#براساس_زندگی_شهید_هاشم_اعتمادی
#منبع_کتاب_چشمهای_شکفته_در_باران
#نویسنده_منوچهر_ذوقی
#قسمت_بیست_و_نهم
🌸🌿🌸🌿🌸🌿
📝 خورشید تقریباً وسط آسمان رسیده بود که شبح خودرویی در هالهای از گرد و غبار چرخ هایش از دور پیدا شد.قاسم بسیجی جوانی که مسئول ورودی مقر تیپ در امیدیه بود از روی جعبه خالی مهمات بلند شد،کلاش اش را روی شانه جابجا کرد و به استقبال آن تا پشت زنجیری که جلوی ورودی نصب شده بود رفت و با دقت به نزدیک شدن خودرو چشم دوخت.
خودرو پشت زنجیر ترمز گرد و توده خاک به هوا بلند شد خاک معلق جلوی صورتش را کنار زد .پاسدار میانسالی با محاسن و موهای خاکستری ,کنار دست راننده جوانی نشسته بود ,همراه با لبخند نرم گفت:« سلام خسته نباشی»
سلام نو را جواب داد و قدم دیگری به جلو برداشت تا چهره آنها را بهتر ببیند.
_شما هم خسته نباشید بفرمایید.
پاسدار میانسال عجیب اونیفرم برگه را درآورد و به طرف او دراز کرد.
_با برادر هاشم اعتمادی کار داریم.
قاسم با یک نگاه گذرا برگه را خواند و برای اطمینان سوال کرد.
_از کجا تشریف آوردین؟!
_قرارگاه کربلا از بردی مأموریت که پیداست!
_این تانک ها را دور بزنید. برید سمت چپ. احتمالاً داره با بچه ها بازی می کند!
_بازی؟!
_اعتمادی هر وقت بیکار باشه، میره قاطی افرادش فوتبال بازی میکنه!
در محوطه میان تانک ها و نفربرها و دیگر ادوات نظامی، هاشم با تعدادی از افرادش مشغول بازی فوتبال بود .پاسدار با انگشت به کنار زمین بازی اشاره کرد.
_برو اونجا پارک کن!
خودرو را آهسته و بی سر و صدا نگه داشت و هر دو پیاده شدند. راننده جوان که از علت ماموریتش آگاه بود و از همان آغاز کنجکاوی عجیبی برای دیدن هاشم داشت. به همین خاطر نگاهش را بین بازیکنان گرداند او پرسید:« کدومشون اعتمادیه؟! تو میشناسیش؟!»
_کسی که میشناسم از الان تقریبا چهار ، پنج ساله یعنی از سال شصت!
_از سال ۶۰؟!!
_از عملیات آزادسازی خرمشهر .اون وقتا یک جوان ریزه میزه بود!
_یعنی از سال ۶۰ تا حالا جبهه بوده؟!
_من اون موقع دیدمش معلوم نیست از چند وقت قبلش جبهه بوده!
راننده به چشمان او خیره شد تا از رد نگاهش هاشم را پیدا کند, ولی موفق نشد پرسید: «کدومشون هاشمه؟»
پاسدار با انگشت به جوان که توپ را جلو میبرد اشاره کرد
_اوناهاش.
جوان با دقت هاشم را زیر نظر گذراند ناباورانه گفت :اون که خیلی جوونه!
_ظاهراً بله البته سن و سال زیادی هم نداره .فکر می کنم بیشتر از ۲۳ سالش نباشه!
_یعنی تقریباً هم سن و سال من!؟ چطور می خوان چنین مسئولیتی بهش بدن؟!
پاسدار لبخندی زد و گفت: تو مو میبینی و من پیچش مو! حالا صبر کن یکم که باهاش آشنا شدی خودت میفهمی!
هاشم توپ را زیر پا نگه داشت .نگاهی به اطراف انداخت و فریاد زد:
_برید جلو.. روی دروازه!
آن گاه با یک نگاه دیگر دروازه بان را از نظر گذراند و با قدرت تمام ضربه زد.
توپ گرفته از بالای دست دروازهبان گذشت آن دورتر ها به زیر تانک ها غلتید.پاسدار با استفاده از این فرصت دستش را دور دهان حلقه کرد و فریاد زد :هاشم!
هاشم به طرف صدا برگرد او را نشناخته اما پس از لحظه ای با خوشحالی دستانش را در هوا تکان داد.
_سلام خوش آمدی.
با گامهای بلند به سوی آنها دوید.
پاسدار دستانش را گشود و او را در آغوش کشید هاشم نیز با خوشحالی دوست و همرزم قدیمی اش را بوسید.
_چرا اینجا وایسادی؟! لباساتو در بیار بیا تو زمین.
_خیلی ممنون. وقت چندانی نداریم .برای کار مهمی اومدیم اینجا!
قاسم نگاه به جوان انداخت و رو به دوستش کرد.
_برادرمون را معرفی نکردی حاج محمد.
محمد دستی به شانه همراهش زد
_ایشان حسن آقا از افراد قرارگاه کربلا است. تا اینجا در خدمتش بودم.
هاشم با او دست داد
_خیلی خوش اومدی. تو که حتماً اهل فوتبال هستی؟ این حاج محمد ما که میبینی دیگه پیر شده!
حاج محمد با شنیدن این حرف ، قیافه جدی به خود گرفت و آستینش را بالا زد
_صدتا مثل تو رو حریفم. قبول نداری یا علی این گوی و این میدان.
هاشم با علامت تسلیم دستانش را بالا برد
_شوخی کردم حاجی چرا اینقدر بهت برخورد.
حاج محمدعلی بخشی از برگه را درآورد و به دستش داد
_حکم فرماندهی را آوردم از طرف برادر رضایی صادر شده
هاشم با تعجب نگاهی به برگه انداخت
_فرماندهی کجا؟؟
_تیپ.
_کدام تیپ؟!
_بعدا میفهمی!
🌿🌹🌿🌹🌿🌹
ادامه دارد...
در واتس اپ👇
https://chat.whatsapp.com/BE71umQBe1UB84MK8aPoYv
در ایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#براساس_زندگی_شهید_هاشم_اعتمادی
#منبع_کتاب_چشمهای_شکفته_در_باران
#نویسنده_منوچهر_ذوقی
#قسمت_سی_ام
🌸🌿🌸🌿🌸🌿
📝 صدایی از پشت سرشان فریاد زد
_هاشم مگه نمی آیی؟!
برگشت و نگاهی به همبازی هایش انداخت
_بچه ها منتظرم هستند بازی هنوز تموم نشده!
حاج محمد بهت زده نگاهش کرد و به برگه ماموریت اشاره کرد
_پس این چی؟!
هاشم حکم را به او برگرداند
_چشم برای این هم فرصت داریم بزار برای بعد از بازی. حالا هردوتون لباسها رو در بیارید و بپرید توی زمین!
حاج محمد چشم غره رفت
_یعنی چه ؟!انگار متوجه نشدی جریان چیه؟!
_گمانم تو متوجه نشدی !جریان اینکه یک گل دیگه مونده ...یا علی!
اگر راست میگی و هنوز پیر نشدی ،گوی و میدانی که میگفتی حاضره. بفرما!
هنوز آخرین کلمات از دهانش در نیامده بود که برگشت و مشغول بازی شد.حاج محمد به طرف حسن که با تعجب به او زل زده بود برگشت .شانه هایش را بالا انداخت و گفت: «ظاهراً چارهای نداریم!»و مشغول باز کردن دکمه های عینی فر مشاور وزیر نگاه به ناباوری او به داخل زمین دوید.
🌿🌿🌿🌿🌿
هاشم نشست و به نقشه هایی که در دست او بود، نگاهی انداخت:
_ مثل اینکه جایی داشتین میرفتین؟!
_درسته! یک کم هم عجله دارم .به همین خاطر اگر موافقی بریم سر اصل مطلب. به قول معروف تعارف کم کن و بر مطلب افزا!
هاشم خندید: «در خدمتم»
_بسیار خوب .به خاطر مسئله مهمی ازت خواستم که بیای اینجا .در رابطه با همون حکم فرماندهی تیپ لازمه صحبتهایی بشه!خلاصه اش اینه که فرماندهی کل ضمن قدردانی از زحماتی که در پشت ستاد لشکر کشیدی، دستور داده که از این به بعد تمام فکر و ذکرت را صرف ساماندهی تیپ امام حسن بکنی.
_به چشم!
_حقیقتش را بخوای ، با توجه به سن و سالت ، این تصمیم برای من و خیلی های دیگه عجیب بود .ولی به هرحال فرماندهی کل به خاطر لیاقتی که تا به حال نشون دادی و با توجه به استعداد و علاقه ات ، تصمیم گرفته این کار را به تو واگذار کنه و امیدوارم که مثل همیشه به خوبی انجامش بدی.
_نظر لطف شونه!
_البته ما همگی میدونیم که تشکیل و راه اندازی یک تیپ در بحبوحه جنگ کار آسانی نیست. به خصوص که هیچ امکاناتی هم نداری و تقریباً دست تنها هستی. اما به هر حال کاری هست که باید بشه! در ضمن فرصت زیادی هم نداری .چون به زودی این تیپ باید بازدهی داشته باشه و در عملیات آینده فعالانه شرکت کنه ! ضمنا افراد را هم خودت باید انتخاب کنی. خب دیگه اصل مطلب همین بود اگر سوالی داری بپرس!
_از کجا باید شروع کنم!؟
_برات توضیح میدم! شما در واقع باید گردان قائم را تا حد تیپ ارتقا بدی و تجهیز کنی!
_که اینطور...!!
_من دیگه کاری ندارم. شما فعلاً بگرد و افرادی را که میخوای از بین بچهها انتخاب کن. بعداً درباره جزئیاتش صحبت میکنیم!
از سنگر فرماندهی بیرون رفتند و هاشم پیش از جدا شدن پرسید:«برای انتخاب افراد مثلاً معاونین ،مسئولین ادوات یا پرسنلی یا قسمتهای دیگه احتیاج به نظر و مشورت شما دارم»
_شما پیشنهادات رو بیار من در خدمتم. همه ما روی تو حساب میکنیم. موفق باشی.
_تمام تلاشم رو می کنم!
_غیر از این هم از تو انتظاری نداریم.
غیب پرور رفت و هاشم را با یک دنیا فکر و خیال تنها گذاشت. هاشم احساس میکرد کوهی روی شانه هایش گذاشته اند یک لحظه دچار بیم و تردید شد که نکند بتواند این کوه را تحمل کند؟! اما نگذاشت این هراس در دلش لانه کند .نفس عمیقی کشید و زیر لب زمزمه کرد:
توکل به خدا «یا قمر بنی هاشم»
🌿🌹🌿🌹🌿🌹
ادامه دارد...
در واتس اپ👇
https://chat.whatsapp.com/BE71umQBe1UB84MK8aPoYv
در ایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
ﻗﺎﺑﻞ ﺗﻮﺟﻪ اﻋﻀﺎﻱ ﻛﺎﻧﺎﻝ #ﮔﻠﺰاﺭﺷﻬﺪا👇
ﺑﺎ ﻋﺮﺽ ﺳﻼﻡ و ﺁﺭﺯﻭﻱ ﻗﺒﻮﻟﻲ ﻃﺎﻋﺎﺕ و ﻋﺰاﺩاﺭﻱ ﻫﺎي ﻫﻤﻪ
🔻🔻🔻🔻
ﻫﻤﺎﻧﻂﻮﺭ ﻛﻪ ﻣﺸﺎﻫﺪﻩ ﻣﻴﻜﻨﻴﺪ ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯ اﺳﺖ ﺟﻬﺖ اﺣﺘﺮاﻡ ﺑﻪ ﻭﻗﺖ اﻋﻀﺎ و ﻣﺤﺒﺎﻥ ﺷﻬﺪا, ﻛﻠﻴﻪ ﺗﺒﻠﻴﻐﺎﺕ ﮔﺮﻭﻩ ﻣﺘﻮﻗﻒ ﺷﺪﻩ اﺳﺖ⛔️ﻛﺎﺭﻱ ﻛﻪ ﺧﻴﻠﻲ اﺯ ﻛﺎﻧﺎﻝ ﻫﺎ ﺑﻪ ﻫﻴﭻ ﻭﺟﻪ اﻧﺠﺎﻡ ﻧﻤﻴﺪﻥ⛔️
☝️👈اﻟﺒﺘﻪ ﻳﻪ ﺷﺮﻁ ﺑﺎﻳﺪ ﺻﻮﺭﺕ ﭘﺬﻳﺮﺩ و ﺁﻥ ﻫﻢ ﻋﺪﻡ ﺗﺮﻙ کانال اﺳﺖ ❌❌
ﻟﺬا ﺧﻮاﻫﺶ ﻣﺎ اﻳﻦ اﺳﺖ ﺟﻬﺖ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا, ﺿﻤﻦ ﺣﻀﻮﺭ ﺩﺭ ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺑﺎ ﻟﻴﻨﻚ ﻛﺎﻧﺎﻝ, ﺳﺒﺐ ﺧﻴﺮﻱ ﺷﻮﻳﺪ ﺟﻬﺖ ﺣﻀﻮﺭ ﺩﻳﮕﺮاﻥ ﺩﺭ اﻳﻦ ﺟﻤﻊ ﺷﻬﺪاﻳﻲ ....
🛑⭕️🛑⭕️
ﻟﻂﻔﺎ ﻧﻆﺮاﺕ و ﭘﻴﺸﻨﻬﺎﺩاﺕ ﺧﻮﺩ ﺭا ﺑﺎ ﻣﺎ ﺩﺭ ﻣﻴﺎﻥ ﺑﮕﺬاﺭﻳﺪ :
@Sarbazevelayat1012
#براساس_زندگی_شهید_هاشم_اعتمادی
#منبع_کتاب_چشمهای_شکفته_در_باران
#نویسنده_منوچهر_ذوقی
#قسمت_سی_و_یکم
🌸🌿🌸🌿🌸🌿
📝روزها سپری میشدند و هاشم که از قریب الوقوع بودن عملیات تازه آگاهی داشت، با تمام نیرو به دنبال تدارک و تجهیزات بود .اما در هر گام با مشکل جدی روبرو می شد.
_برای تیپ احتیاج به خودرو داریم! ما چند تا خودرو میخوایم لااقل!
_عجب چندتا؟!!نفست از جای گرم در میاد !!متاسفانه اصلا مقدور نیست. مخصوصاً این طور که تو میگی! چند تا؟!
_پس تکلیف چیه؟!
_حالا چون تو هستی سعی می کنم، یکی دو تا برات جور کنم!
_تا حالا دیدی یک تیپ فقط یکی دوتا خودرو داشته باشه؟؟!!
_بله اتفاقا فرماندهش هم از دوستامه
_کجا؟! کدام تیپ؟!
_تیپ امام حسن! فرمانده اش هم اعتمادیه!
🌿🌿🌿🌿
هاشم چشمان خسته اش را به زحمت بازتر کرد و به کریم خسروپور که پیاده از کنار جاده تدارکاتی می گذشت خیره شد.
تویوتا را به سمت او هدایت کرد و کنارش ترمز زد. کریم ایستاد. گرد و خاک را از جلوی صورتش کنار زد و به چهره خسته و خاک آلود او نگاه کرد.
_کجا!
_دارم میرم جلو.
_اینجوری؟
کریم نگاهی به سرتا پای خودش انداخت و گفت: «ببخشید شلوار اتو نداره..»
_مسخره بازی در نیار. منظورم اینه که چرا پیاده؟!
کریم قیافه خاصی به خود گرفت
_مرسدس-بنزم را دادم دست بچه ها.! از اون« بی ام و »هم به خاطر رنگش خوشم نمیاد ! در ضمن پیاده روی تو همچین خیابان سرسبز و با صفایی برای سلامتی هم خیلی مفیده !! اینه که تصمیم گرفتم تا خط مقدم پیاده برم. درسته که معاون تو هستم ،ولی این دلیل نمیشه که هر دقیقه ماشین زیر پام باشه!
هاشم سری تکان داد
_من شرمنده ام ...بیشتر از این شرمنده ام نکن!
_دشمنت شرمنده باشه !غصه نخور ! انشالله توی عملیات بعدی یادم باشه چند تا خود رو غنیمت بگیرم ،حتماً یکیش رو هم هدیه می کنم به تو!
هاشم نگاهی به چهره خسته کریم کرد
_بیا با ماشین من برو!
_پس خودت چی کار می کنی!؟؟ اونم با این وسواسی که تو داری و هر روز باید ۱۰۰ بار به همه واحدها سرکشی کنی!
صدای حرکت چرخ های خودرو که به آنها نزدیک میشد توجهشان را جلب کرد. هاشم پیاده شد و در مسیر آن ایستاد و برای شناختن راننده چشمانش را تنگ کرد .آنگاه با خوشحالی فریاد زد:
_خدا رسوند.
_کیه؟!
_مجید سپاسی!
مجید با دیدن آنها ترمز کرد و نگاهی به تویوتای هاشم انداخت.
_بد نباشه !خراب شده؟!
کریم گفت :«خدا نکنه زبونتو گاز بگیر!
هاشم جلو رفت
_مشکل کمبود خودرو داریم .می خواستم یه لطفی بکنی
مجید نگاه معناداری به او انداخت
_بله خودم متوجه شدم، احتیاج نیست چیزی بگی!
و بلافاصله پیاده شد و کلید خودرو را روبروی او گرفت.
_قابل نداره ما که از دار دنیا چیزی نداریم از این هم میگذریم!
_از کجا فهمیدی ماشینت رو میخوام؟
_کار مشکلی نبود! اونم با این قیافه ای که شما دوتا گرفتین!
_ولی آخه!!
_دیگه نقش بازی نکن .بگیرش تا پشیمون نشدم!
کریم کلید را گرفت تن خسته اش را بالا کشید و پشت فرمان نشست و لحظهای بعد در میان گرد و غبار از نظر ناپدید شد.
🌿🌹🌿🌹🌿🌹
ادامه دارد...
در واتس اپ👇
https://chat.whatsapp.com/FOxgd1bun2J88glqKT6oVh
در ایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#براساس_زندگی_شهید_هاشم_اعتمادی
#منبع_کتاب_چشمهای_شکفته_در_باران
#نویسنده_منوچهر_ذوقی
#قسمت_سی_و_دوم
🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🖋️ مجید زیر چشمی نگاهی به چهره خسته و تکیده هاشم انداخت.
_میخوای من رانندگی کنم؟!
_چطور مگه؟
_چند شبانه روزه که نخوابیدی؟!
_منظورت چیه؟
_منظورم اینه که جنابعالی خواب خوابی!! ما هنوز هزار تا آرزو داریم. اگر هم به فکر ما نیستی ،لااقل به فکر خودت باش! از خستگی چشات باز نمیشه!
_چاره چیه؟!
_لااقل توی این شرایط که درگیر راهاندازی تیپ هستی، مأموریتهایت را به دیگری محول کن. دیروز اومدم ببینمت ، گفتن رفتی مأموریت!
_حتماً باید خودم میرفتم ،نمی شد کسی دیگه را بفرستم.
_به هر حال از ما گفتن بود ,خوب حالا اوضاع تیپ در چه حاله؟!
_شکر خدا خوبه! همه تلاشم اینه که برای اولین عملیات آماده باشه و بتونیم با تمام نیرو شرکت کنیم!
_عملیات؟!
_اوهوم...الان تقریبا ده تا گردان آماده عملیات داریم!
_فکر نمیکنی زود باشه؟!
_نه ! تا افرادی مثل تو کریم و دیگران را دارم غمی ندارم. از آن گذشته ، تیپی که نتونه توی عملیات شرکت کنه به چه دردی میخوره!؟
مجید نگاهش را به سمت جاده روبه روی برگرداند و ناگهان فریاد زد.:
_مواظب باش !!چی کار می کنی؟!
و سراسیمه فرمان را میان پنجه هایش فشرد و به سمت راست پیچاند. خودرو با سرعت به طرف خارج جاده کشیده شد .هاشم چشمانش را که از بیخوابی روی هم افتاده بود باز کرد و پایش را محکم روی پدال ترمز کوبید.
چرخ های خودرو ناله ای کرد و در جا میخکوب شدند و توده خاک نرم به هوا برخاست. مجید سری تکان داد.
_بیا ..بیا این طرف بشین! من رانندگی می کنم.
پیاده شد و خودرو را دور زد و به جای هاشم پشت فرمان نشسته و برگشت تا چیزی بگوید. هاشم سرش را به پشتی صندلی تکیه داده خوابش برده بود.
🌿🌿🌿🌿
_جنوب؟!
_اوهوم... شرق دجله ... منطقه هورالهویزه..
هاشم این جمله را با چنان شور و شوقی گفت که آثار خستگی و ضعف را به کلی از چهرهاش زدود .مجید به او خیره شد.احساس کرد تنها چیزی که می توانست رنج و بیخوابی های اخیر هاشم را جبران کند، همین بود .واگذاری نخستین مأموریت مهم به تیپی که او با کمترین امکانات و با تلاش و کوشش شبانه روزی سازماندهی کرده بود .مجید با صمیمیت دستش را به طرف هاشم دراز کرد.
_بهت تبریک میگم !بالاخره بالاخره داری نتیجه زحمات را می بینی.
هاشم دستش را فشرد و او را در آغوش گرفت و بوسید و در همان حال دزدانه اشک شوق را که روی گونه هایش لغزیده بود پاک کرد.
دو دوست و دو همرزم دیرینه، دوش به دوش هم در پناه خاکریزها به راه افتادند.لحظه لحظه تلاش خستگی ناپذیر هاشم برای تشکیل تیپ امام حسن از جلوی چشمان مجید میگذشت.
_شاید هیچکس به اندازه من در جریان زحمتی که برای به وجود آوردن این تیپ کشیدی نباشه. ولی تعارفی در کار نیست،شما هنوز احتیاج به افراد و امکانات بیشتری دارین. در واقع استعداد یک کلیپ خیلی بیشتر از اینها باید باشه.نمیخوام دلسرد کنم ، اما باید حسابی مواظب باشی! به خصوص توی این ماموریت که اولین کار تیپ امام حسنه!
هاشم با دقت به حرفهای او که با صمیمیت تمام میزد ، گوش داد .آنچه را که او میگفت باور است. اما میدانست که در آن شرایط بیش از هر چیز می بایست روی ایمان و دلسوزی و از خودگذشتگی افرادش حساب کند،پس لبانش به خنده آرام باز شد.
_در حد توانمون از امکانات و تجهیزات استفاده میکنیم و بقیه اش هم «توکلت علی الله»
🌿🌹🌿🌹🌿🌹
ادامه دارد...
در واتس اپ👇
https://chat.whatsapp.com/FOxgd1bun2J88glqKT6oVh
در ایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#براساس_زندگی_شهید_هاشم_اعتمادی
#منبع_کتاب_چشمهای_شکفته_در_باران
#نویسنده_منوچهر_ذوقی
#قسمت_سی_و_سوم
🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🖋️ جنوب نه تنها در آتش بی امان جنگافزارهای عراق ، که در هُرم گدازنده خورشید تابستان ،که انگار خود نیز داشت از شدت گرما ذوب می شد و فرو می ریخت ،می سوخت.
هاشم به محض دیدن اکبر پاسیار ،توانست افکارش را از چهره عصبی و برافروخته اش بخواند.با این وجود حتی در دل خورده ای به او نگرفت. خودش نیز زمانی که از ماموریت دقیق تیپ باخبر شد، کمی جا خورد!!
اما به هر حال او یک فرمانده بود و میبایست در هر شرایطی به گونهای با مأموریتش برخورد کند که پذیرفتن آن برای زیر دستانش آسانتر شود.
با رویی گشاده به انتظار شنیدن صحبتهای اکبر ماند. اکبر با دیدن چهره آرام هاشم، یک باره احساس کرد که تمام آنچه را در ذهن آماده کرده بود از یاد برده است.
بنابراین لحظه مکث کرد و دوباره افکارش را مرتب کرد
_شما واقعاً این ماموریت را قبول کردی؟!!
_خوب معلومه !مگر نباید قبول میکردم؟!
پاسیار کمی به خودش مسلط شد
_۸۵ کیلومتر خط پدافندی؟!! میدونی یعنی چی؟!
_یعنی چی؟!
_منظورت چیه یعنی چی؟! خودت بهتر از هر کسی میدونی که این کار احتیاج به لشکر داره!
_درسته.
_پس چطور می خوای چنین کاری را با یک تیپ انجام بدی!؟ اونم....
_اونم چی؟!
_اونم با تیپی که تا دیروز یک گردان بوده !!یعنی در واقع الان ما قرار با گردان قائم که حالا میگیم تیپ امام حسن ،۸۵ کیلومتر خط پدافندی را تحویل بگیریم!؟
هاشم لبخندی زد
_تمام این ها که میگی درسته ولی پس «توکل »چی میشه؟!
از اون گذشته هیچ چارهای دیگه ای نیست. ما باید این کار رو انجام بدیم.
کمی مکث کرد .به خوبی حال پاسیار را می فهمید و می دانست که او و دیگر فرماندهان گردان ها ،بیشتر از آنکه به فکر جان خود باشند ،نگران نتیجه عملیات هستند .پس آرامتر از قبل ادامه داد:
_من متوجه نگرانی شما هستم. ولی ما از شروع جنگ همیشه همینطور پیش رفتیم. اگر میخواستیم به فکر این جور مسائل باشیم و منتظر بمانیم تا همه چی بر اساس قوانین و مقررات نظامی و فرمولهای کتاب های جنگی آماده بشه ، باید دست روی دست میگذاشتیم و هیچوقت جلوی تجاوز عراق را نگیریم !! شما هم بهتره به افراد تون اعتماد به نفس و امیدواری بدین و ازشون بخواهید که به نیروی اراده و ایمان شون بیشتر از هر چیزی متکی باشند.
پاسیار کمی آرام شد و به فکر فرو رفت آنگاه همراه با لبخند گفت:
_حق با «شیرافکن »و «حق نگه داره!»
_چطور مگه؟!
_راستش یکی دو بار که به قرارگاه نصرت میرفتیم با اونا درباره این ماموریت حرف میزدم .در واقع از مسئولیتی که به عهده ما گذاشتی گله گی میکردم. اونا می خندیدند و میگفتند:« اعتمادی همونطور که از اسمش پیداست به شما اعتماد داره که این مسئولیت را بهتون داده!»
_اونا درست گفتن! من واقعاً به شما اعتماد دارم. حالا هم بهتره بری و به فکر این ماموریت باشید. باید روسفید از آب دربیایم. حیثیت و آبروی تیپ به نتیجه این مأموریت بستگی دارد»
🌿🌹🌿🌹🌿🌹
ادامه دارد...
در واتس اپ👇
https://chat.whatsapp.com/FOxgd1bun2J88glqKT6oVh
در ایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#سردار _بی _مرز🦋
خاطرات شهید(حاج قاسم سلیمانی) 🌷
♦️به روایت
🌹مِهر مادران #شهید ، مرهم خستگیهای #سردار
✍کسی نبود که از محبت عمیق و عجیب حاج قاسم به خانواده #شهدا بیخبر باشد.
اما حتی همانهایی که همیشه همراه سردار بودند هم، گاهی از راز عشق و علاقه بیحد او به مادران و فرزندان شهدا سردرنمیآوردند.
حالا که بعد از چند ماه از #شهادت حاجقاسم، وصیت نامهاش پیش چشم ماست، راز این ارادت و عشق♥️ بیحساب برایمان معلوم شده،
🖌 آنجا که سردار نوشته: «در این عالم، صوتی که روزانه میشنیدم و مأنوس با آن بودم و همچون صوت قرآن به من آرامش میداد و بزرگترین پشتوانه معنوی خود میدانستم، صدای فرزندان #شهدا بود که بعضاً روزانه با آن مأنوس بودم، صدای پدر و مادر شهدا بود که وجود مادر و پدرم را در وجودشان احساس میکردم...»
🌱سردارمحمدرضاحسنیسعدی، از این دست مهربانیهای سردار با یادگارهای شهدا، فراوان دیده و از آن میان، از چند نمونه اینطور برایمان میگوید:«یکبار وقتی #سردار_سلیمانی در کرمان نبود، ما طبق برنامه همیشگی دیدار با خانواده معظم شهدا، به منزل مادر شهیدان "محمد علی و اصغر محمد آبادی" رفتیم.
🍃 این مادر شهید در میان صحبتهایش گفت: "امسال روز عاشورا، زمین خوردم. اگر حاج قاسم میدانست، حتماً میآمد دیدنم. " تا این موضوع را شنیدیم، تصمیم گرفتیم از این مادر فیلم📽 بگیریم و این درد دلش را ثبت کنیم.
همان موقع، با #شهید_حسین_پور_جعفری که همیشه همراه سردار بود، تماس گرفتم و ماجرا را گفتم. او گفت:"۱۰ دقیقه بعد زنگ بزن. "
این بار که تماس گرفتم، حاج قاسم جواب داد و گفت: "چادر این مادر شهید را ببوس. دستش را ببوس... "، اما انگار راضی نشدهباشد، گفت: "گوشی را بده به مادر. " نمیدانید مادر شهید وقتی فهمید سردار آن طرف خط است، از خوشحالی چه کار میکرد. گوشی تلفنی که صدای سردار را به او رسانده بود، میبوسید و میگفت:
"مادر کجایی قربانت بروم؟ دورت بگردم. کجایی؟ کربلایی؟...
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
@golzarshohadashiraz
#براساس_زندگی_شهید_هاشم_اعتمادی
#منبع_کتاب_چشمهای_شکفته_در_باران
#نویسنده_منوچهر_ذوقی
#قسمت_سی_و_چهارم
🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🖋️ تیپ سی و پنج، رفته رفته جای خود را به عنوان یک تیپ کارآمد در مجموعه لشکر ۱۹ فجر باز کرد و هاشم توانست پس از آن همه رنج که در این راه متحمل شده بود ،به بار نشستن نهالی را که با خون دل آبیاری و پرورانده بود به چشم ببیند. این بود که وقتی حاج نبی رودکی در پاییز سال ۶۵ او را به عنوان فرمانده تیپ برای شرکت در جلسه شورای فرماندهی لشکر و به عهده گرفتن یکی از محورهای عملیاتی کربلای چهار احضار کرد ، آمادگی کامل تیپ را برای حضور فعالانه در آن عملیات اعلام کرد.
حاج نبی با جدیت نگاه در نگاه او دوخت و گفت :«عملیات در منطقه شلمچه یعنی جنوب خرمشهر انجام میگیره .باید از همین حالا دست به کار بشی و تمام امکانات لازم را برای این عملیات بسیج کنی. سعی کن که انتقال نیروهای گردان ها تا خط مقدم زیر نظر خودت صورت بگیره.»
🌿🌿🌿🌿
_چرا آنجا نشستی بیا بالا!
عظیم نگاهش را از او دزدید
_خوب زیاد مزاحم نمیشم!
_هرجور راحتتری خوب انگار مشکلی داشتی جریان چیه؟!
_راستش دودلم! نمیدونم بگم یا نه!
_بهتره بگی و الّا من از کجا بدونم مشکلت چیه؟
_خوب حقیقتش من نمی خوام این عملیات رو از دست بدم!
_مگه قراره از دست بدی؟
_چه جوری بگم یه مشکل خانوادگی دارم که...
و حرفش را ناتمام گذاشت
هاشم برخاست و همانطور که از سنگر خارج میشد ،دستی روی شانه او زد.
_بلند شو بیا.
عظیم با تعجب را افتاد و به دنبالش تا کنار جیپی که جلوی سنگر پارک شده بود، رفت هاشم بستهای از داشبورد در آورد و رو به روی او گرفت.
_تقریباً یک صد تومنی میشه فعلا لازمش ندارم اگه میدونی مشکلت را حل می کنه بگیرش.
_ولی آخه..
_آخه نداره! ما هردومون عازم عملیات هستیم .ممکنه هیچ وقت دیگه هم برنگردیم در هر صورت بهتره قبول کنی.
عظیم پول را گرفت و نگاهش را به جلوی پایش دوخت.
_مسئله اینکه احتیاج به چند روز مرخصی هم دارم.
_تو این شرایط؟!!
_میدونم موقعیت مناسب نیست ولی...
هاشم مکثی کرد و به فکر فرو رفت. خستگی و بیخوابی توانش را برده بود و زانوانش سست و بی رمق شده بودند .آرام به جیپ تکیه داد و به اینکه به چشمان او نگاه کند گفت:«لابد مسئله مهمی که توی این اوضاع و احوال میخوای بری .بسیار خوب یکی دو ساعت دیگه بیا تا در موردش صحبت کنیم»
عظیم لب باز کرد تا برای تشکر چیزی بگوید، اما نگاهش که به چهره او افتاد نتوانست حرفی بزند. پس تنها گفت :«چشم »و غرق در افکارش از آنجا دور شد.
هاشم رفتن او را نگریست و به طرف سنگر به راه افتاد تا شاید بتواند چند دقیقه پلک های خسته اش را بر هم بگذارد.اما هنوز پتوی آویخته جلوی در سنگر را نزده بود که صدای غرش بلدوزر ای در فضا پیچید و زمین زیر پایش را به لرزه درآورد پتو را رها کرد زیر لب صلوات فرستاد و به استقبال بچههای جهاد رفت.
🌿🌿🌿
در سومین روز زمستان عملیات با رمز «محمد رسول الله »شروع شده و گردان امام رضا به فرماندهی محمد اسلامی نسب به سوی شلمچه هجوم برده بود و اینکه در انتظار رسیدن فرمان حمله لحظه شماری می کرد.
روز به نیمه رسیده بود که به سنگر فرماندهی احضار شد و پس از دقایقی برای اکبر پاسیار و مجید سپاسی پیغام فرستاد تا نزد او بروند .آنها که از راه رسیدند، در مقابل پرسشی که در نگاهش آن بود که بی معطلی شروع کرد.
_میریم پیش آقای مومن باقری. جریان را توی راه براتون توضیح میدم .
باقری به محض دیدن آنها به هیچ مقدمه گاو وقت زیادی نداریم باید هرچه زودتر آماده بشیم.
به همان طور که نقشه ای را که می پیچید افزود: «طبق دستور فرماندهی کل سپاه به اتفاق هم یک شناسایی جزئی از منطقه انجام میدیم و شب عملیات را شروع میکنیم البته میدونید که گردان امام رضا در حال عملیات ما قرار را در منطقه ابوذر یک ادامه بدیم.
🌿🌹🌿🌹🌿🌹
ادامه دارد...
در واتس اپ👇
https://chat.whatsapp.com/FOxgd1bun2J88glqKT6oVh
در ایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
مداحی آنلاین - با تو بودن موجب حس بی نظیره - نریمانی.mp3
4.87M
خیلی وقته
پای #دلم پیش #تو گیره ...
#پیشنهاددانلود
🚩{بانوایسیدرضانریمانی}
#شب_جمعه
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#سردار_بی_مرز 🦋
خاطرات شهید(حاج قاسم سلیمانی)🌷
♦️به روایت
🌼روایتی ناگفته و خواندنی درباره #سردار_سلیمانی
✍متن یادداشت خدابخش داودی نصر به این شرح است: «شرایط خاص جنگ و حساسیت و ظرافت مقوله مهندسی رزمی باعث شد تا این وظیفه خطیر و سنگین به جهادگران جهاد سازندگی سپرده شود و بدین ترتیب، جهاد سازندگی به عنوان ضلع سوم جنگ در کنار ارتش و #سپاه قرار گرفت.
🔸با سپردن این وظیفه مهم ، خیلی زود سازمان دوم جهاد سازندگی در قالب ۵ قرارگاه و ۴۵ گردان مهندسی رزمی استانی شکل گرفت و گردانهای مهندسی رزمی استان ها ، گردان مهندسی رزمی ۱۷ نبی اکرم، جهاد سازندگی استان با ۳ گروهان فعالیت عملیاتی خود را در طول جبهه های نبرد از شمال غرب تا جنوب آغاز کرد.
🔹با تصمیم فرماندهان عالی نظامی، پشتیبانی مهندسی رزمی و ایجاد استحکامات نظامی لشکرهای عملیاتی سپاه پاسداران به گردان های جهاد سازندگی محول شد. کار و تلاش بی نظیر جهاد سازندگی در دوران دفاع مقدس همانند سازندگی روستاها تا جایی پیش رفت که امام راحل با نام با مسمای 《سنگرسازان بی سنگر》 جهادگران را مورد تفقد قرار دادند.
🔸 در میان سال های #دفاع_مقدس ، سال ۱۳۶۵ برای جهادگران استان ایلام معنا و مفهوم دیگری دارد؛ سالی که در تیرماه آن، عملیات پیروز کربلای یک به وقوع پیوست.
🔹در این سال به فرمان امام خمینی(ره) مبنی بر آزادسازی سریع مهران ، فرماندهان نظامی تصمیم به اجرای عملیات گرفتند و عملیات کربلای یک را طراحی و گردان مهندسی رزمی #جهاد سازندگی ایلام به عنوان پشتیبان لشکر ۴۱ ثارالله به فرماندهی #سردار بی نظیر جبهه ها، #حاج_قاسم_سلیمانی تعیین شد. سخت ترین و حساس ترین محور عملیات، یعنی ارتفاعات و تپه های قلاویزان با قوی ترین دژها و استحکامات دشمن برای این لشکر در نظر گرفته شد............
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
@golzarshohadashiraz
#براساس_زندگی_شهید_هاشم_اعتمادی
#منبع_کتاب_چشمهای_شکفته_در_باران
#نویسنده_منوچهر_ذوقی
#قسمت_سی_و_چهارم
🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🖋️
باران گلوله بر کانال ماهیگیری که به آنجا رسیدند
_باید از روی پل بگذریم و بریم اون طرف کانال شناسایی را انجام بدیم و برگردیم.زنده موندن و برگشتن ما اهمیت زیادی داره .پس مواظب خودتون باشین.
هنوز آخرین کلام از دهان باقری در نیامده بود که سیل دیگری از گلوله بر کانال و پل ارتباطی فرو ریخت و آنها برای لحظه یکدیگر را گم کردند.
اکبر که کنار باقری پشت سنگری بتنی پناه گرفته بود پرسید: «تو چیزی نشنیدی؟!»
_مثلاً چی؟!
_نمیدونم انگار یکی داشت من را صدا می زد.
برگشت و به پشت سرش چشم دوخته در کمال تعجب و ناباوری هاشم را دید که گل آلود و با صورتی زخمی وسط کانال ایستاده و او را صدا میزند.اکبر همانطور که به او زل زده بود با آرنج به پهلوی باقری زد.
_اوناهاش اونجاست.
باقری برگشت و نگاه او را گرفت هاشم را دید و بهتزده گفت: «اینجا چیکار میکنه ؟!چرا وسط کانال ایستاده؟!»
_من از کجا باید بدونم.؟!
آن گاه دستانش را دور دهان حلقه کرد و فریاد زد: «آقای اعتمادی بیا اینجا بیا..»
اما او همچنان ایستاده بود و اشاره میکرد.
رگبار گلولهها دم به دم بیشتر و شدیدتر می شد و زمین اطراف هاشم را خیش میزد . اکبر سراسیمه و خمیده به طرف او دوید. کنارش ایستاد و فریاد زد: «چرا وسط پلی ایستادی ؟!مگه از جونت سیر شدی؟!»
هاشم انگار حرفهای را نشنیده باشد به کنار کانال اشاره کرد.
_اینجا رو ببین.
به حاشیه کانال نگاه کرد .یک افسر عراقی را دید که مجروح و با سر و صورتی ذخیره روی زمین افتاده و به آنها زل زده بود. همانطور که به افسر عراقی خیره شده بود رو به اکبر ادامه داد.
_این فرمانده است .ببین چطور افراد را با این حال رها کردن و راه رفتن!.
با لحنی که اکبر نفهمید شوخی است یا جدی پرسید: «اگر من هم مجروح بشم شما هم همینطور ولم می کنید و می روید؟»
اکبر با ناراحتی و دلخوری نگاهی به او انداخت
_این چه حرفیه که میزنی !شما خودت را با آن مقایسه می کنی؟!
هاشم در همان حال دست زیر چانه زد و همچنان به افسر عراقی خیره ماند.اکبر که انگار فراموش کرده بود کجا ایستاده ناگهان به خودش آمد و با یک جَست بلند هاشم را در آغوش کشید و هر دو روی زمین کنار کانال غلتیدند.
مجید دوان دوان خود را به آنها رسانده و سراسیمه پرسید: «چی شده؟!»
هاشم چشم گشود و لبخندی زد
_هیچی چند قدمی بهشت بودم ولی این آقای پاسیار ما را برگردوند»
باقری که از حضور آنها را زیر نظر گرفته بود با نگرانی از پناه دیواره سنگر برخاست و خودش را به آنها رسانده وقتی از سلامتی شأن مطمئنی شد ،گفت:«اینجا نشستین چه کار؟! مگه آمدین تفریح؟!بلند شین بریم دنبال کارمون»
زیر باران بی امان گلولهها به سوی منطقه شناسایی راه افتادند و مدتی بعد در حالی که بدن مجروح اکبر را با خود حمل می کردند به مقر برگشتند.
🌿🌿🌿🌿🌿
منوی گوشی بیسیم در زمین گذاشت.متفکرانه نگاهی به معاونینش انداخت و در دریای طوفانی افکارش غوطه ور شد.
_باید به نیروها و اطلاع بدهیم که از منطقه پنج ضلعی برگردند.
یکی از فرماندهان با ناباوری پرسید: «یعنی عقبنشینی کنند؟!»
_فرماندهی کل سپاه اینطور صلاح دیده!
_ولی تازه یک شبانه روز از شروع عملیات گذشته!
_میدونم پایین وجود باید برگردند.
سپس مکثی کرد و ادامه داد:
_باید خودمون را برای عملیات بعدی آماده کنیم در حال حاضر در این که بچهها برگردند تا از تلفات بیشتر جلوگیری بشه.
🌿🌹🌿🌹🌿🌹
ادامه دارد...
در واتس اپ👇
https://chat.whatsapp.com/FOxgd1bun2J88glqKT6oVh
در ایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
1457497739.mp3
12.3M
🏴خدا نگیره از ما شما رو
🏴نگیره از ما این صفا رو
#تاسوعا
#امام_حسین(ع)
#ما_ملت_امام_حسينيم
🖤🍃🖤🍃🖤🍃🖤
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb