eitaa logo
گلزار شهدا
5.7هزار دنبال‌کننده
8.5هزار عکس
2.5هزار ویدیو
50 فایل
〖بِسم ربّ شھدا🌿〗 •گلزار شهدا •شیراز "اگر شهیدانهـ زندگـے کنی شهادت خودش پیدایت مـےڪند..." _ڪپے؟! +حلالت‌‌همسنگر،ولے‌‌باحــفظ‌ آیدی و لوگو✌🏻 ارتباط با ما🔰 @Shohada_shiraz
مشاهده در ایتا
دانلود
ای_شهیـد دستـی بـر آر ، نفْس ما را هم تخریب کن تا معبرِ آسمـــان به ‌روی مـا هـم باز شود . . . 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
هدایت شده از سربندهای گمشده
🔰 دعای روز سیزدهم ماه مبارک رمضان 🌹 🔸 اللهمّ طَهّرنی فیهِ من الدَنَسِ والأقْذارِ وصَبّرنی فیهِ علی کائِناتِ الأقْدارِ ووَفّقْنی فیهِ للتّقی وصُحْبةِ الأبْرارِ بِعَوْنِکَ یا قُرّةَ عیْنِ المَساکین. 🔸 خدایا، مرا در این ماه از آلودگی ها و ناپاکی ها پاکیزه ام کن و بر شدنی های مورد تقدیرت شکیبایم گردان و به پرهیزگاری و هم نشینی با نیکان توفیقم ده، به یاری ات ای روشنی چشم مستمندان. ╔═ 🍃🌺🍃 ═══╗ ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz ╚═══ 🍃🌼🍃 ═╝
نزدیک یک هفته بود که سوریه بودیم. موقع ناهار و شام که می شد علیرضا غیبش می زد. بهش گفتیم: مشکوک میزنی علیرضا، کجا میری؟ گفت: وقتی شما مشغول ناهار خوردن هستین، من میرم به فاطمه و ریحانه ( دختر شش ساله و هشت ماهه اش ) زنگ میزنم... ﺧﻴﻠﻲ ﺑﻪ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﺵ ﻋﻼﻗﻪ ﺩاﺷﺖ ﻭﻟﻲ اﻳﻦ ﻋﻼﻗﻪ ﺑﺎﻋﺚ ﻧﺸﺪ ﺩﻝ اﺯ ﺩﻓﺎﻉ اﺯ ﺣﺮﻳﻢ اﻫﻞ ﺑﻴﺖ ع ﺑﻜﺸﺪ .... اﺧﺮ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺁﺭﺯﻭﺵ ﺭﺳﻴﺪ و ﻓﺪاﻱ ﺑﻲ ﺑﻲ ﺷﺪ .... 🌷 🎊 🌺🌹🌺 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb ﻳﺎﺩ ﺷﻬﺪاﺯﻧﺪﻩ ﺷﻮﺩ اﺟﺮ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺑﺒﺮﻳﺪ
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * * * حالا دیگر نمی‌توانست صبح ها یا عصرها، همین یک ساعتی که از ساعت شش صبح که در قبرستان بقیع را باز می گذارند،نیاید و بر قبر های ساده و غریب امام حسن، امام محمد باقر، امام سجاد و امام صادق ننگرد و برگشتنا سیری نگرید. و چه لذتی که نداشت گریه در آن هوا. نه مرثیه ای بود برای عزیزی از دست رفته که با گذشت روزها و سردی خاک خاموش شود،که گریه ای بود برخویش و ستایشی سترگ بر آن ها. _با اجازتون من یه چرتی بزنم. _بخواب بابا جون بخواب! شب تا صبح که خواب نداری. به کمر دراز کشید و پای راست را انداخت روی پای چپ و درپچاپچ آقای کلاهی با پدر، چشم هایش روی هم آمد. ساعد راست را گذاشت روی دو چشم. سبکی دل از فوران دردهای انباشته...رخوتی دلخواه می دوید در رگهایش و حتم، در رویای پیش از خواب، پیش رویش بود شیراز با تمام دلبستگی هایش. لابلای جرقه‌های سرخ و سفیدی که اول خواب می آیند و محو می شوند، به فکر افتاد نامه ای که به محض رسیدن به مدینه برای خانه نوشته بود رسیده یا نه. لحظه ای طرح دستخط ریزش را دید و بعد شادی بچه‌ها را. دیشب هم که مثل همه شب ها ساعت های یازده شب به وقت ایران، به خانه زنگ زده بود، بچه ها خمیازه کشان تا آن وقت شب بیدار بودند برای حرف زدن با پدر و گفته بودند نامه هنوز نرسیده.. بابا کی میای؟! اونجا مثل اینجا هوا گرمه؟! نه اون دوتا خوبن، فقط محمد بهونه میگیره! ...سایه های مدینه به سر حد کشیدگی می‌رسیدند که سراپا نشست و چشم مالید. _لا اله الا الله... حسابی هم خواب رفتیم ها. _نه بمیرم بسته زبان اصلا نخوابیدی ..وقت کردی یه کم بخواب! بر دیوار اتاق، تصویر سیاه و سفید نوجوانی حضرت رسول، مات دیده می‌شد. چند بار چشم فشرد و آنی خوب نگریست. و چشم چرخاند طرف پدر. _میگم آدم مدینه جلو باشه خیلی خوبه ها. هشت روز خودشو آماده میکنه برای مکه. ولی مدینه عقبی هم چیز دیگه است. آروم آروم آدم از محیط دور میشه نه یک دفعه ای. شب را با شعاع های نور چراغ ها و چلچراغ های حرم گذراند و تا دم دمای سپیده به سجده رفت و رکوع و بیرون آمد و به ستون‌های سنگی با نگاره های پیچ در پیچ شان تکیه داد و فکر کرد و فکر. اما فردا روز و دو روز دیگر باقی مانده از مدینه را به محل جنگ احزاب رفت و محل جنگ احد و مزار حضرت حمزه و مسجد قبا. یک شب مانده به حرکت به مکه، گوشه دنجی از جمعیت گیر آورد، زانوها را جمع کرد و ستون دست ها و دست ها را ستون سر و نم نم گوش داد به زمزمه دعای کمیل روضه خوان کاروان ایرانیان. «مدینه شهر پیغمبر..... الحقیر المسکین المستکین...‌ یارب یارب...» باروبندیل که می بست سایه ساختمان های بلند مدینه کشیده تر شده بودند. در خارج شدن از اتاق،بی اختیار نگاهش چرخید به نوجوانی حضرت رسول و از لبخند روی لبانش،لبانش کش آمد. اتوبوس ها به راه افتادند تا مسجد شجره یک فرسخی مدینه. دیواره های مسجد با سوسوی چراغ هایش به چشم می خورد. غروب بود که با دیگران لباس احرام پوشید،همه یک دست سفید سفید. نماز که خواندند،در تاریکنای شب به راه زدند «لبیک لبیک» گاه سری روی شانه کناری می افتاد و گاه زمزمه ای دسته جمعی در می گرفت. از همین زمزمه های رایج بعد از انقلاب بین بچه ها یا چیز دیگری به زبان عربی، و باز خاموش می شد و کم کم چند سر،خم می شد بر شانه بغلی یا بالای صندلی. اتوبوس همچنان شب را می شکافت تا سر وقت مقرر،صبح همراه اولین اشعه های آفتاب به مکه برسد. ادامه دارد.... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
"قصه‌ی رزمندگانِ جانباز" یک خانمِ رزمندۀ جانباز موجی دیدم؛ گفتم: وقتی همسرت میریزه بهم، چیکارش میکنی؟ گفتم: کتکت هم میزنه؟! گفت: ببین! بزار منو بزنه، ولی خودشُ نزنه... 🌷🍃🌷🍃 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
📌یه شب رفتیم توی خانه هایی که شده بود، تا از اونجا به دفاع از شهر پرداخته و جلوی نفوذ به شهر رو بگیریم. فرمانده مون گفت: می تونین از وسایل خانه ها مث استفاده کنین. شب که خواستیم بخوابیم، دیدم علیرضا بدون و ملحفه توی خوابید ، گفتم چرا از ملحفه استفاده نمی کنی؟ علیرضا گفت: شاید صاحب خانه راضی نباشه ... 📌علیرضا آماده شد بریم ... توی راه یکی از بچه ها بهش آجیل تعارف کرد . علیرضا گفت: من فقط بادام می خورم، می خوام وقتی حمله کرد، کم نیارم... علیرضا قلی پور 👇👇 ﺑﻪ ﻛﺎﻧﺎﻝ گلزار شهدا وارد شوید http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
33.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 بیانات مقام معظم رهبری در رابطه با سردار شهید حاج قاسم سلیمانی 🔻 نماهنگ| کسی که آمریکا را به زانو در آورد. ▫️سخنان رهبر معظم انقلاب را در مقابل هجمه که دیروز علیه حاج قاسم ایجاد شد، با تمام ظرفیت در فضای مجازی منتشر نمایید. 🌷🌱🌷🌱 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🔴هزار دیپلمات فدای یک مرد میدان ✍️اگر نبود ، ها الان یا اسیر گرگ ها بودند با آن‌ها.... 🌷🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
لبخنـدت،آتش به جانـم می زند... آری ، میخندی به آمال و آرزوهای دنیایی ام! و می گویی: دنیا محل مانـدن نیست ... بگذریـم ..... 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
هدایت شده از سربندهای گمشده
🔰 دعای روز چهاردهم ماه مبارک رمضان 🌹 🔸 اللهمّ لا تؤاخِذْنی فیهِ بالعَثراتِ واقِلْنی فیهِ من الخَطایا والهَفَواتِ ولا تَجْعَلْنی فیه غَرَضاً للبلایا والآفاتِ بِعِزّتِکَ یا عزّ المسْلمین. 🔸 خدایا، مرا در این ماه بر لغزش ها مؤاخذه مکن و از خطاها و افتادن در گناهان من در گذر و هدف بلاها و آفات قرار مده، به عزّتت ای عزّت مسلمانان. ╔═ 🍃🌺🍃 ═══╗ ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz ╚═══ 🍃🌼🍃 ═╝
🌷 یک روز مادر گفت برو مدرسه محمدعلی ببین چیکار دارن؟ رفتم مدرسه. مدیر گفت بنا به شکایت معلم ها تصمیم به اخراج برادر شما گرفته شده! گفتم چرا, برادر من که بسیار منظبط و درس خوان است. مدیر گفت: برادر شما کلاس دینی را بهم می زند! گفتم صدایش بزنید تا از خودش بپرسم. امد. سر به زیر و محجوب گوشه ای ایستاد. گفتم چی شده محمد علی؟ چیزی نگفت. اصرار کردم. سرش را بالا اورد, بدون ترس یا ذره ای لرز از مدیر گفت:معلم دینی به جای اینکه از دین بگوید اراجیف تحویل بچه های مردم می دهد و از دستگاه سلطنت تعریف و تمجید می کند, من هم جوابش را داد. با وساطت من اخراج نشد. اما خودش دل از مدرسه کند و رفته مدرسه حکیم. چهار سال تمام با اینکه پانزده شانزده سال بیشتر نداشت در حال مبارزه با رژیم شاهنشاهی بود, این اواخر هفته ای دو شب بیشتر در خانه نبود و بقیه شب ها در مسجد بود یا در خیابان در مبارزه... محمدعلی دعایی 🌷🌷🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * * * ساعت های هفت صبح به محل اقامت خود در مکه رسیدند. دقایقی توقف کردند و باز، اتوبوس ها خیابانهای مکه را رد کردند و در فاصله پانصد متری مسجد الحرام ایستادند. انتظار برای نظم دادن مسئولین کاروان، برای منصور و خیلی ها سخت می نمود. به دریای سفید پوش ها پیوست و لنگان، دم مسجد رسید. نه تفتیش مأموران سعودی را حس کرد و نه کندن کفش هایش را. موج موج سفید و هلهله و حیرانی. از لابلای ستون ها،همه چیز سفید می‌نمود. میان موج های سفید،ستون به ستون می‌رفت تا سیاهی به چشم بیاید. موج می خورد و به پا فشار می‌آمد و دست ها را باز می‌کرد و باز هل می خورد و پشت ستونی می‌رفت. لحظه ای نقشه های ستون را دید و باز هل خورد. گردنش را کشیده کرد و روی پنجه پاهایش ایستاد تا بالاخره سیاه و آشنا در نظر آمد. پیر و جوان و زن و مرد و... همه را می دید و نمی دید. حسی به شکل خطی نامرئی از فرق سر تا به کمر دوید، با دیدن مکعب سیاه،و از دو نگاه دو قطره چکید. شاید روی پارچه ای سفید بر تن مسلمانی از کشورهای دور،چین، عراق ،پاکستان ،رومانی، آمریکا یا اندونزی. مکعب سیاه در پس پرده شفاف تکان تکان می خورد. موج خورد و به حلقه پیوست. کنار خط سیاه رنگ سنگی در امتداد حجرالاسود هفت دور باید می‌گشت و در ازدحام و هجوم این موج‌ها آنی اگر شانه چپ از کعبه وا نمی چرخید طواف مقبول می‌شد.... سبحان الله و الحمد.... ایمانا بک و تصدیقا... و سعیا مشکورا... صادقا و رزقا واسعا... طواف که تمام شد، از همه سفید پوش ها به زحمت کنار کشید تا نزدیکی‌های مقام ابراهیم و دوگانه ا‌ی در کنار آن گذارد. از حریم خانه بیرون آمد. با دیگر حجاج، کنار کوه صفا ایستاد. فاصله ۴۲۰ متری تا کوه مروه را هفت بار پیمود.سعودی‌ها این مسیر را به‌صورت راهرویی دوطبقه و سرپوشیده در آورده بودند. از طبقه اول می رفت این راه را. به روبه روی کعبه که می رسیدند،حدود هفتاد و پنج متر را به هروله می رفتند و بدن ها را پایین و بالا می بردند. سعی بین این دو کوه کوچک سنگی که تمام شد، هجده متری خانه کعبه، به زیرزمین صحن مسجد الحرام برگشت؛ سر چاه زمزم. از آب خنکش نوشید و به سر و صورت زد..‌. باز کردن بند قهوه‌ای رنگ دور پا روزی اگر نبود،نمی شد. عادت شده بود. جزو کارهای روزمره. اما نه بدین سان توی هتل، پیش چشم پدر و هم اتاقی های دیگر. جفت پلاستیک خشک را باز کند، پایین کاسه زانو، انتهای پا، همان جایی که بخیه های چند ساله محو شده اند، تاول تاول باشد و زرد رنگ و گوشه اش سرخی خونی لخته. پدر چندشش شد، دو تای دیگر هم. انگار آمدند چیزی بگویند و نگفتند. شاید منتظر بودند پدر بگوید که برای اعمالی که می شود نیابی انجام داد، منصور نیاید با این پاهاش.لابد یک حس انسان دوستانه یا تصور احساس ضعف منصور از ترحم آنها، بازداشتشان از این گفت. _منصور بابا جون خوب چرا با عصا راه نمی ری؟! با خنده فوت می کرد به سر کاسه زانو و دست ها را حلقه کرده بود بالاترش. _ببخشینا! حالا که فعلا از همه تون زودتر طواف کردم! هر کدومتون میگین تا باهاتون مسابقه دو بدم ..مگه چلاقم؟! لبخندی شیرین و راضی به لب ها آمد. هنوز فوت می کرد مثل کسی که مشغول کار مهمی باشد. فردا روز هم که از غار حرا برگشت هم همین طور بود تاول پاهاش ولی چندش آورتر. بعد از حج کوچک،لباس های سفید کنده شده بود. مصمم و مقتدر،پیاده به راه افتاد طرف غار حرا. سنگ های کوچک و بزرگ را پشت سر گذاشت.شعب ابی طالب، گرسنگی و زجر های سه ساله صدر اسلام را چشید. از روی« پل الحجون » به چشم انداز مزارها نگاه کرد. ابوطالب ،خدیجه کبری ،اجداد پیامبر و... ادامه دارد... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿