هدایت شده از لبیک یا حسین (ع)
#سردار_بی_مرز 🦋
خاطرات شهید(حاج قاسم سلیمانی)🌷
♦️به روایت
🔻ادامه راه چهلم قسمت دوم...
پس از ۴۱ سال از پیروزی انقلاب اسلامی ،
این جمعیّت بی نظیر در تشییع را کدام دست قدرتی به میدان آورد؟
این اشک و عشق و شور را چه کسی پدید آورد؟
کدام عاملی می توانست یک چنین معجزه ای را نشان بدهد جز دست قدرت الهی؟
آن کسانی که دست قدرت خدا را نمی توانند در این حوادث ببینند و تحلیل های مادی در این مسائل می کنند ، عقب می مانند.
باید دست قدرت خدا رادید . بُعد معنوی و بسیار مهم این حادثه همین است که خدای متعال این کار را می کند.
وقتی خدای متعال یک چنین حرکتی در ملّت به وجود می آورد ، انسان باید احساس کند که اراده الهی بر پیروزی این ملّت است.
این نشان دهنده این است که اراده الهی بر این است که این ملّت در این راه و دراین خط حرکت کند و پیروز شود.
نشان دهنده معنویات و باطن این ملّت هم هست.
این عشق و این وفا و این ایستادگی و در این بیعت بزرگ ، با خطّ امام بیعت ✋🏻کردند؛
بیعتی با این عظمت ، آن هم بعد از گذشت بیش از سی سال از رحلت امام بزرگوار!
🔺ادامه دارد...
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
📚منبع: کتاب "حاج قاسم"
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🔻 بخشی از وصیت نامه فرمانده شهید مختار حسین زاده:
🔅 ...شاید زمانی که این نامه را در حال خواندن هستید کشته یا اسیر شده باشم
اگر کشته شدم غصه دار نباشید که در راه اعتقادم کشته شدم، در راه مولایم امیرالمؤمنین و فرزندانش علیهم السلام که همیشه فرمودند:یاور مظلوم باشید
واگر اسیر شدم نگرانم نباشید که اسیر دشمنان اسلام و شیعه شدم، دعا کنید اسیر هوس های نفسانی نشوم که باعث شرمساری است...
📍 وَسَلَامٌ عَلَيْهِ يَوْمَ وُلِدَ وَيَوْمَ يَمُوتُ وَيَوْمَ يُبْعَثُ حَيًّا
شهید مدافع حرم مختار حسین زاده🌷
🌹🌷🌷🌹
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
1_824859.mp3
3.03M
🔊 #بشنوید | #روایتگری
🔻 " خط قرمز "
روایتی از زندگی شهيد اكبري
#ﺷﻬﻴﺪاﺳﺘﺎﻥﻓﺎﺭﺳﻲ ﻛﻪ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺭﻓﻘﺎﻳﺶ ﺭا ﭘﻴﺶ ﺑﻴﻨﻲ ﻛﺮﺩ🌹
ﺷﻬﻴﺪ ﻛﺮ و ﻻﻝ.....
🎙 حجت الاسلام جوشقانيان
🌷🌹🌷🌹
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
#براساس_زندگی_شهیدان_ایزدی
#نویسنده_مریم_شیدا
#منبع_کتاب_مرابه_مسیح_بسپار
#قسمت_هفدهم
این جمله را به من هم گفته بود . وقتی با هم توی همین باغ عمو قدم میزدیم. روزهای آخری بود که ایران بودم. آن موقع جوابش را دادم و گفتم :مرگ پایان همه قصه زندگی ماست. گفت: مرگ ته قصه نیست، شروعی برای یک راه بیپایانه. تهی وجود ندارد.
عمو دست هایش را از هم باز کرد. نفسش به سختی بالا می آمد. گفت:« بهش گفتم خودت الان گفتی همه چیز ته داره .اما میگی تهی وجود نداره.
دستم را روی دستش گرفته بود گرم بود .با وجودی که زمستان بود و هوا سرد! گفت «چیزهایی که ماندنی نیست، چیزهایی که ماندنی ته نداره. توی زندگیت به هوای چیزهایی موندنی نفس بکش ،تا نفست بند نیاد تا نرسی ته.
بهش گفتم :«خسرو جان ،چیزی موندنی چیه ؟مگه چیز موندنی هم داریم؟! گفت :«آره عمو داریم !خودت، این وجود خودت!»
گفتم :«خودم؟! این وجود خودم؟!» گفت :«بله خودت وجود خودت برنابی! چیزی با ارزش از وجودت نیست.
کتابی از زیر کت بلندی که پوشیده بود درآورد و داد دستم و گفت:« توی این کتاب جمله ای هست که میگه، بهای تن شما بهشت است ،ان را به کمتر از آن نفروشید»
_گیج بودم برنابی، حرفهاش برام تازگی داشت .اگر امیر باشی، نه برده!! تهی نیست. اما ما اسیریم .اسیر علم، قدرت، شهوت و..
ما اگر بر اینها امبر باشیم و حاکم،اون وقت آزادیم. اگر زیاد باشیم نه کم ،راه عبور را پیدا میکنیم و دیگر آخری نیست تهی نیست.
کتاب رو از دستش گرفتم. نگاهم کرد و توی آغوشم گرفت. سوال داشتم.
_چطوری باید زیاد بشیم؟ گفت :وقتی به این فکر کنید که دنیا چیزی بیشتر از خوردن و خوابیدن و پول و علمه برای چی آمدیم و قرار به کجا بریم؟!
دوست داشتم بیشتر بدانم. اما خیلی حرفی نزد. فقط گفت راه سخته و به این راحتی ها نیست و فقط چیزی که می تونه کمک کنه ،عشق به چیزی بالاتر است به بالاتر محرک حرکته.
_برنابی لحظات عجیبی بود با خسرو! سفت توی آغوشش گرفتم .اشک بی اختیار صورتم را خیس کرده بود و نمیخواستم ازش جدا شم. بهم گفت: همیشه تو زندگیت ببین داری با کی و چی و سر چی معامله می کنی !توی چه بازاری باید بری که سرت کلاه نره!
دستش را گذاشت روی کتابی که در دستم بود و گفت: توی این کتاب خیلی چیزها را می تونی پیدا کنی .این کتاب صحبت های مردیه که خودش زیاد شد، نه داراییهای مادیش! ثروتمند زندگی نکرد و اما ثروتمند مرد. اگر میخوای جواب سوالات را پیدا کنی کتاب را بخوان.
نشست روی صندلی از بین کتابهایی که روی میز بود، کتابی که رویش نوشته بود« نهجالبلاغه» را سمتم گرفت.
_این را خسرو آن روز به من داد.
این کتاب را خسرو به من هم داده بود. اما با رفتن به آمریکا بازش نکردم .آنقدر درگیر درس و دانشگاه شدم که کاملا از یادم رفت. فقط به یک چیز فکر میکردم. به پزشک شدن تا بتوانم پول در بیاورم و شهرت برسم و این همه چیزی بود که تاکنون به آن فکر کرده بودم ۰
_برنابی. دارم با سرطان دست و پنجه نرم میکنم و تا مرگ من چیزی نمانده .تمام چیزی که زندگی من را به تباهی کشاند غفلت و جهل بود.
_چرا نیامدین آمریکا ؟!شاید میشد کاری کرد.
_مر گ جزء جدایی ناپذیر زندگی آدم هاست. امروز نشد، فردا
_مرگ را انگار خیلی راحت پذیرفتید؟!
_نه ولی امید دارم
_به چی؟!
_بخشش خدا. استغفرالله ربی و اتوب الیه.گناه مثل بار روی دوش آدم سنگینی میکند وقتی توبه کنی، سبک میشی .راحت میشی.
_دیده بودم خسرو این ذکر و زیاد میگه . معنی اش یعنی چی!؟
_به درگاه خدا بابت گناهان از عذر خواهی می کنی.
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#براساس_زندگی_شهیدان_ایزدی
#نویسنده_مریم_شیدا
#منبع_کتاب_مرابه_مسیح_بسپار
#قسمت_هجدهم
نهج البلاغه عمو را باز می کنم .حتماً یک جایی توی کارتون کتابهایم افتاده توی انباری! یادم هست که خسرو به من گفت:« نامه امام علی به فرزندش امام حسن را حتماً بخوان و فکر کن پدر خودت دارد به تو وصیت می کند و با تو حرف میزند .از پدر دلسوز تر برای فرزند نیست.»
عمو هم لایه همین صفحه نهج البلاغه کاغذ گذاشته و این چند برگ فرسوده تر از بقیه برگ ها به نظر می رسد.
«از پدر فانی ،اعتراف کننده به گذشت زمان، زندگی را پشت سر نهاده ای که در سپری شدن دنیا چاره ای ندارد و مذمت کننده دنیا که مسکن گزیده در جایگاه گذشتگان ،و کوچک کننده فردا.
به فرزندی امیدوار ،که چیزی از او به دست نمیآید. رونده راهی که به نیستی قطع میشود ،در دنیا هدف بیماریها ،در گرو روزگار و در تیررس مصائب ،گرفتار دنیا ،سودا کننده دنیای فریبکار ،وامدار نابودی ها ،اسیر زیر مرگ ،هم سوگند رنج ها، همنشین اندوه ها ،آماج بلا ها، به خاک در افتاده خواهش ها و جانشین گذشتگان است..»
چند ساعت پیش که رفتم مسجد دنبال ردی از خسرو .بچه های پایگاه بودند .یکی شان را صدا زدم. ایزدیها را میشناخت و گفت که فردا تشییع جنازه مهدی ایزدی است توی دارالرحمه. اگر بیایی آن جا می توانی پیدایشان کنی.
مهدی برادر کوچک خسرو توی جبهه شهید شده بود .بیشتر وقت ها توی بازی های مان مهدی هم می آمد .شوت هایش حرف نداشت و بیشتر از آنکه حرف بزند حواسش به بازی بود.
کتاب فردا هستم خوابم نمیبرد به همه چیز فکر می کنم به جز پزشکی، حرفهای عمو ،خسرو و به دیدار آخر مان.و شاید به خودم به چگونه زیاد شدن؟!!!
هرچه چشم می اندازم فقط آدمهایی را میبینم که دوش به دوش هم ایستادهاند .صدای گریه و الله اکبر ها و لا اله الا الله تو گوشم می پیچد .بوی عود و گلاب فضا را عطرآگین کرده است . این بو با خودش خیلی چیزها را می آورد. همه جا را ماتم گرفته است .این سیل جمعیت برای مراسم شهدا آمدهاند. تا چشم کار میکند آدم های عزادار و سیاه پوش ایستادند میگردم تا آشنایی پیدا کنم یا در میان پیکرهای روی دست مردم بتوانم جسد مهدی را به یابم و به دنبالش بروم دنبال جسد و تابوت مهدی رفتن یعنی پیدا کردن خسرو حتما هر جا باشد خودش را به مراسم برادرش می رساند هر جا که باشد همانطور که من هر وقت نیازش داشتم کنارم بود.
چشم دوختم به جسد ها .صدای جیغ زن ها بلند میشود و خیلی زود با هم هماهنگ میگویند:« این دل پر ز کجا آمده ,از سفر کرب و بلا آمده»
با آمدن جسد های بعدی ،سیل جمعیت به تلاطم میافتاد و شانه هایم می رود و می آید. اراده با هایم در دستم نیست و با فشار جمعیت کشیده می شوند به سمت تابوت .صدای زن ها بیشتر به گوشم میخورد :«برادرم شهادتت مبارک»
تابه خودم می آیم ،می بینم زیر تابوت را گرفتم و با جمعیتی که دارد تابوت را با صلوات میبرد همراه شده ام.یادش بخیر !این ذکر را اقدس یادم داده بود. می گفت: این ذکر را بگویی معجزه میکند.می پرسیدم: محمد کیست و این ذکر چیست؟ جواب میداد:«من که سوادم به این چیزها قد نمیده برو از خسرو بپرس اون میتونه جوابت رو بده»
می رفتم سراغ خسرو از او می پرسیدم. میگفت :مثل شما که پیامبرتان عیسی مسیح است ،ما هم پیامبران محمد صلی الله علیه و آله و سلم است. همانطور که شما کارهای می کنید که اعتقاد تان را به پیامبر تان نشان میدهید .صلوات هم یک جور نشان دادن اعتقاد و ایمان قلبی ما به پیامبر مان است.
صدای صلوات ها پشت سر هم می آید .نمی توانم خودم را از جمعیتی که احاطه ام کرده رها کنم. انگار چیزی مرا زیر تابوت میخکوب کرده است. جمعیت می ایستد. همهمه شده .صدایی بلند می شود« تابوت را بزارید زمین ..تابوت را بزارید زمین.»
تابوت زمین می آید. آن جوانی که جمعیت را نگه داشته را میشناسم. همان بود که آن روز موقع مرگ پاپا آمده بود و خیلی زود رفت .تابوت به زمین آمد .فرصت می یابم تا خودم را رها کنم .جوان دور میشود! از کسی می پرسم :«بین جنازهها مهدی ایزدی بود خبر دارید ؟»
سفیدی چشمش قرمز شده با صدای بغض داری می گوید «مهدی ایزدی همینه.»
❤️❤️❤️❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
هدایت شده از لبیک یا حسین (ع)
#سردار_بی_مرز 🦋
خاطرات شهید(حاج قاسم سلیمانی)🌷
♦️به روایت
🔻ادامه راه چهلم قسمت سوم....
در چند روز قبل از حادثه و بعد از این حادثه ، امپراتوری خبری صهیونیسم در همه دنیا🌏 سعی کردند #سردار بزرگوار عزیز ما را متهّم به تروریست کنند ؛ خود رئیس جمهور آمریکا گفت ، وزیر خارجه اش گفت ، دستگاه های خبری صهیونیستی در همه دنیا تکرار کردند ((تروریست ، تروریست.))
خدای متعال صفحه را درست به عکس آن چه که آن ها می خواستند ترتیب داد؟
نه فقط در این جا در ایران 🇮🇷 ، در کشور های مختلف مردم به روح #شهید بزرگ درود فرستادند و پرچم آمریکا و صهیونیست ها را آتش 🔥 زدند.
آیا دست #خدا را بوضوح نمی شود دید ؟
آیا ""لا تَحزَن اِنَّ اللهَ مَعَنا"" را که درباره پیغمبر ، در نهایت شدّت ، در غار ثَور تنها ، بی کس ، به همراهش می گوید ""لا تَحزنَ اِنَّ اللهَ مَعَنا""
خدا با ما است ؛ این را نشان نمی دهد؟
آیت این فرمایش حضرت موسی( ع) را به قوم بنی اسرائیل که ترسیده بودند می گفتند(( اِنّا لَمُدرَکون))
الان است که نیروهای فرعون بیایند ما را محاصره کنند و از بیخُ و بُن کار ما را تمام بکنند.
حضرت موسی(ع) فرمود ، (کَلّا اِنَّ مَعِیَ رَبّی سَیَهدین)
آیا این جا (( اِنَّ مَعِیَ رَبّی)) را انسان نمی شود ببیند؟
ملّت ایران🇮🇷 نمی توانند احساس کند که (( اِنَّ اللهَ مَعَنا )) ، خدا با ما است ؟
🔺ادامه دارد....
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
📚منبع: کتاب "حاج قاسم"
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
هدایت شده از ....
گمنامی یعنی چه ؟؟
گمنامی راز عجیبی است ...
گمنامی یعنی مثل حاج احمد متوسلیان بیست سال نا معلوم باشی...
گمنامی یعنی مثل باکری جنازه ات بر نگردد...
گمنامی یعنی روزنامه نویسی به شهدای مظلوم ما بگوید :«یاران دیکتاتور!!!»
گمنامی یعنی بدن نیمه جان بچه های هویزه که زیر شن تانکها له شوند و آخشان هم ضبط نشود ...
گمنامی یعنی بدن های نازنینی که درکوه های کردستان منجمد شدند ...
گمنامی یعنی شبانه به فقرا نان و خرما بدهی و نفرین و ناسزا تحویلت دهند ...
گمنامی یعنی اشک های ممتد امام در قبول قطع نامه و گریه های تلخ بچه ها در روز پذیرش آتش بس ...
و خلاصه گمنامی یعنی گمنامی..
#گلزار شهدای شیراز🥀🍃
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#براساس_زندگی_شهیدان_ایزدی
#نویسنده_مریم_شیدا
#منبع_کتاب_مرابه_مسیح_بسپار
#قسمت_هجدهم
چشم می دوزم به تابوت .جلو تابوت را که ندیده بودم ،نگاه می کنم .عکس جوانی با محاسن مشکی و پرپشت زده شده و زیر عکس نوشته «شهید مهدی ایزدی»
مرد ادامه میدهد: قراره همینجا خاکش کنند نزدیک حسینیه.
حسی به من میگوید بروم دنبال مردی که می شناسمش .نزدیک تر می روم. بوی عطر بلند می شود .عطری متفاوت و عجیب! بویی که انگار تازه است که می شنوم اما در عین غریبه گی انگار آشناست !جمعیتی دور قبری جمع شده اند و بوی عطر تمام فضا را پر کرده. یک آن به خودم می آیم. چشمانم در چشمان درشت و مشکی مرد در هم گره می خورد. این نگاه را خوب می شناسم و آن صورت لاغر و کشیده را آن محاسن کم پشت و آن موهای کم و تنجه زده روی صورتش را! با این نگاه سالها زندگی کردهام. خودش است، خسرو.
نه اشتباه نمیکنم. دنیا دور سرم می چرخد .حالم را نمیفهمم. فقط صدا ها همراه با بوی عطر دوره ام کرده اند.
_مگر می شود؟!!!
_الله اکبر !!!انگار معجزه میمونه!!
_پناه بر خدا از این حکمتش!!
چشم در چشم خسرو لحظاتم را مرور می کنم. بار آخری را که با هم بودیم .توی آغوش هم! انگار تنش بوی همین عطر را می داد. همان عطری که توی همین فضا پیچیده!!
صدای همان جوان آشنا ست که میپرسد:« چیه ؟چی شده ؟چرا جنازه را خاک نمیکنید ؟مردم معطلند!!
_مگه نمیبینی بابا جون چی شده؟!
چشم در چشم خسرو شدهام توی قاب! پشت یک قاب شیشهای و زیر خط نگاهش که نوشته «شهید خسرو ایزدی»
مرد می پرسد: چی شده؟
_کارگر داشت قبر مهدی را کنار خسرو میکند. اشتباهی سنگ لحد خسرو را برداشت. ببین!! جنازه خسرو بعد از ۵ سال هنوز سالمه ! انگار تازه خاک رفته!
خودم را می کشانم سمت قبر. خدای من! اینکه اینجا توی قبر خوابیده خسرو است؟! رفیق روزهای تنهایی ام؟ همبازی دوران نوجوانی ام ؟ببین خسرو! بعد از ۷ سال برگشتم .کجایی رفیق؟ من طعم رفاقت را باتو چشیدهام .چیزی که تمام این هفت سال نداشتمش. یادم نمی رود وقتی تعریف من را از رفاقت و دوستی میپرسیدی و می گفتم :رفیق اونیه که توی تمام لحظات کنار رفیق باشه .توی خوشی و ناخوشی .توی سختی و توی آرامش. اصلاً رفیق خوب رفیقیه که همراه روزای سخته. رفیق روزای خوشی اصلا رفیق نیست. تو سرت را تکان دادی و گفتی :آره همینه. اما رفیق خوب نشانه های دیگه ای هم داره. رفیق خوب اون چه را که برای خودش نمی پسنده و خوشش نمیاد برای دوستش هم نمیخواد. اگر خودش از صحبت ناشایست بدش میاد، این رو هم نباید برای دوستش بخواد و نه تنها برای رفیقش، بلکه برای همه مردم. اگر آدم خودش دوست داره آزاد باشه و راحت، این رو هم برای دیگری هم میخواد. با بخواد که دیگران راحت و آزاد باشند نبینند و رنج نکشند برای همین عقیده است که میشه راحت از جونت هم بگذری .برای همینه که من نباشم و تو باشی معنا میگیره.
این رو امام ما شیعیان گفته که برای تربیت خودت، همین بس « چیزی را که برای خودت نمی پسندی برای دیگران هم نپسندی».
اشک توی چشمهایم دویده است. مات زیر رگبار هق هق گریه ها و حرفها به خسرو نگاه میکنم. به جسدی که هنوز بعد از ۵ سال تازه است! بدون اینکه سلولهای بدنش تجزیه شده باشد! بدون این که بوی تعفن گرفته باشد !!و بدون اینکه جسد ساختار خود را از دست داده باشد .خسرو انگار که در خوابی عمیق و آرام فرو رفته باشد.
همان جوان را که کسی فرهاد صدایش کرد ،رفت توی قبر و بعد دست هایش را بالا آورد .نگاهم را همراه با دستهایش بالا می کشم. قرمزی روی دست هایش نقش بسته ،خون است ،خون!!
بلند می گوید:« هنوز از پهلوی خسرو خون تازه بیرون میزنه! همونجا که تیر خورده!!
بو میکشم. بوی خون باید به مشامم بخورد، اما من فقط بوی عطر حس می کنم. نه بوی تعفنی از جسد نه بوی خونی، فقط عطر است که مشامم را پر می کند.
فرهاد برادر کوچک خسرو,او را به یاد دارم. دستمال خونی را از قبر می آورد بیرون.
_ خون بند نمیاد.. خون پهلوش بند نمیاد!!
دستمال خونی که از قبر بیرون می آید، صدایی بلند «یا زهرا» میگوید و چند بار «یا زهرا یا زهرا» و همه میگویند:« یا زهرا»
چقدر این نام برایم آشناست و قصه پهلو! فقط یکبار شنیدمش , آن هم از خسرو توی دیدار آخرمان! همان موقع که توی آغوشش بودم و نفس گرمش توی پرده گوشم میخورد, که گفت :«برنابی، آرزویی دارم برام دعا میکنی؟»
پرسیدم: چه آرزویی؟! گفت :تو حکایت این قصه را نمی دانی ولی دعا کن من هم مثل حضرت زهرا از پهلو.....
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#براساس_زندگی_شهیدان_ایزدی
#نویسنده_مریم_شیدا
#منبع_کتاب_مرابه_مسیح_بسپار
#قسمت_نوزدهم
وقتی صدای عزاداریها از مسجد مشیر بلند میشد، وقتی میدیدمت میگفتم :چرا شما هر بار و هر هفته که می شود یاد امام حسین تان میکنید؟ مگر ماه محرم بس نیست ؟!اصلا آدمی که سالهای زیادی توی این دنیا نیست چرا برایش گریه میکنین و اشک می ریزین که انگار همین دیروز از دنیا رفته؟!
تو میگفتی:« بر نابی در مکتب ما هر روز عاشورا و هر زمینی کربلاست. می گفتم: مگر شما چند امام حسین دارید که قرار است همه مکانها کربلا باشد و همه زمانها عاشورا؟!
میگفتی : یک حسین بیشتر نداشتیم. اما کربلا در کربلا نماند کربلا تا زمانی که حق و باطل هست وجود دارد و علاوه بر این که هر زمانی شمر و یزید و امام خودش را دارد و تاریخ همیشه رو به تکرار است .ما در درون خودمان هم کربلا و عاشورا داریم. شمر و یزید داریم.
ابروهایم را بالا می انداختم و می گفتم :چطور؟! می گفتی ما نفس داریم .شیطان که ما را فریب دهد و خودمان و روحی که از خدا در درون من دمیده شده !این دو همیشه در تضاد هم هستند .صحنه دل ما زمین کربلاست و نفس و شیطان جبهه مقابل خودمان است. اگر در جنگ بین این تضادها و دشمنیها بردی، تو امام حسینی و اگر باختی شمری و یزید.
بعد سرت را بردی سمت آسمان و گفتی: همه ما میتوانیم حسین باشیم .ما برای بقا آمده ایم نه فنا! حسین اگر هنوز زیاد است و نامش هست .چون بین فنا و بقا ، بقا را برگزید. در بقا فراموشی و نسیان نیست و مردمان تا همیشه تاریخ بر شهیدان سرزمینشان گریه خواهند کرد.
من نفهمیدم حرفت را خسرو!! اما شاید تو حسین شدی، حسین دل خودت شدی که فنا در تو اثر نکرده!یکی از دستمال های خونی را که از قبر بیرون میآید، میگیرم .خون تازه است روشن و نمناک!!
تو تمام فرآیند تجزیه شدن را به هم زده ای خسرو!!
توکه مومیایی نشده ای ؟! نجاتم بده. این بار نه زیر مشت و لگد های بچه های مدرسه، از این گیجی و سردرگمی که هر آن ممکن است وجودم را قبل از مردن متلاشی کند نجاتم بده.
فرهاد است که می گوید: خون بند نمیاد !!سنگ لحدش را بزارید ،شهید در خون خودش غسل میکنه!
سنگهای لحد را یکی یکی می چینند. روی قلبم انگار چیزی سنگین میکند. قبل از گذاشتن آخرین سنگ مشتی خاک از کنار خسرو به چنگ می کشم و می گذارم لای دستمال خونی خودم را به کناری می کشم و دستمال را سفت می گیرم. آنقدر خودم غرق میشوم که نمیفهمم کی مهدی را هم خاک می کنند.
انگار دستت به روی شانه هایم می آید و آرام می گویی:« تا به حال به این اندیشیده ای که چرا اکنون تو باید اینجا باشی؟! تا حالا به این فکر کردهای؟!!
پژواک صدای تو توی گوش هایم می پیچد و گرمی دستت روی شانه هایم زود گم می شود.
چیزی بیخ گلویم را سفت چسبیده و راه نفسم را گرفته! و زمین و زمان در نظرم یکی شده!! پاهایم توان ندارد. خودم را رها می کنم .چشم هایم را می بندم و به تاریکی می سپارم. تمام چیزهایی را که تا به امروز درباره فرآیند مرگ و پس از مرگ می دانستم، در نظرم جان می گیرد. تمام نظریه پزشکی و آن لوله های آزمایش !!تمام چیزهایی را که برایش زحمت کشیده بودم.
دیشب تا صبح بیدار بودم و کتاب نهج البلاغه را میخواندم و تنها داشتم به چند خطش فکر میکردم. همان نامهای که خسرو برایم گفته بود .«انگار برای همه نوشته اند برای تو ،برای من» نامهای که هر چند مخاطبش خاص است، اما انگار سرگشاده است .من در تمامی این جملات گیجم بلاتکلیف.
«رونده راهی که به نیستی ختم میشود. در دنیا، هدف بیماریها ،و در گرو روزگار ،و در تیررس مصائب، و گرفتار دنیا، سودا کننده دنیای فریبکار ،وامدار نابودی ها ،اسیر مرگ ،و هم سوگند رنجها ،همنشین اندوه ها ،آماج بلا ها، به دام افتاده یه خواهش و جانشین گذشتگان است»
خسرو همه وجودم را این نامه به چالش کشید. در چالش عمیقی حتی عمیق تر از نگاهت که از آن قاب دور فلزی توی اتاق کوچک بالای قبل از جا خوش کرده و نگاهم می کنی.
مهدی هم در کنار تو در خاک آرمیده !اینطور که مردهای این اطراف میگفتند پدرت برایش سخت بوده که بخواهد به دنبال قبر فرزندانش اینطرف و آنطرف برود بالاتر از قبر تو قبر دیگری برای مهدی آماده می کنند .مهدی را خوب یادم میآید به قدر تو او با او رفیق نبودم ،اما همه جا با هم بودید .تو و مهدی و فرهاد .خیلی وقت ها با هم می رفتید تظاهرات .یکبار یادم است. آمدم کمکتان برای درست کردن کوکتل مولوتف تا بروید توی خیابانها آتش بزنید .آن شب تا دیر و خانه تان ماندم و برای این کار ، وقتی به خانه رسیدم پاپا برای اولین بار یک کشیده کنار گوشم خواباند و بعد توی اتاق حبسم کرد و گفت :دیگر حق ندارم جایی بروم.
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#خاطره. ....
اﮔﺮ ﻃﺎﻗﺖ ﺧﻮاﻧﺪﻥ ﻧﺪاﺭﻳﺪ اﺩاﻣﻪ ش ﺭا ﻧﺨﻮاﻧﻴﺪ ....😭
🔻 کاش پدرم بود ...
🔅 مسئول ڪاروان شهدا بود ؛ مےگفت:
پیڪر شهدا رو واسه تشییع مےبردن ؛
نزدیڪ خرم آباد دیدم جلو یڪے از تریلےها شلوغ شده ، اومدم جلو دیدم یه دختر 14 ، 15 ساله جلو تریلے دراز ڪشیده ، گفتم : چے شده ؟!! گفتن : هیچے این دختره اسم باباشو رو این تابوت ها دیده گفته تا بابامو نبینم نمیذارم رد بشید ... بهش گفتم : صبر ڪن دو روز دیگه میرسه تهران معراج شهدا ، بعد برمیگردوننشون ...
🔅 گفت: نه من حالیم نمیشه ، من به دنیا نیومده بودم بابام شهید شده ، باید بابامو ببینم . تابوت ها رو گذاشتم زمین . پرچمو باز ڪردم یه ڪفن ڪوچک درآوردم ... سه چهار تا تیڪه استخوان دادم بهش ؛ هی میمالید به چشماش ، هے مےگفت : بابا ، بابا ، بابا ... دیدم این دختر داره جون میده ؛ گفتم : دیگه بسه عزیزم بذار برسونیم ...
گفت : تو رو خدا بذار یه خواهش بڪنم ؟ گفتم : بگو ... گفت : حالا ڪه میخواید ببرید ، به من بگید استخوان دست بابام ڪدومه ؟!!! همه مات و مبهوت مونده بودن ڪه میخواد چیڪار ڪنه این دختر !!! اما ... ڪاری ڪرد ڪه زمین و زمانو به لرزه درآورد ...
🔅استخوان دست باباشو دادم دستش ؛ تا گرفت گذاشت رو سرش و استخوان دست باباش را میکشید روی سرش
می گفت : "آرزو داشتم یه روز بابام دست بڪشه رو سرم" 😭
☘🌷☘🌷
❗️شما بگید ما چقدر به شهدامون مدیونیم ؟؟؟!!!....
☘🌹☘🌹☘
*ﺷﺎﻳﺪ ﻛﻤﺘﺮﻳﻦ ﻛﺎﺭﻱ ﻛﻪ ﻣﻴﺸﻮﺩ ﻛﺮﺩ و ﻣﺼﺪاﻕ اﻣﺮ ﺑﻪ ﻣﻌﺮﻭﻑ ﺩاﺭﺩ ﺩﻋﻮﺕ ﺩﻳﮕﺮاﻥ ﺑﻪ ﺟﻤﻊ ﺷﻬﺪاﺳﺖ*
👇👇👇
ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ
.🌷🌹🌷🌹
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪا
@golzarshohadashiraz
#براساس_زندگی_شهیدان_ایزدی
#نویسنده_مریم_شیدا
#منبع_کتاب_مرابه_مسیح_بسپار
#قسمت_بیستم
توان حرکت ندارم .تمام قدرتم را توی دستهایم ریختم تا پارچه از دستم نیفتد. من با این پارچه خیلی کار دارم. صدای فرهاد مرا از خلسه ای که گرفتار هستم نجات می دهد.
_برنابی, خوبی؟! اینجا چیکار می کنی؟!
زیر بغلم را میگیرد و بلندم میکند.
_اونروز اطلاعیه ترحیم پدرت را دیدم. اومده بودم تشییع جنازه یکی از بچهها. نتوانستم بمونم .باید می رفتم، چون قرار بود نیرو اعزام کنیم جبهه.تسلیت میگم.
_آره! دیدم آشنایی اما یادم نمی اومد کجا دیدمت!!
_حالا بعدا سر فرصت صحبت می کنیم.
یک لیوان آب می دهد دستم ،کمی از آن را می خورم .ادامه می دهد.
_یک اتوبوس گرفتیم تا اقوام رو ببره خونه! تو هم سوار شو بریم خونه ما!
_نه فرهاد !فقط آدرس خونتون رو بهم بده. الان می خوام برم خونه عمو ,برام یه ماشین بگیر!
کاغذی را مینویسد و میگذارد در جیب بغل لباسم و مرا سوار اولین ماشین عبوری می کند.
دوباره دستمال را بو میکنم. نه بوی خاک میدهد و نه بوی خون، بوی عطر میدهد!! نمیتوانم به چیزی غیر از اتفاق امروز فکر کنم .شاید خوابم و همه چیز یک رویا است و زمانی چشم باز می کنم و میبینم همه چیزهایی که دیده ام واقعیت ندارد.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
از سینی چای که فرهاد جلویم گرفته است ،چایی برمیدارم. مهدی و خسرو از قاب توی بوفه هشت ضلعی نگاهم میکنند. خسرو نگاهش مثل همان روزهاست. میآید و دقیق می نشیند توی قلبت !درست سوی مرکز قلب و نمیتوانی رها شویم و به هر حال تو مغلوبی!!
_آرزو داشتم عروسی بچه هامو ببینم!!
حواسم کشیده می شود سمت مادر خسرو!! تا دیدمش شناختمش .اما چین و چروک های صورتش انگار بیشتر شده است. چقدر پای سفره شان غذا خوردم دستپختش حرف نداشت. هرچند بیشتر اوقات غذایشان ساده بود، اما بو و عطر عجیبی داشت .به ویژه اشکنه هایشان !بوی عطرش را خیلی دوست داشتم .آن هم با پیاز خیلی می چسبید.خیلی با مادر خسرو دمخور نبودم و تنها یک حال و احوال ساده بود .اما چیزی که برایم جالب بود حجاب گذاشتن مادر خسرو جلوی من بود !همیشه وقتی می آمدم خانه شان چادر گلدار میانداخت روی سرش .مام هم هر وقت می خواستم را به کلیسا برود لباسهای پوشیده میپوشید. زمستانها هم یک کلاه میگذاشت یا روسری .خیلی از زنهای ایرانی هم حجاب نداشتند، اما مادر خسرو همیشه با حجاب دیدمش و برایم سوال بود .از خود را پرسیدم چرایش را و گفت :«برنابی تا حالا یک سیب را پوست کنده و نخورده باشی و مدتی مونده باشه؟!!»
_آره!
_چی شده؟!
_خوب معلومه تیره شده و گاهی هم که یادم رفته بخورم، خراب شده!
_تا وقتی پوست روی میوه است، سیب سالمه و به محض برداشتن خراب میشه .حجاب برای زن همینه. تا وقتی پوست داره شادابه اما وقتی رفت کنار، میکروبهای توی هوا جذبش میشه و خرابش میکنه. خانمها ظرافت زیادی دارند و برای اینکه اذیت نشوند با حجاب راحت ترند و نگاههای آلوده مردها جذب آنان نمیشه»
جالب بود ! مام هم خیلی وقت ها وقتی مهمان داشتیم لباس های برهنه داخل خانه را نمی پوشید و لباسهای پوشیده تن می کرد. انگار پوشیدگی چیزی درونی در زنهاست!
الان هم چادر گلداری سر کرده است و گوشه ای از پذیرایی کنار علی آقا پدر خسرو نشسته است. علی آقا مرد زحمت کشی بود. یادم هست همیشه با لباس خاکی و با سر و روی گچی و سیمانی میدیدمش. کارش بنایی بود .توی نگاهش خستگی می دوید و روی لباش همیشه خنده بود! پدر خسرو را کم می دیدم. چون بیشتر اوقات سر کار بود. خسرو می گفت: خیلی چیزها را مدیون پدرم هستم چون او نان حلال به ما داده است.
می پرسیدم: نان حلال یعنی چه؟!
_یعنی از چیزی بخری و بخوری که برایش زحمت کشیده باشی. دستدرازی به مال کسی نکرده باشی و از راه درست پول بدست بیاری. اونوقت پولی که به دست میاد میشه حلال!
می گفتم :مگه مهمه آدم چی بخوره؟! مهم اینه که یه چیزی بخوره تا بتونه زندگی کنه.
دستش را روی شان میگذاشت و میفشرد. همیشه وقتی می خواد حرف عمیقی را حالیم کند، این کار را میکرد سنگینی دست هایش را روی شانهام حس میکردم، میگفت :برنابی! نمیدونی چقدر نون حلال یا حرام می تونه توی شخصیت آدم ها تاثیر بذاره. خیلی خیلی مهمه!
میگفتم: اهمیتش چیه ؟!چه فرقی میکنه چی بخوریم ؟؟نصفش جذب بدن میشود و نصفش دفع میشه .الان که پزشک شدم و فعالیت غذایی و مکانیزم بدن را می دانم .واقعا چه تاثیری داره؟!
❤️❤️❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#براساس_زندگی_شهیدان_ایزدی
#نویسنده_مریم_شیدا
#منبع_کتاب_مرابه_مسیح_بسپار
#قسمت_بیست_و_یکم
میگفت: برنابی! نون حلال خیلی مهمه توی تربیت آدمها و توی رشد آنها.
اگر شمر توی صحنه کربلا تونست سر امام حسین را از تنش جدا کنه ،واسه این بود که شکمباره بود .اگر نصیحت های امام حسین تاثیر نگذاشت و دشمن تونست شمشیر بکشه واسه اینکه شکمشان رو مراقب نبودند. پس مهمه !من اگه بخوام شمر نباشم ،باید مراقب چیزهایی که میخورم باشم. پدرم سعی کرده به ما نون حلال بده.
یادم هست قصه پدربزرگش را تعریف میکرد که پدربزرگش خیاطی می کرده. وقتی مشتری می آمده تا پارچه ای بخرد یا کت و شلوار ،پدربزرگش پارچه را به همان قیمتی که قبلاً خریده، میفروخت. نه به قیمتی که آن موقع توی بازار بوده است! آنقدر مراقبت کرده تا نان حلال در بیاورد و ذرهای نان حرام به خانه نبرد.
حرفهای خسرو قانعم نمیکرد. نان حلال چه تاثیری داشت؟! چه چیزی در بدن ایجاد می کند؟!
او می گفت: همه چیز جسم نیست ،اثر آن در روح آدم است و جسم فقط قالبی برای روح ماست. وقتی میمیریم جسم فرسوده میشود ولی روح انسان است که بقیه راه را برای رسیدن به خدا طی میکند.
حرف هایت سنگین بود .راستی خسرو چرا جسد تو فرسوده نشد؟!
میگفتم: چه لزومی داره آدم اینقدر به خودش سختی بده؟
نگاه میکردی و میگفتی :چه لزومی داره تو به خودت سختی میدی و درس می خونی و تو زمستون و بارون و برف مدرسه میری؟!
میگفتم :خواب معلومه میخواد دکتر بشم کاری بشم.
_چرا میخوای دکتر بشی؟
_چون علاقه دارم.
_خوب ما هم چون خدا را دوست داریم و میخواهیم بهش برسیم ،به خودمون سختی میدیم. مثل درس خوندن که معلم و دبیر میگه باید این را بخونی و تکلیف تعیین میکنه ،تا به اینجا برسی .خدا هم همین رو میگه .اگر میخوای به من برسی تکلیف اینه! برنابی تو به حرف دبیر گوش میدی یا نه؟! چرا گوش میدی؟!
_چون اگه گوش ندم به آرزوم نمیرسم.
_ما هم اگه گوش ندیم به حرف خدا به آرزومون نمیرسیم .خدا میگه نون حلال بخورین تا اتفاقی برات نیفته! توی مسیر رسیدن به من زمین نخوری.
حواسم جمع حرفهای مادر خسرو می شود.
_تنها آرزوی مادر چیه غیر از دیدن عروسی بچه اش؟! همان روز که مهدی خاک شد ،سر سفره ناهار نشسته بودم که یک دفعه شروع کردم به خندیدن! همه نگام کردند .فکر کردن من دیوانه شدم.
عمو که کنارم نشسته است و دست هایش را روی عصا انداخته می پرسد :چرا؟!
_آخه من خسرو و مهدی را دیدم که توی لباس دامادی نشسته بودند سر سفره و میگفتند« مادر این هم دامادی ما !دیگه چی میخوای؟»
همه فکر می کردند که من خیال برم داشته یا از غصه بچه ها دیوونه شدم. اما خودم دیدمشون !با جفت چشمای خودم!
نمیتوانم مثل اتفاق دیروز ساده به همه چیز نگاه کنم و بگویم حتماً خیال کرده یا خواب بوده!شاید خواب و خیال نبوده، یک واقعیت محض. من هم دیدم جسدی سالم و با خونی تازه که از پهلو بیرون میزد.هنوز دستهایم بوی عطر میدهد. تمام آزمایشگاه هم بوی عطر گرفته بود. امروز صبح رفتم به آزمایشگاهی که عمو با یکی از دوستانش برایم تدارک دیده بود تا خون و خاک را آزمایش کنم، شاید چیزی توی این خاک بوده که باعث شده جسد متلاشی نشود.
تمام دیشب را نخوابیدم .داشتم به آن دستمال و خاک نگاه می کردم. بوی عطرش تمام اتاق را پر کرده بود. بوی عطر،عمو را به داخل اتاقم کشاند.وقتی ماجرا را برایش تعریف کردم تا صبح روی صندلی جلوی پنجره رو به باغ نشست و در خودش فرو رفت.درخشش قطره های اشکی را که از صورتش جاری می شد، در نور کم رنگ ماه که توی اتاق می آمد می دیدم.
تنها چیزی که توانست شب من را به صبح برساند ،فکر کردن به جملات همان کتاب(نهج البلاغه) بود. هر چند گاهی فکر کردن بدتر از هر چیز درگیرت می کند و روحت را عین خوره میخورد.
«قبل از پیمودن راه پاکان ،از خداوند یاری بجو و در راه او با اشتیاق عمل کن، تا پیروز شوی و از هر کاری که تو را به شک و تردید اندازد ،یا تسلیم گمراهی کند، بپرهیز .چون یقین کردی و دلت روشن و فروتن شد ،اندیشه گرد آمد و کامل گردید و ارادت به یک چیز متمرکز گشت، پس اندیشه کن در آنچه که برای تو تفسیر میکنم .اگر در این راه آنچه را دوست می داری فراهم نشد و آسودگی نیافتی ،بدان راهی را که ایمن نیستی می پیمایی. در تاریکی ره می سپاری. زیرا طالب دین،نه اشتباه می کند و نه در تردید و سرگردانی است که در چنین حالتی خود داری بهتر است»
💜💜💜💜💜💜
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
اﻧﻼﻳﻦ ﺷﻮﻳﺪ
ﺗﺎ ﺩﻗﺎﻳﻘﻲ ﺩﻳﮕﺮ ﺯﻳﺎﺭﺕ ﻣﺠﺎﺯﻱ ﮔﻠﺰاﺭ ﺷﻬﺪا
ﺑﺎ ﻫﻢ ﺯﻳﺎﺭﺕ ﻋﺎﺷﻮﺭا ﺑﺨﻮاﻧﻴﻢ
https://instagram.com/shohadaye_shiraz?igshid=18bw34gt43xwk
هدایت شده از لبیک یا حسین (ع)
#سردار_بی_مرز 🦋
خاطرات شهید(حاج قاسم سلیمانی)🌷
♦️به روایت
🔻ادامه راه چهلم قسمت چهارم...
خدا دست های قدر خود را در این کشور ، در این جامعه ، در میان این ملّت فعّال کرده است.
خودِ این #شهادت بزرگ هم ، یکی از آیات قدرت الهی است ؛ رسوایی دولت #آمریکا ، دولت بی آبروی آمریکا ، رسوایی این دولت را رقم زد ؛ این ها کسی را که سرشناس ترین و قوی ترین #فرمانده مبارزه تروریسم بود_ #شهید_سلیمانی به معنای واقعی کلمه ، قوی ترین فرمانده مبارزه با تروریسم در این منطقه است ، به همین عنوان هم شناخته شده است _[ترور کردند].
این جور کار ، مخصوص رژیم صهیونیستی بود که افراد را ترور کند ؛
#رهبر حماس را ترور کردند و گفتند ما ترور کردیم ،
رهبر جهاد را ترور کردند ، گفتند ما ترور کردیم ؛ ترور می کردند و می گفتند ما کردیم؛
آمریکایی ها آدم خیلی کشته اند ؛ در عراق در افغانستان در جاهای دیگر هر چه توانسته اند آدم کشته اند ، ترور کرده اند منتها اعتراف نمی کردند که ترور کردیم ؛
این جا اعتراف کردند که ترور کردیم ؛
این جا رئیس جمهور آمریکا به زبان خودش [اعتراف می کند] خدای متعال می زند پشت گردن افراد که خودشان اعتراف کنند؛
اعتراف کردند که ما تروریست هستیم ، گفتند ما ترور کردیم .
رسوایی از این بالاتر چه می شود؟
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
📚منبع: کتاب "حاج قاسم"
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#براساس_زندگی_شهیدان_ایزدی
#نویسنده_مریم_شیدا
#منبع_کتاب_مرابه_مسیح_بسپار
#قسمت_بیست_و_دوم
صدای فرهاد رشته افکارم را پاره میکند.
_مهدی معروف شده بود به ذاکر اهل بیت .برای شهدا و به ویژه امام حسین مداحی میکرد و با آدمهای بزرگی هم می پرید تا ازشون یاد بگیره! مثل آقای آهنگران. یکی از کسانی که با شروع جنگ شروع کرد به مداحی برای رزمندهها.
علی آقا دنباله حرف فرهاد را می گیرد
_وقتی خسرو شهید شد می آمد و می گفت: بابا این کنارش هم قبر منه! انگار خبر داشت که شهید میشه!
بغض توی گلویش می پیچد. خبر داشتن از آینده ؟!!!
تا آنجا که من میدانم جادوگرها از آینده خبر میدهند آن هم توی قصه ها! چطور میشود آدم از آینده خبر بدهد ؟!عمو هم مثل من در فکری عمیق فرو رفته است!!
_داداشش بهنام می بینتش توی دوربین که عراقی ها سنگرهای کمین رو می زنن.مهدی خودش داوطلبانه میره سنگر کمین.در حالی که می دونسته ممکنه برگشتی نباشه.چون به عراقی ها خیلی نزدیک بودن.بهنام وقتی می بینه سنگر رو میزنن،سوار موتور میشه تا بره ببینه مهدی چی شده ،که خودش هم زخمی میشه و الان توی بیمارستانه.مهدی هم توی آمبولانس بین راه شهید میشه.
اشک گوشه چشمش را پاک می کند.
_با بهنام نزدیک هم بودن توی جبهه.بهنام می گفت که هر روز بهم سر میزد.هوای برادر کوچکش را داشت،هر بار هم که می رفت پیشش براش یه چیزی می برد.
اونقدر توی تبلیغات کارش درست بود که دوستاش می گفتن ما مثل او کسی اینقدر منظم ندیده ایم.
گریه علی آقا که بیشتر می شود،لحظاتی اتاق در سکوت غمباری فرو می رود.
_خدا رحمت کند پدرت رو برنابی،خبرش رو از فرهاد گرفتم.چش بود بابات؟!ما خبر نداشتیم ،فرهاد گفت عکس ترحیم بابات رو توی دارالرحمه دیده ،بابات مسلمون شده؟!چطور توی قبرستون ما خاکش کردین؟!
نمی دانم چه جوابی بدهم ،چون خودم هم نمیدانم پاپا چطور یک دفعه از قبرستان مسلمان ها سر در آورد!؟؟
سکوت کردم و منتظر شدم تا لااقل عمو حرفی بزند ،اما عمو هم سکوت کرده که فرهاد سکوت را شکست.
_بابا ،برنابی تازه چند روزه از آمریکا برگشته،بهتره با این حرفها خسته اش نکنیم،وقت زیاده!
طوری حرف می زند که انگار همه چیز را می داند و نمی خواهد پیش خانواده اش فاش شود.از اینکه نجاتم داد ممنونش می شوم.
مادر خسرو از مام می پرسد و من دستم را به صلیب میبرم و می گویم که مام چند سالی است فوت کرده است.
عمو سکوتش را می شکنند و می گوید:«خسرو ...خسرو..»
نمی تواند ادامه بدهد و حرفش در سرفه هایش گم می شود.فرهاد آبی به دست عمو می دهد و می گوید:«خسرو سال ۵۹ توی نوسود ،شهید شد.صدای اذان ظهر که بلند میشه ،خسرو هم شهید میشه»
نفس عمو کمی جا می افتد و می گوید:«برام از خسرو بگین»
فرهاد آهی می کشد و دنباله حرفش را می گیرد
_خسرو خیلی فعال بود.نزدیکهای انقلاب هرروز می رفتیم راهپیمایی،خسرو جلو بود ،من و مهدی و بهنام پشت سرش!توی راهپیمایی ۲۲ بهمن ،میون جمعیت اونها رو گم کردم.اونا جلو بودن من هم یک تیر خورد توی بازوم و از همونجا من رو بردن بیمارستان.بعدش خسرو تعریف کرد که اون روز شهربانی کل رو با کلی مقاومت گرفتن.می گفت خیلی شهید دادیم.نیروهای همافر هم اومده بودن کمک.هر طوری بود شهربانی رو مردم گرفتن.
عمو نفس عمیقی می کشد و می گوید:«اون روزها من مغازه را تعطیل کردم اما خبرها رو می شنیدم.اگر اشتباه نکنم همون روز کلانتری سه درب شیخ گرفته شد؟!
_آره،با راهنمایی خسرو و چندتا از بچه های دیگه.خسرو باهوش بود.می دونست باید چکار کنه.اگر بودنش الان یک نخبه میشد.هوش و ذکاوتش بی نظیر بود خصوصا هوش سیاسی!
_هوش سیاسی؟!!!
_آره.می دونست الان چه توطئه ای توی کاره و کی ،آدم کیه!حتی زمانی که کسی بنی صدر رو نمی شناخت و نمی دونست چه آدمیه ،کسی خبر نداشت منافقه و با دشمن یکی شده ،اما تو سالهای جنگ معلوم شد این آدم کیه و چه کار هوایی کرده!ولی خسرو از همون اولش همه چیز رو تیزبینانه می دید.
❤️❤️❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#براساس_زندگی_شهیدان_ایزدی
#نویسنده_مریم_شیدا
#منبع_کتاب_مرابه_مسیح_بسپار
#قسمت_بیست_و_سوم
راست میگفت .خسرو خیلی باهوش بود .گاهی من تا خود صبح می نشستم و درس می خواندم
ولی خسرو کلی فعالیت داشت و این طرف و آن طرف می رفت و باز نمراتش بالا بود .با وجودی که من چند روز تمرین حساب حل کردم اما او بدون اینکه وقت زیادی بگذارد، امتحان داد و نمره خوبی گرفت. بعد از مدرسه ازش پرسیدم: این هوش خوبت را از کجا آوردی ؟!خندید و گفت: معلومه خدا داده !
_خدا چرا به من نداده ؟!
_خدا به همه داده. به تو استعداد علوم طبیعی و پزشکی و به من ریاضی. یکی دیگه شاید هنرنوشتن و یکی هنر نقاشی.
_ خب خیلی ها استعداد دارند ولی به جایی نمی رسند !
_دقیق نمیدونم. ولی خدا به هر که استعداد داده و با شکوفا کردن استعداد ها است که به رشد میرسه که اون هم با زحمت به دست می آید.
_تو که خیلی کم میشه بشینی پای کتاب!
_اشتباه نکن .من درس میخونم.علم داشتن خیلی چیز خوبیه. امام علی در نهج البلاغه گفته که علم سلطان است یعنی اینکه علم با خودش قدرت میاره ما باید عالم باشیم.
_پس چرا توکم درس میخونی؟!
_الان مبارزه ،ریختن توی خیابون و پخش اعلامیه است و فردا شاید مبارزه، بشه علم و داشتن علم به ما قدرت میده.
خسرو ببین من به دنبال علم رفتم، تا قدرت داشته باشم تا با قدرت علم و جهان سیطره پیدا کنم .اما در مقابل تو کم آوردم. علم نمیتواند بیابد که چگونه می شود که جسد تو متلاشی نشود .خاک و خونت را گذاشتم توی دستگاه اندیکاتور برای کشت و ۳ روز دیگر باید برم سراغش .نمونه ای از خاک آن دستمال را هم فرستادم آمریکا تا جیسون آنجا با دستگاههای مجهزتر برایم جوابی بگیرد .احتمالاً با پرواز پس فردا به دستش برسد. باید یک چیزی این وسط باشد.
فرهاد دنباله حرفش را میگیرد
_یه بار کسی خونه نبود و همه رفته بودن مسافرت خونه کثیف بود اما خسرو قشنگ سرتاپای خونه را تمیز کرد تا در نبود مادر چیزی حس نشه .وقتی میومد خونه نمیزاشت مامان دست به چیزی بزنه و همه کارها را خودش انجام میداد.
با خودم می گویم دیگه بدتر !تازه توی خانه هم به جای درس خواندن به مادرش کمک می کرده .او این وقت ها را از کجا می آورد ؟!آدم چطور میتواند این همه بُعد داشته باشد؟!
_خسرو خیلی قرآن می خواند و انس عجیبی با نهج البلاغه داشت و به ما برادرها هم توصیه میکرد بخوانیم . به هر کسی رسید به ویژه آنهایی که خیلی دوستشان داشت نهج البلاغه هدیه می کرد .گاهی فکر میکنم خسرو با این سن کم خیلی چیزها را میدانست و بینش عمیقی که داشت برای خواندن و مانوس بودن با این کتاب بود .می گفت امام علی شاگرد اول قرآن است و نهج البلاغه هم کلام امام و بازتاب قرآن است به همین دلیل خیلی به نهج البلاغه اهمیت میداد.
پس خسرو من را هم دوست داشت که به من این کتاب را داد، اما من هدیه از سر محبت او را در کنج انباری قایم کردم.
_خسرو توی جبهه وقتی پشت تویوتا سوار بوده و خمپاره میاد و نزدیک ماشین زمین میخوره یکی از ترکش ها میخوره به گردن راننده و دردم شهید میشه. یه ترکش هم میخوره به بازوی خسرو که مجروح میشه و میارنش عقب.
عمو پرسید: کی ؟چه موقع؟!
_چند ماه قبل از شهادتش. با مجروحیت دستش آسیب جدی میبینه، طوری که دکترش میگه باید بازوش قطع بشه .چند ماهی دستش توی گچ بود و قرار شد نوبت برای عمل و قطعه دستاش بدن!
_آخ ...!.دستاشو قطع کردن؟!
_خسرو ناراحت بود .می گفت اگه دستام قطع بشه دیگه نمیتونم اسلحه دست بگیرم .ولی چاره ای نبود. دستش کبود شده بود و ممکن بود عفونت به جاهای دیگه بدنش بزنه.
یادم به قلاب سنگ های خسرو افتاد. سنگ ها را تا کجاها پرتاب که نمی کرد !این بازی شده بود بازی نوجوانی ما .میگفت که برای پرتاب سنگ ها باید دست و بازوی قوی باشد.بیشتر وقتا وقتی خارج از شهر با بچههای مدرسه اردو می رفتیم قلاب سنگ بازی می کردیم.
_صبحی که باید میرفتم عمل را انجام میداد ،خسرو برای عمل از بیمارستان سعدی با آمبولانس به بیمارستان نمازی بردند بین راه کسی سوار آمبولانس بودیم . یکی از دوستانش هم باهامون بود بهش گفت :برام زیارت عاشورا بخون و اون شروع کرد به خواندن زیارت عاشورا.تا اون موقع اشکای خسرو را ندیده بودم. تا زیارت عاشورا رسید به اللهم اجعل محیای محیا محمد و آل محمد و مماتی ممات محمد و آل محمد»اشک خسرو جاری شد و ریخت روی بازویی که قرار بود قطع بشه.
_این چیزی را که خوندین یعنی چی؟
_یعنی خدا مرا با محمد و آلش زنده بدار و با محمد و آلش بمیران.
عمو با صدای لرزان گفت:بعدش چی شد؟ دستش را قطع کردند؟!
_قبل از عمل از دست خسرو عکس گرفتند اما دکتر دید که هیچ اثری از جراحت در دست خسرو نیست.
💜💜💜💜💜💜
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
کجا یه گناھ🚫 رو بہ خاطرِ
رویِ گُلِ یوسفِ زهرا(س)
ترک کردی و ضرر کردے؟!✊🏻
#حاجحُسیـنیڪتا💡
#امام_زمان
#گمنام
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
هدایت شده از لبیک یا حسین (ع)
#سردار_بی_مرز 🦋
خاطرات شهید(حاج قاسم سلیمانی)🌷
♦️به روایت
🔻ادامه راه چهلم قسمت پنجم...
پاسخ قدرتمندانه سپاه هم در خور تدبّر است.
عکس العمل و واکنش قدرتمندانه سپاه طرف دیگر قضیّه است، آن هم در خور تدبّر است ،
این ضربه به آمریکا بود .
البته ضربه نظامی بود ، ضربه موثّر نظامی بود امّا مهم تر و بالاتر از ضربه نظامی ، ضربه حیثیّتی بود ، ضربه به هیبت ابر قدرتی آمریکا بود.
آمریکا سال ها است در سوریه ، در عراق ، در لبنان ، در افغانستان ضربه می خورد ، از دست قدرتمند مقاومت ضربه می خورد.
لکن این ضربه از همه بالاتر بود ؛ این ضربه ، ضربه حیثیتی بود ، ضربه به ابهّت آمریکا بود ؛ این ضربه با هیچ چیزی جبران نمی شود .
حالا اعلام می کنند که ما تحریم کردیم ، تحریم ها را افزایش می دهند امّا این کار نمی تواند آبروی از دست رفته آمریکا را برگرداند .
این پاسخ قدرتمندانه یک چنین خصوصیّتی بود. این هم یک جلوه کمک الهی است که پاسخ مجاهدت مخلصانه است.
اخلاص برکت دارد. هرجا اخلاص بود ، خدای متعال به اخلاص بندگان مخلصش برکت می دهد ، کار برکت پیدا می کند ، رشد و نمو پیدا می کند ،
کار به نحوی می شود که اثر آن به همه می رسد ، برکات آن در میان مردم باقی می ماند
باید این حوادث را تقویم کنیم ، قیمت گذاری کنیم ، قدر آن ها را بدانیم و ببینیم که اندازه و قیمت این حوادث چقدر است ؛ در صورتی تحقّق پیدا می کند که ما به #حاج_قاسم_سلیمانی _ #شهید عزیز _ و به ابومهدی _ #شهید عزیز _ به چشم یک فرد نگاه نکنیم ؛
به آنها به چشم یک مکتب نگاه کنیم .👌🏻
🔺ادامه دارد ...
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
📚منبع: کتاب "حاج قاسم"
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#براساس_زندگی_شهیدان_ایزدی
#نویسنده_مریم_شیدا
#منبع_کتاب_مرابه_مسیح_بسپار
#قسمت_بیست_و_سوم
گیج بودم و بدون اینکه بدانم صدایم بالا میرود. گفتم :چی؟!
_خسرو شفا گرفته بود .دستش نیاز به عمل نداشت .اثری هم از کبودی روی دستش نمانده بود.
در افکارم غرق بودم که مادرش گفت: شب قبل از عمل یک خواب دیده بود تعریف نکرد اما من فهمیدم خواب امام زمان را دیده..
امام زمان! خسرو برایم از او میگفت.
می گفت: همانطور که شما ها منتظر منجی هستید ما هم منتظر منجی هستیم که با آمدن از دنیا را از عدل و داد پر میکنه و ریشه ظلم ستم را از بین میبرند .با ظهور امام زمان مسیح هم ظهور میکنه.
برآشفته می گفتم:
_خسرو مسیح را به صلیب کشیدند.
_ نه برنابی مسیح زنده است. مسیح به صلیب نکشیدند مسیح با منجی ظهور میکنه .زنده است همانطور که امام ما زنده است همانطور که خضر نبی زنده است. اینها روزی ظهور خواهند کرد و بیشتر کسانی که با آمدنش به او می پیوندند شما مسیحیان هستید .مسیح زنده است.
در جوابش گفتم :پدران ما میگویند .
گفت :تو خودت چی فکر می کنی ؟عقل و بیننش و دانش تو چی میگه ؟!
من به هیچ چیز فکر نمی کنم. نمی توانم دیگر به چیزی فکر کنم. تمام معادلاتم به هم خورده و تمام علمم. تمام ساعت هایی که از عمرم را توی کتابخانه و دانشگاه و آزمایشگاه بودم.تو تمام معادلات مرا به هم زدی خسرو!
مادر پی حرف فرهاد را می گیرد
_بعد از بیمارستان ماشین نگرفتیم .گفت مامان بیا باهم قدم بزنیم. این قدم زدن ها غنیمته. باهم تا چهار راه مشیر پیاده آمدیم و بعدش ماشین گرفتیم .هنوز نیومده میخواست بره جبهه .گفتم:باید چند روز بمونی ،قوی بشی، بعد بری!
عمو که توی صدایش بغض بود میپرسد: موند؟!
_نه !چند روز بعد بهم گفت که دارم با دوستام میرم دیدار امام خمینی .بعد از چند روز نامه اش آمد که توش نوشته بود« مادر ,بهت دروغ گفتم که دارم میرم دیدار امام. من رفتم جبهه. ببخش چاره ای نداشتم .باید میآمدم و شما نمیذاشتی »براش تو جواب نامه نوشتم «حلالت کردم بمون جبهه و....»
نمیفهمم !!این همه اصرار برای رفتن جلوی توپ تانک دشمن برای چه ؟!باید می ماند .او با آن هوش بینظیرش الان می توانست یک مهندس عالی باشد. و حتی میتوانست به راحتی بورسیه دانشگاه سوربن فرانسه را بگیرد و حالا برای خودش یک نخبه باشد !چرا جنگ را انتخاب کرد؟! چرا رفت جلوی توپ تانک؟!
_خسرو بچم خیلی تر و تمیز بود .همیشه وقتی می خواست بره جبهه، همه چی با خودش میبرد. مسواک وخمیردندان و همه چی .اما این دفعه آخر هیچی با خودش نبرد. فقط یک کوله سبک .به دوستاش که آمده بود مرخصی گفته بود به خانوادم بگین من ۲۰ روز دیگه حتما میام.
_اومد؟!
_آره اومد !توی خونه خودش غلطید و آمد !هنوز بچم تو خونه خودش غرقه. حتی دوستاش که توی سرمایه کردستان جنازهاش را آوردن میگفتند با وجود برف و سرما که باید خون قطع می شد، همین طور از جسد خسرو خون می جوشید!
فضا برای سنگین شده . احساس میکنم خسرو را دیگر نمی شناسم .یعنی فکر میکردم می شناسم، اما نمی شناسم. بخش عظیمی از وجود او برایم پنهان بود . باید خودم را حبس کنم بدون هیچ فکری، تا جواب آزمایشها معلوم شود. تمام دانشم به چالش رفته و من قدرتم را باختم و هنوز نمی دانم آن رازی که خسرو از آن میگفت کی و کجا به آن می رسم!!
❤️❤️❤️❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#براساس_زندگی_شهیدان_ایزدی
#نویسنده_مریم_شیدا
#منبع_کتاب_مرابه_مسیح_بسپار
#قسمت_بیست_و_چهارم
پشت سر فرهاد روی موتور نشسته هم صدایش را بالا می آورد تا راحت صدایش را بشنوم.
_چند وقته داری روی این نظریه پزشکی کار می کنی؟!
توی ذهنم دفتر شمارش عمر سلول های داخل لوله آزمایش را به یاد می آورم آخرین باری که روزش را خط زدم روزی بود که میخواستم به ایران بیایم روز پنجاه بود و یک سال قبلش هم کلی دوندگی کردم و تحقیق !!سرم را نزدیک گوشش می برم.
_یک سال و ۵۰ روز !! البته به علاوه تعداد روزهایی که در ایران هستم.
_نتیجه بخش بوده؟!
_راستش نه خیلی! دکتر جیسون گزارش خوبی برام نفرستاده.
یادم میآید به دیشب که به دکتر جیسون زنگ زدم تا گزارشی از آزمایشگاه بگیرم. باید تا الان دستگاه های تولید مثل از خود واکنشی نشان داده باشند .هرچند طبق محاسبات هم چند روز دیگر فرصت باقی است اما دل تو دلم نیست تا بفهمم نتیجه دوباره آزمایش هایم به کجا کشیده شده است .وقتی زنگ زدم دکتر جیسون توی اتاق باروری بود.به او یادآور شدم که مراقب باشد سلول های جنسی ماده در دمای ۳۷ درجه و سلول جنسی نر در دمای ۳۵ درجه نگهداری شود چون دمای کامل خون باعث عقیم شدن سلولها می شود.
از آزمایش های خاک و خون خسرو پرسیدم، گفت: با خاک و خون معمولی فرقی ندارد و آن را با پیشرفته ترین مواد و دستگاهها آزمایش کرده. زمانی که میخواست قطع کند گفت :تو چیزی توی آزمایشگاه گذاشتی؟!
پرسیدم: چطور ؟
_چند روزی بوی خوشی توی آزمایشگاه پیچیده!
میدانم بوی خوش از چیه .چیزی به جیسون نمیگویم و تلفن را قطع می کنم .چون نمی توانم برایش هیچ توضیح علمی بیاورم.چیزی که بتواند این واقعه را توجیه کند.
فرهاد سرعتش را کم میکند و سرعت ماشین های جلو هم کم شده.
_فکر کنم جلوتر تصادف شده؛ خدا کند کسی چیزیش نشده باشه.
نگاهش را از جلو برمیدارد و نیم نگاهی به من میاندازد
_ به نظرت علم پزشکی برای فرضیه تو میتونه کاری بکنه.؟
_امیدوارم.
_چی شد به این فکر افتادی؟
_انسان همیشه دنبال این بوده که مایه حیات را پیدا کند تا جاوید بشه.
_فکر نمیکنی این حس همیشه خوب نیست. گاهی آدم رو زمین میزنه و گاهی فکر کردن بهش در لحظه بودن را از آدم میگیره!
_اما من به دنبال کشفم.
موتور دوباره حرکت میکند و جلو میرود .صدای آمبولانس به گوش میرسد و فرهاد با نگاهش آمبولانس را دنبال میکند.
_برنابی، در کتاب مقدس ما آمده که وقتی خدا آدم را آفرید، شیطان او را اغوا کرد که از میوه درخت ممنوعه بخوره. شیطان در آدم وسوسه کرد که خوردن اون میوه بهت حیات جاوید میده.
_منم دنبال این معجونم! تغییر در ساختار سلولی یا تزریق ژن یا شاید...
_اما میدونی چی شد؟! آخرش این شد که آدم و حوا را از بهشت هبوط داد.
_توی کتاب مقدس ما هم اومده خدا دو تا درخت در بهشت قرارداد .یکی درخت شناخت خوب و بد که خدا به آدم گفت از میوه اون نخور که میمیری و درخت حیات! وقتی آدم به وسیله مار گول خورد و میوه درخت شناخت خوب و بد را خورد .خدا آدم را به زمین فرستاد تا دستش به درخت میوه حیات نرسه و از او نخوره .فرشته هایی گذاشت تا با گرزهای آتشین از درخت حیات مواظبت کنند.
فرهاد خنده بلندی کرد.
_نکنه این همه آزمایش و تحقیق برای رسیدن به درخت حیات؟! یا شاید فکر کردی میتونی به جنگ فرشته هایی با گرز آتشین بری؟
حرف فرهاد به من بر میخورد .فکر میکنمم با این حرفش تمام اطلاعات پزشکی مرا به سخره گرفته است.
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
هدایت شده از لبیک یا حسین (ع)
#سردار_بی_مرز 🦋
خاطرات شهید(حاج قاسم سلیمانی)🌷
♦️به روایت
🔻ادامه راه چهلم قسمت ششم...
#سردار_شهید عزیزما را ؛
با چشم یک مکتب ،
یک راه ،
یک مدرسه درس آموز ،
با این چشم نگاه کنیم .
آن وقت اهمّیّت این قضیّه روشن خواهد شد .
قدر قیمت این قضیّه روشن خواهد شد.
#سپاه قدس را به عنوان یک مجموعه و سازمان اداری صرفاً نبینیم ؛ بلکه به عنوان یک نهاد انسانی و دارای انگیزه های بزرگ و روشن انسانی مشاهده کنیم،
آن وقت این اجتماع مردم ، این تجلیل و تعظیم مردم ، تکریم مردم معنای دیگری پیدا می کند.
البتّه نیرو های مسلّح ما را از ارتش ، سپاه ، بسیج زیر بنای فکری شان هدف های الهی است ، بدون تردید .
زیر بنای فکری همه نیرو های مسلّح ما ، همین اهداف الهی و بلند است.
سپاه قدس یک نیرویی است که سعی صدر به همه جا و همه کس نگاه می کند.
رزمندگان بدون مرزند ؛ رزمندگان بدون مرز .
رزمندگانی که هرجا نیاز باشد ، آن ها در آن جا حضور پیدا می کنند ؛
کرامت مستضعفان را حفظ می کنند ،
خود را بلاگردان مقدّسات و حریم های مقدّس می کنند .
سپاه قدس را به این چشم نگاه بکنیم ، آن وقت ، همین ها ، همین کسانی که با جان خودشان ، با همه توان خودشان به کمک ملّت های دیگر و ضُعَفای اطراف منطقه که در دسترس آن ها است می روند ،
همین ها سایه جنگ و ترور و تخریب را از کشور خودمان هم دور می کنند و دفع می کنند .
میهن عزیزمان ما یک بخش مهمّی از امنیّتش محصول کار همین جوانان مومنی است که در زیر فرماندهی #سردار شهید عزیزمان سال ها کار کردند ، تلاش کردند ؛ این ها امنیّت آوردند ، برای کشور هم این ها امنیّت می آورند ؛ بله ،
به کمک فلسطین و غزّه و دیگر مناطقی که به وجود آن ها نیاز هست می آورند امّا برای کشور خودمان امنیّت ایجاد می کنند.
پایان.
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
📚منبع: کتاب "حاج قاسم"
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#براساس_زندگی_شهیدان_ایزدی
#نویسنده_مریم_شیدا
#منبع_کتاب_مرابه_مسیح_بسپار
#قسمت_بیست_و_پنجم
.دوباره راه می افتد. کنار آمبولانس دوتا ماشینی که وسط خیابان پخش شده اند یکی از ماشین ها قسمت جلویی آن کاملا از بین رفته و دیگری وارونه شده است.
فرهاد از چند عابری که کنار ایستادند می پرسد: کسی طوریش شده؟!
_آره دوتا راننده ..هردوشون جون دادن.
فرهاد آهی عمیق میکشد. ترافیک باز شده و گاز موتور را می گیرد و می رود.
_مرگ ناگهان از راه میرسه .اونی که توی اون ماشین بود وقتی از خونه یا محل کارش می آمد بیرون، نمیدونست چی منتظرشه!
_چرا خدا نخواست به انسان حیات جاویدان بده و آدم و حوا را فرستاد زمین؟!
_یعنی تو فکر می کنی خدا انسان را برای فنا آفریده؟!
_فنا و بقا متضاد هم هستن.
_چرا فکر میکنی تضادی وجود داره ؟!شاید یک جور لازم و ملزوم باشه .فنا به معنای کامل هرگز مقصد انسان نیست، هرچند انسانها با فناست که به کمال می رسند!رنج بشر با هبوط آغاز میشود. با فرو افتادن از بهشت مثالی، بهشتی که مثالی از ذات آدم به حقیقت وجود اوست.
درک حرفهای فرهاد برایم ثقیل است . انگار خود خسرو است که حرف میزند.
_شما می خواین بگین که انسان با هبوط از خودش فاصله گرفت!!
_مرگ حقیقی در همین بی معنی شدن است و این روی نمیده مگر آنکه ،بشر وجود خودش را به مثابه واسطه میان زمین و آسمان انکار کنه .انکار آسمانی ،انکار حقیقی آسمانی وجود انسان و با این کار مظهریت او برای حقیقت مطلق انکار میشه و نیستی رو میکنه!
_نیستی؟!!
_تجزیه و متلاشی،همچون جسدی که قبض روح شده.
_یعنی نیستی وجود نداره و فنایی نیست؟!
_برنابی! تو به «نیستی» فکر می کنی که به دنبال« هست »می گردی. اگر همه چیزها در نظرت «هست» بودند «نیستی» جلوه نمی کرد.
عصبی میشوم و ما فریاد میزنم.
_نیستی وجود داره و مرگ نیستی آدمهاست!
فرهاد آرام است
_میل به بقا در همه آدمهاست وگرنه بشر در غم نیستی نبود. تو در پی بقایی و همین که دنبالش هستی خوبه برنابی.
_گیجم فرهاد !چه کار باید بکنم؟!
_گاهی خرق عادت کردن کار سختیه! جواب در راهه برنابی. اصلا تو همش در پی جوابی.
_جواب آزمایش ها روی خون خسرو هیچ چیز تازه نداشت. خاک چیز جدیدی نداشت و یک خاک معمولی.خون او مانند همه خون ها !خون همه آدم ها.
_تو در خون و خاکی که خسرو توش بود تحقیق میکنی؟!! خسرو را باید جستجو کنی!
_باید یک چیز علمی باشه. عنصری ،چیزی که باعث شده جسد متلاشی نشه .یه چیزی شاید مانند مومیایی شدن !این اتفاق ساده نیست.
_بله ساده نیست اما شدنیه
باهم راه می افتیم به سمت کوه .به یاد گذشته .پای کوه میرسیم .سربالایی است و کمی نفسم را به شماره میاندازد. کمی بالا می رویم و اطرافم را نگاه می کنم .هیچ کس نیست جز من و فرهاد. سنگ جلوی رویم را بالا می روم و نگاهی به جلو رویم میاندازم. تا صعود به جایی که با بچهها جمع می شدیم و چادر میزدیم هنوز خیلی راه هست. حس عجیبی مرا درگیر کرده است. آنقدر که دیگر متوجه بالا رفتن از کوه نیستم. فرهاد از من پایین تر است و می گوید که مراقب باشم. همه چیز از این بالا جور دیگری کوچک و دست نیافتنی است.یادم هست با خسرو که بالا می آمدیم من او را به حرف میکشیدم.
_آخر راز این کوه آمدن را به من نگفتی؟!
_مگه خودت بهش نرسیدی؟!
_فقط میدونم کنده شدن از رختخواب گرم و نرم و این بالا آمدن خیلی سخته ، اما وقتی میای پشیمون نمیشی که چرا آمدی!
_پس خیلی هم ناآگاه نیستی! سرّ کوه را هرکس به اندازه معرفت خودش میفهمه. قدر نیازش و شاید به قدر ایمانش.
کوه آمدن به آدم قدرت میدهد .هم قدرت روحی و هم قدرت جسمی.
واقعاً خسرو هم از نظر روحی و هم از نظر جسمی فوق العاده بود. هر چند جثه لاغر و کشیده ای داشت و با اینکه کمی قلبش ناراحت بود، ولی جنب و جوش زیادی داشت.
ادامه میداد :کوه هم سنخیت عجیبی با بزرگان و پیامبران و امامان ما داشته و اینکه موسی ۴۰ روز به کوه می ره و پیامبر ما توی کوه به پیامبری مبعوث میشه و آدم های بزرگ هم زیاد به کوه می رفتن.
بعد اطرافش را نگاه میکرد و میگفت :ببین برنابی حتی ساختار کوه هم یه جور راز و رمزی داره.نگاه کن کوه مانند یک مثلثه که روی قاعده ایستاده که نشانه استواریه و این انرژی به سمت رأس مثلث کشیده میشه .فکر نمیکنی در خلقت این کوه و نوع هندسی اش حکمت های نهفته است ؟!شاید کوه داره خودش با زبان بی زبانی با ما حرف میزنه .میگه دردل من استواری رو یاد می گیری .شاید رسیدن به قله آن قدرت روحی باشه .به دلیل همینه که میگن مومن مانند کوه استواره و هیچی نمیتونه تکونش بده.درست گفتی در واقع کوه ،کنده شدن از راحتی است. سختی هست که دوباره با خودش راحتی میاره. آدم های بی حوصله توانایی و قدرتی که خدا در وجودشان گذاشته را نمی شناسند .چه برسه که بخواهند این توانایی را بروز بدهند.»
💜💜💜💜💜
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#براساس_زندگی_شهیدان_ایزدی
#نویسنده_مریم_شیدا
#منبع_کتاب_مرابه_مسیح_بسپار
#قسمت_بیست_و_ششم
دیگر چیزی نمانده برسیم. بیشتر وقتها همین جا می نشستیم و بساط ناهار را پهن می کردیم .فرهاد بطری آب خودش را از کنار شلوار نظامی اش در آورد و به من داد.
_حسابی خسته شدی؟
_خیلی وقته که کوه نرفتم.
با هم روی تخته سنگ می نشینیم. دلم می خواهد از نامه پاپا برای فرهاد بگویم .میپرسم:
_گفتی آخر این هفته میری جبهه؟!
_بله برای تشییع مهدی اومدم و دوباره باید برگردم.
_کاش بیشتر می موندی.
_نمیشه یک عملیات در راهه که باید خودمان را برای آن آماده کنیم.
_شما چرا میری ؟!خسرو و مهدی رفتن !شما هم...
فرهاد لبخند می زند و دستش را روی پایم میگذارد.
_زندگی چیزی جز این نیست .جنگیدن در راه عقیده و آرمانت. یا در این راه شهید میشی یا می مونی و دوباره میجنگی.
_یعنی پیش بینیت اینه که جنگ ایران و عراق حالا حالاها تموم نمیشه!؟
آهی میکشد و میگوید:
_خدا میدونه چقدر طول بکشه. تا الان که تقریباً ۵ ساله داریم می جنگیم. ولی این جنگ هم یه روزی تموم بشه، شاید آتش بس بشه، نمیدونم! ولی مبارزه همیشه بوده و هست!
_منظورتو نمیفهمم!
_یادمه خسرو به ما برادرای کوچیکش همیشه میگفت بچهها جنگ تموم میشه .یه روزی جنگیدیم با شاه و انقلاب کردیم، امروز داریم با عراق می جنگیم و جنگ هم تموم میشه، اما دشمنیِ دشمن هیچ وقت تموم نمی شه .اون رو که از جایی شکست بدیم و بیرون کنیم، از یه جای دیگه وارد میشه. میگفت که اگر من شهید شدم و نبودم و شماها موندین، یادتون نره دشمن هیچ وقت نمی خوابه!
_سر در نمیارم فرهاد! چرا مانند همه آدمهای معمولی زندگیتونو نمیکنید؟! شما دنبال چی هستید؟!
_احقاق حق و پیروزی بر باطل!
_حق کیه ؟باطل کیه؟
_حق اسلام هست که برگرفته از دستورات خداوند است و باطل کسانی هستند که نمیخوان حق ظهور کنه!
_یعنی میخوای بگی کشور شما حقه و عراق باطل؟!
_اسلام برای تمام انسانهاست. چه ایران یا هرجای دیگه این که دارند با ما می جنگند، چون که تنها کشوری هستیم که اسلام دین رسمی ماست و در اصل جنگ آنها با ایران نیست با تمدن اسلامیه!
_تا جایی که من میدونم عراق هم یک کشور مسلمانه!
_آره ،اما در واقع، نیزه دشمن است برای سرکوبی اسلام!میدونی برنابی!دشمن زیرکه و نباید احمق فرضش کنیم !خسرو میگفت: همیشه تاریخ بخونید و ببینید توی تاریخ چه اتفاقاتی افتاده تا بصیرت داشته باشید.
_میشه واضح صحبت کنی؟؟
_توی تاریخ اسلام داریم که دشمن از توی خود ما علیه ما اقدامی کنه همین که عراق را دشمن جلو فرستاده یعنی همین! برای نمونه زمانی که میخواستند امام علی را زمین بزنند و پیروز بشن، با خود ارزشهای اسلام به امام ضربه زدند.در تاریخ ما خیلی معروفه« قرآن سر نیزه کردن» وقتی علی و یارانشان بر دشمن غالب میشوند ،اونا برای اینکه تو این جنگ شکست نخورند، قرآن به نیزه می کنند.خوب قرآن برای مسلمانها کتاب مقدسیه! عدهای گفتند ما به جنگ قرآن نمیریم و امام را تنها گذاشتند .در حالی که علی خودش قرآن ناطق بود.
_این یعنی بصیرت؟!!
_بله گاهی باطل لباس حق میپوشه و ظاهر میشه !بصیرت یعنی که بتونی فرق بین این دوتا را بفهمی.
💜💜💜💜💜💜
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
*دعای هفتم صحیفه سجادیه*
*یا مَنْ تُحَلُّ بِهِ عُقَدُ الْمَکارِهِ، وَ یا مَنْ یفْثَأُ بِهِ حَدُّ الشَّدَائِدِ، وَ یا مَنْ یلْتَمَسُ مِنْهُ الْمَخْرَجُ إِلَی رَوْحِ الْفَرَجِ.*
*ذَلَّتْ لِقُدْرَتِک الصِّعَابُ، وَ تَسَبَّبَتْ بِلُطْفِک الْأَسْبَابُ، وَ جَرَی بِقُدرَتِک الْقَضَاءُ، وَ مَضَتْ عَلَی إِرَادَتِک الْأَشْیاءُ.*
*فَهِی بِمَشِیتِک دُونَ قَوْلِک مُؤْتَمِرَةٌ، وَ بِإِرَادَتِک دُونَ نَهْیک مُنْزَجِرَةٌ.*
*أَنْتَ الْمَدْعُوُّ لِلْمُهِمَّاتِ، وَ أَنْتَ الْمَفْزَعُ فِی الْمُلِمَّاتِ، لَا ینْدَفِعُ مِنْهَا إِلَّا مَا دَفَعْتَ، وَ لَا ینْکشِفُ مِنْهَا إِلَّا مَا کشَفْتَ*
*وَ قَدْ نَزَلَ بی یا رَبِّ مَا قَدْ تَکأَّدَنِی ثِقْلُهُ، وَ أَلَمَّ بیمَا قَدْ بَهَظَنِی حَمْلُهُ.*
*وَ بِقُدْرَتِک أَوْرَدْتَهُ عَلَی وَ بِسُلْطَانِک وَجَّهْتَهُ إِلَی.*
*فَلَا مُصْدِرَ لِمَا أَوْرَدْتَ، وَ لَا صَارِفَ لِمَا وَجَّهْتَ، وَ لَا فَاتِحَ لِمَا أَغْلَقْتَ، وَ لَا مُغْلِقَ لِمَا فَتَحْتَ، وَ لَا مُیسِّرَ لِمَا عَسَّرْتَ، وَ لَا نَاصِرَ لِمَنْ خَذَلْتَ.*
*فَصَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ، وَ افْتَحْ لِی یا رَبِّ بَابَ الْفَرَجِ بِطَوْلِک، وَ اکسِرْ عَنِّی سُلْطَانَ الْهَمِّ بِحَوْلِک، وَ أَنِلْنِی حُسْنَ النَّظَرِ فِیمَا شَکوْتُ، وَ أَذِقْنِی حَلَاوَةَ الصُّنْعِ فِیمَا سَأَلْتُ، وَ هَبْ لِی مِنْ لَدُنْک رَحْمَةً وَ فَرَجاً هَنِیئاً، وَ اجْعَلْ لِی مِنْ عِنْدِک مَخْرَجاً وَحِیاً.*
*وَ لَا تَشْغَلْنِی بِالاهْتِمَامِ عَنْ تَعَاهُدِ فُرُوضِک، وَ اسْتِعْمَالِ سُنَّتِک.*
*فَقَدْ ضِقْتُ لِمَا نَزَلَ بییا رَبِّ ذَرْعاً، وَ امْتَلَأْتُ بِحَمْلِ مَا حَدَثَ عَلَی هَمّاً، وَ أَنْتَ الْقَادِرُ عَلَی کشْفِ مَا مُنِیتُ بِهِ، وَ دَفْعِ مَا وَقَعْتُ فِیهِ، فَافْعَلْ بیذَلِک وَ إِنْ لَمْ أَسْتَوْجِبْهُ مِنْک، یا ذَا الْعَرْشِ الْعَظِیمِ.*
@golzarshohadashiraz