eitaa logo
گلزار شهدا 🇮🇷
5.3هزار دنبال‌کننده
9.6هزار عکس
3هزار ویدیو
55 فایل
〖بِسم ربّ شھدا🌿〗 •گلزار شهدا •شیراز "اگر شهیدانهـ زندگـے کنی شهادت خودش پیدایت مـےڪند..." _ڪپے؟! +حلالت‌‌همسنگر،ولے‌‌باحــفظ‌ آیدی و لوگو✌🏻 تبادل و‌تبلیغات نداریم⛔️ . ادمین: @Kh_sh_sh . #ترک_کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
📝دل نوشته حججی در محرم🏴 سال ۹۵:👇 ‌ 🥀🌱یا رب علیه‌السلام ‌ 🔰خدایا؛ عقدۀ دل💓 پیشت باز نکرده‌ام و باز به لطف شما فرصتی مهیا شد...خدایا؛ محرم حسین علیه‌السلام رسید... تاسوعا رسید... عاشورا رسید...محرم ره به اتمام است و هنوز...خدایا؛ چه شده است⁉️مگر چه کرده‌ام که این‎گونه باید رنج و فراق بکشم؟خدایا؛ می‌دانم... می‌دانم 🔰 روسیاهم🖤، پرگناهم😔...اما... تو را به حسین علیه‌السلام... تو را به زینب سلام‌الله‌علیها... تو را به عباس علیه‌السلام...خدایا... دیگر بس است... اصلاً بگذار این‌گونه بگویم... غلط کردم.... بگذر... بگذر از گذشته‌ام. ببخش...باور ندارم در عالم تو را راهی نباشد.❌ ‌ 🌸 اله العالمین...🌸 ‌ 🔰ببخش آن گناهانی🔞 را که از روی جهالت انجام داده‌ام. آن خطاهایی را که دیدی و حیا نکردم. خدایا، تو را به مُحرَم 🚩حسین علیه‌السلام مرا هم مَحرَم کن... این غلام روسیاه پرگناه بی‌پناه را هم پناه بده...خدایا، گذشت و من کل سال را تنها با خاطرات همان چند روز جهاد گذراندم...زنده‌ام به دوباره رفتن... 🔰مپسند... مپسند که این‌ رنج بکشم...سینه‌ام دیگر تاب ندارد... مگر چند نفر شوق رفتن دارند⁉️یعنی بین این همه خوبان چون من راه ندارد؟مگر جز این است که حسین علیه‌السلام هم علیه‌السلام را برد و هم حُر را...مگر جز این است که هم حبیب روسفید شد و هم جو ْن...خدایا 🔰 اگر شوقی هست، اگر هست، اگر روحم به تکاپو افتاده است برای رفتن همه و همه به لطف تو بوده و بس...می‌توانستی مرا هم در این دنیا غرق کنی...می‌توانستی مرا هم آنقدر سرگرمدنیا کنی که فکر جهاد هم نباشد جه برسد به رفتن... آنقدر وابسته‌ام کنی که نتوانم از داشته‌هایم دل بکنم...اما خدایا، از همه چیز دل💖 بریده‌ام...از زن و فرزندم گذشتم... 🔰دیگر هیچ چیز این دنیا ارزشی ندارد جز آنچه که مرا به تو برساند...خدایا، من از همه چیز این دنیا تو نیز از من بگذر...و این همه را فقط از لطف تو می‌دانم...پس: ای که مرا خوانده‌ای؛ راه نشانم بده ... ‌ 🌷 🍃🌹🍃🌹 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb ﻧﺸﺮﺩﻫﻴﺪ
@audio_ketab1_467916294.mp3
زمان: حجم: 14.21M
🌹🌹🌹🌹🌹 رمان اثر قسمت0⃣1⃣ <<پایان>> 👈گوینده
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * ذهنم بین صدای گرم و حماسی گوینده رادیو و تصویرهای خواب شبانه گیر افتاده است .آرام و قرار ندارم. این وضعیت برایم تازگی دارد .انگار نه انگار که بیش از ۵ سال وضع همین بوده .علیرضا جبهه بوده و هر از چند مدتی هم عملیات می شده .با این شرایط خو کرده و کنار آمده بودم .پس باید همه چیز برایم راحت و عادی می‌نمود. اما راحت نیستم.! _هم اکنون دشمن بعثی در پشت کانال ماهیگیری و منطقه مرسوم به پنج ضلعی وضعیت به هم ریخته ای دارد. در دژ اصلی که دیشب به تصرف لشکر اسلام درآمده است ،صدها تن از مزدوران به هلاکت رسیده دشمن به چشم می خورد. ذهنم هر لحظه از صدای گوینده رادیو فاصله می‌گیرد و محو همان رویای شگفت شبانه می شود .رویایی که احساس می کنم با همه رویاهای گذشته فرق دارد .خواب پریشانی که پنداری قدم به قدم به واقعیت  نزدیک‌تر میشود. وقتی به همزمانی خواب و شروع حمله فکر می کنم این حس در وجودم قوی تر می شود. _خدایا خودت یه کاری بکن! بی حوصله پیچ رادیو را می بندم .خانه ساکت می شود .فقط صدای به هم خوردن ظرف های نشسته شب را از آشپزخانه می‌شنوم. بلند می‌شوم در سالن قدم میزنم و برای چندمین بار سردرگم صحنه‌های خواب را مرور می‌کنم. *«در میانه جمعیت بالای سر تابوت ایستاده بودم زن ها جیغ می کشیدند و مردها بر سر و صورت می زدند خودم داد و فریاد نمی کردم گریه هم نمی‌کردم ایستاده بودم و به روبر به چهره آرام بچه ام نگاه می‌کردم گردی صورتش سالم بود و چشمای عسلیش نیمه باز الان لبخند همیشگی روی لبهایش خبری نبود وقتی خوب نگاهش کردم دستها را بالا گرفتم و گفتم الحمدلله رب العالمین»* توی همین خیالات از پشت شیشه بیرون را نگاه می کنم .نگاهم با زاغی روی دیوار تلقی می شود .صدای مادر علیرضا را از توی آشپزخانه می‌شنوم:«کجایی تو؟ نمیدانم چه بگویم. _اول صبحی چیه لالمونی گرفتی؟! باز هم صدای مادر علیرضا است. تا یاد دارم و صبر و حوصله بیشتری داشته. اما در هر حال او هم مادر است و می دانم که نباید به خاطر یک خواب اعصابش را خراب کنم. به سختی برداعصاب به هم ریخته ام مسلط می‌شوم و در حالی که لبخندی را هم پشت لب هایم جمع کردم می‌گویم :«رفتم تو فکر سرمای امسال شیراز که می خواد چیکار بکنه!» _سرما که حالا اولشه! تازه ۲۰ روز از زمستان رفته ناشتایی چی میخوری؟ به طرف انتهای سالن راه می‌افتم .نگاهی به آشپزخانه می‌اندازم. زبانم است که بگویم اشتها ندارم. اما باز هم به ذهنم می‌رسد که نباید بهانه دستش بدهم. تازه تنها او  که نیست .دو  پسر و ۴ دختر قد و نیم قدم نباید شریک خیالاتم شوند. مخصوصاً زهرا که در اتاق کناری قرآن می‌خواند و اگر شنید که من چقدر نگران علیرضا هستم غوغایی به پا میکند. بالای سر بخاری نفتی خودم را گرم می کنم _نگفتی صبحونه چی میخوری چی بیارم؟! مثل همیشه می‌گویم هرچی داری بیار بخوریم. پشتی تکیه میدهم. صدای دخترم زهرا که با خواهرش صدیقه حرف میزند به گوشم میرسد. دست به دعا برمی دارم. آرام زمزمه می کنم :خدایا فقط یک بار دیگه علیرضا را بهم بده» ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ @shohadaye_shiraz ادامه دارد ....
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* ** ** * ** نمیدانم چه مرزی گرفتم و چرا یک دفعه این شکلی شدم .حتم دارم اگر بیست سال پیش بود باید دعانویس می آوردند تا از بلای جن زدگی نجاتم دهند .بلند می شوم و خودم را به حیاط می رسانم .چند دور توی حیاط قدم میزنم .هوا عجیب سرد است .مادر علیرضا اگر ببیند که اینجا هستم داد و فریاد می کند. که مگر نه یک هفته نیست سرماخوردگی ات خوب شده. اشک از چهارگوشه چشم هایم سرازیر می شود. گوشه حیاط مشتی آب به صورتم میزنم و چند بار صلوات می فرستم. با آستین تری صورتم را میگیرم .پشت سرم هوای سردی می دود توی خانه. _کجایی تو ؟ببند در رو! در جواب مادر علیرضا می‌گویم :رفتم ببینم گونه زغال خراب نشده باشه. _خراب نشده بود؟ _نه! مینشینم پای سفره تخم مرغ آبپز برایم گذاشته. _قول و قرار امروز من که یادت نرفته؟ _چه قول و قراری؟ _دروازه اصفهان؟ تازه یادم آمد که قرار بود امروز برای خرید ماهی بیرون برویم. _باشه میریم _چشمات چرا قرمز شده؟! _حتما مال این سرماست _خوب تو این سرما چند بار دست و صورتت رو می شوری؟! این یکی را جواب درست و حسابی برایش نداشتم .خدا خوب کرده عین یک بچه کوچک هوایم را دارد .چند لحظه مکث می‌کنم و می‌گویم:« خاک زغالا زد تو صورتم» _شنیدی حمله شده؟! _شنیدم .راستی رادیو چه گفت؟! _خداروشکر پیروز شدن. خدا پشت و پناهشون باشه .پشت و پناه علیرضا مونم باشه! امیر نفس میکشم القمه را توی دهان می گذارم مادر علیرضا با شک و تردید نگاه می کند می داند چه دلیل وابستگی به علیرضا دارم. _به نظرت علیرضا تو حمله بوده؟! با زهر خندی نگاهش می کنم. _حرفا میزنی!! علیرضا کشته مرده حمله است! همان حرف همیشگی را تکرار می کند: «همون خدایی که علی را به ما داده خودشم نگه دار شه» _کاشکی خدا اندازه نصف تو به من حوصله داده بود. _بخوربخور که اول صبح نباید به دلت بد بیاری! 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ۹ صبح ، سوار پیکان مدل ۵۰ ،کوچه را به طرف دروازه اصفهان ترک می‌کنیم .نبش کوچه چشمم به محمد نصیری دوست مسجدی و جبهه ای علیرضا می‌افتد. سرعت را کمتر می کنم. محمد یک دست در جیب به طرف خانه شان می رود. برایش بوق می زنم و دست بلند می کنم. تا چشمش به ما می افتد به طرف مان می‌آید. _سلام عباس ..سلام ننه ی علی! با هم جواب سلام محمد را می‌دهیم .قبل از آنکه چیزی بپرسیم محمد می گوید:« از علیرضا چه خبر؟» _سلامتی، والا ،یی هفته پیش زنگ زد سالم بود .دیشو (دیشب)هم که حمله شده و .. _ها، حمله شده و پدر عراقی‌ها درآمده !اخبار که گوش کردی؟ _بله گوش کردم کجا بودی؟! _مسجد. دنبال راه اندازی کاروان جمع آوری.. _خدا خیرتون بده با ما کاری نداری؟! _خدا یارت! با این خدا یارت ذهنم را آشفته می‌کند این فقط یک کلام علیرضا است. _علیرضا تماس گرفت ،سلام ما را برسانید خدمتش. به نصیری خیره می‌شوم و می‌گویم باشه حتماً و دنده را جا میزنم گاز ماشین را می‌گیرم. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ @shohadaye_shiraz ادامه دارد ....
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * دروازه اصفهان شلوغی خودش را دارد. مادر علیرضا با حوصله ماهی های مد نظرش را پیدا می کند. این وضع اعصابم را بیشتر به هم می‌ریزد.تصویر تابوت و چهره علیرضا مثل مهر نماز جلوی چشمم بازی می‌کند.هرچه تلاش می کنم این تصویر را پاک کنم نمی توانم .دستی شانه ام را لمس می‌کند. یکه  می‌خورم و پشت سرم را نگاه می کنم .چشمم که به برادرم حاج داوود می‌افتد. اول هول برمی‌دارد و بعد از شوق نفس میکشم .مادر علیرضا حواسش به ما نیست. می‌پرسم: تعجب اینجا چه می کنی؟! نگاهشبه انتهای خیابان کشیده شده و خستگی از چهره می بارد.می‌گوید: می خوام برم ترمینال!ننه خسرو نذاشت بمونم .باید برم جبهه دنبالش. ننه اش داره دق میکنه به خدا. عباس مطمئنم که خسرو این بار شهید میشه! _زبونتو گاز بگیر حاجی! . به ذهنم می رسد:«با حاج داوود به اهواز بروم. هم خسرو را پیدا میکنیم هم علیرضا را.. _خب منم میام! صدا میزنم: ننه ی علی! مادر علیرضا چشمش که به حاج داوود می افتد، خنده پخش می شود روی صورتش. می آید طرف ما. احوالپرسی اش تمام نشده می‌گویم :تا تو ماهی پیدا کنی ما دو تا بلیط  بگیریم و برگردیم. _کجا به امید خدا؟ حاج داوود برایش موضوع را می‌گوید .مادر علیرضا با خنده می‌گوید: خوبه برید همه سری به خونه کاکاتون حسین بزنید، هم بچه هامون را ببینید! مثل همیشه به حالش غبطه میخورم آرزو می کنم کاش مثل او آرامش داشتم. بلیت را گرفتیم و در راه برگشت داوود گفت :حالا ببینم تو این وضعیت حمل همیشه بچه‌ها را پیدا کرد یا نه؟ _کار سختیه، اما دیگه راهی نداریم .شاید تا ما برسیم حمله تمام شده باشه! _زبونت خیر باشه.. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 دشمن عصبانی تر از همیشه همه جا را می‌کوبد. غیب‌پرور دوباره و برای چندمین بار به مقر فرماندهی عراقی ها نگاه می کند. تند تند تانکها و نفربرهای را که از آنجا حفاظت می‌کنند می شمارد .افرادشان را از دور می بیند که با هم یکی به دنبال می‌کنند. ۲۴ تانک نفربر را شمرده .می داند که غیر از آن تعدادی است که پشت خاکریز ها آماده هستند. غیر از آنهایی است که توی دود استتاری که خودشان به پا کرده اند دیده نمی‌شود. _حاج غلام حسین؟ غیب پرور به مجید  نگاه می‌کند. کاسه چشمان سیاه درشت مجید دریای اضطراب است .دستش را می‌گذارد روی شانه غیب پرور و می‌گوید :«حاج غلامحسین .ایجوری فایده نداره!ما که میدونیم از روبه رو نمیشه زد به اون مقر .هم میدون مین هست هم دنیایی از موانع! از دو جناح هم که نمیشه. فقط یک راه مونده..» _از پشت سر چطوره؟! _آفرین حاجی!! می بینید که عملیات توی همین مقر، قفل کرده. باید قبل از اونی که عراقی‌ها سازماندهی شون رو تکمیل کنند کار را تمام کنیم! _فکر خوبیه .فقط باید با دو گردان بزنیم و کار رو یکسره کنیم. _خوبه! پس شما اینجا کل آتش توپخانه را متمرکز کنید رو سرشون. منم از پشت سر دو گردان رو میزنم به مقر و کار را تمام می کنیم! علیرضا می گوید :و اگه نتونیم کربلای ۴ تکرار میشه! غیب پرور با سر حرف علیرضا را تایید می‌کند. نگاهش را از چهره مجید می‌گیرد و این بار تیزتر منطقه را زیر نظر می گیرد. تا چشم می بیند موانع است. سیم های خاردار ،هشتپری و خورشیدی ،میدان مین... _انشاالله که کربلای ۴ تکرار نمیشه! ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در واتس اپ👇 https://chat.whatsapp.com/ISozkzdJPjyDqHOiYC7Z99 در ایتا @golzarshohadashiraz ادامه دارد ...
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * این را غیب پرور می‌گوید و رو به علیرضا ادامه می‌دهد :«علیرضا تو باید سریع همه مقرهای توپخونه و ادوات لشکر را برام به گوش کنی» علیرضا که انگار کاسه صبرش لبریز شده باشد می‌گوید:« باشه فقط باید هرچه داریم رو کنیم که فرصت خیلی کمه» مجید هم می‌گوید :«خب منم راهی میشم .فقط به بریدگی پشت آن جا که رسیدیم ،شما مقر را بکنید جهنم, که نتونن جمب بخورن!» مجید راه می‌افتد. علیرضا با توپخانه صحبت می‌کند. زود صحبتش را تمام می‌کند و گوشی را می‌دهد به غیب پرور. مجید رسیده پای خاکریز که علیرضا صدایش می زند:« حاج‌مجید وایسا من بیام !» صدای علیرضا در صدای آن همه تیر و انفجار گم می‌شود .رو به غیب پرور می‌گوید:« با اجازه »و راه می‌افتد. غیب پرور پشت بادگیر علیرضا را می‌گیرد _کجو ؟! کاکو تو باید وایسی کمکم کنی! سریع که وقت نداریما! علیرضا سر تکان می دهد .خم می شود و با بی‌سیم «پی آر سی» ور می‌رود. _این آماده است. غیب پرور گوشی را از دستش می گیرد تا با مرکز هدایت آتش توپخانه صحبت کند. _سریع همه آتیشباراتو بگو آماده باشن. یادت باشه از این لحظه خودم دیده بانم. و پشت سرش با فرماندهی ادوات لشکر صحبت می‌کند و او را در جریان قرار می‌دهد. _بذار یه بیسیم دیگه هم راه بندازیم که یکدفعه لنگ نشیم. و به طرف کانال می‌رود. غیب پرور می‌گوید :«حواست باشه که سنگرا هنوز پاکسازی نشدن» علیرضا یک دست را بلند می کند یعنی حواسش جمع است .داد و فریاد اسدالله رشته افکارش را پاره میکند. _آقوی غیب‌پرور !!سنگر اینجا پر از عراقیه!! _چه خبره دنیا را گذاشتی رو سر !؟خوب پاکسازیش کن دیگه! _خودم پاکسازی کنم؟! _ها دیگه !! ای که داد و فریاد نمی خواد! اسدالله سریع نارنجکی را از کمرش باز می‌کند و پا ترس، پاترس به طرف کانال می‌رود.غیب پرور دوربین را بر چشم می گذارد و از نو آن مقر را دید می‌زند. حالا پشت یکی از خاکریزها ستون گردان های خودی را می‌بیند که به طرف آن مقر می روند. دوباره اضطراب همه وجودش را فرا می‌گیرد .میداند این آخرین تیری است که در کمان گذاشته .که اگر به هدف نخورد باید یک بار دیگر طعم تلخ ناکامی دیگری را بچشند . همه جا غرق در آتش و انفجار استون های دود، تل و تپه همه جا را گرفته است.علیرضا از راه میرسد. بی سیم اصل سون غنیمتی را زمین می‌گذارد. _حاجی بگو باریکلا, به دست گل زمانی!! غیب پرور نگاهش می‌کند .علیرضا ستون عظیم دود را نشان می‌دهد. _چیکار کرد این آدم!؟ خنده ای پخش می شود توی صورت علیرضا. _نارنجک انداخت عراقی‌ها را بکشه ، پتو ها آتش گرفتن! _نمیشد خاموشش کرد؟ _نه کل دیوارهای سنگرهای عراقی را با پتو پوشاندن ، چه جوری میشه آتش خاموش کرد؟! _الان همین ستون دود را عراقی ها می کنند شاخص ، و هرچی آتیش دارن میریزن رو سرمون!! اسدالله از راه می‌رسد. غیب پرور داد می‌زند:« این چه گندی بود زدی آخه؟! مرد حسابی اینجوری سنگر پاکسازی می کنن؟! _چه میدونستم آتیش میگیره! غیب پرور هم می‌داند که اسدالله بی‌گناه است. _حسین ..حسین ..مجید! _«حسین ..به گوشم» _ما اول شهریم. پذیرایی را شروع کنید! _باشه .باشه ..خدا قوت! در یک چشم به هم زدن مقر عراقی‌ها می‌شود خرمنی از آتش! همه آتش متمرکز است در یک مساحت ۲۰۰۰ متری و غیب‌پرور مرتب از پشت بیسیم می‌گوید: «باریکلا توپخونه... باریکلا ادوات» همچنان گوشش به بیسیم و نگاهش به آن مقرر است. آتش به قدری آنجا سنگین است که چیزی به چشم نمی‌آید. علیرضا خم می‌شود که آن یکی بی سیم را هم راه بیندازد. غیب پرور حالا یک چشمش به ستون دود است که چند قدم آن طرفتر مثل یک درخت چنار بالا رفته و یک چشمش هم به مقر عراقی ها ست. می داند که در آنجا چه جدالی در گرفته. انگار دیده‌بان عراقی ها هم همین لحظه ، گرا را داده است به مقر ادواتشان ! یک مرتبه وضع از آن چیزی که هست بدتر می‌شود. توی همین لحظه ها هم مجید سپاسی تماس می‌گیرد. _حاجی! سمت راست تالار بیشتر پذیرایی بشه! غیب پرور می‌خواهد همین را به توپخانه و ادوات بگوید که با موج انفجار از جا کنده میشود.احساس می‌کند صاعقه به کمرش خورده و از وسط دو نیمش کرده. علیرضا دستش را می‌گیرد و از زمین بلندش می‌کند بیسیم اسلسون را می گذارد مقابلش. _اون یکی بیسیم داغون شد! غیب پرور زل می‌زند تو چشمهای عسلی علیرضا..نگاه بی سیم می کند. ترکشی شکم آن را دریده است. انگار دیده‌بان عراقی می دانست که همه شرها زیر سر آن بیسیم «پی ار سی» است. اما این را خبر نداشت که از حالا با بیسیم خودشان پیغام مخابره می شود. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در واتس اپ👇 https://chat.whatsapp.com/ISozkzdJPjyDqHOiYC7Z99 درایتا ،👇👇 @shohadaye_shiraz ادامه دارد ....