#براساس_زندگی_شهید_هاشم_اعتمادی
#منبع_کتاب_چشمهای_شکفته_در_باران
#نویسنده_منوچهر_ذوقی
#قسمت_هجدهم
📝غروب بود که اتوبوس ها با بدنه شیشهای آغشته به گِل وارد پادگان شده و پشت سر هم صف کشیدند.پاسدار جوانی از ساختمان بیرون آمد بلندگوی دستی را برداشت و رو به داوطلبانی که به انتظار اعزام در محوطه تجمع کرده بودند گفت: «برادران توجه کنند اتوبوسها آماده حرکته. هرچه سریعتر وسایل شخصی تان را بردارید و سوار بشید»
هاشم کنار پنجره نشسته و از لابلای گِل های شیشه به جمعیتی که برای بدرقه پشت میله های پادگان جمع شده بودند نگاه کرد. و پدر و مادرش را دید که که نگاه سردرگم شان را در جستجوی او به اتوبوس ها دوخته بودند.بالاتنه را از پنجره بیرون برد. دستانش را دور دهان حلقه کرد و فریاد زد:« پدر..!»
علی اکبر نگاهش را روی پنجره های گرداند و به محض دیدن او به رودابه گفت: «اوناهاش پدر صلواتی اینجا هم دست از این کاراش برنمیداره. ببین چطور از پنجره آویزان شده»
_برو تو مادر میافتی ها..
اتوبوس دوباره به راه افتاد
_خداحافظ !مواظب خودتون باشین. براتون نامه مینویسم.
دعا یادتون نره هر وقت رفتید شاهچراغ .
دقایقی بعد جمعیت آرام و ساکت به راه افتاد و مقابل پادگان خلوت شد پاسدار جوانی از پشت نرده ها لیوان آبی به سوی رودابه دراز کرد.
_بفرما خانم اعتمادی!
شگفت زده به چهره او خیره شد ناباورانه پرسید:
_شما هستی آقا مصطفی؟!
وقتی خواست لیوان را بگیرد چشمش به آستین دست راستش افتاد که کنار بدنش آویزان بود.
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
_خب بچه ها، بهتره دیگه برگردیم! وقت زیادی تا روشن شدن هوا نمونده یا علی!
هاشم اینها را با صدایی خفه گفت و در تاریک و روشن ابر و ماه سعی کرد چهره همراهانش را از نظر بگذراند. آنگاه از جا بلند شد و پیشاپیش رضا و منصور به طرف منطقهای که نیروهای خودی مستقر بودند به راه افتاد. هنوز راه چندانی نرفته بودند که چیزی در تاریکی توجهش را جلب کرد و با اشاره دست آنها را نگه داشت. منصور آهسته پرسید: چی شده؟! انگار اونجا خبرهایی هست!
رضا به جایی که اون نشان داده بود خیره شد.
_آره انگار مهمون داریم!
هاشم خندید.
_نه اونا مهمان گیرش اومده انگار یادش رفته که در خاک عراقیم.
منصور همانطور که با نگاهش تاریکی را می کاوید پرسید:
_«جریان چیه؟»
هاشم نشست و به آنها هم اشاره کرد که بنشینند. آنگاه پوزخندی زد:
_فکر کنم یکم راه را عوضی اومدیم ،اینجا ظاهراً مقرر عراقی هاست!
رضا گفت: غیر ممکنه!! پس چطور چند ساعت پیش که اومدیم خبری ازشون نبود!!
_حق با توئه!ممکنه گشتی باشند. شاید هم نقل و انتقال دارند. به هر حال فعلاً که هستند, تعدادشان هم ظاهراً کم نیست!
منصور گفت:« اینکه خیلی بد شد !بچه ها منتظر نتیجه شناسایی هستند»
_اتفاقاً به همین دلیل خیلی هم خوب شد که با آنها روبرو شدیم. باید حسابی چشم و گوشمون را باز کنیم، ببینیم جریان از چه قراره !سوغاتی خیلی خوبی برای بچه ها میشه!
رضا با صدایی هیجان زده گفت: البته به شرط اینکه جون سالم به در ببریم.
_توکل به خدا !!دیگه نباید خیلی معطل کنیم .بچه ها دلشون شور میزنه!
و واقعا هم می دانست که جز توکل کردن هیچ راه دیگری ندارد. روبرو شدن با نیروهای عراقی آن هم در آن مکان و در آخرین ساعت تاریکی ،می توانست نتیجه شناسایی آنها را به کلی به مخاطره بیاندازد .اما نخواست افرادش ذرهای ترس و دودلی را در رفتار و گفتار احساس کنند.
منصور پرسید: حالا باید چه کار کنیم؟!
رضا پیشنهاد داد: بهتر است آنها را دور بزنیم!
هاشم نگاهی به افق انداخت
_وقت نداریم .هوا به زودی روشن میشه !در حال حاضر تنها راه گذشتن از کنار آن هاست .در ضمن یادتون باشه که باید از کارشون سردربیاریم ممکنه خبر مهمی باشه!
🌹🌹🌹🌹
ادامه دارد...
در واتس اپ👇
https://chat.whatsapp.com/BE71umQBe1UB84MK8aPoYv
در ایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#براساس_زندگی_شهید_هاشم_اعتمادی
#منبع_کتاب_چشمهای_شکفته_در_باران
#نویسنده_منوچهر_ذوقی
#قسمت_نوزدهم
📝سکوت و تاریکی و نا آشنا بودن به منطقه شرایط دشواری را به وجود آورده بود .گاهی صدای نامفهوم یا جنبیدن سایهی نظر آنها را جلب میکرد .گهگاه که مهتاب از میان تکه های سرگردان ابر پایین میریخت، از ترس دیده شدن پشت برآمدگیهای زمین دراز میکشیدند.
هاشم آهسته گفت:«آماده باشین، به محض این که ماه پشت ابر رفت باید خودمونو جلو بکشیم،»
نگاهی به ماه که پشت تکه ابری میرفت انداخت وو سینهخیز به طرف جلو حرکت کرد و خود را به تل کوچک خاک رساند. رضا و منصور نیز خود را به او رساند و با اشاره به دستش دوباره به حرکت درآمدند.
بالای تل خاک ناگهان چشمانشان به چند شبح بزرگ برخورد و سراسیمه سینه به خاک چسباندند .منصور آهسته پرسید: «تانکه؟!!»
_نه به نظرم خودرو باشه .. جیپ.
_چند تا هست؟
_دوتا یا سه تا !دقیقا نمیدونم!
_حالا چیکار کنیم؟!
_هیچی. ادامه میدیم .راه برگشت نداریم!
هاشم سر بلند کرد و به آن طرف سرک کشید. درست دیده بود. سه جیب به فاصله کنار یکدیگر پارک کرده بودند.از تل خاک سرازیر شد و خود را پشت اولین جیپ رساند و از زیر آن چند جفت پوتین را دید که از آنجا دور میشدند. سنگریزه ای برداشت و به طرف همراهانشان پرتاب کرد رضا آهسته گفت: «داره به علامت میده که بریم پهلوش»
حالا پشت سومین جیب بودند .بعد از آن دیگر هیچ جان پناهی که خود را پنهان کنند نبود .صدای رفت و آمد و گفت و گوی عراقی ها نزدیک و نزدیک تر می شد .هاشم احساس کرد برای اولین بار دچار ترس شده .از سویی میدانست درگیری با آنها نتیجه ای جز نابودی عملیات شناسایی ندارد و از سوی دیگر هیچ راه فراری در مقابل شان نبود.
ناگهان چشمش به چیزی افتاد که چند متر آن طرفتر روی زمین بود .به آن خیره شد و منتظر بیرون آمدن ماه مانند ابر ها به کندی و سنگینی حرکت کردند .بالاخره لحظه ای مهتاب روی زمین فرو ریخت و توانست درخشیدن کم سوی لوله فلزی قطوری را ببیند. فکری در ذهنم جرقه زد و آهسته به همراهانش گفت: «اونجا به یک لوله بزرگ روی زمین افتاده باید بریم داخلش قایم بشیم»
اسلحه های شان را روی دوش محکم کردند و آماده حرکت شدند. به محض بلند شدن لوله اسلحه به سپر جیپ خورد و صدای خشک برخورد دو فلز در فضا پیچید.
ناگهان صدای همهمه و گفت و گوی عراقیها قطع شد. هرسه سراسیمه به راه افتادند و خود را به لوله رساندند و درون آن جا گرفتند.
صدای پای عراقی ها دوباره بلند شد. یکی از آنها فریاد زد و چیزی به عربی گفت و به دنبالش چند نفر شروع به دویدن کردند.
منصور زیر لب گفت:« باید اشهدمون را بخوانیم»
هاشم جواب داد:« بهتره اول وجعلنا را بخونیم»
لب ها به زمزمه باز شد و قلب ها به تپشی تند و نامنظم افتاد. صدای گفتگوی دو سرباز عراقی که با گامهایی مردد و کوتاه به لوله نزدیک میشدند به گوششان خورد .چشمها را بستند و منتظر ماندند و در دل دعا می خواندند.
هاشم به دهانه لوله نگاه کرد و دو جفت پوتین را دید که لحظه ایستادند و دوباره به راه افتادند .اسلحه اش را روبروی دهانه لوله گرفت و به رضا و منصور هم علامت داد که مواظب طرف دیگر باشند.
صدای رفت و آمد نیروهای عراقی به گوش میرسید و گاهی فرمانده شان دستوری می داد و به دنبال آن چند نفر به سوی می دویدند.کم کم روشنایی از دهانه لوله وارد شد و پلکای خسته آن سه آرام آرام سنگین و روی هم رفت .هاشم انگار با خودش حرف بزند زمزمه کرد:
_گمونم میخوان اینجا کانال بزنند حالا هم اومدن برای شناسایی و برنامه ریزی!
آخرین کلماتش را گفت چشم هایش روی هم رفت .چشم که باز کرد همه جا روشن شده بود. تا دهانه لوله پیش رفت و سرک کشید .هیچ اثری از نیروهای عراقی نبود و فقط رد چرخهای سه جیپ روی خاکهای نرم به جا مانده بود!
🌹🌹🌹🌹
ادامه دارد...
در واتس اپ👇
https://chat.whatsapp.com/BE71umQBe1UB84MK8aPoYv
در ایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#براساس_زندگی_شهید_هاشم_اعتمادی
#منبع_کتاب_چشمهای_شکفته_در_باران
#نویسنده_منوچهر_ذوقی
#قسمت_بیستم
📝 فرمانده قرارگاه نگاه نافذش را به حاج کاظم حقیقت دوخت که همانطور بی هدف قلمش را روی کاغذ سفیدی که زیر دستش بود حرکت می داد و خطوط نامفهومی میکشید و غرق در افکارش شاید به نخستین روزهای آشنایی اش با هاشم میاندیشید بالاخره قلم اش را روی زمین گذاشت.
_بیشتر از یک سال که اونو میشناسم .برای چند روزی مهمان تیپ امام سجاد بودیم که باهاش آشنا شدم .صمیمیت و اخلاقش باعث شد خیلی زود با هم اخت بشیم .از همون موقع هر وقت که گذرمون به اونجا می افتاد ،اول می رفتیم سراغ او .بعدش هم که منتقل شد به تیپ المهدی و پس از مدت کمی که توی واحد عملیات واحد ما یعنی اطلاعات اومد. تقریباً یک سال با هم بودیم. درهرصورت نظر من مثبته! بچه لایقی و برای این کار کاملاً مناسب است»
فرمانده با خیالی آسوده تر از قبل گفت: «بسیار خوب چون آقای اعتمادی جز واحدشمارش, خودتون باهاش صحبت کنید و کاملاً موضوع را برایش توضیح دهید»
هاشم بیرون سنگر نشسته بود و به عملیاتی که در پیش داشتند میاندیشید .حاج کاظم همانطور که چشم به در دوخته بود آرام آرام به سویش رفت ،به جوانی فکر میکرد که قرار بود به زودی مسئولیت بزرگ به عهده بگیرد .مسئولیتی که هیچ تناسبی با سن و سالش نداشت. با همین افکار جلو رفت و دست روی شانهاش گذاشت. هاشم چشم از غروب برداشت و به محض دیدن او از جا بلند شد و سلام کرد .حاج کاظم لبخندی زد
_خسته نباشی ،تنها نشستی!
هاشم دوباره برگشت و به تیغه های سر به فلک کشیده کوهها زل زد و جواب داد:
_آدم هیچ وقت تنها نیست
_منظورت اینه که مزاحم شدم؟
_نه اصلاً پیش از آمدن شما هم تنها نبودم.
حاج کاظم که با احساسات آشنا بود سری تکان داد
_بگذریم موضوع مهمی هست که باید در موردش صحبت کنیم حوصله داری؟!
هاشم مشغول بالا زدن آستین هایش شد.
_اگر مفصل بهتر بزاریم برای بعد از نماز.
صدای اذان از مقابل سنگر تبلیغات بلند شد. هر دو وضو گرفتند و کنار هم به نماز ایستادند و سپس هاشم روی تخته سنگی نشست.
_در خدمتم.
حاج کاظم اگر چه در دل هیچ شکی نسبت به لیاقت و شایستگی او نداشت، اما حالا که میخواست مسئولیت بزرگی را به جوانی بیست و چند سال واگذار کند دچار تردید شده بود با این وجود نفس عمیقی کشید.
_راستش فرماندهی تصمیم گرفته از این به بعد از قسمت اطلاعات به واحد عملیات بری و مسئولیت یکی از دو محور عمده عملیاتی را به عهده بگیری. علتش هم اینه که در محور غرب هنوز هیچ عملیات گستردهای صورت نگرفته. خودت میدونی که توی این محور درگیری تنگاتنگی با نیروهای دشمن پیش بینی میشه. فرماندهی هم روی تجربه تو حساب کرده و به خصوص به خاطر اهدافی که این عملیات دارد. یعنی آزاد کردن شهرهای کردنشین از زیر آتش عراقیها و تصرف ارتفاعات مهم منطقه و دست آخر پادگان حاج عمران. بنابراین باید با تمام نیرو مسئولیت را قبول کنی.
حرف حاجی که تمام شد هاشم را زیر نظر گرفت و به چهره اش زل زد تا عکس العمل او را از شنیدن آن پیشنهاد ببیند. اما با کمال تعجب تنها یک لبخند آرام و محو روی صورت هاشم دید.هنوز نتوانسته بود افکارش را جمع کند که هاشم گفت:« حقیقتش مدتی که دارم به این موضوع فکر میکنم»
_ولی این تصمیم تازه گرفته شده که تو..
_نه منظورم مسئولیت جدید نیست .عملیات در محور غرب رومیگم. ممکنه چیزی که می خوام بگم براتون عجیب باشه.
هاشم نگاه دیگری به ارتفاعات پیشروی کرد و مانند پهلوانی که حریفش را سبک و سنگین میکند خوب آنها را برانداز کرد.
ما دو منطقه عمده درگیری با دشمن داریم یکی جنوب که به خاطر گرما و بارندگی و باتلاق هایش محدودیتهای زیادی برای ما به وجود میاره یکی دیگه هم غرب ارتفاعات صدرا همون میشه اگر بخواهیم عملیات گسترده و منظم را فقط در جنوب داشته باشه ممکنه حالا حالاها نتوانیم نتیجه جنگ حساب کنیم.
حاج کاظم با توجه به او خیره شد و منتظر ادامه حرفش ماند.
_به هرحال نظر من اینه که در این عملیات با استعداد واحدهای منظم ای مثل لشکرهای پیاده یا مکانیزه وارد بشیم.
_جدی که نمیگی؟!
_چرا اتفاقا خیلی هم جدی گفتم!
🌹🌹🌹🌹
ادامه دارد...
در واتس اپ👇
https://chat.whatsapp.com/BE71umQBe1UB84MK8aPoYv
در ایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#براساس_زندگی_شهید_هاشم_اعتمادی
#منبع_کتاب_چشمهای_شکفته_در_باران
#نویسنده_منوچهر_ذوقی
#قسمت_بیست_و_یکم
📝 _چی داری میگی؟!! متوجه نیستی که داریم درباره منطقه کوهستانی غرب حرف میزنیم؟!
_گفتم که ممکن است تعجب کنید .ولی من در این باره زیاد فکر کردم. انگار یادتون رفته که من بزرگ شده کوهستانم!
_میدونم ولی این خیلی فرق میکنه! تا حالا کی شنیده که در منطقه کوهستانی جنگ منظم اون هم با استعداد لشکر انجام شده باشه!؟
هاشم خندید
_این که مهم نیست .از این به بعد خیلی ها می شنوند!
حاج کاظم ساکت شد و دوباره نگاهش را روی ارتفاعات سر به فلک کشیده مقابلش که اینک در تاریکی فرو رفته بود لغزاند. در سکوت کامل به سخنان او اندیشید و با خود فکر کرد که اگر این حرف ها را از زبان کسی دیگر شنیده بود و با قاطعیت تمام با آن مخالفت میکرد .اما شناختی که از هاشم داشت و اجازه نداد که به راحتی از کنار پیشنهاداتش بگذرد.
بنابراین پس از سکوت طولانی گفت:« باید این مورد را با شورای فرماندهی درمیان بگذاری و نظات را کاملاً توضیح بدی. به هر صورت تصمیم به آنهاست. ولی من خودم یک پیشنهاد دارم. تو ادریس بارزانی را میشناسی؟»
_پسر ملا مصطفی؟!
_آفرین میدونی که ملا مصطفی سرکرده گروه بارزانی ها در غربه!ادریس هم سالها تجربه جنگ و مبارزه در مناطق کوهستانی کردستان عراق را دارد.
_درسته حالا پیشنهاد شما چیه؟!
_پیشنهاد من اینه که با او ملاقات کنیم و در مورد طرح تو باهاش مشورت کنیم. مطمئنا نظراتتون خیلی میتونه مفید باشه!
هاشم سری تکان داد: «موافقم»
_پس تمام این مطلب را با شورای فرماندهی مطرح میکنیم اگر موافق بودند با هم دیگه میریم سراغ !
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
ادریس نگاه خیره اش را از صورت جوان هاشم گرفت. بلند شد و متفکرانه شروع به قدم زدن کرد. انگار داشت یک بار دیگر تمام آنچه را که او گفته بود در ذهنش مرور کرد و یا شاید هم پیش خود می اندیشید که آیا به راستی آن سخن از دهان جوانی که به زحمت به سن ۲۰ سالگی رسیده بیرون آمده است.؟!!
حاج کاظم در تمام مدت ساکت نشسته و واکنشهای ادریس را زیر نظر گرفته بود. بهخوبی امواج ناباوری را در نگاه او می دید. امیدوار بود تا دلایل و توضیحات مردی که سالها زندگی اش را در مبارزات و درگیریهای کوهستانی با حکومت عراق و نیروهای نظامی اش سپری کرده ، هاشم را قانع کند که طرحش از آغاز محکوم به شکست است.
نگاهش متناوباً چشمان منتظر هاشم و چهره ناباور ادریس را می پایید .انتظار هاشم برای شنیدن پاسخ ادریس کمتر از حاج کاظم نبود .اما برخلاف او به موفقیت طرحی که در ذهن پرورانده بود ایمان داشت و خود را آماده دفاع و اثبات نظراتش میکرد.
ادریس با خودش اندیشید، این جوان یا باید بسیار ساده و مبتدی و شوریده باشد و یا اینکه از فکری بلند و مدیریتی بالا برخوردار است .هاشم که صبرش لبریز شده بود اندام ورزیده و چهره مصمم او را که با صلابت خاصی روبرویش ایستاده بود از نظر گذراند. با حالتی بین شوخی و جدی گفت:« پیشنهاد من خیلی عجیب بود؟!»
_موضوع اینه که شما خیلی جوانی ولی مثل فرمانده کهنهکار میدان نبرد حرف های بزرگ میزنی.ولی راستش من هنوز مطمئن نیستم که چقدر درباره چیزهایی که گفتی فکر کردی !آیا واقعا صددرصد به موفقیت آن اطمینان داری؟!
هاشم با نگاه از حاج کاظم اجازه گرفت و پاسخ داد :«من ساعتها روبروی رقیب یعنی ارتفاعات غرب نشستهام. بهش زل زدم به تمام جوانب کار فکر کردم و با تمام مجموعه شرایطی که در محورهای غرب و جنوب داریم به این نتیجه رسیدم و قصد دارم ثابت کنم که در صورت لزوم اجرای عملیات منظم در کوهستان امکان دارد»
🌹🌹🌹🌹
ادامه دارد...
در واتس اپ👇
https://chat.whatsapp.com/BE71umQBe1UB84MK8aPoYv
در ایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#براساس_زندگی_شهید_هاشم_اعتمادی
#منبع_کتاب_چشمهای_شکفته_در_باران
#نویسنده_منوچهر_ذوقی
#قسمت_بیست_و_دوم
📝 ادریس اگرچه تحتتاثیر اعتماد به نفس آن جوان بیست ساله قرار گرفته بود، اما سابقه طولانی مبارزاتش در آن منطقه به او اجازه نمیداد مانند او به نتیجه چنان عملیات امیدوار باشد. دوباره نشست نگاهش را در نگاه او گره زد.
_ظاهراً شما تصمیمتون را گرفتین، ولی اگه بتونین اینجا انجام عملیات منظم انجام بدین و حاج عمران را از دست عراقی ها بگیرین. من کلید بغداد را دو دستی تقدیمتون می کنم!
هاشم لبخندی زد: «پس بهتره از همین حالا به فکر آماده کردن کلید بغداد باشید!»
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
ساعت ۱۲ شب بیست و نهم تیر ماه سال ۶۲ ،نیروهایی که ساعتها در انتظار نبردی سنگین لحظهشماری میکردند با دلی پر آرزو و لب هایی که هرکدام دعایی را زمزمه میکردند به سوی منطقه حاج عمران هجوم بردند.
چند روز از شروع عملیات گذشته بود و اینک هاشم دوش به دوش و پا به پای نیروهای تحت امرش، درها و ارتفاعاتی را که آنها را از نیروهای عراقی جدا میکرد، پشت سر میگذاشتند. فرماندهان عراقی بهت زده، حرکت غیر قابل پیش بینی نیروهای ایرانی را زیر نظر گرفته و به دنبال تدابیری بودند تا به هر گونه ای این هجوم را متوقف سازند .دشواری عمل در کوهستان و وجود ارتفاعات که نیروهای ایرانی را از تیررس محفوظ می داشت، امکان مقابله را از آنها گرفته بود.
دست آخر ستاد فرماندهی تنها راه را استفاده از هلیکوپترها دید. یکباره چندین فروند هلی کوپتر نظامی عراق به قصد هلی بُرد نیروهای ایرانی وارد آسمان منطقه شدند و پژواک غرش آنها بین دیوارهای کوهستان طنین انداخت.
حاج کاظم نگاهی به آسمان بالای سرش انداخت .هلیکوپترها گاهی چنان نزدیک میشدند که احساس میکرد میتواند به آنها آویزان شود. به زودی مسلسل ها از دل آسمان افراد را نشانه گرفتند. هر بار صخره متلاشی می شد و یا نیروهای کشته و مجروح به پایین می غلتیدند.
برای لحظه ای شک و تردید سراپایش را گرفت و به یاد حرفهای ادریس بارزانی افتاد و به دنبالش ساعتها بحث و گفتگو و مخالفت هایی که در شورای فرماندهی با نظرات هاشم شده بود از مقابل نظرش گذشت.
خسته و بی رمق با تخته سنگی تکیه داده به دره زیر پایش نگاه کرد که نیروهایش بی امان از دامان کوه بالا می رفتند و با دیدن این صحنه کمی قرار گرفت و بی اختیار نگاهش را به جستجوی هاشم همچنان روی صخرهها گرداند.انگار نیاز داشت با یکی مثل او صحبت کند تا نسبت به درستی عملیات اطمینان بیشتری پیدا کند.
چشمش به هاشم افتاد که لنگ لنگان از دره پایین می رفت. یکباره ته دلش خالی شد و دلشوره به جانش افتاد. آسیب دیدن هاشم در آن بحبوحه یعنی.....
برخاست. اطرافش را پایید.نظر دیگری به هلیکوپترها که آسمان را جولانگاه کرده بودند انداخت و به سوی هاشم به راه افتاد.
هاشم پشت صخرهای پناه گرفته و در حالی که از درد به خود می پیچید و چوبدستی اش که چند متر پایینتر افتاده بود خیره شد.
جراحت پای راست چالاکی اش را گرفته بود منتظر فرصت کوتاهی بود که دور از آسیب مثلثی ها چوبدستی اش را بردارد.
حاج کاظم در چند قدمی ایستاد هیچ حرفی از کنارش گذشت چوبدستی را برایش بالا برد آن را به طرفش دراز کرد.
_اوضاع پاسخ خرابه؟!
هاشم سر بلند کرد و لبخند محوی روی لبانش نشست
_نه چیزی نیست یه خراش جزئیه!
حاج کاظم کنارش نشست و پرواز هلیکوپترها را نگاه کرد.
_هاشمی که من میشناسم به خاطر یک خراش جزئی زمین گیر نمیشه.
هاشم حرف را کش نداد و گفت: «کمکم کن بلند شم.
کاظم برخاست زیر بازویش را گرفت .اما هنوز بر نخواسته بود که یکباره غرش چند هلیکوپتر در فضای بالای سرشان طنین انداخت .صدا به حدی نزدیک بود که احساس کردند قصد دارند روی سر آنها فرود آید.هر دو کنار هم رو به آسمان دراز کشیدن و لوله مسلسل هایشان را به طرف بالا گرفته و شلیک کردند.هلیکوپترها به سرعت چرخی زدند و از آنجا دور شدند. حاج کاظم گفت:« بدجوری دارند جولان می دهند»
هاشم خندید و گفت:« به دل نگیر !نمیتونن کار زیادی بکنند. یعنی همین ارتفاعات بهشون اجازه نمیده .حالا کمک کن بلند شم»
_ولی آخه تو با این پا توی این کوه و دره چه کار میتونی بکنی؟! بهتره برگردی عقب!
_نگران من نباش! سعی کن مواظب بچهها باشی !هواشونو داشته باش!
و بی آن که مجال صحبت دیگری بدهد به راه افتاد به طرف پایین دره سرازیر شد .حاج کاظم با عصبانیت غرید:
_کجا داری میری؟!
_باید ارتفاعاتی را که گرفتیم حفظ کنیم. نباید بگذاریم پشت اونا هلی برد کنن!
🌹🌹🌹🌹
ادامه دارد...
در واتس اپ👇
https://chat.whatsapp.com/BE71umQBe1UB84MK8aPoYv
در ایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#براساس_زندگی_شهید_هاشم_اعتمادی
#منبع_کتاب_چشمهای_شکفته_در_باران
#نویسنده_منوچهر_ذوقی
#قسمت_بیست_و_سوم
📝 در نبردی که در نیمه شب ۱۴ روز پیش شروع شده بود،عاقبت به سرانجام رسید. آخرین افراد پا بر بلندای ارتفاعاتی که هدف عملیات بود گذشته بودند و حاج عمران را به تصرف خود در آوردند .نیروهای تازهنفس از میان شهدا و مجروحین و از راهی که در آن ۱۴ روز با نبردی شبانه روزی باز شده بود ،خود را به مهاجمان رساندند و اینک وقت آن بود که تیپ المهدی را به عقب منتقل کنند.
هاشم سرمست از شادی پیروزی و دلتنگ از خالی بودن جای همرزمان شهیدش، چشم به منطقه زیبا و پر عظمت زیر پایش دوخته بود دو امدادگر بالای سرش ایستادند.او را روی برانکارد خواباندند و از زمین بلند کردند. همانطور که از کنار نیروهای تازهنفس میگذشت با لبخندی که پیروزی در آن موج می زد و آنها خوشامد می گفت. یک آن چشمش به حاج کاظم افتاد.
_یک لحظه صبر کنید
امدادگر ها ایستادند و با تعجب به او نگاه کردند .یکی از آنها پرسید :«طوری شده؟!»
هاشم فریاد زد :«حاجکاظم!»
حاج کاظم به طرف صدا برگشت. به محض دیدن او ، گل از گلش شکفت. با خوشحالی به طرفش رفت و بالای سرش نشست. نگاهی به پای راستش انداخت و پرسید:« حالت چطوره؟!»
_ از این بهتر نمیشه!
_خدا را شکر چیزی لازم نداری؟! کاری هست که برات انجام بدم؟!
_بله البته ممکنه کمی برات سخت باشه!
_هرچی باشه انجام میدم بگو تعارف نکن!
هاشم قیافه جدی به خود گرفت.
_یک امانتی پیش یکنفر دارم میخواستم برام بیاریش!
_چی هست؟ از کی باید بگیرم؟!
_کلید!
_کلید چی؟! از کی باید بگیرم؟!
هاشم کسی کرد و گفت :«از ادریس! مگه قرار نشد اگر موفق شدیم کلید بغداد را به ما بده!»
حاج کاظم با شنیدن این حرف خیالش آسوده شد خندید و گفت :هیچ وقت از شوخی بر نمی داری!
روبه امدادهای گر ها که با تعجب به آنها زل زده بودند ادامه داد: داره هذیون میگه! بهتره اونو زودتر برسونید درمانگاه!
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
شهرام با شور و شوق به در خانه کوبید .رودابه وحشتزده از آشپزخانه بیرون آمد و گفت :«کیه؟!»
سهیلا را فرستاد تا در را باز کند و خودش با کنجکاوی چشم به در حیاط دوخت .این بی قراری که هر بار با صدا درآمدنِ بی هنگام در خانه، تمام وجودش را فرا میگرفت ،چند سالی میشد که همراهش بود .درست از زمانی که هاشم و پس از او برادرش مهران به جبهه رفته بودند.
همه هستی اش انگار همواره با دو ریسمان قوی به دو سو کشیده میشد .یکی از سوی اعتقاد و باورش به راهی که فرزندانش رفته بودند ،از سوی دیگر عشق و عاطفه مادری دل و جانش را با خود می کشید.او این سالها لحظه لحظه زندگی اش را با امید و اضطراب گذرانده بود.
سهیلا در را گشود و شهرام بیدرنگ مثل تیر رها شده از چله کمان ، خود را به مادر رساند.
_چه خبر شده؟! چی شده؟!
شهرام نفس زنان گفت: هاشم!
رودابه تمام بدنش یخ کرد و خون در رگ هایش منجمد شد. بی هاشم مگر میشود به زندگی ادامه داد ؟!
سهیلا شاید حال مادر را میفهمید.آنچنان چنان محکم شانه های او را گرفته و تکان میداد .رودابه به خود آمد و چشمان از حدقه در آمده اش را به سهیلا دوخت صدای شهرام از اتاق به گوش رسید:« زود باشید دیگه!»
هر دو به اتاق دویدند و او را دیدند که دو زانو روبه روی تلویزیون نشسته و به آن زل زده بود.
_بگو ببینم چی شده چرا حرف نمیزنی؟!
شهرام بی آن که چشم از تلویزیون بردارد جواب داد:« الان هاشم را نشون میده بشینین!»
دوباره خون در رگهای رودابه جریان گرفت و به صفحه تلویزیون خیره شد .سهیلا پرسید: «تو از کجا میدونی؟! چرا نشونش نمیده پس؟!
پیش از آن که جوابی بشنود چهره هاشم بر صفحه نورانی تلویزیون نقد است رودابه با اشاره دست ساکت شان کرد و هر سه نفر از راه نگاه دلهای بی تاب شان را به چهره و صدای هاشم سپردند.
خبرنگار گفت :«بدون شک مردم علاقهمند تا از جزئیات اهداف و نتایج عملیات والفجر ۲ آگاه شوند .لطفاً شما در این مورد توضیحات برای بینندگان بدید»
نخست دوربین چوبدستی هاشم را نشان داد، آنگاه تصویر چهره آرام آرام تمام صفحه را در بر گرفت.
«عملیات ساعت ۱۲ شب ۲۹ تیر ماه با رمز یا الله یا الله یا الله شروع شد و اگرچه منطقه عملیاتی به خاطر وجود ارتفاعات و درههای متعدد صعب العبور بود و عراق تمام امکاناتش از جمله هلیکوپترهای جنگی اش را برای خنثی کردن این عملیات به کار برد، ولی به حول و قوه الهی رزمندگان ما توانستند به اهداف مورد نظر و از پیش تعیین شده دست پیدا کنند و پس از چهارده شبانه روز نبرد خستگیناپذیر ،حدود ۲۰۰ کیلومتر مربع از منطقه و ارتفاعات زیادی را آزاد کنند و نهایتاً پادگان حاج عمران را به تصرف در بیارن»
برای رودابه همین خبر و دیدن چهره آرام هاشم کافی بود .به عادت همیشگی از دانههای تسبیح میان انگشتانش به چرخش در آمدند و لبهایش به زمزمه خاموش جنبیدند.
ادامه دارد...
در ایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#براساس_زندگی_شهید_هاشم_اعتمادی
#منبع_کتاب_چشمهای_شکفته_در_باران
#نویسنده_منوچهر_ذوقی
#قسمت_بیست_و_چهارم
📝 آن شب تا دیر وقت آن چه در خانه و یا بین همسایه ها گفته و شنیده میشد جز درباره آن واقعاً نبود. آمدن علی اکبر بهانه ای شد تا اعضای خانواده یک بار دیگر درباره آن مصاحبه تلوزیونی بگویند و بشنوند. علی اکبر همه حرفها را شنید و پیروزمندانه خبری را که با خود آورده بود به دیگران داد.
_امروز تلفنی با هاشم صحبت کردم .انشالله اگر اتفاقی نیفته خودش تا چند روز دیگه میاد مرخصی!
با شنیدن این خبر شور و شعفی دیگر در دل همه جوشید.
شب هنگام رودابه و علی اکبر بیدار نشسته و با هم صحبت می کردند.
_این بهترین فرصته! خودم باهاش حرف میزنم و راضی می کنم.
رودابه آهی کشید.
_میترسم بازم هزار تا بهانه بیاره!
_دیگه هیچ بهانه ای نداره . خوشبختانه این عملیات هم که با پیروزی به پایان رسید اصلاً باید شیرینی بده.
_خدا از دهنت بشنوه.
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
هاشم کی و چگونه تا این اندازه رشد کرده و بزرگ شده بود؟!بیش تر به مردی سی و چند ساله می مانست و رفتارش به پختگی مرد کارزاری شده بود که انگار سالهای سال تنها جولانگاهش میدان نبرد بوده است .نه اینکه پیر و شکسته شده باشد و نه اینکه چهره اش چین و چروک گذر سالیان گرفته باشد. نه !! او همچنان جوان ، شاداب و سرزنده و بذله گو بود و اما در عمق نگاهش و در ته مایه گفتنش ،سنگینی صلابت و متانت و آزمودگی های دلاوری کهنهکار لانه کرده بود.
همین ها او را در نظر دیگران تا به این دگرگون می نمود. او نیز همچون هزاران هزار جوان دیگری که پخته میدان کارزار شده بود و هزاران رمز و راز از دیاری سحر آمیز با خود همراه داشت ،تنها یک عضو از خانواده یک برادر یا یک فرزند نبود ، آنها دیگر فراتر از این جمع کوچک، متعلق به خانواده بسیار بزرگتری بودند .این بود که دیدن آنها حس غریبی را در خانواده به وجود میآورد. از سویی آشناترین آشنایان بودند و از سوی دیگر متعلق به دیاری دیگر و مجموعه انسان هایی بودند که با گرد آمدن شان خانواده ای عظیم تشکیل می دادند .
شهرام و سهیلا و لیلا برادرشان را میانه میدان شروع شور و شوقشان اسیر کرده و از هر دری با او سخن می گفتند و پدر و مادر مهربان آنها را می نگریستند.شب به نیمه نزدیک شد همگی یک به یک سر بر بالین آسودگی گذاشتند. رودابه نیز با اشاره شوهرش آن دو را به خود واگذاشت. علی اکبر تا فرصتی به یابد و افکارش را جمع و جور کند گفت:« قربون دستت یه لیوان آب برام بیار بابا جون.
هاشم پاهایش را از لبه تخت آویزان کرد تا برخیزد ,اما یک باره انگار تمام تاریکی در چشمانش نشسته است سرش به دوران افتاده تعادلش را از دست داد .یک آن خود را در سراشیبی خاکریز بلندی دید که دمی بعد ، گلوله خمپاره آن را متلاشی کرد. تودهای از گرد و خاک برخاست و آنگاه دودی سفیدرنگ از دل خاک ریز جوشیده فضا را پر کرد و به سرفه افتاد .دستانش را دور دهان گرفت و سرفه اش را در سینه حبس کرد .دوباره نشست سرش را در سینه فرو برد و سرفه اش را برید.
علی اکبر با ترس و وحشت خود را به او رساند شانههایش را مالش داد و پرسید:
_چته بابا؟!طوری شد؟!
همچنان که سرفه می کرد سر تکان داد و به زور لبخندی به لب آورد و بریده بریده گفت:« یه لیوان آب..»
علی اکبر با عجله لیوان آبی به دستش دادم.اما سرفه بدنش را به لرزه درآورده و آب به زمین می ریخت. لیوان را از دستش گرفت و جرعه جرعه به او نوشاند. نشست سرش را میان دستهای گرفت و زیر لب زمزمه کرد :«یا قمر بنی هاشم به تو سپردمش.!»
ادامه دارد...
در واتس اپ👇
https://chat.whatsapp.com/BE71umQBe1UB84MK8aPoYv
در ایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#براساس_زندگی_شهید_هاشم_اعتمادی
#منبع_کتاب_چشمهای_شکفته_در_باران
#نویسنده_منوچهر_ذوقی
#قسمت_بیست_و_پنجم
🌸🌿🌸🌿🌸🌿
📝 هاشم با عجله فرمان اتومبیل را به سمت کناره خیابان پیچاند و محکم پایش را روی پدال ترمز کوبید. علی اکبر به جلو پرت شد و پیش از آن که سرش به شیشه بخورد ،دستانش را به داشبورد چسباند و خودش را عقب کشید.
با صدای گوشخراش ترمز, رهگذران و دکانداران به سمت آنها برگشتند و جوانان یکی از وحشت دوچرخه درون جدول خیابان افتاده بود برخاست و با عصبانیت کنار پنجره ایستاد و رو به هاشم که سرش را روی فرمان گذاشته بود فریاد زد: «حواست کجاست؟!! اگه بلد نیستی پشت فرمون نشین!»
هاشم آرام سر بلند کرد و نگاهی به جوان انداخت و بریده بریده گفت :«ببخشید ....طوریت ...که نشد..»
جوان نگاهی به علی اکبر کرد و ادامه داد:
_به خاطر ریش سفید این پیرمرد کاری باهات ندارم و گرنه..
_ببخشید اگر خسارتی بهت رسیده..
و سرفه اجازه نداد حرفش را تمام کند.
جوان با تعجب به او خیره شد.
_انگار راستی راستی حالت خوب نیست! برو بابا ..برو..
علی اکبر دستش را دور شانه های هاشم انداخت رو به جوان کرد.
_شما به بزرگی خودت ببخش.
آنگاه پیاده شده اتومبیل را دور زد لحظه ایستاد و دور شدن جوان را نگریست سپس در را باز کرد.
_من رانندگی می کنم برو اونطرف بشین.
اتومبیل را روشن کرد از چند خیابان گذشته روبه روی بیمارستان شهید مطهری ایستاد .هاشم با تعجب به اطراف نگاه کرد.
_اینجا اومدی چیکار؟!
علی اکبر اتومبیل را خاموش کرد.
_توی این چند روز این بار سومه که اینجوری میشی!
_چه جوری؟!
_محض خدا خودت را به کوچه علی چپ نزن! تو حالت خوب نیست!
_نه بابا چیزی نیست. فقط کمی خسته ام!
_لازم نیست ظاهرسازی کنی. من دیروز رفتم سراغ یکی از دوستانم که دبیر شیمی هست .موضوع را براش گفتم. گفت: احتمالاً شیمیایی شدی! به هرحال ضرری نداره که دکتر معاینه ات کنه!
_حق با دوست شماست!چند وقت پیش یکی از عملیاتهای شیمیایی شدم ولی خیلی شدید نبود.
_من کاری به این حرفها ندارم. باید خودتو به دکتر نشون بدی!
دکتر بعد از شنیدن توضیحات شروع به معاینه کرد. علی اکبر که تمام وجودش دستخوش اضطراب و دلشوره بود، به دنبال راهی تا با دقت بیشتری معاینه اش را انجام دهد،سر حرف را باز کرد:
_آقای دکتر ایشان جوان و کله اش باد داره ! از بس تو جبهه جنگیده نسبت به این چیزها بی تفاوت شده. به هر حال سلامتی و وجودش برای جبهه ها لازمه ! پسرم مسئولیتهای مهمی توی جبهه داره به همین خاطر خواهش می کنم هر کاری لازمه براش انجام بدین!
هاشم با شنیدن این حرف به طرف او برگشت و طوری نگاهش کرد که دیگر به حرفش را ادامه ندهد.
دکتر حرکت او را دید.
_ناراحت نشو جوان هنوز پدر نشدی تا بفهمین بنده خدا چه حالی داره.
برو به علی اکبر ادامه داد:
_چشم پدر جان!! هر کاری لازم باشه برای این فرمانده جوان انجام میدم. خیالت راحت باشه!
علی اکبر زیر چشمی به چهره گرفته و در همه هاشم نگاه کرد و ساکت شد.
🌿🌹🌿🌹🌿🌹
ادامه دارد...
در واتس اپ👇
https://chat.whatsapp.com/BE71umQBe1UB84MK8aPoYv
در ایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
∞💌😍🦋∞
#تلنگر 🍃
🍂طوری #تَلاش کنید 💪کِه اگر روزی
#امام زمان عج فرمودند:
" یه سرباز #متخصص میخام
🍃بفرمایند ؛ فلانی بیاید "
سربازی کِه هیچ #کارایـی
نداشته باشه بدردِ اقا نمیخوره..
برید #آمادگیِ جسمانیِ
خودتون رو ببرید بالا✅
🍂مومن باشید..
همراه با آمادگیِ جسمانی...♥️✨
#شهیدحسینمغزغلامے🌷👆
☘🌷☘🌷
#ﺳﺮﺑﺎﺯﺷﻬﺪاﻳﻲ اﻣﺎﻡ ﺯﻣﺎﻥ ﻋﺞ ﺑﺎﺷﻴﻢ
🍃🌹🍃🌹
#ڪانال_ﮔﻠﺰاﺭشهدا:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد
#سردار _بی_مرز🦋
خاطرات شهید(حاج قاسم سلیمانی) 🌷
♦️به روایت
🍃۳ راننده، حریف پرکاری #حاج_قاسم نمیشدند
✍«گاهی اوقات، ۳ راننده برای حاج قاسم عوض میکردیم.
رانندهها خسته میشدند، اما او همچنان میدوید و کار میکرد. خودش میگفت:
"از ابتدای صبح که هنوز هوا تاریک است، از خانه بیرون میآیم و شب، وقتی به خانه برمیگردم که بچههایم خوابند و نمیتوانم آنها را ببینم. "»
روایت #سردار_حسنی به دیدار آخر میرسد.
نفس بلندی میکشد و میگوید: «آخرین بار، ۳ روز قبل از شهادتش به #کرمان آمد. سهشنبه، کرمان بود.
چهارشنبه رفت #تهران.
پنجشنبه در لبنان و سوریه بود و سحرگاه جمعه، در عراق به #شهادت رسید.
ببینید! اینقدر پرکار بود. یکی از دوستان به #سردار گفتهبود: اینقدر ندو. اینقدر خودت را خسته و اذیت نکن.
حاج قاسم در جوابش گفته بود: "من اگر ندوم، نیروهایم راه نمیروند.
من باید بدوم تا نیروهایم راه بروند"... میگفتند در آخرین جلسهای که پنجشنبه در سوریه برگزار کرد، از ساعت ۸ صبح شروع کردهبود و به غیر از زمان محدود نماز و ناهار، تا ساعت ۳ بعدازظهر برایشان صحبت کرده بود.
تأکید کرده بود: "همه بنویسند. هرچه میگویم، بنویسید. منشور ۵ سال آینده را دارم برایتان میگویم.
" حاج قاسم گفت و نیروها نوشتند؛ از برنامه تکتک گروههای مقاومت در پنج سال بعد، از شیوه تعامل با همدیگر و... بعد از جلسه سوریه، برای دیدار با سید حسن نصرالله به لبنان رفت و بعد از آن هم، پرواز به سمت عراق و ترور و #شهادت...
🌱آخرین دستنوشته حاج قاسم، همانی بود که در آن نوشته بود: "خداوندا مرا پاکیزه بپذیر .
@golzarshohadashiraz
#براساس_زندگی_شهید_هاشم_اعتمادی
#منبع_کتاب_چشمهای_شکفته_در_باران
#نویسنده_منوچهر_ذوقی
#قسمت_بیست_و_ششم
🌸🌿🌸🌿🌸🌿
📝 در بین راه داروخانه سکوت سنگین میانشان حکمفرما بود .هاشم که تحمل ناراحتی پدرش را نداشت گفت:« بابا جون این چه حرفی بود که زدی ، چیزهایی که در مورد من گفتی؟
_خب مگه چه عیبی داره؟! این که باید باعث خوشحالی و افتخار من و تو باشه!
_شما لطف داری !میدونم که منظور بدی نداشتی، ولی باید بیشتر از اینها مواظب باشی!
_مواظب چی ؟!من که اصلا سر در نمیارم!
_ببین !توی این موقعیت که من با لباس مبدل اینجا و آنجا میروم و حتی مواظبم که محل خونه ام توی شیراز محرمانه باقی بمونه ،گفتن این حرف کار درستی نبود!
علی اکبر که تازه متوجه منظور او شده بود با ناراحتی و پشیمانی سری تکان داد:
_حق با توست. نباید میگفتم که تو چه کاره ای!
_البته مرگ و زندگی دست خداست. ولی در شرایط فعلی احساس میکنم که وجودم برای به انجام رساندن کاری که شروع کردیم لازم است. از طرفی وظیفه همه ماست که از خودمون مواظبت کنیم .من به فکر شخص خودم نیستم .ولی مسئولیت بزرگی روی دوشم هست که باید با کمال دقت انجامش بدم!
علی اکبر با این توضیحات به یاد اتفاقات دو ،سه سال گذشته افتاد .حوادثی که طی آنها ، رزمنده هایی که به مرخصی آمده بودند در دل شب تاریک و یا در خلوت یک بعد از ظهر گرم تابستان هدف گلوله افراد ناشناسی قرار گرفته بودند.
با این خیالات دلشوره در جانش نشست.یک آن این هراس از ذهنش گذشت که« اگر همان دکتر ..»اما دل به آن نداد و حرفش را عوض کرد: «مدت که من و مادر تصمیم داریم درباره موضوعی باهات صحبت کنیم»
هاشم تا آخر ماجرا را حدس زد اما به روی خود نیاورد.
_چه موضوعی؟!
_موضوعی که هر پدر و مادری آرزو دارند تا زنده هستند به چشم خودشون ببینند.
_خدا انشالله به شما و مادر عمر نوح بده و هم اگه گفتی چی؟!
_چی؟
_صبر ایوب!!
_امان از دست تو یعنی ما باید چقدر دیگه منتظر بمونیم.؟!دیگه هرچی ما را سر دواندی بسه! این بار باید تکلیف تو را مشخص کنیم.
_بابا جون من فعلا خیلی کار دارم.. اینقدر شلوغه که..
_دیگه حرف از این چیزا گذشته !خودم تمام مقدماتش را چیدم. خیال دارم یه دختر از خانواده ثروتمند و اشرافی برات بگیرم و طوری جشن عروسی را برپا کنم که نظیر نداشته باشد.
هاشم یکباره روی داشبورد زد.
_همین جا نگهدار بابا..
علی اکبر وحشتزده پا روی پدال ترمز فشردو اتومبیل درجا میخکوب شد.
_چی شده باباجون؟! اتفاقی افتاده؟! حالت خوب نیست؟!
هاشم دستگیره در را کشید و در حالی که وانمود میکرد قصد پیاده شدن دارد گفت: «اتفاقی نیفتاده فقط می خوام پیاده بشم و از یه راه دیگه برم»
_منظورت چیه؟؟ کدوم راه؟؟
هاشم سادگی پدرش را که دید لبخندی زد
_جناب آقای اعتمادی! قربون شکل ماهت برم! بیا دست از سر کچل من بردار!
_این حرفا چیه میزنی پسر !مگه من چی گفتم؟
_آخه قربونت برم! من چه کارم با طبقه اعیان و اشراف؟! انگار یادت رفته من کی ام ؟بنده هاشم اعتمادی پسر مشهدی علی اکبر اعتمادی!
پدر اخم هایش را درهم کرد
_مگه تو پیرو پیغمبر اکرم نیستی!؟خوب ایشون هم با حضرت خدیجه و دختر ابوبکر و عمر ازدواج کرد و آنها هم از طبقه اعیان و اشراف بودند.
_درسته ولی ایشون پیغمبر خدا بود و حسابش از بقیه جداست!
_حالا چی میخوای بگی؟ یعنی خیال ازدواج نداری؟!
_چرا ندارم؟خوب هم دارم! ولی با دختری که با ما جور باشه!
علی اکبر از این که با اصل موضوع مخالفت نشان نداد خوشحال شد.
_بسیار خوب .قبوله!
هاشم ادامه داد:« در ضمن خودت میدونی که من اهل تشریفات نیستم .با یه مراسم جمع و جور و یک جشن خانوادگی هم میشه ..نمیشه؟؟
_شدن که میشه ولی..
_ولی نداره! اگه قبوله تا در را ببندم و بریم وگرنه من همینجا پیاده میشم.
_لازم نیست پیاده بشی با هم اومدیم با هم بر میگردیم حالا اگه جنابعالی شرط و شروط دیگه ای نداری راه بیفتیم»
🌿🌹🌿🌹🌿🌹
ادامه دارد...
در واتس اپ👇
https://chat.whatsapp.com/BE71umQBe1UB84MK8aPoYv
در ایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌸🌸🌸🌸
#ﻗﺮاﺭﺷﺒﺎﻧﻪ
#ﭼﻠﻪ_ﺣﺴﻴﻨﻲ
#ﺗﻮﺻﻴﻪ_ﺭﻫﺒﺮﻱ
#ﺑﻪ_ﻧﻴﺎﺑﺖ_اﻣﺎﻡﺯﻣﺎﻥﻋﺞ و #ﺷﻬﺪا
#ﺟﻬﺖﺭﻓﻊ_ﺑﻼ_ﻭ_ﺑﻴﻤﺎﺭﻱ...
👇👇👇
*دعای هفتم صحیفه سجادیه*
*یا مَنْ تُحَلُّ بِهِ عُقَدُ الْمَکارِهِ، وَ یا مَنْ یفْثَأُ بِهِ حَدُّ الشَّدَائِدِ، وَ یا مَنْ یلْتَمَسُ مِنْهُ الْمَخْرَجُ إِلَی رَوْحِ الْفَرَجِ.*
*ذَلَّتْ لِقُدْرَتِک الصِّعَابُ، وَ تَسَبَّبَتْ بِلُطْفِک الْأَسْبَابُ، وَ جَرَی بِقُدرَتِک الْقَضَاءُ، وَ مَضَتْ عَلَی إِرَادَتِک الْأَشْیاءُ.*
*فَهِی بِمَشِیتِک دُونَ قَوْلِک مُؤْتَمِرَةٌ، وَ بِإِرَادَتِک دُونَ نَهْیک مُنْزَجِرَةٌ.*
*أَنْتَ الْمَدْعُوُّ لِلْمُهِمَّاتِ، وَ أَنْتَ الْمَفْزَعُ فِی الْمُلِمَّاتِ، لَا ینْدَفِعُ مِنْهَا إِلَّا مَا دَفَعْتَ، وَ لَا ینْکشِفُ مِنْهَا إِلَّا مَا کشَفْتَ*
*وَ قَدْ نَزَلَ بی یا رَبِّ مَا قَدْ تَکأَّدَنِی ثِقْلُهُ، وَ أَلَمَّ بیمَا قَدْ بَهَظَنِی حَمْلُهُ.*
*وَ بِقُدْرَتِک أَوْرَدْتَهُ عَلَی وَ بِسُلْطَانِک وَجَّهْتَهُ إِلَی.*
*فَلَا مُصْدِرَ لِمَا أَوْرَدْتَ، وَ لَا صَارِفَ لِمَا وَجَّهْتَ، وَ لَا فَاتِحَ لِمَا أَغْلَقْتَ، وَ لَا مُغْلِقَ لِمَا فَتَحْتَ، وَ لَا مُیسِّرَ لِمَا عَسَّرْتَ، وَ لَا نَاصِرَ لِمَنْ خَذَلْتَ.*
*فَصَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ، وَ افْتَحْ لِی یا رَبِّ بَابَ الْفَرَجِ بِطَوْلِک، وَ اکسِرْ عَنِّی سُلْطَانَ الْهَمِّ بِحَوْلِک، وَ أَنِلْنِی حُسْنَ النَّظَرِ فِیمَا شَکوْتُ، وَ أَذِقْنِی حَلَاوَةَ الصُّنْعِ فِیمَا سَأَلْتُ، وَ هَبْ لِی مِنْ لَدُنْک رَحْمَةً وَ فَرَجاً هَنِیئاً، وَ اجْعَلْ لِی مِنْ عِنْدِک مَخْرَجاً وَحِیاً.*
*وَ لَا تَشْغَلْنِی بِالاهْتِمَامِ عَنْ تَعَاهُدِ فُرُوضِک، وَ اسْتِعْمَالِ سُنَّتِک.*
*فَقَدْ ضِقْتُ لِمَا نَزَلَ بییا رَبِّ ذَرْعاً، وَ امْتَلَأْتُ بِحَمْلِ مَا حَدَثَ عَلَی هَمّاً، وَ أَنْتَ الْقَادِرُ عَلَی کشْفِ مَا مُنِیتُ بِهِ، وَ دَفْعِ مَا وَقَعْتُ فِیهِ، فَافْعَلْ بیذَلِک وَ إِنْ لَمْ أَسْتَوْجِبْهُ مِنْک، یا ذَا الْعَرْشِ الْعَظِیمِ.*
#براساس_زندگی_شهید_هاشم_اعتمادی
#منبع_کتاب_چشمهای_شکفته_در_باران
#نویسنده_منوچهر_ذوقی
#قسمت_بیست_و_هفتم
🌸🌿🌸🌿🌸🌿
📝 هاشم که اینک خیالش آسوده شده بود خندید.
_از اولش هم من هیچ شرط و شروطی نداشتم .بفرما دنده را چاق کن!
علی اکبر اتومبیل را به حرکت درآورد و زیر لب غرید:
_پدر صلواتی! کی میتونه حریف تو بشه!؟
هاشم به طرفش برگشت و بوسه ای بر دستان او که روی فرمان بود ، نشاند.
_ما کوچیک شما هستیم آقای اعتمادی!
علی اکبر خندید و سر تکان داد.
🌿🌿🌿🌿🌿
_اینقدر این دست و اون دست نکن. زودتر باباجون!
_ به روی چشم .چقدر شما هولی!
_پس چی که هولم! بجنب پدر صلواتی!
علی اکبر با لبخندی که روی لب هایش نشسته بود مثل گنجشک های سرمست بهاری این طرف و آن طرف می پرید و گاهی به اتاق هاشم سرک می کشید.
_پس چرا آماده نمیشی ؟! زود باش دیگه!
و گاهی پی همسرش راه میافتاد
_همه چیز آماده است ؟!چیزی کم و کسر نداری؟!
و یا شهرام را به دنبال خودش می کشید.
_آفرین !بشین کفشهای داداشت را واکس بزن. همچین برقش بنداز که چشم را خیره کنه!
دست آخر, همانطور که هر کسی به دنبال کار خودش بود ,وسط هال ایستاد و با صدای بلند گفت:
_باید سنگ تموم بزاریم. می خوام مراسمی برپا کنیم که هیچ جا نظیرش را ندیده باشیم.
هاشم دکمه پیراهنش را بست و از داخل اتاق سرک کشید.
_بابا جون شما که باز گفتی ؟! تشریفات بی تشریفات .میدونی که من خوشم نمیاد!
_این چه حرفیه ؟!مگه چندبار میخوای عروسی کنی؟! یه بار! این یک بار هم باید حسابی باشه!
_مگه اینجوری که من میگم بی حسابه؟! حساب و کتابش یک خطبه است و شیرینی همین! بقیه اش اضافیه!
علی اکبر همسرش را مخاطب قرار داد
_خانم شما یه چیزی به این شازده بگو !شیر پاک خورده یک کلامه!
رودابه چادرش را روی سرش مرتب کرد و از اتاق بیرون آمد.
_حالا چه وقت این حرفاست.؟ ما تازه میخوایم بریم بله برون. حالا کو تا عروسی و مراسم!
هاشم کتش را پوشید از اتاق بیرون آمد و نگاهی به مادرش انداخت:
«حاج خانم! شما همون جوری که من گفتم, ترتیب کارها را بده! شرط کن که مراسم باید خیلی ساده و جمع و جور باشد»
جلوتر رفت و نفس به نفس علی اکبر ایستاد و ادامه داد: «بابا جون .قربونت برم. آخه تو این وضعیت درست نیست .هم اسرافه هم بی معرفتی!.از آن طرف شهید میارن از این طرف بزن و بکوبه راه بندازیم ؟!!اینکه نمیشه! باور کن اگه سنت پیغمبر و دستور دین نبود ،شاید فعلا زیر بار همین هم نمی رفتم!
علی اکبر فهمید که ادامه بحث بینتیجه است، تنها به عنوان آخرین تیر ترکش زیر لب گفت: «کار حرام که نمی خواهیم بکنیم» و رفت تا کفش هایش را بپوشد.
مهران که تا آن زمان ساکت ایستاده و به تماشا میکرد کنار علی اکبر رفت و همانطور که خود را مشغول واکس زدن کفش ها نشان می داد آهسته گفت: «بابا شما که او را میشناسی! بزارید راحت باشه. اصل ازدواجه که به حمدالله داره صورت میگیرد»
رودابه برای ختم کلام روبه پروین کرد:
_مادرجان خلعتی را آماده کردی؟!
_بله گذاشتمشون توی کیف دستی.
_پس راه بیفتیم که دیر شد.
🌿🌹🌿🌹🌿🌹
ادامه دارد...
در واتس اپ👇
https://chat.whatsapp.com/BE71umQBe1UB84MK8aPoYv
در ایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
گلزار شهدا
🌸🌸🌸🌸 #ﻗﺮاﺭﺷﺒﺎﻧﻪ #ﭼﻠﻪ_ﺣﺴﻴﻨﻲ #ﺗﻮﺻﻴﻪ_ﺭﻫﺒﺮﻱ #ﺑﻪ_ﻧﻴﺎﺑﺖ_اﻣﺎﻡﺯﻣﺎﻥﻋﺞ و #ﺷﻬﺪا #ﺟﻬﺖﺭﻓﻊ_ﺑﻼ_ﻭ_ﺑﻴﻤﺎﺭﻱ... 👇👇👇 *دع
ﺁﺧﺮﻳﻦ ﺷﺐ #ﻗﺮاﺭﺷﺒﺎﻧﻪ✋
ﺑﻪ ﺣﻤﺪاﻟﻠﻪ ﺗﻮﻓﻴﻖ ﺷﺪ ﻳﻪ ﭼﻬﻠﻪ ﺣﺴﻴﻨﻲ ﺑﻪ ﻧﻴﺎﺑﺖ اﺯ اﻣﺎﻡ ﺯﻣﺎن ﻋﺞ و ﺷﻬﺪا ﺑﮕﻴﺮﻳﻢ
🌹🌹🌹
اﻧﺸﺎاﻟﻠﻪ ﻧﺘﻴﺠﻪ اﻳﻦ ﭼﻬﻠﻪ ﺗﻌﺠﻴﻞ ﺩﺭ اﻣﺮ ﻓﺮﺝ و ﺭﻓﻊ ﺑﻼ و ﺑﻴﻤﺎﺭﻱ اﺯ ﻋﺎﻟﻢ ﺷﻮﺩ
🌹🌹🌹
🌱من خجالت میکشم توی صورت
#حاج_قاسم نگاه کنم
اسفند سال ۱۳۸۸ بود.
مثل هر سال در تالار وزارت کشور برای سالگرد #شهیدان آقا #مهدی_باکری و آقا #حمید_باکری مراسمی برگزار شده بود.
تهران بودم آن روزها.
محمودرضا زنگ زد و گفت: «میآیی مراسم؟»
گفتم: «میآیم. چطور؟» گفت: «حتما بیا. سخنران مراسم حاج قاسم است».
مقابل تالار با هم قرار گذاشته بودیم. محمودرضا زودتر از من رسیده بود. من با چند نفر از دوستان رفته بودم. پیدایش کردم و با هم رفتیم و نشستیم طبقه بالا. همه صندلیها پر بود و جا برای نشستن نبود. به زحمت روی لبه یکی از سکوها جایی پیدا کردیم و همان جا نشستیم روی سکو. در طول مراسم با محمودرضا مشغول صحبت بودیم.
ولی حاج قاسم که آمد محمودرضا دیگر حرف نمیزد. من گوشی موبایلم📱 را درآوردم و همان جا شروع کردم به ضبط کردن سخنرانی حاج قاسم.
محمودرضا تا آخر، همین طور توی سکوت بود و گوش میداد.
وقتی حاج قاسم داشت حرفهایش را جمعبندی میکرد، محمودرضا یک مرتبه برگشت گفت: «حاج قاسم فرصت سر خاراندن هم ندارد. این کت و شلواری را که تنش هست میبینی؟ باور کن این را به زور قبول کرده که برای مراسم بپوشد و الا همین قدر هم وقت برای تلف کردن ندارد!»
موقع پایین آمدن از پلهها به محمودرضا گفتم: «نمیشود حاج قاسم را از نزدیک ببینیم؟» گفت: «من خجالت میکشم توی صورت حاج قاسم نگاه کنم؛ بس که چهرهاش خسته است.» پایین که آمدیم، موقع خداحافظی با دیالوگ مشهور #سلحشور در فیلم آژانس شیشهای به او گفتم: «این شما، اینم مربیتون!»
دلخور شدم که قبول نکرد برویم حاج قاسم را از نزدیک ببینیم. محمودرضا خودش هم همین طور بود؛ همیشه خسته.
پرکار بود و به پرکاری اعتقاد داشت. میگفت: «من یک بار در حضور حاج قاسم برای عدهای حرف میزدم. گفتم من این طور فهمیدهام که خداوند #شهادت را به کسانی میدهد که پر کار هستند و شهدای ما در جنگ این طور بودهاند. حاج قاسم حرفم را تایید کرد و گفت: بله همین بود».
#شهید_محمودرضا_بیضائی💚
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
@golzarshohadashiraz