینم میز عبدالله خان میگه چی بدم این بچه بخوره! تو خواب نمونی! تا اسم کرامت رو آورد از جا بلند شدم _چی شده ننه؟ کرامت که طوریش نبود؟! _نمیدونم ننه از دیشب که یه لقمه تخم مرغ خورد، این طور شده. تب و اسهال و استفراغ داره. بلند شدم و بدون اینکه دست و صورتم رو بشورم رفتم اون یکی اتاق دیدم مظلوم گرفته خوابیده و داروهای گیاهی که مادر جوشونده بود براش، کنارش بود‌ رنگش مث پلیته چراغ بود .احساس کردم از دیشب تا حالا این بچه نصف شده. بغض گلوم رو گرفت. آدم داداش کوچکشو خیلی دوست داره منم کرامت رو خیلی دوست داشتم. فاصله سنی ما دو سال بیشتر نبود .سریع دست و صورتم رو شستم و اومدم کتابهام رو جمع کردم و یک کش هم انداختم روش و زدم زیر بغلم وگفتم: - تند بلند شو منم تا خونه میز عبدالله خان باهات مییام. چشمهای مادرم مث خون شده بود. معلوم بود از دیشب که به پای کرامت بیدار بوده و کلی گریه کرده. پدر هم که از دیروز غروب رفت سر زمین برا آبیاری و اصلاً نمی دونست کرامت مریض شده .مادرم چادرش رو پوشید و کرامت رو بغل کرد تا بیره پیش میز عبدالله خان. یه روستای صحرارود بود و یه میز عبدالله خان، که شصت سال سن داشت و خارج از کشور درس خونده بود و خیلی با تجربه بود .هرکی مریض میشد میرفت پیشش و اونم میگفت: برید چه دارویی از شهر بگیرید بدید بخوره تا خوب بشه. مردم روستا فقط داروی گیاهی مصرف میکردن چون آن چنان امکاناتی نبود که برن شهر. فاصلهٔ روستای ما تا فساهم چند کیلومتری میشد که پیاده نمیشد رفت. با مادرم راه افتادم به چند کوچه ای تا خونۀ میز عبدالله خان ،فاصله داشتیم . _ تو دیگه نیاد برو ،مدرسه - نه منم بیام ببینم چی میگه .مدرسه ام دیر نمیشه. نگرانی مادرم به ما هم سرایت کرده بود. مادرم حق داشت آخه تا الآن چند تا بچۀ قدونیم قد به خاطر مریضی و نبودن دکتر از دست داده بود. یه دخترش که یازده سالش کرده بود و به خاطر حصبه فوت کرده بود. میگفت اسمش معصومه بوده. یاد معصومه که میفتاد کلی گریه میکرد و میگفت: - ننه بچه م جلو چشمم پلپل میکرد و همه اش داد میزد گلوم آتیش گرفته » و من نمیتونستم براش کاری کنم. » : ﺩﺭ ایتا : https://eitaa.com/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا