eitaa logo
گلزار شهدا
5.8هزار دنبال‌کننده
8.4هزار عکس
2.4هزار ویدیو
50 فایل
〖بِسم ربّ شھدا🌿〗 •گلزار شهدا •شیراز "اگر شهیدانهـ زندگـے کنی شهادت خودش پیدایت مـےڪند..." _ڪپے؟! +حلالت‌‌همسنگر،ولے‌‌باحــفظ‌ آیدی و لوگو✌🏻 ارتباط با ما🔰 @Shohada_shiraz
مشاهده در ایتا
دانلود
🔰سـاده و بے ریا بود, تمـام زندگیـش یڪ چفیـہ بود. ڪه زیر انـداز و رو انـداز و جانمـازش بود. هـر چنـد وقـت یڪبار به بچه ها یک دسـت لباس خاڪی جدیـد مے دادند. بچه هـا لبـاس هاے ڪهنه را, در جاے مشخصے مے انداختـند و لباس نـو می پوشیـدند. رضا اهـل لبـاس نو گرفتـن نبـود. بچہ هـا ڪه می رفتـند, توےهمـان لـباس هاےمنـدرس مے گـشت و سـالم تـرین را بر مےداشـت و با لبـاس ڪهنـه خـود عـوض مےڪرد.مے گفـتیم خوب لـباس نو بگــیر! گفــت:بیت المــاله, حیــفه, این لـباس ها را هــنوز میشــه استفــاده کرد! 🔰این هــم کوتـاه ترین وصــیت نامه اے ڪہ تا به حال دیـدم: "بســم الله الرحمن الرحيم . اينجانب محمدرضا زهتاب فقط به خاطر و الله جانم فداي اسلام. که حياتم چه ارزشي دارد در برابر نام الله.والسلام" محمد رضا زهتاب 🌷🌱🌷🌱 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * 🎤 به روایت سید موسی حمیدی از وقتی که تیپ فاطمه زهرا (س) با تیپ امام سجاد (ع) ادغام شد و لشکر فجر شکل گرفت باهاشم آشنا شدم. آخرهای سال ۶۱ بود تا پیش از آن فقط از هاشم شنیده بودم که خیلی نترس و چنین و چنان است. بعدش دیگر شدیم دوست صمیمی و به قول معروف یک جان در قالب دو تن. پرکارترین کار شناسایی را در منطقه بیات دهلران داشتیم که گروه ما معروف بود به گروه فلق و تقریباً شبیه بود که شناسایی نرویم.چیزی که از آن مقطع خیلی توی ذهنم باقی مانده مسیری بود که باید توی روز روشن و در دید عراقی ها می رفتیم.یک مسافت حدود ۲۰۰ متری یعنی همان نزدیکی های غروب که راه افتادیم به پای یک ارتفاع که می‌رسیدیم هیچ راهی جز گذشتن از مقابل دید عراقی‌ها نداشتیم. چون راه دیگری نبود . اگر می‌خواستیم توی تاریکی شروع رفتم کنیم هم برای برگشت به روشنایی صبح می‌خوردیم. همیشه به آن نقطه که می‌رسیدیم از احساس اینکه دشمن ما را ببیند دلهره داشتیم. اما هاشم خیلی راحت سرش را پایین می انداخت و به راهت ادامه می داد . اتفاقا من هم همیشه پشت سرش بودم میگفت: « سید را بخون و پشت سرم بیا» آن مسیر و معمولاً می‌رفتیم و می آمدیم. تنها موردی که من دیدم هاشم خیلی ناراحت شد واکنش را هم به شکل دیگری نشان داد در یکی از شب‌های شناسایی توی همان مسیر بود. آن شب پره رفتیم نزدیک خط دشمن و یک جایی برای چند دقیقه استراحت کردیم. جای بودیم که بنا بود تامینها را بگذاریم و دوتایی جلو برویم. در همان حالت آرامش و سکوت بودیم که برادری به‌نام طهمورثی که خیلی هم انسان بزرگواری بود از جا پرید و گفت :من یک صدای پا شنیدم. بچه‌ها گوش تیز کردند و بعد هم گفتند که صدای پا می شنوند. هاشم به من گفت: تو هم می شنوی؟! گفتم :نه !گفت :من هم که نمی شنوم. سه نفر نظرشان این بود که صدا می شنوند و احتمال می‌دادند که خطری تیم را تهدید می‌کند.من و هاشم هم متوجه نمی‌شدیم. به ذهنم رسید که چون منطقه زیاد آهو داشت یک وقت آهوی چیزی از دامنه ارتفاعات بالای سرمان را از شده و مثلاً پایش صدایی داده باشد. همین را به جمع گفتم اما آنها زیر بار نرفتند و در نهایت تصمیم بر این شد که کار شناسایی را در همان جا متوقف کنیم. هاشم خیلی ناراحت بود وقتی که قراره برگردیم و پرشتاب راه می رفت. من که به خیال خودم خیلی هم فرز بودم به او نمی رسیدم. رسم بر این بود که باید فقط یک قدم با نفر جلوی فاصله می‌گرفت که ما یک غم ندیدم بین من و هاشم به آن سه نفر بالای ۱۰۰ متر فاصله است. یعنی فقط یک شبه از آنها پیدا بود. کار به جایی رسید که من با هاشم گلاویز شدم. هرچه می گفتم که صبر کن تا برسند اول که هیچ نمی گفت فقط راه میرفت.بعد که من عصبانی شدم فقط گفت :بزار هر بلایی سرشون میاد ؛ بیاد! می گفتم : آخه اگه افتادم دست و پاشون شکست چی؟! می‌گفت :به جهنم که بشکنه! من میگم بریم کارامونو بکنیم اینا وایسادن به دعوا و مرافعه که نه خیر ما دشمن دیدیم و صدای پا میاد...» می‌گفت و تندتند راه میرفت . آدمی نبود که خودش خسته شود بچه ها را. ... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
💫یادی از سردار شهید حاج منصور خادم صادق💫 🌷زمستان بود و برفُ بوران و جاده ای یخ زده و کوهستانی و حاج منصور که راننده بود. با تکان های آرام ماشین خوابم برد. که یک لحظه از ترس از خواب پریدم، یادم افتاد منصور به خاطر مجروحیت سرش، بینائی چشم هایش کم است! بی آنکه متوجه شود بیدارم، زیر چشمی نگاهش کردم. فرمان ماشین را دو دستی و محکم گرفته بود. اشک از دو چشمانش قطره قطره جاری و در ریش انبوهش جاری بود. لب های درشتش آرام به هم می خورد و می گفت: یا زهرا، یا زهرا ...قلبم آرام گرفت، با نوای یا زهرا یا زهرا حاجی به خوابی عمیق فرو رفتم. دیگر راهش را یاد گرفته بودم، هر وقت مشکلی برایم پیش می آمد، دست به دامن آقا منصور می شدم می گفتم: حاجی یه توسلی کن! بعد از چند روز مشکلم حل می شد، خودش لو نمی داد اما مطمئن بودم مثل همیشه دست به دامن بی بی می شود. راوی سید رضا متولی 🌿🌷🌿🌷 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🔹گروهان در محاصره بود، بچه ها ساعت ها بود که غذا نخورده بودند، همه از گرسنگی پشت خاکریز وا رفته بودیم، که مجید غیبش زد. ساعتی بعد آمد، لباس عراقی به تن داشت، با یک دیگ پر از برنج داغ! از بین عراقی ها رفته بود، از سنگر تدارکاتشان دیگ غذا را تک زده بود. 🔹تازه از بیمارستان مرخص شده بود. شنید زن پدرش بستری و نیاز به خون دارد. سریع خود را به بیمارستان رساند تا خون اهدا کند. پرستار آستین مجید را بالا زد، جای زخم تازه ترکش را که دید، گفت: «آقا از شما که نمی شه خون گرفت.» مجید آستین دست دیگرش را بالا زد و گفت: «از این دست که می شه خون گرفت!» 🔹صبح ها که بلند می شدیم، می دیدم تمام ظرف ها شسته و پوتین ها هم مرتب و واکس زده پشت در سنگر است. نفهمیدیم کار کی است تا زمانی که مجید شهید شد 😔 مجید رشیدی کوچی سمت:معاون گردان امام حسن(ع) – لشکر 19 فجر شهادت:20/4/1364 – میمک، عملیات قدس 3 🌷🌱🌷🌱 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🚨اطلاعیه🚨 با توجه به استقبال گسترده خادمین و محبان شهدا از مسابقه کتابخوانی *با آرزوی فرمانده* زندگینامه شهید خادم صادق ، مهلت شرکت در این مسابقه تا ۴ مردادماه شد 💢جهت اطلاع از نحوه شرکت در مسابقه به کانال شهداي شيراز در ایتا و سروش مراجعه نمایید:💢⬇️⬇️ در ایتا http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 در سروش https://sapp.ir/shohadaye_shiraz همچنین شماره تلفن زیر در واتساپ جوابگو عزیران میباشد: 09029348988 🚨مژده .....یک خبر خوب..👌🚨 افراد متقاضی (غیر از شيراز ) جهت دریافت نسخه این کتاب با مراجعه به لینک سایت زیر, نسبت به خرید کتاب به صورت رایگان و پرداخت فقط ۱۰ هزار تومان هزینه پست ، کتاب را در همه نقاط کشور دریافت کنند ⬇️⬇️ http://ketabefars.ir/book-2 🔺🔹🔺🔹🔺
اگر✋... تیر دشمن💣... جسم شهدا را شڪافت..!!. تیر بد حجابۍ قلب انها را میدرد...💔... و تو اے بانو ...! بدان..! جنگ و مین و ترڪش💣 همہ اش بہانہ بود... شہید🕊... فقط خواست ثابت ڪند... چادر در این سرزمین تا بخواهۍ فدایۍ دارد...❣ 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
🌟 🌟 5⃣ 1⃣ روز تا عیدالله الاکبر، عید بزرگ غدیر باقی مانده است.. ✅ پس همه با هم بگویید "ما آنچه درباره امامت علی و امامان و اولاد از نسل علی به ما ابلاغ کردی شنیدیم؛ از آن اطاعت میکنیم، به آن راضی هستیم و در برابرش سرتسلیم فرود می آوریم... با اعتقاد به امامت ایشان زندگی می کنیم. با همین عقیده جان می‌دهیم و با آن سراز قبر برمی‌داریم. آن را تغییر نمی دهیم و هیچ چیز را جایگزین آن نمی کنیم. 📚بخشی از فراز یازدهم خطبه غدیر ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 👈مبلغ غدیـــــر باشیـــد http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌷شب بیست و یکم ماه رمضان بود. بعد از مراسم احیا بچه ها در سنگر خوابیده بودند. به سمت سید جعفر رفتم. به خاطر شکستگی پایش یک عصای چوبی همراهش بود، با پای لنگان خودش را به عملیات رسانده بود. گفتم: سید این عصات را بده، باهاش پای برادرم رحیم که خوابیده را بشکونم فردا نتونه بیاد عملیات، خیلی کوچیکه می ترسم شهید بشه! خندید و گفت: نیاز نیس، برادر تو شهید نمیشه! به مهدی ارشاد و حسین آتش پور که کنار برادرم خوابیده بودند اشاره کردم و گفتم: این ها چی؟ خندید و گفت: بله، این دو نفر فردا شهید می شن! روز بعد اکثر بچه های آن سنگر من جمله سید جعفر، مهدی و حسین شهید شدند، اما برادرم زنده ماند! 👆برشی از کتاب لاله سرخ کوشک 🌷🍃🌷 سید جعفر ذاکری فارس 🍃🔹🍃 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * 🎤 به روایت محسن ریاضت این که همه می‌گفتند هاشم با بقیه فرق داشت یک موردش هم عروسی اش بود. هاشم خیلی زود عروسی کردن واقعا سن و سال نداشت از یک طرف هم وقتی نگاه به کارهای این آدم می کردی ، باورت نمی شد که فرصت فکر کردن به زن و زندگی را هم داشته باشد . اولا مثل خیلی ها نبود که بخواهد یک مدت مثلاً بیاید شیراز خدمت کند و گاهی هم برای رفع تکلیف سری به جبهه بزند ..نه ، هاشم بومی جبهه شده بود و آنقدر شب و روز برای خودش کار می تراشید که فکر نمی کردی بخواهد مثلاً خودش را درگیر زن و زندگی کند . با این حال ، یک مرتبه گفت: که می خواهد زن بگیرد . حتی ما شنیدیم که یکی دوبار هم به پدرش گفته بود ، اما او با طعنه گفته بود :« برو بچه ، هنوز خیلی زوده » خلاصه یک وقت ما مرخصی بودیم با خبر شدیم که فلان شب عروسی هاشم است. همه بچه‌های اطلاعات آنهایی که مرخصی بودند را دعوت کرده بود.  ما هم خیلی دوست داشتیم در عروسی هاشم باشیم و ببینیم چه خبر است . جشن را خیلی ساده و بی‌تکلف برگزار کردم برای بچه های اطلاعات هم یک جایی جداگانه در نظر گرفته بود .یعنی یک اتاق مخصوص ما بود .نشستیم به تعریف کردن هاشم هم از وقتی که ما رسیدیم بیشتر از آن که ذهنش درگیر ما بود ‌ .بچه ها خیلی سر به سرش می‌گذاشتند . مثلاً یادم هست هی به او می‌گفتند هاشم تو مگه با همین روی سر و ریش میخوای زن بگیری؟!» و او هم دستی به سر و صورتش می کشید و می خندید . خلاصه شبی قشنگ و به یاد ماندنی بود .شاید یکی از بهترین شب های که بچه های اطلاعات در یک فضای این چنینی دور هم جمع بودند و بحث ها هم با بحث همیشگی جنگ و شناسایی فرق داشت .همان شببود . ⁦✔️⁩به روایت جلیل عابدینی یک بار برای حمام به اهواز رفتیم. بیشتر از سه هفته بعد حمام نرفته بودیم. از حمام که زدم بیرون ، حسابی گرسنه بودیم . رفتیم طرف خیابان نادر و یک بابی پیدا کردیم . من قبلاً خوش خوراکی هاشم را دیده بودم، اما نه اینکه یک مرتبه آن قدر کباب بخورد. چون هاشم زیاد اهل ورزش بود و تلاش و تقلا داشت. جالب‌تر اینکه یکی دو ساعت بعد که برگشتیم مقر ، بچه‌ها برنج ناهار ظهر را برای شام گرم کرده‌اند و نشستن پای سفره و تا لقمه آخر خورد. .. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
💫یادی از سردار شهید حاج منصور خادم صادق💫 🌷بعد از جنگ بود، آقا منصور مسئول بسیج بود، من هم در واحد عملیاتی لشکر، صدایم کرد و گفت به کمک تو نیاز دارم. رفتم. گفت این بسیجی ها برای مدارک حضورشان در جبهه می آیند اما به خاطر بهم ریختگی پرونده ها دست خالی بر می گردند، می خواهم با کمک هم اینجا را سر و سامان بدهیم. تصمیم گرفتیم برای هر فرد یک پرونده تشکیل بدهیم، اما پوشه نبود،تدارکات لشکر هم نداد. گفت این پرونده ها از نان شب برای من واجب تر است! حقوق دو ماهش را گذاشت، مقداری هم پول جمع کردیم، شد یک نیسان پر پوشه. با هم کار باز سازی پروند ها را شروع کردیم، این کار حدود سه ماه طول کشید که کل پروند ها را بر اساس نام هر بسیجی شامل تاریخ اعزام و مأموریت ها و .... مرتب کردیم. کار خیری که هنوز پس از گذشت بیش از 30 سال گره گشای بسیجی های زمان جنگ است... راوی حاج علی حسینقلی 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
جعفر فرمانده ما بود. هر وقت بچه ها را جمع می کرد این جور دستور نظامی می داد: برادرا از جلو نظام... اجرتون با خدا... خبر داد!😁 یک روز به سید جعفر ایراد گرفتم. گفتم: من که سربازی نرفتم. این چیزها را بلد نیستم، اما فکر می کنم که دستورات نظامی باید قاطع صادر بشود. اجرتون با خدا وسط فرمان نظامی یعنی چی؟😳 خندید و گفت: این برادر ها داوطلب به اینجا آمده اند و نیروی نظامی نیستند، باید به اینها احترام گذاشت!✅✅ 🌷عملیات رمضان بود, روز شهادت امیرالمؤمنین بود که به شدت زخمی و به عقب منتقل شد. روز بعد دوباره او را در میدان نبرد دیدم. عمامه سیاه نیم سوخته اش را بر سر گذاشته بود و پیشانی زخمی اش را با دستمالی سفید بسته بود. از سال ۵۶ می گفت:خدایا شهادت را نصیبم کن! حال بعد از پنج سال, در ماه رمضان با تنی پر زخم و لبی تشنه حاجت روا شد! 🌹🍀🌹🍀 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥توضيحات سردارباقرزاده درمورد كشف گور دسته جمعي ٦٠ تن ازشهداي لشگر انصارالحسين همدان در جاده فاو ام القصر 🌱🌹🌱🌹 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
*میهمانی لاله های زهرایی* و گرامیداشت شهید سید جعفر ذاکری با قرائت زیارت عاشورا *حاج حسین فتح اللهی* : دارالرحمه_شیراز/قطعه شهدای گمنام : *پنجشنبه ۲۴ تیرماه ۱۴۰۰ /از ساعت ۱۸/۳۰* ⬇️⬇️⬇️⬇️ *مراسم در و با رعایت فاصله گذاری اجتماعی و پروتکل های بهداشتی برگزار می‌شود* 🔺🔹🔺🔹🔺 🔹🔹🔹🔹 پخش زنده با اینترنت رایگان از لینک: http://heyatonline.ir/heyat/120
🌺 طلوع گرم چشمانت 🌺 مرا صادق ترين صبح است 🌺 اگر نه ڪار خورشيد جهان 🌺 عادت شده ما را .... 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷 @golzarshohadashiraz
🌟 🌟 4⃣ 1⃣ روز تا عیدالله الاکبر، عید بزرگ غدیر باقی مانده است.. ✅ لا اِلاهَ اِلّا هُوَ، لِاَنَّهُ قَدْ اَعْلَمَنى اَنّى اِنْ لَمْ اُبَلِّغْ ما اَنْزَلَ اِلَىَّ فى حَقِّ عَلِىٍّ فَما بَلَّغْتُ رِسالَتَهُ،وَ قَدْ ضَمِنَ لى - تَبارَكَ وَ تَعالَى - الْعِصْمَةَ مِنَ النّاسِ، وَ هُوَ اللَّهُ الْكافِى الْكَریمُ. ✅ خداوندی جز او نیست، چرا که به من هشدار داده که اگر آن چه در حق «علی علیه السلام» نازل کرده به مردم ابلاغ نکنم، وظیفه ی رسالتش را انجام نداده ام و خود او تبارک و تعالی امنیت از آزار مردم را برایم تضمین کرده و البته که او بسنده و بخشنده است. 📚بخشی از فراز دوم خطبه غدیر ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 👈مبلغ غدیـــــر باشیـــد http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
بسیجی ها از کنارم رد میشدند و آخرین توجیهات را می شنیدند که دیدم نور ماه روی صورت خندان ولی می درخشد.😳 تعجبم را که دید گفت: «فکر کردید می توانید منو از عملیات محروم کنید‎»😊!‎ فرمانده تیپ بود اما خودش را در بسیجی ها پنهان کرده بود تا به عملیات برسد. 🌹☘🌹☘ سمت: فرمانده تیپ فاطمه الزهرا(س) 🌹 : ﺩاﻧﺸﻜﺪﻩ ﺑﺎﻫﻨﺮﺷﻴﺮاﺯ 🌹🌷🌷🌹 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * 🎤 به روایت همسرشهید اولین نامه‌ای که نوشت شوکه ام کرد . نمی فهمیدم که با آن سن کم من و خودش تا آن حد علاقه به بچه دارد. آن نامه این بود : با سلام و درود به محضر تمامی اولیا خدا به خصوص امام حسین علیه السلام سرور و سالار شهیدان. سلام و درود به امام عزیزمان خمینی کبیر و یاران با وفایش بخصوص خانواده داغدیده شهدا. خدمت همسر عزیزم سلام گرم و دلنشین دارم. واقعاً نمی دانم چطور از تو تشکر کنم؟ زهره مهربان و صبورم. نمیدانی چقدر از دیدن نامه ات خوشحال شدم. مخصوصاً وقتی که داشتم می‌خواندم و رسیدم به جایی که نوشته بودی خدا با صابران است ، بیشتر خوشحال شدم. چون فهمیدم که از من استوار تر و پایدارتری. یا آنجا که نوشته بودی من هم مثل همه مردم ایران به وجود شما رزمنده‌ها افتخار می‌کنم ، اشکم را در آوردی . آخر من که خاک پای این رزمنده ها و این سربازان گمنام امام زمان هم نمی‌شوم. همسر عزیزم! نمیدانی این چند روزی که از تو دور بوده‌ام چقدر بر من سخت گذشته است. من فکر می‌کردم که وقتی پایم به جبهه رسید تورا فراموش می کنم.اما الان که در طبقه سوم یکی از ساختمان‌های پادگان شهیددستغیب اهواز ، این نامه را برایت مینویسم دوستان از شدت سرمای کولر گازی ، پتو روی خود کشیده و خوابیده اند. اما من با زیرپوش نشسته ام . باور کنید از شدت خجالتی که از تو میکشم خیس عرق هستم . چون می‌دانم شوهر خوبی برای شما نبودم . دیشب خیلی ناراحت تر از امشب بودم. چون دقیقا یک ماه تمام از ازدواجمان می‌گذشت و فکر می‌کردم که باید در کنار هم می بودیم. اما همسر عزیزم. ..تو که خودت میدانی این جبهه آمدن یک وظیفه ملی است و باید امیدوار باشیم و صبر کنیم . چون همانطور که خودت هم نوشته بود ای خدا با صابران است. دیگر نامه را بیشتر از این طولانی نمیکنم. ممکن است همراه برادرم محمدعلی بیایم و شما را به اهواز بیاورم . اگر هم نیامدم و خودت دلت خواست می توانی همراهش به اهواز بیایی ، اگر آمدی مقداری از وسایل را هم بیاوری بد نیست. اگر هم خواستی بیای حتماً برایم نامه بنویس و بنویس که بچه دار شده ایم یا نه..نامه را هم بدهید به زن داداشم تا بیاورد. راستی تا یادم نرفته ، سلام مرا به پدر و مادر و خواهران و برادران هردویمان برسان . سلام مرا به خاله ، عمه دایی و عمو های هر دویمان برسان. بیشتر از این سرت را درد نمی آورم حتماً باز هم برایم نامه بنویس. خداحافظ شما. ۶۳/۳/۱۴ هاشم شیخی .. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
💫یادی از سردار شهید حاج منصور خادم صادق💫 🌷بعد از جنگ، کارهای فرهنگی به شدت در شهر اُفت پیدا کرده بود. یک روز خبر دادند آقای خادم صادق فرمانده بسیج فرمانده پایگاه ها را دعوت کرده رفتیم. از ما خواست تا کلید آغاز کار های فرهنگی در سطح شهر را بزنیم. از نبود امکانات و انگیزه شکایت کردیم. با مهربانی گفت: مگر اول انقلاب چه می کردیم، هیچ نداشتیم با رنگ و قلم مو روی دیوار ها شعار مینوشتیم. الان هم با همان امکانات شروع کنید، رنگ و قلم مو را هم من به شما می دهم، منتها این بار به جای شعار های انقلابی شعار های اخلاقی بنویسید! دو سه هفته بعد ما را خواست، با عصبانیت گفت من به شما امکانات دادم تا کار فرهنگی کنید نه توهین، چرا نوشتید، بی حجابی زن از بی غیرتی مرد است و... مثلا باید شعار در حمایت با حجاب ها بنویسید! خلاصه با همان بُرس و رنگ باعث شد کارهای فرهنگی مساجد شیراز جان تازه بگیرد... راوی محمد ابراهیم صداقت 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
⚘﷽⚘ پنجشنبه است... وباردیگر مزار شهدا دل ها را به سوی خود می کشاند... دل هایی که این مکان راخلوتگاه خویش قرارداده اند و یکدل سیر دلتنگی را بر مزارشان می بارند... 💔 🍃🌹🍃🌹 👇👇 اﮔﺮ ﺩﻟﺖ ﺗﻨﮓ ﺷﻬﺪا و ﻣﺰاﺭ ﺷﻬﺪاﺳﺖ .... آماده زیارت بشو.... دلت را روانه گلزار بکن... 🚨 آنلاین بشوید.... زیارت آنلاین انجام دهید ⬇️⬇️ http://heyatonline.ir/heyat/120
❤ 🌸توصیف قشنگےسٺ در این عالم هستے 🌼تو عرش بَرینے و من از فرش زمینم 🌸آواره نہ! در حسرٺ دیدار تو بےشک 🌼ویرانہ ے ویرانہ ے ویرانہ ترینم الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج سلام ای پشت ابر✋
🌟 🌟 3⃣ 1⃣ روز تا عیدالله الاکبر، عید بزرگ غدیر باقی مانده است.. ✅ فَوَ اللَّهِ لَنْ يُبَيِّنَ لَكُمْ زواجِرَهُ وَ لَنْ يُوضِحَ لَكُمْ تَفْسيرَهُ إِلاَّ الَّذى أَنَا آخِذٌ بِيَدِهِ وَ مُصْعِدُهُ إِلىَّ وَ شائلٌ بِعَضُدِهِ (وَ رافِعُهُ بِيَدَىَّ) وَ مُعْلِمُكُمْ: أَنَّ مَنْ كُنْتُ مَوْلاهُ فَهذا عَلِىٌ مَوْلاهُ، وَ هُوَ عَلِىُّ بْنُ أَبى طالِبٍ أَخى وَ وَصِيّى، وَ مُوالاتُهُ مِنَ اللَّهِ عَزَّوَجَلَّ أَنْزَلَها عَلَىَّ. ✅ به خدا قسم هیچ کس باطن قرآن را برای شما روشن نمی کند و تفسیرش را برایتان آشکار نمی نماید مگر کسی که اکنون دستش را گرفته و او را به سوی خود بالا می آوردم، بازویش را بلند میکنم و به شما اعلام می دارم که: « هرکه من مولا و صاحب اختیار او هستم، این علی مولا و صاحب اختیار اوست» 📚بخشی از فراز سوم خطبه غدیر ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 👈مبلغ غدیـــــر باشیـــد http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
فرازی از وصیت‌نامه شهید «ستار محمودی» به مناسبت هفته حجاب و عفاف در فرازی از وصیت نامه شهید مدافع حرم ستار محمودی آمده است: «الله الله از حجاب که شما را همیشه به رعایت آن توصیه می‌کردم و توصیه می‌کنم که لحظه‌ای از آن غافل نشوید ...» 🍃🌹🍃🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * 🎤 به روایت اکبر توانا من و هاشم ، هم سن و هم زور بودیم و زیاد کشتی می‌گرفتیم .گاهی یک ساعت همدیگر را غلت می دادیم اما هیچ کس برنده نمی‌شد. گاهی بدنمان از شدت آن تقلا ها زخم می شد. جفتمان یک دنده و لجباز بودیم نه کوتاه می‌آمد و نه من با این حال یک بار هم نشد که از هم دلخور شویم. با همان سن کم مان ظرفیت شوخی را خیلی داشتیم. بعد که هاشم زن گرفت و به حساب ما متاهل شد ،باید حرمتش می گذاشتیم. اما خودش توی این فکرها نبود. فقط لازم بود یک فرصت دیگر گیر بیاورد تا کشتی بگیریم و خیس عرق شویم. علاقه شدید به ورزش داشت توی جبهه زبیدات یک گود زورخانه درست کرده بود یکی را وا می داشت که با یک قابلمه مارش و سر و صدا در بیاورد ‌ .اوایل میل بالا انداختن هم بلد نبود و چندباری میل ها خورد به بدنش را دچار کوفتگی شد. یکی دوبار هم سرش شکست اما باز هم رها نکرد . عجیب آدم سمجی بود. سابقه دوستی ما هم برمیگشت به سال ۶۲. قبلش من یک سال بسیجی بودم بعد از یک سال شدم پاسدار. کارهای گزینشم را شهید محمدتقی گل آرایش انجام داد. این را من برای خودم افتخار می دانم. بعد از آن بود که از گردان رفتم در واحد اطلاعات ‌ . آن موقع می‌گفتند واحد اخلاص. یک هفته توی نوبت بودم تا مسئول اطلاعات ما را پذیرفت . همانجا باهاشم آشنا شدم . اولین شناسایی را توی جبهه زبیدات و از مسیر شیار فلق رفتیم. وضعیت آنجا طوری بود که باید مقداری از راه را توی روز می رفتیم. چون صعب‌العبور و کوهستانی بود و توی دید عراقی ها هم نبود. مثلا حدود ساعت ۴ عصر حرکت می‌کردیم می‌رفتیم پشت یک ارتفاع کمی صبر میکردیم تا هوا که تاریک می‌شد آن وقت وارد منطقه دشمن می شدیم. اول چیزی حدود ۲۲ هزار قدم راه رفته بودیم توی تیم دو نفر فقط قدم شماری می کردند. زمانی که رسیدیم هنوز هوا روشن بود . رفتیم بالای دیدگاه و منطقه دشمن را زیر نظر گرفتیم. اتفاقاً آن روز عراقی ها داشتن میادین مین را توسعه می دادند .خیلی هم با عجله کار می کردند. ما به قدری به آنها نزدیک بودیم که سر و صدای شان را می شنیدیم. هاشم گفت :اکبر تو نمیترسی؟! گفتم :نه اتفاقا اصلا نمی ترسم مگه خودت می ترسی؟! میگفت نه من نمیترسم. ولی گیریم حالا درگیر شدیم بازم نمیترسی؟! داشت وضعیت روحی ام را می سنجید او با تجربه و من بار اولم بود. هوا که تاریک شد رفتیم از همان میدان مین عبور کردیم تا به سیم‌های خاردار رسیدیم . عبور از میدان مین کار آسانی نبود ولی هاشم که می افتاد جلو ما هم پشت سرش می رفتیم. هوا خیلی سرد بود چون دی ماه ۶۲ بود و ما داشتیم برای اجرای عملیات قدس ۳ کار شناسایی می‌کردیم. آن شب ما از کمین ها هم عبور کردیم و تا نزدیکی پست نگهبانی پیش رفتیم اطلاعات خوبی از توان دشمن را به دست آوردیم. چیزی که بر مردم را بیشتر شیفته هاشم کرد استعداد کم نظیرش بود .ما که سواد آنچنانی نداشتیم مثلاً من و هاشم در حد دوم راهنمایی بودیم. اما من می دیدم  که هاشم چقدر دقیق موقعیت ها را از روی نقشه پیدا می کند یا از قطب نما و جهت یابی خیلی خوب سر در می آورد .خیلی هم مقید به یادداشت برداری بود خیلی ها یادداشت نمی کردند و همه چیز را به ذهن و حافظه واگذار می کردند. اما هاشم مرتب یادداشت می‌کرد .من هم متاثر از روحیه او رفتم سراغ یادداشت‌برداری. طوری که وقتی جنگ تمام شد، سه چهارتا دفتر پر از نوشته داشتم. .. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
💫یادی از سردار شهید حاج منصور خادم صادق💫 🌷خبر دادند فرمانده بسیج شیراز برای بازدید به پایگاه ما می آید. همه مرتب و منظم خبردار ایستادیم. حاج منصور آمد، با خنده رفت گوشه ای تکیه داد، پای مصنوعی اش را هم در آورد و گفت: برای کی این جور ایستادید، مگر من کی هستم، راحت باشید. بیاید اینجا بشینید. گِرد هم بشینید که مجلس بالا و پائین نداشته باشد! در میان صحبت هایش گفت:از این به بعد نیاز نیست تقاطع ها را ببندید و جلو ماشین ها را بگیرید، زمان جنگ که نیست. حضور داشته باشید، تقاطع ها و خیابان ها را هم کنترل کنید. اما بیایید من یک سری قاب به شما می دهم، خودتان هم تهیه کنید. قاب های پیوندتان مبارک، خوشبخت باشید و ... . اینها را همراه داشته باشید هر ماشین عروسی که از تقاطع شما عبور کرد با تبریک به آنها بدهید! بگید این هم هدیه بسیج برای شب عروسی شما. این جوری بسیج را در ذهن مردم جا بیاندازید... راوی محمد ابراهیم صداقت 🌿🌷🌿🌷 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
مــے گـفـت اگر میگویـید الگویتان حــضرت زهرا(س)🌷 است باید کاری کنید ایشان از شما راضے باشند و حجاب شما فاطمے باشد.🌹 ☘🌺🌷🌺☘ : http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb ﻧﺸﺮﺩﻫﻴﺪ ﻳﺎﺩ ﺷﻬﺪا ﺯﻧﺪﻩ ﺷﻮﺩ