eitaa logo
گلزار شهدا
5.8هزار دنبال‌کننده
8.4هزار عکس
2.4هزار ویدیو
50 فایل
〖بِسم ربّ شھدا🌿〗 •گلزار شهدا •شیراز "اگر شهیدانهـ زندگـے کنی شهادت خودش پیدایت مـےڪند..." _ڪپے؟! +حلالت‌‌همسنگر،ولے‌‌باحــفظ‌ آیدی و لوگو✌🏻 ارتباط با ما🔰 @Shohada_shiraz
مشاهده در ایتا
دانلود
اونجایۍ‌کھ‌یھ‌آدم‌..؛ بھ‌درجھ‌ۍشھادت‌میرسھ..؛ خدا‌براش‌میخونھ..: یھ‌جورۍعاشقت‌میشم‌؛ صداش‌دنیارو‌بردارھ :')) 🌹🍃🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
بعد از رفتنتان ، جنگ برای شما تمام شد...! اما...ما... همچنان داریم می جنگیم.. خسته نیستیم ، ولی برای قوت قلبمان کافی است ... 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
🌟 🌟 3⃣ 2⃣ روز تا عیدالله الاکبر، عید بزرگ غدیر باقی مانده است... ✅ اَلا اِنَّهُ الْمُدْرِكُ بِكُلِّ ثارٍ لِاَوْلِیاءِ اللَّهِ.اَلا اِنَّهُ النّاصِرُ لِدینِ اللَّهِ. ✅ هشدار! اوست (مهدی) خون خواه تمامی اولیای خدا. هان! همانا او یاور دین خداست . 📚فرازی از بخش هشتم خطابه غدیر ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 👈مبلغ غدیـــــر باشیـــد http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
جلیل هر زمان از اداره به خانه می آمد تمام خستگی هایش را پشت در می گذاشت و با لبخند وارد خانه می شد. با شور و نشاط خاصی که داشت با صدای بلند سلام می کرد. در این 18 سال روزی نشد که با بی حوصلگی آشپزی کنم همیشه با عشق به همسر و فرزندانم و با تمام وجود آشپزی می کردم. ✅   روزهای جمعه نیز در خدمت خانه بود. نمی گذاشت به چیزی دست بزنم. تمام کارهای خانه را انجام می داد . از ظرف شستن تا جارو کردن خانه . گاهی دلم برایش می سوخت و به او کمک می کردم . سریع کارها را تمام می کرد غذا را می پخت تا به خطبه های نماز جمعه برسد. اکثرا با دخترم به نماز جمعه می رفت . و در راه بر گشت برای مریم تنقلات می خرید و باهم می خوردند و قتی نزدیک خانه می شد دست و صورتش را می شست که من متوجه نشم..😁  وقتی هم برمی گشتند سفره را پهن می کردم و همه دور هم جمع می شدیم من و محمد با اشتها غذا میخوردیم ولی آنها نه .... بعدها متوجه شدم که پدر و دختر یواشکی تنقلات می خوردند و سیر بودند که غذا نمیخوردند....😊😊 ✍به روایت همسربزرگوارشهید 🌷 ولادت : ۱۳۵۶/۴/۱۵ فسا ، شیراز شهادت : ۱۳۹۴/۸/۲۴ سامرا ، عراق 🌱🌹🌱 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * 🎤به روایت محمدرضا الهی ..... کمی منتظر ماندیم ولی از بچه ها خبری نشد. چاره ای جز برگشت نبود. اگر هوا روشن میشد دقیقاً بین دو خط خودی و عراقی زیر دیده دشمن واقع می‌شدیم . هوا تقریبا گرگ و میش بود که به همان حالت سینه‌خیز به طرف خط خودمان حرکت کردیم. مقداری از راه را برگشته بودیم که قاسم جوکار گفت :«بچه ها داریم راه را اشتباه میریم» گفتم : به هر حال از وضع ستاره‌ها که میشه شمال و جنوب را فهمید . ما هم که باید به طرف شرق بریم. هاشم عادت داشت تا دو نفر باهم بحث داشتند دخالت نمی‌کرد و فقط گوش میداد. این را بعدها بیشتر متوجه شدم. توی آن شناسایی هم تا بحث بین من و قاسم بود ساکت بود. مقداری از خط ما با خط عراق به صورت موازی نبود بعضی جاها به خاطر عقب و جلو بودن خطوط امکان اشتباه وجود داشت. آن موقع به حدی در مضیقه بودیم که در تیم فقط یک قطب‌نما داشتیم که آن را هم بیضاوی برده بود .مسافت یابی هم که بلد نبودیم در واقع همه از یک سنخ و تقریبا هم سن و سال بودیم. یک مشت بچه مدرسه ای که یک مرتبه میز و نیمکت ها را به هوای جبهه رها کرده بودیم پس امکان خطا زیاد بود. مقداری هم به خاطر دستپاچگی ترسیده بودیم و راه را طولانی تر کرده بودیم. چون سینه خیز هم میرفتیم حرکت خیلی کند. هاشم سکوت را شکست و گفت: « بچه ها یک دعای اللهم کن لولیک الفرجی بخونیم و بعد حرکت کنیم» من راستش ادعیه را خوب بلد نبودم تازه داشتم با این دعاها آشنا می شدم. هاشم می خواند و من هم پشت سر او تکرار می کردم. بعد از آن هم به هر حال قبول کردیم که بطرف شرق برویم. کمی که جلوتر رفتیم دیدیم هوا دارد روشن‌تر می‌شود و دیگر سینه خیز رفتن فایده‌ای ندارد. بلند شدیم و به صورت شتری و دولا دولا دویدیم. از دور خط خودی داشت پیدا میشد از خط دشمن هم صدای تیر شنیده نمی‌شد . این را ما بعدها تجربه کردیم که عراقی‌ها صبح ها دیر از خواب بیدار می شدند آن وقت اما این تجربه را نداشتیم. هوا تقریبا روشن شده بود که به خط خودی رسیدیم. حالا ترس دیده شدن از طرف عراقی ها تمام شده بود ولی از نیروهای خودی میترسیدیم. شنیده بودیم که اوضاع خط های ما خیلی هماهنگ نیست و در زمان تعویض نگهبانی ها یادشان می‌رود به نگهبان جدید بسپارند که حواسشان به بچه های شناسایی باشد.لذا با این تصور نزدیک خط خودمان که رسیدیم یا حسین و یا زهرا می گفتیم و عمدا پاهایمان را روی زمین می کشیدیم تا نگهبان ها متوجه حضور ما بشوند .داشتیم به خط و خاکریز می رسیدیم که یک بسیجی رگبار جلوی پای ما زد و با صدای بلند گفت: «قف...لا تحرک» فریاد زدیم: بابا ما ایرانی هستیم. گفت: پدر سوخته ها چقدر خوب فارسی حرف میزنند. صدای لرز داشت خودش هم ترسیده بود . هاشم گفت: برادر ما از بچه های شناسایی هستیم. _اگه یک قدم بیایید جلو با آرپی‌جی میزنم! خواننده هایی که همه چیز بوی مرگ می داد چقدر آن سکوت و آرامش هاشم برایم جالب بود. سر نگهبان داد زدم و گفتم: «بابا تو مگه اسم شب نمی خوای؟ اسم شب پل ۱۱۴ از حالا باورت شد؟!» _من اسم شب سرم نمیشه. و شروع کرد به فریاد زدن. در همان موقع عراقی ها هم شروع کردند به کوبیدن خط. سابقه نداشت در آن وقت صبح عراقی ها خمپاره بزنند. آن لحظه نمی دانم چه اتفاقی افتاد که توی آن بگیر و ببند عراقی ها هم با خبر شدند. چند تا خمپاره ۸۱ زدن و ستون‌های دو دور و بر ما بالا رفت. .. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
💫یادی از سردار شهید حاج منصور خادم صادق💫 🌷با یکی از فرمانده هان لشکر کاری داشتم وارد اتاق طرح و عملیات لشکر شدم. با آن بنده خدا صحبت می کردم، یک لحظه چشمم روی جمع چرخید ، دیدم همه نشسته اند جز منصور که اتفاقاً با یک پا ایستاده بود! گفتم: آقا منصور خسته می شی بشین! - تا شما ننشینی، من نمی نشینم! حالا من از نظر سنی 7، 8 سالی از منصور کوچکتر بودم. اما کار همیشه اش بود. نه من، هر سیدی که وارد اتاق می شد تمام قامت جلویش می ایستاد. سر همین قضیه کلی با هم بحث کردیم. گفتم: خوب شما به من چه کار داری؟ گفت: تا جایی که اولاد رسول الله ایستاده، من به خودم اجازه نمی دهم بنشینم! راوی سید معین انجوی 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
یک روز به امامزاده شهیدان رفتیم. فاطمه را در آغوش گرفته بود و زیارت اهل قبور را می خواند . یک دفعه به جای مزار خودش نگاه کرد و گفت اگر من مردم مرا در این مکان دفن کنید . ناراحت شدم و گفتم : خدا نکند تو بمیری. تازه اول خوشبختیمان است با دستش روی شانه هایم زد و گفت بیا برویم بادمجان بم آفت ندارد… آن جایی را که جلیل نشان داد در میان شهدا بود و من تا آن زمان به این فکر نکرده بودم که فقط شهدا را در این مکان دفن می کنند… جلیل خادمی 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🌤️صبح است و هوای دلِ من مثلِ بهار است پلکی بزن و صبح بخیرِ غزلم باش... 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
🌟 🌟 2⃣ 2⃣ روز تا عیدالله الاکبر، عید بزرگ غدیر باقی مانده است... ✅ اَلا اِنَّ اَوْلِیائَهُمُ الْمُؤْمِنُونَ الَّذینَ وَصَفَهُمُ اللَّهُ - عَزَّوَجَلَّ - فَقالَ: الَّذینَ آمَنُوا وَ لَمْ یَلْبِسُوا إیمانَهُمْ بِظُلْمٍ اُولئِكَ لَهُمُ الْاَمْنُ وَ هُمْ مُهْتَدُونَ. ✅ هان! دوست داران امامان ، مؤمنانی هستند که خداوند جزّوجل چنین توصیف فرموده :آنان که ایمان آورده، باور خود را به شرک نیالوده اند ؛ پس ایشان در امان اند و راه یافتگان. (انعام/۸۲) 📚فرازی از بخش هفتم خطابه غدیر ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 👈مبلغ غدیـــــر باشیـــد http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
شهید صدای دلنشینی داشت. با صدای زیبایش قرآن تلاوت می کرد و فرزندان خود را به خواندن قرآن تشویق می نمود.😊 علاقه زیادی به روضه حضرت رقیه داشت. به همین جهت در هیئتی که هر یکشنبه شب برگزار می شد مداحی می کرد و مدیریت هیئت را بر عهده می گرفت.👌 اقا جلیل  اسوه صبر، ایمان، صداقت و پاکی و همچنین نمونه والا از رفتار و اخلاق اسلامی بود. شهید خادمی در طول بیست سال خدمت صادقانه اش در مناطق مختلف حضور فعال وچشمگیری داشت .✅ و در عملیات ها تا پای جان میجنگید و جایش را به کسی نمیداد حتی اگر خسته ی خسته بود💔 شهید مدافع حرم جلیل خادمی🌹 🕊 🍃🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * 🎤به روایت محمدرضا الهی ..... حالا ما از یک طرف درگیر آن نگهبان بدقلق بودیم و از طرفی هم خمپاره می‌آمد. صاف ایستاده بودیم و به نگهبان نگاه میکردیم.نگهبان هم گیج و کلافه شده بود از فرصت استفاده کرده و زود از خاکریز رد شدیم. یک وقت نگهبان به خودش آمد ما سه نفر را بالای سرش دید. جالب اینکه داشت آرپی‌جی اش را برای شلیک به ما آماده می‌کرد. قاسم دستش را گرفت و گفت :داری چه کار می کنی؟! نمی‌بینی که ما ایرانی هستیم؟! هنوز هم باورم نمی شد. هاج و واج نگاهمان کرد و گفت :حضرت عباسی شما خودی هستید؟! خندیدیم و گفتیم : خودی خودی که نه ! ایرانی و خارجی قاطی داریم» دیگر کاری از دستش ساخته نبود. کمی سربه سرش گذاشتیم و بعد که متوجه شد خودش هم خنده اش گرفته بود. آنجا بود که نشستیم آب قمقمه ها را تا قطره آخر خوردیم . خیلی تشنه بودیم. بعد که دور و برمان را نگاه کردیم دیدیم که راه را اشتباه آمده و از خط حد یک گردان دیگر سر در آورده بودیم . به همین خاطر هم طرف  اسم شبی را که ما می گفتیم بلد نبود. هیچ هماهنگی هم بین این دو گردان در رابطه با ما نشده بود . حالا مانده بودیم به سمت چپ برویم یا سمت راست. کتاب نقطه به اصطلاح رهایی اولیه برسیم. نگهبان هم تازه کار بود و از هیچ چیز خبر نداشت. آنجا بود که هاشم سکوت را شکست. نظرش این بود که باید به چپ برویم. ما هم قبول کردیم و رفتیم تا کم کم به پاسگاه زد رسیدیم. هاشم درست حدس زده بود. آن جا هم که رسیدیم  دیدیم تویوتا نیست. این موضوع نگرانی ما را بیشتر کرد. هر چه پرس و جو کردیم کسی خبر نداشت. نگران آن دو نفری بودیم که گمشون کرده بودیم. نمی فهمیدیم چه تصمیمی باید بگیریم. هوا کم کم داشت گرم می شد . باز هم به تصمیم هاشم بنا را به برگشت گذاشتیم. تصمیم گرفتیم با خودروهای عبوری به عقب برویم ولی کسی ما را سوار نمی کرد. تازه یک ایست بازرسی بود که شانس آوردیم به راحتی گذاشتن عبور کنیم. پیاده توی گرما و خودمان را به مقر تیپ رساندیم. ورودی مقر واحد شناسایی (شهید)فولادفر را دیدیم. با عصبانیت گفت:« معلومه شما ها کجایید ؟!شما به درد شناسایی نمیخورید ساک هاتون رو بردارید و از اینجا برید» همه ماجرا را برایش توضیح دادیم. در واقع دلیل معطل شدنمان را می گفتیم. فولادفر  خنده اش گرفت گفت: «نخیر اونها گم بشو نیستن. شماها خواب تون برده بود ‌اونا هم دیده بودن خواب هستین بیدارتون نکرده بودند که تنبیه بشید» ما سه نفر دهانمان از حیرت باز مانده بود. عذر خواهی کردیم. فولادفر هم کوتاه آمد و کلی نصیحت مان کرد  کار شناسایی را نباید سردستی گرفت. بعد از آن کلی تشویقمان کرد که توانسته بودیم به هر شکل ممکن برگردیم. از آن روز به بعد فهمیدیم که کار شناسایی یک کار عادی نیست. گاهی بیشتر از آنکه از دشمن می‌ترسیدیم از نگهبان های خط خودی میترسیدیم. اما هاشم توی کار شناسایی خیلی زود خودش را نشان داد و رشد کرد. .. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * 🎤به روایت محمدرضا الهی ..... حالا ما از یک طرف درگیر آن نگهبان بدقلق بودیم و از طرفی هم خمپاره می‌آمد. صاف ایستاده بودیم و به نگهبان نگاه میکردیم.نگهبان هم گیج و کلافه شده بود از فرصت استفاده کرده و زود از خاکریز رد شدیم. یک وقت نگهبان به خودش آمد ما سه نفر را بالای سرش دید. جالب اینکه داشت آرپی‌جی اش را برای شلیک به ما آماده می‌کرد. قاسم دستش را گرفت و گفت :داری چه کار می کنی؟! نمی‌بینی که ما ایرانی هستیم؟! هنوز هم باورم نمی شد. هاج و واج نگاهمان کرد و گفت :حضرت عباسی شما خودی هستید؟! خندیدیم و گفتیم : خودی خودی که نه ! ایرانی و خارجی قاطی داریم» دیگر کاری از دستش ساخته نبود. کمی سربه سرش گذاشتیم و بعد که متوجه شد خودش هم خنده اش گرفته بود. آنجا بود که نشستیم آب قمقمه ها را تا قطره آخر خوردیم . خیلی تشنه بودیم. بعد که دور و برمان را نگاه کردیم دیدیم که راه را اشتباه آمده و از خط حد یک گردان دیگر سر در آورده بودیم . به همین خاطر هم طرف  اسم شبی را که ما می گفتیم بلد نبود. هیچ هماهنگی هم بین این دو گردان در رابطه با ما نشده بود . حالا مانده بودیم به سمت چپ برویم یا سمت راست. کتاب نقطه به اصطلاح رهایی اولیه برسیم. نگهبان هم تازه کار بود و از هیچ چیز خبر نداشت. آنجا بود که هاشم سکوت را شکست. نظرش این بود که باید به چپ برویم. ما هم قبول کردیم و رفتیم تا کم کم به پاسگاه زد رسیدیم. هاشم درست حدس زده بود. آن جا هم که رسیدیم  دیدیم تویوتا نیست. این موضوع نگرانی ما را بیشتر کرد. هر چه پرس و جو کردیم کسی خبر نداشت. نگران آن دو نفری بودیم که گمشون کرده بودیم. نمی فهمیدیم چه تصمیمی باید بگیریم. هوا کم کم داشت گرم می شد . باز هم به تصمیم هاشم بنا را به برگشت گذاشتیم. تصمیم گرفتیم با خودروهای عبوری به عقب برویم ولی کسی ما را سوار نمی کرد. تازه یک ایست بازرسی بود که شانس آوردیم به راحتی گذاشتن عبور کنیم. پیاده توی گرما و خودمان را به مقر تیپ رساندیم. ورودی مقر واحد شناسایی (شهید)فولادفر را دیدیم. با عصبانیت گفت:« معلومه شما ها کجایید ؟!شما به درد شناسایی نمیخورید ساک هاتون رو بردارید و از اینجا برید» همه ماجرا را برایش توضیح دادیم. در واقع دلیل معطل شدنمان را می گفتیم. فولادفر  خنده اش گرفت گفت: «نخیر اونها گم بشو نیستن. شماها خواب تون برده بود ‌اونا هم دیده بودن خواب هستین بیدارتون نکرده بودند که تنبیه بشید» ما سه نفر دهانمان از حیرت باز مانده بود. عذر خواهی کردیم. فولادفر هم کوتاه آمد و کلی نصیحت مان کرد  کار شناسایی را نباید سردستی گرفت. بعد از آن کلی تشویقمان کرد که توانسته بودیم به هر شکل ممکن برگردیم. از آن روز به بعد فهمیدیم که کار شناسایی یک کار عادی نیست. گاهی بیشتر از آنکه از دشمن می‌ترسیدیم از نگهبان های خط خودی میترسیدیم. اما هاشم توی کار شناسایی خیلی زود خودش را نشان داد و رشد کرد. .. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻 انیمیشن زیبا از کشتی 📚 براساس کتاب سلام بر ابراهیم 🎧 باصدای گزارشگر کشتی هادی عامل 🌱🌷🌱🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
💫یادی از سردار شهید حاج منصور خادم صادق💫 🌷دوربین گرفت دست، از خاکریز بالا رفت و چشم دوخت به خط عراقی ها. با تعجب سُر خرد آمد پائین و گفت: محمد نمی دونم چرا عراقی ها دبه دبه از عقب آب میارم تو خط شون، مگه تانکر آب آنها چی شده! با شادی گفتم تانکر آب آنها تو تیر رس ما بود، سوراخ، سوراخش کردیم. بیچاره ها بیخیال شدن، تانکرُ کشیدن عقب. چهره اش برافروخته شد. گفت: این چه کاریه، چرا آب را بر آنها حرام کردید! مگر لشکر یزید با امام حسین(ع) این کار نکرد. از شرم سر پائین انداختیم. با ناراحتی ادامه داد: ببینید بیچاره ها برای آب چقدر به زحمت می افتند، دیگه هیچ کس حق ندارد به سمت تانکر آب یک تیر هم شلیک کنه! راوی محمدامیری 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
ازگمنامی نترس از اینکه اسم ورسمی نداری نترس از تنهاییت در عین شلوغیها غمگین مباش که گمنامی برای رسیدن است! 🌸°`🍃- http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🚨گزارش🚨 آرزویی که برآورده شد....💖🎊 در طرح آرزوهای شهدایی، این هفته با مدد شهدا بخصوص شهید حیدرعلی عابدی با کمک خیرین آرزوی یکی از خانواده های نیازمند برآورده شد . همانطور که گفته شده( آقا بردیا.ت) ۸ساله می باشد که متأسفانه به علت نداشتن گوشی اندروید از تحصیل در کلاس اول دبستان محروم مانده بود که به حمدالله برای ایشان ، تبلتی مبلغ ۳میلیون و ۴۴۰ هزار تومان خریداری و اهدا شد...😍 🔹🔹🔹🔹 خدا را شاکریم که با واسطه قرار دادن آبروی شهدا بخصوص شهید عابدی، مشکل یک خانواده نیازمند بر طرف شد 🔹🍃🔹 انشاللله دعای خیر این خانواده ،خیرات شهدا و اموات بانیان خیر و سبب تعجیل در امر فرج گردد 🌿🌹🌿🌹 عج و عج 🔹🔸🔹🔸 شیراز http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
•°🌿🌸🌷°• 🌱با لباس ِ جهـاد هر کاری عبادت است و چه زیبا روزهایشان، وقـفِ خــدا بود... 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
🌟 🌟 1⃣ 2⃣ روز تا عیدالله الاکبر، عید بزرگ غدیر باقی مانده است.. ✅ اَلا اِنَّ اَوْلِیائَهُمُ الَّذینَ ذَكَرَهُمُ اللَّهُ فى كِتابِهِ، فَقالَ عَزَّوَجَلَّ: لاتَجِدُ قَوْماً یُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَ الْیَوْمِ الْاخِرِ یُوادُّونَ مَنْ حادَّ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ وَ لَوْ كانُوا آبائَهُمْ اَوْ اَبْنائَهُمْ اَوْ اِخْوانَهُمْ اَوْ عَشیرَتَهُمْ، اُولئِكَ كَتَبَ فى قُلُوبِهِمُ الْإیمانَ وَ اَیَّدَهُمْ بِرُوحٍ مِنْهُ... ✅ هشدار! خداوند در کتاب خود از دوستان امامان چنین یاد کرده؛ (ای پیامبر ما!) نمی یابی ایمان آورندگان به خدا و روز بازپسین را که ستیزه گرانِ خدا و رسول اورا دوست بدارند؛ گرچه پدران ، فرزندان، برادران و خویشان شان باشند. خداوند ایمان را در دل های شان تثبیت فرموده و با روحی از سوی خود، ایشان را تأیید نمود. 📚فرازی از بخش هفتم خطابه غدیر ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 👈مبلغ غدیـــــر باشیـــد http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * 🎤به روایت رحیم محمدی می گفتیم هاشم خیلی بی کله است . به همین خاطر خیلی‌ها همراهش نمی‌رفتند.هر مسیری که کار شناسایی قفل می‌شد و به همه جا می‌زدند هاشم پیشقدم میشد.  به لحاظ فیزیک بدنی ورزیده و قبراق بود به همین خاطر توی کار شناسایی خسته نمی شد. سال ۶۲ و قبل از عملیات خیبر ، قرارگاه یک منطقه را در پیچ کشت به لشکر واگذار کرد.  یک مدت مسئول اطلاعات آن محور شهید جلیل ملک پور بود که شجاعتش زبانزد بود . جلیل لنگه هاشم بود . بعد که جلیل نرفت خودم مسئول آن محور بودم. ما سه تا گروه را در آن محور داشتیم. مسئول یک گروه حاج عبدالله اسکندری بود . یک گروه را هم شهید محمد دریساوی هدایت می‌کرد ‌ . یک گروه هم با هاشم شیخی بود . هاشم روی آن محور تسلط خاصی داشت. بقیه بچه‌ها بیشتر روی منطقه عین خوش کار کرده بودند اما هاشم محور کوشک را هم خوب می شناخت . بچه ها را تقسیم کردیم تا کار شناسایی را دنبال کنند . هاشم جدای از بحث شناسایی بحث آموزش بچه ها را هم دنبال می‌کرد. هم در بحث جهت یابی و هم روی بحث‌های نقشه و طریقه قدم شماری و غیره همه را توجیه می‌کرد . محوری را که هاشم شناسایی می کرد چند شب با افرادش می‌رفت و بعد که برمی‌گشت میگفت باز هم برخورد کرده به نگهبان عراقی و نتوانست کاری کند . موضوع را با من در میان گذاشت . پیشنهاد دادم در روز گرایش را بگیرد که به نگهبان عراقی نخورد. شرط کار هم همین بود. روز بچه‌ها می‌رفتند از بالای دیدگاه ، دید میزدند و بین کمین ها و پست های نگهبانی با قطب نما گرایی را می گرفتند و شب روی هم نگران نفوذ می کردند. هاشم هم همین کار را می‌کرد اما باز هم برخورد می‌کرد به عراقی ها . خودم در روز رفتم و از بالای دیدگاه نگاه کردم. دیدم در آن مسیر سنگر و  کمینی دیده نمی شود. با این حال هاشم اصرار داشت که هر مسیری را انتخاب میکند می‌خورد به سنگرهای کمین. بنا شد یک شب با هم برویم و رفتیم. گرایی را که گرفته بودیم به نظرم خیلی جالب می آمد . اما هاشم باز هم اعتقاد داشت که می رسیم به عراقی ها. آن مسیر هم فاصله با عراقی‌ها کمتر از ۲۰۰ متر بود .یعنی خاکریز خود را که رد می کردیم کمتر از ۲۰۰ متر با خط عراق فاصله داشتیم. خیلی محور پر خطری بود . طوری که یک مسافت کمی را باید پامرغی و بقیه را سینه خیز می‌رفتیم. یک وقت دیدم هاشم زد به شانه من و نگهبان را نشان داد. کمتر از ۲۰ متر با نگهبان فاصله داشتیم. هاشم زیر گوشم گفت :چیکار کنیم؟! گفتم هیچی باید برگردیم از سمت راستش وارد بشیم. مقاومت نکرد. آرام برگشتیم و مسیر را از راست شروع کردیم. در این مسیر هم رسیدیم به پست نگهبانی. مانده بودم چه کار کنیم .تصمیم گرفتم سمت چپ را هم امتحان کنیم. هاشم مخالفت نکرد و فقط خندید. از سمت چپ شروع کردیم باز هم یک وقت دیدم مچ دستم را گرفت و سنگر عراقی را به من نشان داد. مانده بودم که چطور در روز و دیدگاه که نگاه می کردیم آن سنگرها نبودند. !!حالا به قدری به عراقی ها نزدیک شده بودیم که زمزمه های شان را می شنیدیم. هاشم در گوشم گفت :بریم جلو؟!! گفتم :نه مگه نمیبینی چه خبره؟ اگر می رفتیم جلو قطعاً باید درگیر می‌شدیم. تو کار شناسایی هم که درگیری معنی ندارد. باید بی آنکه کوچکترین ردپای به جا می گذاشتی کار را انجام می‌دادیم. این بود که ما ناچار شدیم برگردیم. در نهایت شب های بعد آنقدر تلاش کرد تا بالاخره راه را پیدا کرد و نفوذ کرد. آدم سمجی بود هر محوری را تحویل می‌گرفت حتماً از ته و تویش سر در می آورد. .. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
🌿 رابطه عاشقانه ای با خدا داشت . یک بار به من گفت : خدا .. خدا .. خدا .. همه چیز دست خداست . تمام مشکلات بشر به خاطر دوری از خداست ما باید مطیع محض باشیم . او از سود و زیان ما خبر دارد هر چه گفته باید قبول کنیم . خیر و صلاح ما همین است . 🍃🌷 🕊🥀 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
*میهمانی لاله های زهرایی* و گرامیداشت شهدای فاطمیون شهید سید ظاهر حسینی و نجیب الله مرادی با قرائت زیارت عاشورا *کربلایی ماجد قیم* : دارالرحمه_شیراز/قطعه شهدای گمنام : *پنجشنبه ۱۷ تیرماه ۱۴۰۰ /از ساعت ۱۸/۳۰* ⬇️⬇️⬇️⬇️ *مراسم در و با رعایت فاصله گذاری اجتماعی و پروتکل های بهداشتی برگزار می‌شود* 🔺🔹🔺🔹🔺 🔹🔹🔹🔹 پخش زنده با اینترنت رایگان از لینک: http://heyatonline.ir/heyat/120
💫یادی از سردار شهید حاج منصور خادم صادق💫 🌷در طول جنگ هر چه به آقا منصور اصرار مي کرديم که ازدواج کند زير بار نمي رفت. مي گفت: تا جنگ هست من ازدواج نمي کنم. عروس من تفنگم، پوتينم بالشم و اورکتم رختخواب من است! بالاخره راضی شد اما به شرطِ ها و شروطه ها. اول سیده باشد، دوم همسر شهید باشد، سوم از شهید دو تا دختر هم داشته باشد. رفتم در خانه حضرت فاطمه(س). گفتم بی بی من را شرمنده این رزمنده خدا نکن! ناگهان یاد همسر شهید "مهدی ظل انوار "، از اقوام شوهرم افتادم. دو دختر داشت، اما اینکه سیده است یا نه را نمی دانستم. این بار به حضرت حجت(عج) شدم و گفتم: یا صاحب زمان(عج) خودت جورش کن که شرمنده نشوم. وقتی شنیدم سیده است، بال در آوردم، دیگر منصور راه فراری از ازدواج نداشت... راوی خواهر شهید 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید