🎐 #مکتب_حاج_قاسم
✍️ شهید دکتر مصطفی چمران:
وقتی عقل عاشق شود، عشق عاقل شود، آنگاه تو #شهید می شوی.
🌙شبتون شهدایی
🌱🌿🌱🌿
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌞صبح است، گلستان جهان گل ڪرده
خورشید، میان، آسمان گل ڪرده
از بس ڪه قشنگ و دلنشین می خندی
انگار ڪه دشت زعفران، گل ڪرده
#صبحتون_شهدایی
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷
@golzarshohadashiraz
💝سخنش با تو!
هر کس به اندازه تواناییش احساس مسئولیت کند....
🌷شهید اسدالله حبیبی🌷
#شهدا_و_انتخابات
#مشارکت_حداکثری
#من_رأی_میدهم
🍃🌷🍃🌷
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_جلال_کوشا*
* #نویسنده_فاطمه_ملاحت(کوشا)*
* #قسمت_بیست_و_چهارم*
✔️به روایت کاظم حقیقت
صبح وقتی به همراه جلال و صالح اسدی سوار جیپ نظامی شدیم و لازم پادگان پیرانشهر بودیم، (شهید) مرتضی جاویدی فرمانده گردان فجر جلویمان را گرفت.
_حاج کاظم کجا میری با این عجله؟!
_واسه حمله دو تا قاطر کم داریم. میریم از برادرهای ارتشی قرض کنیم.
_با اجازه من میام . این یه ماه آموزش فشرده خودم رو هم از پا درآورده. شرمنده بچههای گردانم ، سنگ تمام گذاشتند.
از مقر زدیم بیرون. توی مسیر سرباز هایی که اسلحه ژسه به دست داشتند روی تپه ها مستقر بودند . مرتضی گفت : میدونید چند تا لشکر برای حفاظت از جاده کردستان داره تلف میشه ؟!
گفتم : خدا نابود کنه ضد انقلاب را که شدن نوکر بی جیره و مواجب صدام.
صالح بحث را عوض کرد.
_میدونید ارزش قاطر توی کوهستان از تویوتا بیشتر!!
نگاهی به صالح کردم و گفتم : حالا کی رانندگی قاطر ها را به عهده میگیره؟!
زد روی سینه اش.
_خودم قاطر سواری بلدم.
جلال گفت : اینکه خوبه.
گفتم :جلال خودت حالا قاطر سوار شدی؟!
_راستش کوچیکیهام خر لگد زد به چشمم.. صالح قاطر چندتا دنده داره؟!
صالح دست کشید روی سینه و دندههاش.
_این دنده را که نمیگم.
گفتم : بچهها باید با قاطر رفیق شد و زندگی کرد. باید با اینا بریم تو عمق ۳۰ کیلومتری عراق . سوار بشین کیف میکنین. قول میدم عاشقش بشین.
داشتیم به پادگان پیرانشهر نزدیک می شدیم.
_بچهها ارتشیا نظم دارند ،چند ساعتی باید خودتون رو نگه دارید.
جلوی در دژبانی ترمز زدم .برگ تردد و حواله را به سرباز نشان دادم . سرباز برگتردد را گرفت و بهش خیره شد .جلال زد به پهلویم.
_برگ ماموریت را سر و ته گرفته .
با آرنج زدم به پهلوی صالح.
_درست باش.
چند دقیقه بعد سر باز گفت :چه کار دارین؟!
صالح گفت : سرکار میخواهیم خر تحویل بگیریم.
سرباز نگاه تندی به ما کرد.
_خودم می دونم !باید برید واحد قاطریزه!
حرکت که کردم سرباز دیگر با عجله و آفتابه به دست از توالت پشت اتاق دژبانی بیرون آمد و سرد زبان داد زد.
_ایناکی بودن ؟! مگه نگفتم کسی رو راه نده تا من برگردم .بی سواد!
خلاصه وقتی قاطر ها را تحویل گرفتیم کسی دل و جرأت سوار شدن نداشت. جلال تند سوار قاطر شد و افزایش را
گرفت.
_بد نیست کاری نداره..
کلمهها در دهان جلال خشکید. قاطر شیلنگ میانداخت و جلال بالا و پایین می شد. یک بار شروع کرد به چهار نعل دویدن . جلال هم محکم چسبیده بود به پشت قاطر.. بقیه هم از خنده نای حرکت و کمک نداشتیم . آرام که گرفتیم گذاشتیم به دنبال قاطر. حیوان بدو ما بدو.
قاطر جفتک زنان وارد اتاق های اصطبل می شود و از طرف دیگر بیرون می رفت. اوضاع شیر تو شیر شده بود . سرباز و درجه دارها جمع شده بودند و به ما میخندیدند .
تا اینکه قاطر وارد تعمیرگاه تعویض روغن شد و سر خورد و متوقف شد . قاطر که لنگ می زد معاینه کردیم و فهمیدیم چشم چپش کور بوده .
قاطر لنگ و کور را تعویض کردیم و این بار صالخ با بسم الله و ترس و لرز سوار قاطر جدید شد .یک دفعه حیوان پا به زمین کشید و با سرعت زیادی صالح را از جا کند و فرار کرد . طناب جلوی در پادگان هم پاره شد .
سوار ماشین شدیم و قاطر فراری را تعقیب کردیم. جلوی دژبانی هنوز دو سرباز با هم دعوا داشتند . صالح دو دستی چسبیده بود به گردن قاطر و پاهایش روی زمین کشیده می شد.
_مرتضی برو جلوی قاطر راهش را ببند! مواظب باش اگه خوردیم بهش چپ میشیم.
هرچه مرتضی بیشتر گاز میداد قاطر با سرعت بیشتری می تازید.
قاطر وارد خیابانهای پیرانشهر شد . حالا دیگر مردم کوچه و بازار هم به ما میخندیدند. بالاخره حیوان داخل کوچه ای شد و مرتضی میانبر زد و راه قاطر را بست.ساله زخمی و با رنگ و روی پریده روی زمین افتاده بود و قاطر هم بالای سرش نفس نفس می زد و سم بر زمین می کوبید .
ادامه_دارد ...
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
8.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️ سرنوشت جوانی که دیماه 98 عکس حاج قاسم را در خیابان پاره کرد..
#حاج_قاسم بعد از شهادت نیز هدایت میکند😭
#سرداردلها
🍃🌹🍃🌹
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
هدایت شده از سربندهای گمشده
💫یادی از سردار شهید حاج منصور خادم صادق💫
🌷حاج منصور پایه مراسم های عزاداری در جبهه بود و میانداری می کرد. صدای خوبی هم داشت و گاهی دم های آخر را با صدا و بغضی جانسوز می خواند: - یا فاطمه تو بنگر، غوغای کربلا را روزی که آبُ بستند، حریم مصطفی را
آنقدر می خواند و اشک می ریخت که از حال می رفت.
آن شب، من نوحه خوان بودم و دم حضرت عباس گرفتم. ناگهان ولوله ای در بچه ها ایجاد شد و صدای سینه زنی سه ضرب بچه ها خط را پر کرد و کم کم همه به ما پیوسند، سر و صدا عراقی ها را تحریک کرد و شروع به ریختن آتش کردند. دستپاچه شروع به پراکندن بچه ها کردم. یک لحظه چشمم به منصور افتاد که در میان آن آتش، روی خاکریز به سمت خط عراقی ها ایستاده، دو دستش را به سمت آسمان کشیده و مرتب فریاد می زند: یا فارس الحجاز الدرکنی...
راوی سردار مجتبی مینائی فرد
🌿🌷🌿🌷🌿
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ سروش:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🌷 سه ماه رجب, شعبان و رمضان را روزه بود, در نماز هم چنان حال عجیبی داشت که درتصور نمی اید. وقتی به خانه می امد, به اتاق پذیرایی می رفت. بهترین لباسش را می پوشید, موهایش را شانه میزد و عطری خوشبو به لباس می زد. مشابه کسی که به مهمانی می رود در پیشگاه خداوند به نماز می ایستاد. چنان گریه می کرد که ما نیز از پشت درب اتاق به گریه می افتادیم. یکبار ضبطی را قرار دادیم تا صدایش را با آن لحن زیبا و دلنشینی که نماز می خواند ضبط کنم. متوجه شد و صدایشان را پایین آورد. بعد نماز بدون انکه چیزی بگه رفت, ضبط را خاموش کرد.
گاهی برای دیدنش به شیراز می امدم صاحب خانه اش می گفت:روی دلم ماند یک شب زودتر از او بیدار شوم!
🌷 شب شهادت محمد بود. امام جمعه شیراز با منزل ما در تویسرکان تماس گرفت و تسلیت گفت. ایشان گفتند: یک چیزی را می گویم که شما بدانید خداوند چقدر او را دوست داشته که همان چیزی را که از خدا خواسته است به آن رسیده . جمعه ای که می خواستند به جبهه بروند در شیراز سخنران قبل از خطبه بودند و در آخر صحبتهایشان آن شهید عزیز فرمودند: من این بار که به جبهه بروم می دانم که بر نمی گردم و شهید خواهم شد و امیدوارم که جسدم هم به میان مردمم بر نگردد و شهید گمنام شوم!
و همان هم شد که حتی ساک ، پلاک و وصیت نامه و هیچ چیزی از او به ما نرسید و او به حق شهید گمنام است.
🍃🌷🍃🌷
#شهیدمحمدمراتی
#شهدای فارس
🌷🌷
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_گلزارﺷﻬﺪا
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
ﻧﺸﺮﺩﻫﻴﺪ ﻳﺎﺩﺷﻬﺪا ﺯﻧﺪﻩ ﺷﻮﺩ
••♥️••
شهـدا
دعاداشتـند ادعانـداشتنـد
#نیایش داشتند نمایش نداشتند
#حیا داشتنـد ریانداشتنـد
رسـم داشتند اسـم نداشتنـد
زندگیمان را همانند شهداڪنیم😍
#شهیدبابڪنوری🦋
#شبتان_شهدایی
🌹🍃🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
هر شہـید،...
نشانے ست از #یڪ راه ناتمامـ...
و حالا؛
تـــــو...
یڪ شہید...
و یڪ راه ناتمام..✨
#صبحتون_شهدایی
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
💝سخنش با تو!
هر رای که شما به صندوق میریزید....
🌷شهید حیدر باقری🌷
#شهدا_و_انتخابات
#مشارکت_حداکثری
#من_رأی_میدهم
🌱🌹🌱🌹
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#نشردهیـد
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_جلال_کوشا*
* #نویسنده_فاطمه_ملاحت(کوشا)*
* #قسمت_بیست_و_پنجم*
✔️به روایت اسماعیل توکلیان
مهتاب همه جا را پوشانده بود. باد شب ، از بلندی قمطره سوز برف را میآورد و به صورتمان میزد.با لباس کردی و تجهیزات چریکی از ارتفاع بلند قمطره سرازیر شدیم به طرف دره حاج عمران در عمق خاک عراق .
شب از شکاف دره ها می گذشتیم. ۲۴ ساعتی طول می کشید تا دشمن را از محور کوهستانی دور می زدیم و می رسیدیم به پایگاهشان.
رسیدیم به نقطه ای که ممکن بود دیده شویم. جلال دوربین مادون قرمز دید درشب را از کوله پشتی از بیرون آورد و شناسایی پایگاه های دشمن را شروع کرد و نقشه ناقص محور را ترمیم نمود .
نیمه های شب شناسایی تمام شد. خسته و گرسنه برمیگشتیم . زیر نور مهتابی آسمان کنار صخره بنفش رنگی نشستیم تا نفسی تازه کنیم. (شهید) قاسم نعمایی تخریبچی گروه عقب افتاده بود.
_جلال , اگه اینطوری که قاسم میاد پیش بریم ، هوا روشن میشه. ممکنه ما را ببینند بهش بگو جلو بشه!
قاسم نفس زنان به ما رسید. جلال انگشت کشید و نوک برفی قله سر به فلک کشیده قمطره را نشانش داد.
_قله را نشانه بگیر و ما هم پشت سرت می آییم.
بازم جلو افتاد و رفت. با اینکه اواخر فصل بهار بود از سردی هوا و بخار از دهان بیرون میزد.
نگاهی به شیب تند او انداختم و حرکت کردم .یکباره از جلو ما را بستند به رگبار . تا روی زمین دراز کشیدیم و به خودمان آمدیم تیر از کنارم رد شد و خورد به دست و پای مجید محمدی مقدم.
سر و تنم را مچاله کردم در پناه تخته سنگی. اسلحه را گذاشتم روی رگبار و آماده تیراندازی بودم که صدای جلال را شنیدم.
_کسی حق تیراندازی نداره ! اسماعیل تیراندازی نکنید این قاسمه!
بلند صدایش کرد : قاسم... قاسم نزن ...ماییم.
یک مرتبه چشمم افتاد به قاسم که از درون پرده دود یکبار بیرون آمد .از شرمندگی نمی دانست چه بگوید به تصور اینکه ما عراقی هستیم و تعقیبش میکنیم ما را بسته بود به رگبار.
جلال گرفتش توی بغل و سر و صورتش را بوسید.
_عیبی نداره کسی زخمی نشده. راهت را بگیر و برو. نترس منم میام.
اسلحه مجید را دادین دست قاسم و رفت . با چفیه دست و پای مجید را بستیم و راه افتادیم. در راه برگشت زدم روی شانهاش.
_جلال از کجا فهمیدی قاسم تیراندازی می کند؟!
_از صدای سرفه اش!
_اگر نبودی با هم درگیر شده و همدیگر را کشته بودیم.
ادامه_دارد ...
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
15.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📃نامه شهید محسن حججی به حضرت علی بن موسی الرضا علیه السلام
با صدای
همسرشهید
و هنرمندان
🍃🌷🍃🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75