#براساس_زندگی_شهید_هاشم_اعتمادی
#منبع_کتاب_چشمهای_شکفته_در_باران
#نویسنده_منوچهر_ذوقی
#قسمت_بیستم
📝 فرمانده قرارگاه نگاه نافذش را به حاج کاظم حقیقت دوخت که همانطور بی هدف قلمش را روی کاغذ سفیدی که زیر دستش بود حرکت می داد و خطوط نامفهومی میکشید و غرق در افکارش شاید به نخستین روزهای آشنایی اش با هاشم میاندیشید بالاخره قلم اش را روی زمین گذاشت.
_بیشتر از یک سال که اونو میشناسم .برای چند روزی مهمان تیپ امام سجاد بودیم که باهاش آشنا شدم .صمیمیت و اخلاقش باعث شد خیلی زود با هم اخت بشیم .از همون موقع هر وقت که گذرمون به اونجا می افتاد ،اول می رفتیم سراغ او .بعدش هم که منتقل شد به تیپ المهدی و پس از مدت کمی که توی واحد عملیات واحد ما یعنی اطلاعات اومد. تقریباً یک سال با هم بودیم. درهرصورت نظر من مثبته! بچه لایقی و برای این کار کاملاً مناسب است»
فرمانده با خیالی آسوده تر از قبل گفت: «بسیار خوب چون آقای اعتمادی جز واحدشمارش, خودتون باهاش صحبت کنید و کاملاً موضوع را برایش توضیح دهید»
هاشم بیرون سنگر نشسته بود و به عملیاتی که در پیش داشتند میاندیشید .حاج کاظم همانطور که چشم به در دوخته بود آرام آرام به سویش رفت ،به جوانی فکر میکرد که قرار بود به زودی مسئولیت بزرگ به عهده بگیرد .مسئولیتی که هیچ تناسبی با سن و سالش نداشت. با همین افکار جلو رفت و دست روی شانهاش گذاشت. هاشم چشم از غروب برداشت و به محض دیدن او از جا بلند شد و سلام کرد .حاج کاظم لبخندی زد
_خسته نباشی ،تنها نشستی!
هاشم دوباره برگشت و به تیغه های سر به فلک کشیده کوهها زل زد و جواب داد:
_آدم هیچ وقت تنها نیست
_منظورت اینه که مزاحم شدم؟
_نه اصلاً پیش از آمدن شما هم تنها نبودم.
حاج کاظم که با احساسات آشنا بود سری تکان داد
_بگذریم موضوع مهمی هست که باید در موردش صحبت کنیم حوصله داری؟!
هاشم مشغول بالا زدن آستین هایش شد.
_اگر مفصل بهتر بزاریم برای بعد از نماز.
صدای اذان از مقابل سنگر تبلیغات بلند شد. هر دو وضو گرفتند و کنار هم به نماز ایستادند و سپس هاشم روی تخته سنگی نشست.
_در خدمتم.
حاج کاظم اگر چه در دل هیچ شکی نسبت به لیاقت و شایستگی او نداشت، اما حالا که میخواست مسئولیت بزرگی را به جوانی بیست و چند سال واگذار کند دچار تردید شده بود با این وجود نفس عمیقی کشید.
_راستش فرماندهی تصمیم گرفته از این به بعد از قسمت اطلاعات به واحد عملیات بری و مسئولیت یکی از دو محور عمده عملیاتی را به عهده بگیری. علتش هم اینه که در محور غرب هنوز هیچ عملیات گستردهای صورت نگرفته. خودت میدونی که توی این محور درگیری تنگاتنگی با نیروهای دشمن پیش بینی میشه. فرماندهی هم روی تجربه تو حساب کرده و به خصوص به خاطر اهدافی که این عملیات دارد. یعنی آزاد کردن شهرهای کردنشین از زیر آتش عراقیها و تصرف ارتفاعات مهم منطقه و دست آخر پادگان حاج عمران. بنابراین باید با تمام نیرو مسئولیت را قبول کنی.
حرف حاجی که تمام شد هاشم را زیر نظر گرفت و به چهره اش زل زد تا عکس العمل او را از شنیدن آن پیشنهاد ببیند. اما با کمال تعجب تنها یک لبخند آرام و محو روی صورت هاشم دید.هنوز نتوانسته بود افکارش را جمع کند که هاشم گفت:« حقیقتش مدتی که دارم به این موضوع فکر میکنم»
_ولی این تصمیم تازه گرفته شده که تو..
_نه منظورم مسئولیت جدید نیست .عملیات در محور غرب رومیگم. ممکنه چیزی که می خوام بگم براتون عجیب باشه.
هاشم نگاه دیگری به ارتفاعات پیشروی کرد و مانند پهلوانی که حریفش را سبک و سنگین میکند خوب آنها را برانداز کرد.
ما دو منطقه عمده درگیری با دشمن داریم یکی جنوب که به خاطر گرما و بارندگی و باتلاق هایش محدودیتهای زیادی برای ما به وجود میاره یکی دیگه هم غرب ارتفاعات صدرا همون میشه اگر بخواهیم عملیات گسترده و منظم را فقط در جنوب داشته باشه ممکنه حالا حالاها نتوانیم نتیجه جنگ حساب کنیم.
حاج کاظم با توجه به او خیره شد و منتظر ادامه حرفش ماند.
_به هرحال نظر من اینه که در این عملیات با استعداد واحدهای منظم ای مثل لشکرهای پیاده یا مکانیزه وارد بشیم.
_جدی که نمیگی؟!
_چرا اتفاقا خیلی هم جدی گفتم!
🌹🌹🌹🌹
ادامه دارد...
در واتس اپ👇
https://chat.whatsapp.com/BE71umQBe1UB84MK8aPoYv
در ایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#براساس_زندگی_شهید_هاشم_اعتمادی
#منبع_کتاب_چشمهای_شکفته_در_باران
#نویسنده_منوچهر_ذوقی
#قسمت_بیست_و_یکم
📝 _چی داری میگی؟!! متوجه نیستی که داریم درباره منطقه کوهستانی غرب حرف میزنیم؟!
_گفتم که ممکن است تعجب کنید .ولی من در این باره زیاد فکر کردم. انگار یادتون رفته که من بزرگ شده کوهستانم!
_میدونم ولی این خیلی فرق میکنه! تا حالا کی شنیده که در منطقه کوهستانی جنگ منظم اون هم با استعداد لشکر انجام شده باشه!؟
هاشم خندید
_این که مهم نیست .از این به بعد خیلی ها می شنوند!
حاج کاظم ساکت شد و دوباره نگاهش را روی ارتفاعات سر به فلک کشیده مقابلش که اینک در تاریکی فرو رفته بود لغزاند. در سکوت کامل به سخنان او اندیشید و با خود فکر کرد که اگر این حرف ها را از زبان کسی دیگر شنیده بود و با قاطعیت تمام با آن مخالفت میکرد .اما شناختی که از هاشم داشت و اجازه نداد که به راحتی از کنار پیشنهاداتش بگذرد.
بنابراین پس از سکوت طولانی گفت:« باید این مورد را با شورای فرماندهی درمیان بگذاری و نظات را کاملاً توضیح بدی. به هر صورت تصمیم به آنهاست. ولی من خودم یک پیشنهاد دارم. تو ادریس بارزانی را میشناسی؟»
_پسر ملا مصطفی؟!
_آفرین میدونی که ملا مصطفی سرکرده گروه بارزانی ها در غربه!ادریس هم سالها تجربه جنگ و مبارزه در مناطق کوهستانی کردستان عراق را دارد.
_درسته حالا پیشنهاد شما چیه؟!
_پیشنهاد من اینه که با او ملاقات کنیم و در مورد طرح تو باهاش مشورت کنیم. مطمئنا نظراتتون خیلی میتونه مفید باشه!
هاشم سری تکان داد: «موافقم»
_پس تمام این مطلب را با شورای فرماندهی مطرح میکنیم اگر موافق بودند با هم دیگه میریم سراغ !
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
ادریس نگاه خیره اش را از صورت جوان هاشم گرفت. بلند شد و متفکرانه شروع به قدم زدن کرد. انگار داشت یک بار دیگر تمام آنچه را که او گفته بود در ذهنش مرور کرد و یا شاید هم پیش خود می اندیشید که آیا به راستی آن سخن از دهان جوانی که به زحمت به سن ۲۰ سالگی رسیده بیرون آمده است.؟!!
حاج کاظم در تمام مدت ساکت نشسته و واکنشهای ادریس را زیر نظر گرفته بود. بهخوبی امواج ناباوری را در نگاه او می دید. امیدوار بود تا دلایل و توضیحات مردی که سالها زندگی اش را در مبارزات و درگیریهای کوهستانی با حکومت عراق و نیروهای نظامی اش سپری کرده ، هاشم را قانع کند که طرحش از آغاز محکوم به شکست است.
نگاهش متناوباً چشمان منتظر هاشم و چهره ناباور ادریس را می پایید .انتظار هاشم برای شنیدن پاسخ ادریس کمتر از حاج کاظم نبود .اما برخلاف او به موفقیت طرحی که در ذهن پرورانده بود ایمان داشت و خود را آماده دفاع و اثبات نظراتش میکرد.
ادریس با خودش اندیشید، این جوان یا باید بسیار ساده و مبتدی و شوریده باشد و یا اینکه از فکری بلند و مدیریتی بالا برخوردار است .هاشم که صبرش لبریز شده بود اندام ورزیده و چهره مصمم او را که با صلابت خاصی روبرویش ایستاده بود از نظر گذراند. با حالتی بین شوخی و جدی گفت:« پیشنهاد من خیلی عجیب بود؟!»
_موضوع اینه که شما خیلی جوانی ولی مثل فرمانده کهنهکار میدان نبرد حرف های بزرگ میزنی.ولی راستش من هنوز مطمئن نیستم که چقدر درباره چیزهایی که گفتی فکر کردی !آیا واقعا صددرصد به موفقیت آن اطمینان داری؟!
هاشم با نگاه از حاج کاظم اجازه گرفت و پاسخ داد :«من ساعتها روبروی رقیب یعنی ارتفاعات غرب نشستهام. بهش زل زدم به تمام جوانب کار فکر کردم و با تمام مجموعه شرایطی که در محورهای غرب و جنوب داریم به این نتیجه رسیدم و قصد دارم ثابت کنم که در صورت لزوم اجرای عملیات منظم در کوهستان امکان دارد»
🌹🌹🌹🌹
ادامه دارد...
در واتس اپ👇
https://chat.whatsapp.com/BE71umQBe1UB84MK8aPoYv
در ایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#براساس_زندگی_شهید_هاشم_اعتمادی
#منبع_کتاب_چشمهای_شکفته_در_باران
#نویسنده_منوچهر_ذوقی
#قسمت_بیست_و_دوم
📝 ادریس اگرچه تحتتاثیر اعتماد به نفس آن جوان بیست ساله قرار گرفته بود، اما سابقه طولانی مبارزاتش در آن منطقه به او اجازه نمیداد مانند او به نتیجه چنان عملیات امیدوار باشد. دوباره نشست نگاهش را در نگاه او گره زد.
_ظاهراً شما تصمیمتون را گرفتین، ولی اگه بتونین اینجا انجام عملیات منظم انجام بدین و حاج عمران را از دست عراقی ها بگیرین. من کلید بغداد را دو دستی تقدیمتون می کنم!
هاشم لبخندی زد: «پس بهتره از همین حالا به فکر آماده کردن کلید بغداد باشید!»
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
ساعت ۱۲ شب بیست و نهم تیر ماه سال ۶۲ ،نیروهایی که ساعتها در انتظار نبردی سنگین لحظهشماری میکردند با دلی پر آرزو و لب هایی که هرکدام دعایی را زمزمه میکردند به سوی منطقه حاج عمران هجوم بردند.
چند روز از شروع عملیات گذشته بود و اینک هاشم دوش به دوش و پا به پای نیروهای تحت امرش، درها و ارتفاعاتی را که آنها را از نیروهای عراقی جدا میکرد، پشت سر میگذاشتند. فرماندهان عراقی بهت زده، حرکت غیر قابل پیش بینی نیروهای ایرانی را زیر نظر گرفته و به دنبال تدابیری بودند تا به هر گونه ای این هجوم را متوقف سازند .دشواری عمل در کوهستان و وجود ارتفاعات که نیروهای ایرانی را از تیررس محفوظ می داشت، امکان مقابله را از آنها گرفته بود.
دست آخر ستاد فرماندهی تنها راه را استفاده از هلیکوپترها دید. یکباره چندین فروند هلی کوپتر نظامی عراق به قصد هلی بُرد نیروهای ایرانی وارد آسمان منطقه شدند و پژواک غرش آنها بین دیوارهای کوهستان طنین انداخت.
حاج کاظم نگاهی به آسمان بالای سرش انداخت .هلیکوپترها گاهی چنان نزدیک میشدند که احساس میکرد میتواند به آنها آویزان شود. به زودی مسلسل ها از دل آسمان افراد را نشانه گرفتند. هر بار صخره متلاشی می شد و یا نیروهای کشته و مجروح به پایین می غلتیدند.
برای لحظه ای شک و تردید سراپایش را گرفت و به یاد حرفهای ادریس بارزانی افتاد و به دنبالش ساعتها بحث و گفتگو و مخالفت هایی که در شورای فرماندهی با نظرات هاشم شده بود از مقابل نظرش گذشت.
خسته و بی رمق با تخته سنگی تکیه داده به دره زیر پایش نگاه کرد که نیروهایش بی امان از دامان کوه بالا می رفتند و با دیدن این صحنه کمی قرار گرفت و بی اختیار نگاهش را به جستجوی هاشم همچنان روی صخرهها گرداند.انگار نیاز داشت با یکی مثل او صحبت کند تا نسبت به درستی عملیات اطمینان بیشتری پیدا کند.
چشمش به هاشم افتاد که لنگ لنگان از دره پایین می رفت. یکباره ته دلش خالی شد و دلشوره به جانش افتاد. آسیب دیدن هاشم در آن بحبوحه یعنی.....
برخاست. اطرافش را پایید.نظر دیگری به هلیکوپترها که آسمان را جولانگاه کرده بودند انداخت و به سوی هاشم به راه افتاد.
هاشم پشت صخرهای پناه گرفته و در حالی که از درد به خود می پیچید و چوبدستی اش که چند متر پایینتر افتاده بود خیره شد.
جراحت پای راست چالاکی اش را گرفته بود منتظر فرصت کوتاهی بود که دور از آسیب مثلثی ها چوبدستی اش را بردارد.
حاج کاظم در چند قدمی ایستاد هیچ حرفی از کنارش گذشت چوبدستی را برایش بالا برد آن را به طرفش دراز کرد.
_اوضاع پاسخ خرابه؟!
هاشم سر بلند کرد و لبخند محوی روی لبانش نشست
_نه چیزی نیست یه خراش جزئیه!
حاج کاظم کنارش نشست و پرواز هلیکوپترها را نگاه کرد.
_هاشمی که من میشناسم به خاطر یک خراش جزئی زمین گیر نمیشه.
هاشم حرف را کش نداد و گفت: «کمکم کن بلند شم.
کاظم برخاست زیر بازویش را گرفت .اما هنوز بر نخواسته بود که یکباره غرش چند هلیکوپتر در فضای بالای سرشان طنین انداخت .صدا به حدی نزدیک بود که احساس کردند قصد دارند روی سر آنها فرود آید.هر دو کنار هم رو به آسمان دراز کشیدن و لوله مسلسل هایشان را به طرف بالا گرفته و شلیک کردند.هلیکوپترها به سرعت چرخی زدند و از آنجا دور شدند. حاج کاظم گفت:« بدجوری دارند جولان می دهند»
هاشم خندید و گفت:« به دل نگیر !نمیتونن کار زیادی بکنند. یعنی همین ارتفاعات بهشون اجازه نمیده .حالا کمک کن بلند شم»
_ولی آخه تو با این پا توی این کوه و دره چه کار میتونی بکنی؟! بهتره برگردی عقب!
_نگران من نباش! سعی کن مواظب بچهها باشی !هواشونو داشته باش!
و بی آن که مجال صحبت دیگری بدهد به راه افتاد به طرف پایین دره سرازیر شد .حاج کاظم با عصبانیت غرید:
_کجا داری میری؟!
_باید ارتفاعاتی را که گرفتیم حفظ کنیم. نباید بگذاریم پشت اونا هلی برد کنن!
🌹🌹🌹🌹
ادامه دارد...
در واتس اپ👇
https://chat.whatsapp.com/BE71umQBe1UB84MK8aPoYv
در ایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#براساس_زندگی_شهید_هاشم_اعتمادی
#منبع_کتاب_چشمهای_شکفته_در_باران
#نویسنده_منوچهر_ذوقی
#قسمت_بیست_و_سوم
📝 در نبردی که در نیمه شب ۱۴ روز پیش شروع شده بود،عاقبت به سرانجام رسید. آخرین افراد پا بر بلندای ارتفاعاتی که هدف عملیات بود گذشته بودند و حاج عمران را به تصرف خود در آوردند .نیروهای تازهنفس از میان شهدا و مجروحین و از راهی که در آن ۱۴ روز با نبردی شبانه روزی باز شده بود ،خود را به مهاجمان رساندند و اینک وقت آن بود که تیپ المهدی را به عقب منتقل کنند.
هاشم سرمست از شادی پیروزی و دلتنگ از خالی بودن جای همرزمان شهیدش، چشم به منطقه زیبا و پر عظمت زیر پایش دوخته بود دو امدادگر بالای سرش ایستادند.او را روی برانکارد خواباندند و از زمین بلند کردند. همانطور که از کنار نیروهای تازهنفس میگذشت با لبخندی که پیروزی در آن موج می زد و آنها خوشامد می گفت. یک آن چشمش به حاج کاظم افتاد.
_یک لحظه صبر کنید
امدادگر ها ایستادند و با تعجب به او نگاه کردند .یکی از آنها پرسید :«طوری شده؟!»
هاشم فریاد زد :«حاجکاظم!»
حاج کاظم به طرف صدا برگشت. به محض دیدن او ، گل از گلش شکفت. با خوشحالی به طرفش رفت و بالای سرش نشست. نگاهی به پای راستش انداخت و پرسید:« حالت چطوره؟!»
_ از این بهتر نمیشه!
_خدا را شکر چیزی لازم نداری؟! کاری هست که برات انجام بدم؟!
_بله البته ممکنه کمی برات سخت باشه!
_هرچی باشه انجام میدم بگو تعارف نکن!
هاشم قیافه جدی به خود گرفت.
_یک امانتی پیش یکنفر دارم میخواستم برام بیاریش!
_چی هست؟ از کی باید بگیرم؟!
_کلید!
_کلید چی؟! از کی باید بگیرم؟!
هاشم کسی کرد و گفت :«از ادریس! مگه قرار نشد اگر موفق شدیم کلید بغداد را به ما بده!»
حاج کاظم با شنیدن این حرف خیالش آسوده شد خندید و گفت :هیچ وقت از شوخی بر نمی داری!
روبه امدادهای گر ها که با تعجب به آنها زل زده بودند ادامه داد: داره هذیون میگه! بهتره اونو زودتر برسونید درمانگاه!
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
شهرام با شور و شوق به در خانه کوبید .رودابه وحشتزده از آشپزخانه بیرون آمد و گفت :«کیه؟!»
سهیلا را فرستاد تا در را باز کند و خودش با کنجکاوی چشم به در حیاط دوخت .این بی قراری که هر بار با صدا درآمدنِ بی هنگام در خانه، تمام وجودش را فرا میگرفت ،چند سالی میشد که همراهش بود .درست از زمانی که هاشم و پس از او برادرش مهران به جبهه رفته بودند.
همه هستی اش انگار همواره با دو ریسمان قوی به دو سو کشیده میشد .یکی از سوی اعتقاد و باورش به راهی که فرزندانش رفته بودند ،از سوی دیگر عشق و عاطفه مادری دل و جانش را با خود می کشید.او این سالها لحظه لحظه زندگی اش را با امید و اضطراب گذرانده بود.
سهیلا در را گشود و شهرام بیدرنگ مثل تیر رها شده از چله کمان ، خود را به مادر رساند.
_چه خبر شده؟! چی شده؟!
شهرام نفس زنان گفت: هاشم!
رودابه تمام بدنش یخ کرد و خون در رگ هایش منجمد شد. بی هاشم مگر میشود به زندگی ادامه داد ؟!
سهیلا شاید حال مادر را میفهمید.آنچنان چنان محکم شانه های او را گرفته و تکان میداد .رودابه به خود آمد و چشمان از حدقه در آمده اش را به سهیلا دوخت صدای شهرام از اتاق به گوش رسید:« زود باشید دیگه!»
هر دو به اتاق دویدند و او را دیدند که دو زانو روبه روی تلویزیون نشسته و به آن زل زده بود.
_بگو ببینم چی شده چرا حرف نمیزنی؟!
شهرام بی آن که چشم از تلویزیون بردارد جواب داد:« الان هاشم را نشون میده بشینین!»
دوباره خون در رگهای رودابه جریان گرفت و به صفحه تلویزیون خیره شد .سهیلا پرسید: «تو از کجا میدونی؟! چرا نشونش نمیده پس؟!
پیش از آن که جوابی بشنود چهره هاشم بر صفحه نورانی تلویزیون نقد است رودابه با اشاره دست ساکت شان کرد و هر سه نفر از راه نگاه دلهای بی تاب شان را به چهره و صدای هاشم سپردند.
خبرنگار گفت :«بدون شک مردم علاقهمند تا از جزئیات اهداف و نتایج عملیات والفجر ۲ آگاه شوند .لطفاً شما در این مورد توضیحات برای بینندگان بدید»
نخست دوربین چوبدستی هاشم را نشان داد، آنگاه تصویر چهره آرام آرام تمام صفحه را در بر گرفت.
«عملیات ساعت ۱۲ شب ۲۹ تیر ماه با رمز یا الله یا الله یا الله شروع شد و اگرچه منطقه عملیاتی به خاطر وجود ارتفاعات و درههای متعدد صعب العبور بود و عراق تمام امکاناتش از جمله هلیکوپترهای جنگی اش را برای خنثی کردن این عملیات به کار برد، ولی به حول و قوه الهی رزمندگان ما توانستند به اهداف مورد نظر و از پیش تعیین شده دست پیدا کنند و پس از چهارده شبانه روز نبرد خستگیناپذیر ،حدود ۲۰۰ کیلومتر مربع از منطقه و ارتفاعات زیادی را آزاد کنند و نهایتاً پادگان حاج عمران را به تصرف در بیارن»
برای رودابه همین خبر و دیدن چهره آرام هاشم کافی بود .به عادت همیشگی از دانههای تسبیح میان انگشتانش به چرخش در آمدند و لبهایش به زمزمه خاموش جنبیدند.
ادامه دارد...
در ایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#براساس_زندگی_شهید_هاشم_اعتمادی
#منبع_کتاب_چشمهای_شکفته_در_باران
#نویسنده_منوچهر_ذوقی
#قسمت_بیست_و_چهارم
📝 آن شب تا دیر وقت آن چه در خانه و یا بین همسایه ها گفته و شنیده میشد جز درباره آن واقعاً نبود. آمدن علی اکبر بهانه ای شد تا اعضای خانواده یک بار دیگر درباره آن مصاحبه تلوزیونی بگویند و بشنوند. علی اکبر همه حرفها را شنید و پیروزمندانه خبری را که با خود آورده بود به دیگران داد.
_امروز تلفنی با هاشم صحبت کردم .انشالله اگر اتفاقی نیفته خودش تا چند روز دیگه میاد مرخصی!
با شنیدن این خبر شور و شعفی دیگر در دل همه جوشید.
شب هنگام رودابه و علی اکبر بیدار نشسته و با هم صحبت می کردند.
_این بهترین فرصته! خودم باهاش حرف میزنم و راضی می کنم.
رودابه آهی کشید.
_میترسم بازم هزار تا بهانه بیاره!
_دیگه هیچ بهانه ای نداره . خوشبختانه این عملیات هم که با پیروزی به پایان رسید اصلاً باید شیرینی بده.
_خدا از دهنت بشنوه.
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
هاشم کی و چگونه تا این اندازه رشد کرده و بزرگ شده بود؟!بیش تر به مردی سی و چند ساله می مانست و رفتارش به پختگی مرد کارزاری شده بود که انگار سالهای سال تنها جولانگاهش میدان نبرد بوده است .نه اینکه پیر و شکسته شده باشد و نه اینکه چهره اش چین و چروک گذر سالیان گرفته باشد. نه !! او همچنان جوان ، شاداب و سرزنده و بذله گو بود و اما در عمق نگاهش و در ته مایه گفتنش ،سنگینی صلابت و متانت و آزمودگی های دلاوری کهنهکار لانه کرده بود.
همین ها او را در نظر دیگران تا به این دگرگون می نمود. او نیز همچون هزاران هزار جوان دیگری که پخته میدان کارزار شده بود و هزاران رمز و راز از دیاری سحر آمیز با خود همراه داشت ،تنها یک عضو از خانواده یک برادر یا یک فرزند نبود ، آنها دیگر فراتر از این جمع کوچک، متعلق به خانواده بسیار بزرگتری بودند .این بود که دیدن آنها حس غریبی را در خانواده به وجود میآورد. از سویی آشناترین آشنایان بودند و از سوی دیگر متعلق به دیاری دیگر و مجموعه انسان هایی بودند که با گرد آمدن شان خانواده ای عظیم تشکیل می دادند .
شهرام و سهیلا و لیلا برادرشان را میانه میدان شروع شور و شوقشان اسیر کرده و از هر دری با او سخن می گفتند و پدر و مادر مهربان آنها را می نگریستند.شب به نیمه نزدیک شد همگی یک به یک سر بر بالین آسودگی گذاشتند. رودابه نیز با اشاره شوهرش آن دو را به خود واگذاشت. علی اکبر تا فرصتی به یابد و افکارش را جمع و جور کند گفت:« قربون دستت یه لیوان آب برام بیار بابا جون.
هاشم پاهایش را از لبه تخت آویزان کرد تا برخیزد ,اما یک باره انگار تمام تاریکی در چشمانش نشسته است سرش به دوران افتاده تعادلش را از دست داد .یک آن خود را در سراشیبی خاکریز بلندی دید که دمی بعد ، گلوله خمپاره آن را متلاشی کرد. تودهای از گرد و خاک برخاست و آنگاه دودی سفیدرنگ از دل خاک ریز جوشیده فضا را پر کرد و به سرفه افتاد .دستانش را دور دهان گرفت و سرفه اش را در سینه حبس کرد .دوباره نشست سرش را در سینه فرو برد و سرفه اش را برید.
علی اکبر با ترس و وحشت خود را به او رساند شانههایش را مالش داد و پرسید:
_چته بابا؟!طوری شد؟!
همچنان که سرفه می کرد سر تکان داد و به زور لبخندی به لب آورد و بریده بریده گفت:« یه لیوان آب..»
علی اکبر با عجله لیوان آبی به دستش دادم.اما سرفه بدنش را به لرزه درآورده و آب به زمین می ریخت. لیوان را از دستش گرفت و جرعه جرعه به او نوشاند. نشست سرش را میان دستهای گرفت و زیر لب زمزمه کرد :«یا قمر بنی هاشم به تو سپردمش.!»
ادامه دارد...
در واتس اپ👇
https://chat.whatsapp.com/BE71umQBe1UB84MK8aPoYv
در ایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#براساس_زندگی_شهید_هاشم_اعتمادی
#منبع_کتاب_چشمهای_شکفته_در_باران
#نویسنده_منوچهر_ذوقی
#قسمت_بیست_و_پنجم
🌸🌿🌸🌿🌸🌿
📝 هاشم با عجله فرمان اتومبیل را به سمت کناره خیابان پیچاند و محکم پایش را روی پدال ترمز کوبید. علی اکبر به جلو پرت شد و پیش از آن که سرش به شیشه بخورد ،دستانش را به داشبورد چسباند و خودش را عقب کشید.
با صدای گوشخراش ترمز, رهگذران و دکانداران به سمت آنها برگشتند و جوانان یکی از وحشت دوچرخه درون جدول خیابان افتاده بود برخاست و با عصبانیت کنار پنجره ایستاد و رو به هاشم که سرش را روی فرمان گذاشته بود فریاد زد: «حواست کجاست؟!! اگه بلد نیستی پشت فرمون نشین!»
هاشم آرام سر بلند کرد و نگاهی به جوان انداخت و بریده بریده گفت :«ببخشید ....طوریت ...که نشد..»
جوان نگاهی به علی اکبر کرد و ادامه داد:
_به خاطر ریش سفید این پیرمرد کاری باهات ندارم و گرنه..
_ببخشید اگر خسارتی بهت رسیده..
و سرفه اجازه نداد حرفش را تمام کند.
جوان با تعجب به او خیره شد.
_انگار راستی راستی حالت خوب نیست! برو بابا ..برو..
علی اکبر دستش را دور شانه های هاشم انداخت رو به جوان کرد.
_شما به بزرگی خودت ببخش.
آنگاه پیاده شده اتومبیل را دور زد لحظه ایستاد و دور شدن جوان را نگریست سپس در را باز کرد.
_من رانندگی می کنم برو اونطرف بشین.
اتومبیل را روشن کرد از چند خیابان گذشته روبه روی بیمارستان شهید مطهری ایستاد .هاشم با تعجب به اطراف نگاه کرد.
_اینجا اومدی چیکار؟!
علی اکبر اتومبیل را خاموش کرد.
_توی این چند روز این بار سومه که اینجوری میشی!
_چه جوری؟!
_محض خدا خودت را به کوچه علی چپ نزن! تو حالت خوب نیست!
_نه بابا چیزی نیست. فقط کمی خسته ام!
_لازم نیست ظاهرسازی کنی. من دیروز رفتم سراغ یکی از دوستانم که دبیر شیمی هست .موضوع را براش گفتم. گفت: احتمالاً شیمیایی شدی! به هرحال ضرری نداره که دکتر معاینه ات کنه!
_حق با دوست شماست!چند وقت پیش یکی از عملیاتهای شیمیایی شدم ولی خیلی شدید نبود.
_من کاری به این حرفها ندارم. باید خودتو به دکتر نشون بدی!
دکتر بعد از شنیدن توضیحات شروع به معاینه کرد. علی اکبر که تمام وجودش دستخوش اضطراب و دلشوره بود، به دنبال راهی تا با دقت بیشتری معاینه اش را انجام دهد،سر حرف را باز کرد:
_آقای دکتر ایشان جوان و کله اش باد داره ! از بس تو جبهه جنگیده نسبت به این چیزها بی تفاوت شده. به هر حال سلامتی و وجودش برای جبهه ها لازمه ! پسرم مسئولیتهای مهمی توی جبهه داره به همین خاطر خواهش می کنم هر کاری لازمه براش انجام بدین!
هاشم با شنیدن این حرف به طرف او برگشت و طوری نگاهش کرد که دیگر به حرفش را ادامه ندهد.
دکتر حرکت او را دید.
_ناراحت نشو جوان هنوز پدر نشدی تا بفهمین بنده خدا چه حالی داره.
برو به علی اکبر ادامه داد:
_چشم پدر جان!! هر کاری لازم باشه برای این فرمانده جوان انجام میدم. خیالت راحت باشه!
علی اکبر زیر چشمی به چهره گرفته و در همه هاشم نگاه کرد و ساکت شد.
🌿🌹🌿🌹🌿🌹
ادامه دارد...
در واتس اپ👇
https://chat.whatsapp.com/BE71umQBe1UB84MK8aPoYv
در ایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
∞💌😍🦋∞
#تلنگر 🍃
🍂طوری #تَلاش کنید 💪کِه اگر روزی
#امام زمان عج فرمودند:
" یه سرباز #متخصص میخام
🍃بفرمایند ؛ فلانی بیاید "
سربازی کِه هیچ #کارایـی
نداشته باشه بدردِ اقا نمیخوره..
برید #آمادگیِ جسمانیِ
خودتون رو ببرید بالا✅
🍂مومن باشید..
همراه با آمادگیِ جسمانی...♥️✨
#شهیدحسینمغزغلامے🌷👆
☘🌷☘🌷
#ﺳﺮﺑﺎﺯﺷﻬﺪاﻳﻲ اﻣﺎﻡ ﺯﻣﺎﻥ ﻋﺞ ﺑﺎﺷﻴﻢ
🍃🌹🍃🌹
#ڪانال_ﮔﻠﺰاﺭشهدا:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد
#سردار _بی_مرز🦋
خاطرات شهید(حاج قاسم سلیمانی) 🌷
♦️به روایت
🍃۳ راننده، حریف پرکاری #حاج_قاسم نمیشدند
✍«گاهی اوقات، ۳ راننده برای حاج قاسم عوض میکردیم.
رانندهها خسته میشدند، اما او همچنان میدوید و کار میکرد. خودش میگفت:
"از ابتدای صبح که هنوز هوا تاریک است، از خانه بیرون میآیم و شب، وقتی به خانه برمیگردم که بچههایم خوابند و نمیتوانم آنها را ببینم. "»
روایت #سردار_حسنی به دیدار آخر میرسد.
نفس بلندی میکشد و میگوید: «آخرین بار، ۳ روز قبل از شهادتش به #کرمان آمد. سهشنبه، کرمان بود.
چهارشنبه رفت #تهران.
پنجشنبه در لبنان و سوریه بود و سحرگاه جمعه، در عراق به #شهادت رسید.
ببینید! اینقدر پرکار بود. یکی از دوستان به #سردار گفتهبود: اینقدر ندو. اینقدر خودت را خسته و اذیت نکن.
حاج قاسم در جوابش گفته بود: "من اگر ندوم، نیروهایم راه نمیروند.
من باید بدوم تا نیروهایم راه بروند"... میگفتند در آخرین جلسهای که پنجشنبه در سوریه برگزار کرد، از ساعت ۸ صبح شروع کردهبود و به غیر از زمان محدود نماز و ناهار، تا ساعت ۳ بعدازظهر برایشان صحبت کرده بود.
تأکید کرده بود: "همه بنویسند. هرچه میگویم، بنویسید. منشور ۵ سال آینده را دارم برایتان میگویم.
" حاج قاسم گفت و نیروها نوشتند؛ از برنامه تکتک گروههای مقاومت در پنج سال بعد، از شیوه تعامل با همدیگر و... بعد از جلسه سوریه، برای دیدار با سید حسن نصرالله به لبنان رفت و بعد از آن هم، پرواز به سمت عراق و ترور و #شهادت...
🌱آخرین دستنوشته حاج قاسم، همانی بود که در آن نوشته بود: "خداوندا مرا پاکیزه بپذیر .
@golzarshohadashiraz
#براساس_زندگی_شهید_هاشم_اعتمادی
#منبع_کتاب_چشمهای_شکفته_در_باران
#نویسنده_منوچهر_ذوقی
#قسمت_بیست_و_ششم
🌸🌿🌸🌿🌸🌿
📝 در بین راه داروخانه سکوت سنگین میانشان حکمفرما بود .هاشم که تحمل ناراحتی پدرش را نداشت گفت:« بابا جون این چه حرفی بود که زدی ، چیزهایی که در مورد من گفتی؟
_خب مگه چه عیبی داره؟! این که باید باعث خوشحالی و افتخار من و تو باشه!
_شما لطف داری !میدونم که منظور بدی نداشتی، ولی باید بیشتر از اینها مواظب باشی!
_مواظب چی ؟!من که اصلا سر در نمیارم!
_ببین !توی این موقعیت که من با لباس مبدل اینجا و آنجا میروم و حتی مواظبم که محل خونه ام توی شیراز محرمانه باقی بمونه ،گفتن این حرف کار درستی نبود!
علی اکبر که تازه متوجه منظور او شده بود با ناراحتی و پشیمانی سری تکان داد:
_حق با توست. نباید میگفتم که تو چه کاره ای!
_البته مرگ و زندگی دست خداست. ولی در شرایط فعلی احساس میکنم که وجودم برای به انجام رساندن کاری که شروع کردیم لازم است. از طرفی وظیفه همه ماست که از خودمون مواظبت کنیم .من به فکر شخص خودم نیستم .ولی مسئولیت بزرگی روی دوشم هست که باید با کمال دقت انجامش بدم!
علی اکبر با این توضیحات به یاد اتفاقات دو ،سه سال گذشته افتاد .حوادثی که طی آنها ، رزمنده هایی که به مرخصی آمده بودند در دل شب تاریک و یا در خلوت یک بعد از ظهر گرم تابستان هدف گلوله افراد ناشناسی قرار گرفته بودند.
با این خیالات دلشوره در جانش نشست.یک آن این هراس از ذهنش گذشت که« اگر همان دکتر ..»اما دل به آن نداد و حرفش را عوض کرد: «مدت که من و مادر تصمیم داریم درباره موضوعی باهات صحبت کنیم»
هاشم تا آخر ماجرا را حدس زد اما به روی خود نیاورد.
_چه موضوعی؟!
_موضوعی که هر پدر و مادری آرزو دارند تا زنده هستند به چشم خودشون ببینند.
_خدا انشالله به شما و مادر عمر نوح بده و هم اگه گفتی چی؟!
_چی؟
_صبر ایوب!!
_امان از دست تو یعنی ما باید چقدر دیگه منتظر بمونیم.؟!دیگه هرچی ما را سر دواندی بسه! این بار باید تکلیف تو را مشخص کنیم.
_بابا جون من فعلا خیلی کار دارم.. اینقدر شلوغه که..
_دیگه حرف از این چیزا گذشته !خودم تمام مقدماتش را چیدم. خیال دارم یه دختر از خانواده ثروتمند و اشرافی برات بگیرم و طوری جشن عروسی را برپا کنم که نظیر نداشته باشد.
هاشم یکباره روی داشبورد زد.
_همین جا نگهدار بابا..
علی اکبر وحشتزده پا روی پدال ترمز فشردو اتومبیل درجا میخکوب شد.
_چی شده باباجون؟! اتفاقی افتاده؟! حالت خوب نیست؟!
هاشم دستگیره در را کشید و در حالی که وانمود میکرد قصد پیاده شدن دارد گفت: «اتفاقی نیفتاده فقط می خوام پیاده بشم و از یه راه دیگه برم»
_منظورت چیه؟؟ کدوم راه؟؟
هاشم سادگی پدرش را که دید لبخندی زد
_جناب آقای اعتمادی! قربون شکل ماهت برم! بیا دست از سر کچل من بردار!
_این حرفا چیه میزنی پسر !مگه من چی گفتم؟
_آخه قربونت برم! من چه کارم با طبقه اعیان و اشراف؟! انگار یادت رفته من کی ام ؟بنده هاشم اعتمادی پسر مشهدی علی اکبر اعتمادی!
پدر اخم هایش را درهم کرد
_مگه تو پیرو پیغمبر اکرم نیستی!؟خوب ایشون هم با حضرت خدیجه و دختر ابوبکر و عمر ازدواج کرد و آنها هم از طبقه اعیان و اشراف بودند.
_درسته ولی ایشون پیغمبر خدا بود و حسابش از بقیه جداست!
_حالا چی میخوای بگی؟ یعنی خیال ازدواج نداری؟!
_چرا ندارم؟خوب هم دارم! ولی با دختری که با ما جور باشه!
علی اکبر از این که با اصل موضوع مخالفت نشان نداد خوشحال شد.
_بسیار خوب .قبوله!
هاشم ادامه داد:« در ضمن خودت میدونی که من اهل تشریفات نیستم .با یه مراسم جمع و جور و یک جشن خانوادگی هم میشه ..نمیشه؟؟
_شدن که میشه ولی..
_ولی نداره! اگه قبوله تا در را ببندم و بریم وگرنه من همینجا پیاده میشم.
_لازم نیست پیاده بشی با هم اومدیم با هم بر میگردیم حالا اگه جنابعالی شرط و شروط دیگه ای نداری راه بیفتیم»
🌿🌹🌿🌹🌿🌹
ادامه دارد...
در واتس اپ👇
https://chat.whatsapp.com/BE71umQBe1UB84MK8aPoYv
در ایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌸🌸🌸🌸
#ﻗﺮاﺭﺷﺒﺎﻧﻪ
#ﭼﻠﻪ_ﺣﺴﻴﻨﻲ
#ﺗﻮﺻﻴﻪ_ﺭﻫﺒﺮﻱ
#ﺑﻪ_ﻧﻴﺎﺑﺖ_اﻣﺎﻡﺯﻣﺎﻥﻋﺞ و #ﺷﻬﺪا
#ﺟﻬﺖﺭﻓﻊ_ﺑﻼ_ﻭ_ﺑﻴﻤﺎﺭﻱ...
👇👇👇
*دعای هفتم صحیفه سجادیه*
*یا مَنْ تُحَلُّ بِهِ عُقَدُ الْمَکارِهِ، وَ یا مَنْ یفْثَأُ بِهِ حَدُّ الشَّدَائِدِ، وَ یا مَنْ یلْتَمَسُ مِنْهُ الْمَخْرَجُ إِلَی رَوْحِ الْفَرَجِ.*
*ذَلَّتْ لِقُدْرَتِک الصِّعَابُ، وَ تَسَبَّبَتْ بِلُطْفِک الْأَسْبَابُ، وَ جَرَی بِقُدرَتِک الْقَضَاءُ، وَ مَضَتْ عَلَی إِرَادَتِک الْأَشْیاءُ.*
*فَهِی بِمَشِیتِک دُونَ قَوْلِک مُؤْتَمِرَةٌ، وَ بِإِرَادَتِک دُونَ نَهْیک مُنْزَجِرَةٌ.*
*أَنْتَ الْمَدْعُوُّ لِلْمُهِمَّاتِ، وَ أَنْتَ الْمَفْزَعُ فِی الْمُلِمَّاتِ، لَا ینْدَفِعُ مِنْهَا إِلَّا مَا دَفَعْتَ، وَ لَا ینْکشِفُ مِنْهَا إِلَّا مَا کشَفْتَ*
*وَ قَدْ نَزَلَ بی یا رَبِّ مَا قَدْ تَکأَّدَنِی ثِقْلُهُ، وَ أَلَمَّ بیمَا قَدْ بَهَظَنِی حَمْلُهُ.*
*وَ بِقُدْرَتِک أَوْرَدْتَهُ عَلَی وَ بِسُلْطَانِک وَجَّهْتَهُ إِلَی.*
*فَلَا مُصْدِرَ لِمَا أَوْرَدْتَ، وَ لَا صَارِفَ لِمَا وَجَّهْتَ، وَ لَا فَاتِحَ لِمَا أَغْلَقْتَ، وَ لَا مُغْلِقَ لِمَا فَتَحْتَ، وَ لَا مُیسِّرَ لِمَا عَسَّرْتَ، وَ لَا نَاصِرَ لِمَنْ خَذَلْتَ.*
*فَصَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ، وَ افْتَحْ لِی یا رَبِّ بَابَ الْفَرَجِ بِطَوْلِک، وَ اکسِرْ عَنِّی سُلْطَانَ الْهَمِّ بِحَوْلِک، وَ أَنِلْنِی حُسْنَ النَّظَرِ فِیمَا شَکوْتُ، وَ أَذِقْنِی حَلَاوَةَ الصُّنْعِ فِیمَا سَأَلْتُ، وَ هَبْ لِی مِنْ لَدُنْک رَحْمَةً وَ فَرَجاً هَنِیئاً، وَ اجْعَلْ لِی مِنْ عِنْدِک مَخْرَجاً وَحِیاً.*
*وَ لَا تَشْغَلْنِی بِالاهْتِمَامِ عَنْ تَعَاهُدِ فُرُوضِک، وَ اسْتِعْمَالِ سُنَّتِک.*
*فَقَدْ ضِقْتُ لِمَا نَزَلَ بییا رَبِّ ذَرْعاً، وَ امْتَلَأْتُ بِحَمْلِ مَا حَدَثَ عَلَی هَمّاً، وَ أَنْتَ الْقَادِرُ عَلَی کشْفِ مَا مُنِیتُ بِهِ، وَ دَفْعِ مَا وَقَعْتُ فِیهِ، فَافْعَلْ بیذَلِک وَ إِنْ لَمْ أَسْتَوْجِبْهُ مِنْک، یا ذَا الْعَرْشِ الْعَظِیمِ.*
#براساس_زندگی_شهید_هاشم_اعتمادی
#منبع_کتاب_چشمهای_شکفته_در_باران
#نویسنده_منوچهر_ذوقی
#قسمت_بیست_و_هفتم
🌸🌿🌸🌿🌸🌿
📝 هاشم که اینک خیالش آسوده شده بود خندید.
_از اولش هم من هیچ شرط و شروطی نداشتم .بفرما دنده را چاق کن!
علی اکبر اتومبیل را به حرکت درآورد و زیر لب غرید:
_پدر صلواتی! کی میتونه حریف تو بشه!؟
هاشم به طرفش برگشت و بوسه ای بر دستان او که روی فرمان بود ، نشاند.
_ما کوچیک شما هستیم آقای اعتمادی!
علی اکبر خندید و سر تکان داد.
🌿🌿🌿🌿🌿
_اینقدر این دست و اون دست نکن. زودتر باباجون!
_ به روی چشم .چقدر شما هولی!
_پس چی که هولم! بجنب پدر صلواتی!
علی اکبر با لبخندی که روی لب هایش نشسته بود مثل گنجشک های سرمست بهاری این طرف و آن طرف می پرید و گاهی به اتاق هاشم سرک می کشید.
_پس چرا آماده نمیشی ؟! زود باش دیگه!
و گاهی پی همسرش راه میافتاد
_همه چیز آماده است ؟!چیزی کم و کسر نداری؟!
و یا شهرام را به دنبال خودش می کشید.
_آفرین !بشین کفشهای داداشت را واکس بزن. همچین برقش بنداز که چشم را خیره کنه!
دست آخر, همانطور که هر کسی به دنبال کار خودش بود ,وسط هال ایستاد و با صدای بلند گفت:
_باید سنگ تموم بزاریم. می خوام مراسمی برپا کنیم که هیچ جا نظیرش را ندیده باشیم.
هاشم دکمه پیراهنش را بست و از داخل اتاق سرک کشید.
_بابا جون شما که باز گفتی ؟! تشریفات بی تشریفات .میدونی که من خوشم نمیاد!
_این چه حرفیه ؟!مگه چندبار میخوای عروسی کنی؟! یه بار! این یک بار هم باید حسابی باشه!
_مگه اینجوری که من میگم بی حسابه؟! حساب و کتابش یک خطبه است و شیرینی همین! بقیه اش اضافیه!
علی اکبر همسرش را مخاطب قرار داد
_خانم شما یه چیزی به این شازده بگو !شیر پاک خورده یک کلامه!
رودابه چادرش را روی سرش مرتب کرد و از اتاق بیرون آمد.
_حالا چه وقت این حرفاست.؟ ما تازه میخوایم بریم بله برون. حالا کو تا عروسی و مراسم!
هاشم کتش را پوشید از اتاق بیرون آمد و نگاهی به مادرش انداخت:
«حاج خانم! شما همون جوری که من گفتم, ترتیب کارها را بده! شرط کن که مراسم باید خیلی ساده و جمع و جور باشد»
جلوتر رفت و نفس به نفس علی اکبر ایستاد و ادامه داد: «بابا جون .قربونت برم. آخه تو این وضعیت درست نیست .هم اسرافه هم بی معرفتی!.از آن طرف شهید میارن از این طرف بزن و بکوبه راه بندازیم ؟!!اینکه نمیشه! باور کن اگه سنت پیغمبر و دستور دین نبود ،شاید فعلا زیر بار همین هم نمی رفتم!
علی اکبر فهمید که ادامه بحث بینتیجه است، تنها به عنوان آخرین تیر ترکش زیر لب گفت: «کار حرام که نمی خواهیم بکنیم» و رفت تا کفش هایش را بپوشد.
مهران که تا آن زمان ساکت ایستاده و به تماشا میکرد کنار علی اکبر رفت و همانطور که خود را مشغول واکس زدن کفش ها نشان می داد آهسته گفت: «بابا شما که او را میشناسی! بزارید راحت باشه. اصل ازدواجه که به حمدالله داره صورت میگیرد»
رودابه برای ختم کلام روبه پروین کرد:
_مادرجان خلعتی را آماده کردی؟!
_بله گذاشتمشون توی کیف دستی.
_پس راه بیفتیم که دیر شد.
🌿🌹🌿🌹🌿🌹
ادامه دارد...
در واتس اپ👇
https://chat.whatsapp.com/BE71umQBe1UB84MK8aPoYv
در ایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
گلزار شهدا
🌸🌸🌸🌸 #ﻗﺮاﺭﺷﺒﺎﻧﻪ #ﭼﻠﻪ_ﺣﺴﻴﻨﻲ #ﺗﻮﺻﻴﻪ_ﺭﻫﺒﺮﻱ #ﺑﻪ_ﻧﻴﺎﺑﺖ_اﻣﺎﻡﺯﻣﺎﻥﻋﺞ و #ﺷﻬﺪا #ﺟﻬﺖﺭﻓﻊ_ﺑﻼ_ﻭ_ﺑﻴﻤﺎﺭﻱ... 👇👇👇 *دع
ﺁﺧﺮﻳﻦ ﺷﺐ #ﻗﺮاﺭﺷﺒﺎﻧﻪ✋
ﺑﻪ ﺣﻤﺪاﻟﻠﻪ ﺗﻮﻓﻴﻖ ﺷﺪ ﻳﻪ ﭼﻬﻠﻪ ﺣﺴﻴﻨﻲ ﺑﻪ ﻧﻴﺎﺑﺖ اﺯ اﻣﺎﻡ ﺯﻣﺎن ﻋﺞ و ﺷﻬﺪا ﺑﮕﻴﺮﻳﻢ
🌹🌹🌹
اﻧﺸﺎاﻟﻠﻪ ﻧﺘﻴﺠﻪ اﻳﻦ ﭼﻬﻠﻪ ﺗﻌﺠﻴﻞ ﺩﺭ اﻣﺮ ﻓﺮﺝ و ﺭﻓﻊ ﺑﻼ و ﺑﻴﻤﺎﺭﻱ اﺯ ﻋﺎﻟﻢ ﺷﻮﺩ
🌹🌹🌹
🌱من خجالت میکشم توی صورت
#حاج_قاسم نگاه کنم
اسفند سال ۱۳۸۸ بود.
مثل هر سال در تالار وزارت کشور برای سالگرد #شهیدان آقا #مهدی_باکری و آقا #حمید_باکری مراسمی برگزار شده بود.
تهران بودم آن روزها.
محمودرضا زنگ زد و گفت: «میآیی مراسم؟»
گفتم: «میآیم. چطور؟» گفت: «حتما بیا. سخنران مراسم حاج قاسم است».
مقابل تالار با هم قرار گذاشته بودیم. محمودرضا زودتر از من رسیده بود. من با چند نفر از دوستان رفته بودم. پیدایش کردم و با هم رفتیم و نشستیم طبقه بالا. همه صندلیها پر بود و جا برای نشستن نبود. به زحمت روی لبه یکی از سکوها جایی پیدا کردیم و همان جا نشستیم روی سکو. در طول مراسم با محمودرضا مشغول صحبت بودیم.
ولی حاج قاسم که آمد محمودرضا دیگر حرف نمیزد. من گوشی موبایلم📱 را درآوردم و همان جا شروع کردم به ضبط کردن سخنرانی حاج قاسم.
محمودرضا تا آخر، همین طور توی سکوت بود و گوش میداد.
وقتی حاج قاسم داشت حرفهایش را جمعبندی میکرد، محمودرضا یک مرتبه برگشت گفت: «حاج قاسم فرصت سر خاراندن هم ندارد. این کت و شلواری را که تنش هست میبینی؟ باور کن این را به زور قبول کرده که برای مراسم بپوشد و الا همین قدر هم وقت برای تلف کردن ندارد!»
موقع پایین آمدن از پلهها به محمودرضا گفتم: «نمیشود حاج قاسم را از نزدیک ببینیم؟» گفت: «من خجالت میکشم توی صورت حاج قاسم نگاه کنم؛ بس که چهرهاش خسته است.» پایین که آمدیم، موقع خداحافظی با دیالوگ مشهور #سلحشور در فیلم آژانس شیشهای به او گفتم: «این شما، اینم مربیتون!»
دلخور شدم که قبول نکرد برویم حاج قاسم را از نزدیک ببینیم. محمودرضا خودش هم همین طور بود؛ همیشه خسته.
پرکار بود و به پرکاری اعتقاد داشت. میگفت: «من یک بار در حضور حاج قاسم برای عدهای حرف میزدم. گفتم من این طور فهمیدهام که خداوند #شهادت را به کسانی میدهد که پر کار هستند و شهدای ما در جنگ این طور بودهاند. حاج قاسم حرفم را تایید کرد و گفت: بله همین بود».
#شهید_محمودرضا_بیضائی💚
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
@golzarshohadashiraz
#براساس_زندگی_شهید_هاشم_اعتمادی
#منبع_کتاب_چشمهای_شکفته_در_باران
#نویسنده_منوچهر_ذوقی
#قسمت_بیست_و_هشتم
🌸🌿🌸🌿🌸🌿
📝 آخه این چه وضعیه چرا صورتت را مرتب نکردی؟! اینجا را که میبینی محل عروسی هاشمِ ،نه سنگر تاکتیکی!
_چیکار کنم ؟!همین دو ساعت پیش رسیدم !تازه خیلی هنر کردم که با پوتین نیامدم!
_پوتین صد شرف داره به کفشی که پوشیدی!
_مال خودم نیست. از کریم قرض گرفتم. کفش خودم برام تنگ شده بود! حالا چرا اینقدر پیله کردی به من ؟خودت چی؟!نمی تونستی یه دستی رو صندلی چرخدارت بکشی و تمیزش کنی؟؟اصلا می تونستی یه شاخه گل هم بچسبونی جلو ش!
_کاری نداره !حالا از همین گلهایی که تو آوردی یکیش رو میزنم به صندلیم.
_چیکار می کنی؟ نکن! الان همش پرپر میشه!!
هاشم که از چند لحظه پیش به تماشای آنها ایستاده بود به خنده افتاد.
_شما دو تا هم که همیشه با هم درگیرید. بسه دیگه نا سلامتی اینجا عروسیه!
مصطفی رو به محمد کرد:
_بفرما پاک آبروریزی کردی!
_من یا تو؟!
هاشم جلوتر رفت
_بابا محض خدا بس کنید کو بقیه بچه ها؟!
_مگه نیومدن؟!
_نه فکر کردم همتون با هم میایین.
مصطفی چپ به محمد خیره شد
_بازم دست گل به آب دادی؟! مگه نگفتی قرار و مدار گذاشتید که اونها جدا بیان!
_الان پیداش میشه.
محمد پشت سر مصطفی نگاه کرد. لبخندی زد و با اوناها پیداشون شد.
هر سه به آن سوی خیابان خیره شدند.تعدادی از دوستانشان برخی با چوبدستی یا سوار بر صندلی چرخدار در حالی که هر کدام یک شاخه گل محمدی در دست داشتند. لبخند زنان به سویشان میآمدند.
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
با رفتن مهمان ها سکوت آرامش به خانه برگشت. هاشم همانطور که کنار پدرش گوش به سفارشات و نصیحت هایش می کرد ، با نگاه حرکات خواهران و برادرانش را که مشغول جمع کردن ظروف و وسایل پذیرایی بودند، تعقیب میکرد.
علی اکبر حرفهایش که تمام شد گفت: خوب حالا از مراسم راضی بودی؟!دیدی که نه تشریفاتی بود و نه بریز و بپاشی!
هاشم برگشت. لبخندی زد که سرشار از رضایت و سپاسگزاری بود. دست پدر را در دست گرفت و بر لب هایش گذاشت.
علیاکبر دستش را عقب کشید او را در آغوش گرفت و بوسید:
_انشالله که جشن پیروزی را همین جا و همین جوری برپا کنیم و شما دو تا هم یک عمر کنار هم زندگی خوب و باصفایی داشته باشید.
رودابه خسته اما شاداب و بانشاط بالای سر آنها ایستاد.
_پدر و پسری خوب با هم خلوت کردین.
هاشم دست او را کشید و کنار خود نشاند.
_خسته نباشی حاج خانم
_درمانده نباشی. انشالله دست راستت زیر سر برادرانت!
هاشم خم شد و بوسه ای نرم بر دستان مادر نشاند و زمزمه کرد:« انشاءالله»
ناگهان برقی آبی رنگ همه جا را روشن کرد. همه سر بلند کردند. مهران دوربین به دست روبرویشان ایستاده بود.
_«اینم یک عکس یادگاری!»
🌿🌹🌿🌹🌿🌹
ادامه دارد...
در واتس اپ👇
https://chat.whatsapp.com/BE71umQBe1UB84MK8aPoYv
در ایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#براساس_زندگی_شهید_هاشم_اعتمادی
#منبع_کتاب_چشمهای_شکفته_در_باران
#نویسنده_منوچهر_ذوقی
#قسمت_بیست_و_نهم
🌸🌿🌸🌿🌸🌿
📝 خورشید تقریباً وسط آسمان رسیده بود که شبح خودرویی در هالهای از گرد و غبار چرخ هایش از دور پیدا شد.قاسم بسیجی جوانی که مسئول ورودی مقر تیپ در امیدیه بود از روی جعبه خالی مهمات بلند شد،کلاش اش را روی شانه جابجا کرد و به استقبال آن تا پشت زنجیری که جلوی ورودی نصب شده بود رفت و با دقت به نزدیک شدن خودرو چشم دوخت.
خودرو پشت زنجیر ترمز گرد و توده خاک به هوا بلند شد خاک معلق جلوی صورتش را کنار زد .پاسدار میانسالی با محاسن و موهای خاکستری ,کنار دست راننده جوانی نشسته بود ,همراه با لبخند نرم گفت:« سلام خسته نباشی»
سلام نو را جواب داد و قدم دیگری به جلو برداشت تا چهره آنها را بهتر ببیند.
_شما هم خسته نباشید بفرمایید.
پاسدار میانسال عجیب اونیفرم برگه را درآورد و به طرف او دراز کرد.
_با برادر هاشم اعتمادی کار داریم.
قاسم با یک نگاه گذرا برگه را خواند و برای اطمینان سوال کرد.
_از کجا تشریف آوردین؟!
_قرارگاه کربلا از بردی مأموریت که پیداست!
_این تانک ها را دور بزنید. برید سمت چپ. احتمالاً داره با بچه ها بازی می کند!
_بازی؟!
_اعتمادی هر وقت بیکار باشه، میره قاطی افرادش فوتبال بازی میکنه!
در محوطه میان تانک ها و نفربرها و دیگر ادوات نظامی، هاشم با تعدادی از افرادش مشغول بازی فوتبال بود .پاسدار با انگشت به کنار زمین بازی اشاره کرد.
_برو اونجا پارک کن!
خودرو را آهسته و بی سر و صدا نگه داشت و هر دو پیاده شدند. راننده جوان که از علت ماموریتش آگاه بود و از همان آغاز کنجکاوی عجیبی برای دیدن هاشم داشت. به همین خاطر نگاهش را بین بازیکنان گرداند او پرسید:« کدومشون اعتمادیه؟! تو میشناسیش؟!»
_کسی که میشناسم از الان تقریبا چهار ، پنج ساله یعنی از سال شصت!
_از سال ۶۰؟!!
_از عملیات آزادسازی خرمشهر .اون وقتا یک جوان ریزه میزه بود!
_یعنی از سال ۶۰ تا حالا جبهه بوده؟!
_من اون موقع دیدمش معلوم نیست از چند وقت قبلش جبهه بوده!
راننده به چشمان او خیره شد تا از رد نگاهش هاشم را پیدا کند, ولی موفق نشد پرسید: «کدومشون هاشمه؟»
پاسدار با انگشت به جوان که توپ را جلو میبرد اشاره کرد
_اوناهاش.
جوان با دقت هاشم را زیر نظر گذراند ناباورانه گفت :اون که خیلی جوونه!
_ظاهراً بله البته سن و سال زیادی هم نداره .فکر می کنم بیشتر از ۲۳ سالش نباشه!
_یعنی تقریباً هم سن و سال من!؟ چطور می خوان چنین مسئولیتی بهش بدن؟!
پاسدار لبخندی زد و گفت: تو مو میبینی و من پیچش مو! حالا صبر کن یکم که باهاش آشنا شدی خودت میفهمی!
هاشم توپ را زیر پا نگه داشت .نگاهی به اطراف انداخت و فریاد زد:
_برید جلو.. روی دروازه!
آن گاه با یک نگاه دیگر دروازه بان را از نظر گذراند و با قدرت تمام ضربه زد.
توپ گرفته از بالای دست دروازهبان گذشت آن دورتر ها به زیر تانک ها غلتید.پاسدار با استفاده از این فرصت دستش را دور دهان حلقه کرد و فریاد زد :هاشم!
هاشم به طرف صدا برگرد او را نشناخته اما پس از لحظه ای با خوشحالی دستانش را در هوا تکان داد.
_سلام خوش آمدی.
با گامهای بلند به سوی آنها دوید.
پاسدار دستانش را گشود و او را در آغوش کشید هاشم نیز با خوشحالی دوست و همرزم قدیمی اش را بوسید.
_چرا اینجا وایسادی؟! لباساتو در بیار بیا تو زمین.
_خیلی ممنون. وقت چندانی نداریم .برای کار مهمی اومدیم اینجا!
قاسم نگاه به جوان انداخت و رو به دوستش کرد.
_برادرمون را معرفی نکردی حاج محمد.
محمد دستی به شانه همراهش زد
_ایشان حسن آقا از افراد قرارگاه کربلا است. تا اینجا در خدمتش بودم.
هاشم با او دست داد
_خیلی خوش اومدی. تو که حتماً اهل فوتبال هستی؟ این حاج محمد ما که میبینی دیگه پیر شده!
حاج محمد با شنیدن این حرف ، قیافه جدی به خود گرفت و آستینش را بالا زد
_صدتا مثل تو رو حریفم. قبول نداری یا علی این گوی و این میدان.
هاشم با علامت تسلیم دستانش را بالا برد
_شوخی کردم حاجی چرا اینقدر بهت برخورد.
حاج محمدعلی بخشی از برگه را درآورد و به دستش داد
_حکم فرماندهی را آوردم از طرف برادر رضایی صادر شده
هاشم با تعجب نگاهی به برگه انداخت
_فرماندهی کجا؟؟
_تیپ.
_کدام تیپ؟!
_بعدا میفهمی!
🌿🌹🌿🌹🌿🌹
ادامه دارد...
در واتس اپ👇
https://chat.whatsapp.com/BE71umQBe1UB84MK8aPoYv
در ایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#براساس_زندگی_شهید_هاشم_اعتمادی
#منبع_کتاب_چشمهای_شکفته_در_باران
#نویسنده_منوچهر_ذوقی
#قسمت_سی_ام
🌸🌿🌸🌿🌸🌿
📝 صدایی از پشت سرشان فریاد زد
_هاشم مگه نمی آیی؟!
برگشت و نگاهی به همبازی هایش انداخت
_بچه ها منتظرم هستند بازی هنوز تموم نشده!
حاج محمد بهت زده نگاهش کرد و به برگه ماموریت اشاره کرد
_پس این چی؟!
هاشم حکم را به او برگرداند
_چشم برای این هم فرصت داریم بزار برای بعد از بازی. حالا هردوتون لباسها رو در بیارید و بپرید توی زمین!
حاج محمد چشم غره رفت
_یعنی چه ؟!انگار متوجه نشدی جریان چیه؟!
_گمانم تو متوجه نشدی !جریان اینکه یک گل دیگه مونده ...یا علی!
اگر راست میگی و هنوز پیر نشدی ،گوی و میدانی که میگفتی حاضره. بفرما!
هنوز آخرین کلمات از دهانش در نیامده بود که برگشت و مشغول بازی شد.حاج محمد به طرف حسن که با تعجب به او زل زده بود برگشت .شانه هایش را بالا انداخت و گفت: «ظاهراً چارهای نداریم!»و مشغول باز کردن دکمه های عینی فر مشاور وزیر نگاه به ناباوری او به داخل زمین دوید.
🌿🌿🌿🌿🌿
هاشم نشست و به نقشه هایی که در دست او بود، نگاهی انداخت:
_ مثل اینکه جایی داشتین میرفتین؟!
_درسته! یک کم هم عجله دارم .به همین خاطر اگر موافقی بریم سر اصل مطلب. به قول معروف تعارف کم کن و بر مطلب افزا!
هاشم خندید: «در خدمتم»
_بسیار خوب .به خاطر مسئله مهمی ازت خواستم که بیای اینجا .در رابطه با همون حکم فرماندهی تیپ لازمه صحبتهایی بشه!خلاصه اش اینه که فرماندهی کل ضمن قدردانی از زحماتی که در پشت ستاد لشکر کشیدی، دستور داده که از این به بعد تمام فکر و ذکرت را صرف ساماندهی تیپ امام حسن بکنی.
_به چشم!
_حقیقتش را بخوای ، با توجه به سن و سالت ، این تصمیم برای من و خیلی های دیگه عجیب بود .ولی به هرحال فرماندهی کل به خاطر لیاقتی که تا به حال نشون دادی و با توجه به استعداد و علاقه ات ، تصمیم گرفته این کار را به تو واگذار کنه و امیدوارم که مثل همیشه به خوبی انجامش بدی.
_نظر لطف شونه!
_البته ما همگی میدونیم که تشکیل و راه اندازی یک تیپ در بحبوحه جنگ کار آسانی نیست. به خصوص که هیچ امکاناتی هم نداری و تقریباً دست تنها هستی. اما به هر حال کاری هست که باید بشه! در ضمن فرصت زیادی هم نداری .چون به زودی این تیپ باید بازدهی داشته باشه و در عملیات آینده فعالانه شرکت کنه ! ضمنا افراد را هم خودت باید انتخاب کنی. خب دیگه اصل مطلب همین بود اگر سوالی داری بپرس!
_از کجا باید شروع کنم!؟
_برات توضیح میدم! شما در واقع باید گردان قائم را تا حد تیپ ارتقا بدی و تجهیز کنی!
_که اینطور...!!
_من دیگه کاری ندارم. شما فعلاً بگرد و افرادی را که میخوای از بین بچهها انتخاب کن. بعداً درباره جزئیاتش صحبت میکنیم!
از سنگر فرماندهی بیرون رفتند و هاشم پیش از جدا شدن پرسید:«برای انتخاب افراد مثلاً معاونین ،مسئولین ادوات یا پرسنلی یا قسمتهای دیگه احتیاج به نظر و مشورت شما دارم»
_شما پیشنهادات رو بیار من در خدمتم. همه ما روی تو حساب میکنیم. موفق باشی.
_تمام تلاشم رو می کنم!
_غیر از این هم از تو انتظاری نداریم.
غیب پرور رفت و هاشم را با یک دنیا فکر و خیال تنها گذاشت. هاشم احساس میکرد کوهی روی شانه هایش گذاشته اند یک لحظه دچار بیم و تردید شد که نکند بتواند این کوه را تحمل کند؟! اما نگذاشت این هراس در دلش لانه کند .نفس عمیقی کشید و زیر لب زمزمه کرد:
توکل به خدا «یا قمر بنی هاشم»
🌿🌹🌿🌹🌿🌹
ادامه دارد...
در واتس اپ👇
https://chat.whatsapp.com/BE71umQBe1UB84MK8aPoYv
در ایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
ﻗﺎﺑﻞ ﺗﻮﺟﻪ اﻋﻀﺎﻱ ﻛﺎﻧﺎﻝ #ﮔﻠﺰاﺭﺷﻬﺪا👇
ﺑﺎ ﻋﺮﺽ ﺳﻼﻡ و ﺁﺭﺯﻭﻱ ﻗﺒﻮﻟﻲ ﻃﺎﻋﺎﺕ و ﻋﺰاﺩاﺭﻱ ﻫﺎي ﻫﻤﻪ
🔻🔻🔻🔻
ﻫﻤﺎﻧﻂﻮﺭ ﻛﻪ ﻣﺸﺎﻫﺪﻩ ﻣﻴﻜﻨﻴﺪ ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯ اﺳﺖ ﺟﻬﺖ اﺣﺘﺮاﻡ ﺑﻪ ﻭﻗﺖ اﻋﻀﺎ و ﻣﺤﺒﺎﻥ ﺷﻬﺪا, ﻛﻠﻴﻪ ﺗﺒﻠﻴﻐﺎﺕ ﮔﺮﻭﻩ ﻣﺘﻮﻗﻒ ﺷﺪﻩ اﺳﺖ⛔️ﻛﺎﺭﻱ ﻛﻪ ﺧﻴﻠﻲ اﺯ ﻛﺎﻧﺎﻝ ﻫﺎ ﺑﻪ ﻫﻴﭻ ﻭﺟﻪ اﻧﺠﺎﻡ ﻧﻤﻴﺪﻥ⛔️
☝️👈اﻟﺒﺘﻪ ﻳﻪ ﺷﺮﻁ ﺑﺎﻳﺪ ﺻﻮﺭﺕ ﭘﺬﻳﺮﺩ و ﺁﻥ ﻫﻢ ﻋﺪﻡ ﺗﺮﻙ کانال اﺳﺖ ❌❌
ﻟﺬا ﺧﻮاﻫﺶ ﻣﺎ اﻳﻦ اﺳﺖ ﺟﻬﺖ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا, ﺿﻤﻦ ﺣﻀﻮﺭ ﺩﺭ ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺑﺎ ﻟﻴﻨﻚ ﻛﺎﻧﺎﻝ, ﺳﺒﺐ ﺧﻴﺮﻱ ﺷﻮﻳﺪ ﺟﻬﺖ ﺣﻀﻮﺭ ﺩﻳﮕﺮاﻥ ﺩﺭ اﻳﻦ ﺟﻤﻊ ﺷﻬﺪاﻳﻲ ....
🛑⭕️🛑⭕️
ﻟﻂﻔﺎ ﻧﻆﺮاﺕ و ﭘﻴﺸﻨﻬﺎﺩاﺕ ﺧﻮﺩ ﺭا ﺑﺎ ﻣﺎ ﺩﺭ ﻣﻴﺎﻥ ﺑﮕﺬاﺭﻳﺪ :
@Sarbazevelayat1012
#براساس_زندگی_شهید_هاشم_اعتمادی
#منبع_کتاب_چشمهای_شکفته_در_باران
#نویسنده_منوچهر_ذوقی
#قسمت_سی_و_یکم
🌸🌿🌸🌿🌸🌿
📝روزها سپری میشدند و هاشم که از قریب الوقوع بودن عملیات تازه آگاهی داشت، با تمام نیرو به دنبال تدارک و تجهیزات بود .اما در هر گام با مشکل جدی روبرو می شد.
_برای تیپ احتیاج به خودرو داریم! ما چند تا خودرو میخوایم لااقل!
_عجب چندتا؟!!نفست از جای گرم در میاد !!متاسفانه اصلا مقدور نیست. مخصوصاً این طور که تو میگی! چند تا؟!
_پس تکلیف چیه؟!
_حالا چون تو هستی سعی می کنم، یکی دو تا برات جور کنم!
_تا حالا دیدی یک تیپ فقط یکی دوتا خودرو داشته باشه؟؟!!
_بله اتفاقا فرماندهش هم از دوستامه
_کجا؟! کدام تیپ؟!
_تیپ امام حسن! فرمانده اش هم اعتمادیه!
🌿🌿🌿🌿
هاشم چشمان خسته اش را به زحمت بازتر کرد و به کریم خسروپور که پیاده از کنار جاده تدارکاتی می گذشت خیره شد.
تویوتا را به سمت او هدایت کرد و کنارش ترمز زد. کریم ایستاد. گرد و خاک را از جلوی صورتش کنار زد و به چهره خسته و خاک آلود او نگاه کرد.
_کجا!
_دارم میرم جلو.
_اینجوری؟
کریم نگاهی به سرتا پای خودش انداخت و گفت: «ببخشید شلوار اتو نداره..»
_مسخره بازی در نیار. منظورم اینه که چرا پیاده؟!
کریم قیافه خاصی به خود گرفت
_مرسدس-بنزم را دادم دست بچه ها.! از اون« بی ام و »هم به خاطر رنگش خوشم نمیاد ! در ضمن پیاده روی تو همچین خیابان سرسبز و با صفایی برای سلامتی هم خیلی مفیده !! اینه که تصمیم گرفتم تا خط مقدم پیاده برم. درسته که معاون تو هستم ،ولی این دلیل نمیشه که هر دقیقه ماشین زیر پام باشه!
هاشم سری تکان داد
_من شرمنده ام ...بیشتر از این شرمنده ام نکن!
_دشمنت شرمنده باشه !غصه نخور ! انشالله توی عملیات بعدی یادم باشه چند تا خود رو غنیمت بگیرم ،حتماً یکیش رو هم هدیه می کنم به تو!
هاشم نگاهی به چهره خسته کریم کرد
_بیا با ماشین من برو!
_پس خودت چی کار می کنی!؟؟ اونم با این وسواسی که تو داری و هر روز باید ۱۰۰ بار به همه واحدها سرکشی کنی!
صدای حرکت چرخ های خودرو که به آنها نزدیک میشد توجهشان را جلب کرد. هاشم پیاده شد و در مسیر آن ایستاد و برای شناختن راننده چشمانش را تنگ کرد .آنگاه با خوشحالی فریاد زد:
_خدا رسوند.
_کیه؟!
_مجید سپاسی!
مجید با دیدن آنها ترمز کرد و نگاهی به تویوتای هاشم انداخت.
_بد نباشه !خراب شده؟!
کریم گفت :«خدا نکنه زبونتو گاز بگیر!
هاشم جلو رفت
_مشکل کمبود خودرو داریم .می خواستم یه لطفی بکنی
مجید نگاه معناداری به او انداخت
_بله خودم متوجه شدم، احتیاج نیست چیزی بگی!
و بلافاصله پیاده شد و کلید خودرو را روبروی او گرفت.
_قابل نداره ما که از دار دنیا چیزی نداریم از این هم میگذریم!
_از کجا فهمیدی ماشینت رو میخوام؟
_کار مشکلی نبود! اونم با این قیافه ای که شما دوتا گرفتین!
_ولی آخه!!
_دیگه نقش بازی نکن .بگیرش تا پشیمون نشدم!
کریم کلید را گرفت تن خسته اش را بالا کشید و پشت فرمان نشست و لحظهای بعد در میان گرد و غبار از نظر ناپدید شد.
🌿🌹🌿🌹🌿🌹
ادامه دارد...
در واتس اپ👇
https://chat.whatsapp.com/FOxgd1bun2J88glqKT6oVh
در ایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb