#سلام_آقا_جان 💚
ای کاش جمال ماہ او می دیدم
عالم همہ سر بہ راہ او می دیدم
ای کاش نمیمردم و در روز ظہور
خود را یکی از سپاہ او می دیدم💔🌿
#صبحتون_شهدایی
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
🔴از کجا رسیدیم به کجا...!
حلال کنید امروز پای خاکریز دوتا از گلولههای آرپیجی به هدف نخورد
حقوق این ماهم حلال نیست
ببخشید...
شما مارو حلال کنید که این روزا داریم بدجوری شرمندتون میشیم :)
#شهید_سید_محمد_امیری_مقدم
#شهید الگو ماندگار....
🌱🌷🌱
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_حبیب_فردی*
* #نویسنده_آرزو_مهبودی*
* #قسمت_پنجاه_سوم*
🌹🌹🌹🌹🌹
پس از گذشت چند ساعت غائله با دخالت و میانجیگری نیروهای ارتشی ختم میشود.اما دموکراتها علاوه بر ضبط اسلحههای درصد باقیمانده پاسدارها حتی از اموال شخصی و اسلحه کوچک مسئول گروه هم نمی گذرند و آن را می گیرند.پس از آن است که ۴ پاسدار را که یکی به شدت زخمی شده است تحویل و بعد هم به سراغ اجساد شهدا میروند. راننده گروه و حبیب فردی.
فرمانده پایگاه دموکرات با خشم و نفرت محل جنازهها را با دست نشان میدهد. چهار نفر ارتشی برای آوردن آنها جلو میروند.دو نفرشان جنازه راننده را به زحمت از بین آن همه خورده شیشه و آهن بیرون میکشند.بیش از ۷ گلوله به سر آتن خورده است و تمام تنش غرق خون است.پدر و نان آور یک خانواده است که بی گناه مرتکب شده ای در خون خود غلتیده است.
دو نفر دیگر به سراغ حبیب میروند که در بستری از برف های سرخ رنگ دراز کشیده است.با نگاه کردن به صورتش حیفشان می آید از این جوان رعنا که اینطور غرق در خون روی زمین افتاده است.
چشم های یخ زده اش را هم کار میکنند نمیتوانند ببندند. چشمهای حبیب همان طور زده به آسمان پرستاره باز باقی مانده است.
🌹🌹🌹
جنازه حبیب را از کردستان آوردهاند زن ها جیغ میکشند و شیون می کنند . حمید اما ساکت ایستاده و فقط نگاه میکند. نمیخواهد با گریه سر دشمنان را شاد کند.
جنازه را به غسالخانه می برند. حمید می گوید :«خودم می شویمش»
چند نفر از اقوام میخواهند مانع شوند اما همه سرسخت است و نمی خواهد از تصمیمش کوتاه بیاید.
_خودم می خوام جنازه برادرم را بشورم.
حبیب را که روی سنگ غسالخانه میگذارند و بدنش سرد سرد است. حمید دست میگذارد روی زخم پیشانی اش و آرام صدایش می کند: «حبیب!»
جوابی نیست .پیشانی اش سرد به سرد است .انگار سرمای برفهای کردستان در عمق سلولهای بدنش نفوذ کرده و همانجا جا خوش کرده باشد.
خاطره های کودکیشان جلوی چشمای همه زنده می شود. بازی کردن ها و دنبال هم گذاشتن هایشان. خاطرات کوهنوردی جمعه صبح ها و...
آرام لباس های خونین را از تن حبیب بیرون می آورد. بیرون غسالخانه جمعیت زیاد است. یکی تند تند دارد عکس میگیرد اما حمید انگار فقط حبیب را میبیند و بس. انگار فقط خودشان دوتایی توی اتاق هستند و هیچ کس دیگری نیست. حمید زخم سینه برادر را میبیند و بغضش را قورت میدهد .اشکها می خواهند بیرون بزنند اما مقاومت میکند.
آب میریزد روی تن حبیب. مثل بچگی ها که وقتی حمام می رفتند او باید حواسش می بود که برادر کوچکتر سر تنش را تمیز بشویید.
آب ریختن مجروح زخمی حبیب را شست و در دلش خون دل خورد که ای کاش اینقدر ناگهانی نرفته بودی.آب ریخت روی زخم های دهان باز کرده و فکر کرد:« دیدارمان به قیامت حبیب»
فلشهای برق آسای دوربین عکاسی حتی یک لحظه هم حواس حمید را پرت نمی کند. با دقت جسد سرد برادرش را می شوید و در کفن می پیچد. همان طور که در خواب دیده بود.:«حالا راضی شدی یا نه؟»
بغض دوباره گلویش را می گیرد: «میخواستی با دستای خودم به جای رخت دامادی کفن تنت کنم؟!!»
#ادامه_دارد...
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
9.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 #کلیپ | #سخن_فرمانده...
🌟 عبور کن...
🔻 تنها راه عملیات در دل #اروند همین است "تنها کسی می تواند از سیم خاردار دشمن عبور کند که در سیم خاردار نفس خویش گیر نکرده باشد"
🍃🌷🍃
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
💌 #نامه_ای_به_بسیجیان
🔅 بسم الله الرحمن الرحیم
🍃✨برادران و عزیزان بسیجیم ، سلام علیکم
🍃✨ خداوند شما را برای خدمت به اسلام حفظ بفرماید.
عزیزانم
🔸 اولا ; بزرگترین امانت سپرده شد به ما جمهوری اسلامی است که امام عارفمان فرمود :
حفظ آن از اوجب واجبات است در حفظ این امانت از هر کوششی دریغ نفرمائید.
🔸 ثانیا ; به حلال خداوند و حرام آن توجه خاص بفرمائید.
🔸 ثالثا ; پدر ومادرتان را آنچنان بزرگ بشمارید که شایسته آن باشد که خداوند و ائمه معصومین توصیه فرموده اند.
🔸 رابعا ; دوستی و رفاقت ارزش بزرگی است اما مهم این است که با چه کسی رفاقت و برای چه راهی می کنید.
🔸خامسا; نمازشب ، نمازشب ، نمازشب کلید تمام عزت هاست.
برادرتان قاسم
۹۴/۱۱/۲۵
هدیه به ارواح مطهر شهدا #صلوات🌷
#بسیج_پاره_تن_مردم
#سرداردلها
🍃🌷🍃🌷
#ڪانال_شهدا:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#نشردهیـد
🔰 نذر کردیم گناه نشه؛
فردای عقدمان سر مزار شهید کاظمی رفتیم.
قبل از جشن عقدمان نگران بودیم حرامی داخل جشن عقد نشود.
نذر کردیم سه روز روزه بگیریم و برای تمام شهدایی که میشناختیم نامه نوشتیم که در مراسممان گناه نباشد.
خدا رو شکر مجلس بدون گناه برگزار شد
شهید کمیل قربانی🌷
♥️اَلَّلهُمـّ؏جِّل لِوَلیــِـــڪَ الفَـرَجــــ
#از_شهدا_بیاموزیم ❣❣❣❣❣
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#چلّــہ_فاطــــمے
در طلـــب منجــے مـــوعود (عج)
👇👇👇👇
در این روزها که همه به دنبال راه نجات هستند، تنــها راه براے نجات حقیقے ڪمک از درگاه الهے به واسطه مقربان درگاهش میباشد
👌👌👌
بیایید در این ۴۰ روز مــانده به شهادت بےبے دوعالم حضــرت زهرا (س) با توســل به حـضرت، برای رفــع بلا و مصــیبت و طلـــب منجــی دعا کنیــم 🤲🤲
✅✅✅✅
از ۷ آذر تا ۱۶ دے ماه روز شهــادت حضـــرت زهـــرا(س)
▫️▫️▫️▫️▫️
ترڪ گناه و انجـــام اعمال مستحبے به نیابت امــام زمان عج و هدیه مادرشـــان حضــرت زهرا(س)
👇👇👇👇
لطـفا جهت شرکت همگان ، نشر گسترده در گروهــهای مختلف انجام دهیـــد
🍃🌷🍃🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌤️صبح که می شود
باز کبوتر دلمان
پر می کشد
به بام و یاد شما
شهدا به یادمان باشید
🍂گرداب دنیا
دارد غرقمان می کند...
#صبحتون_شهدایی
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷
@golzarshohadashiraz
✅سه ماه درسنگر....
ازطرف سپاه به حسین چهارماه ماموریت کردستان داده شد؛
اما حسین با اصرارحکم رابه هشت ماه افزایش داد.
وقتی پس از چهار ماه آمدپوست صورتش سیاه وخشک شده بود😔
علت راازاو پرسیدیم ،
گفت چیزی نیست ،
ازهمراهانش که سوال کردیم گفتند:
«حسین به مدت سه ماه دریک سنگر مأمور بوده وبه علت سرمای زیاد وخطرناک بودن منطقه امکان بیرون آمدن
ودیدن آفتاب راهم نداشته !»🥺😔
#سردارشهیدحسین رضازاده 🌷
#شهدای فارس
#سالروز شهادت
🌷🌱🌷🌱
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
*🦋--┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─🍃-🦋*
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_حبیب_فردی*
* #نویسنده_آرزو_مهبودی*
* #قسمت_پنجاه_چهارم*
حمید کیسه لباسها را می آورد خانه و می برد در حیاط .
زنها و بچه ها را می فرستد داخل و میگوید بیرون نیایند. خودش تنها می ماند در حیاط .کیسه را باز میکند و غم عالم هوار می شود روی دلش. بغض گلویش را می فشارد .
لباس هایی را که خون رویشان خشکیده بیرون می آورد .آن ها را جلوی صورتش می گیرد و می بوید و می بوسد.
دلش میخواهد زار بزنداما جلوی خودش را میگیرد .زنهای خانه بعد از شهادت حبیب دلشان نازک شده. نمیخواهد که بیاید توی حیاط و لباسهای خونی نو را ببینند.
شیر آب را باز می کند و پیراهن حبیب را زیر آن میگیرد. رد قرمزی روی کاشی های حیاط راه میافتد. حمید تشت بزرگی را زیر شیر آب می گذارد و لباس ها را داخل آن می ریزد به یک چشم به هم زدنی آب سرخ میشود .سرخ از خون حبیب.
حمید پای تشت زانو میزند. اشکها دیگر بیش از این طاقت ماندن ندارند .می ریزند .
چنگ میزند به لباسها و آنها را میشوید .آب تشت پررنگ و پررنگتر میشود.
کجایی حبیب؟ رفتی؟ دیگر برنمیگردی ؟ما می خواستیم برایت عروسی بگیریم پس چرا نیامدی؟ چرا برنگشتی؟!
حمید اشک می ریزد و لباس های خونین برادر را می شوید. لباس هایی که تن حبیب را لمس کردهاند و خون او را در خود مکیده بوده اند.
حالا تمام خاطره های این سال ها جلوی چشمهای حمید زنده شده .روزهایی که با هم سر کار میرفتند دیوارهای ساختمان ها را رنگ می زدند و بعد از کار با سر و صورت پر از رنگ برگشتند خانه.
پیراهن قهوهای رنگ یقه اسکی را که سینه اش از جای گلوله سوراخ شده جلوی چشم می گیرد. از پشت پرده اشک همه چیز را تار میبیند.
یادش می آید به روزی که حبیب از پادگان فرار کرد و به خانه آمد و با هم لباس های سربازی اش را سوزاندند .
روزی که دیگر نخواست سرباز شاه باشد.روزی که حبیب آنطور متفکران به دست هایش خیره شده بود و گفته بود که میخواهد با این دست ها تفنگ بردارد.
روزی که بعد از مدت ها او را در راهپیمایی کلیمیها شناخت و دست روی شانه اش گذاشت.
آن روزها همیشه نگرانش بود هر بار فکر می کردیم ممکن است این آخرین دفعه ای باشد که او را میبیند اما هیچ وقت فکر نمیکرد رفتنش اینقدر سخت و دردناک باشد.
با اینکه تقریباً هیچ وقت درست حسابی توی خانه نبود و نمیشد به ماندن های کوتاهش عادت کرد ، اما حالا که دیگر نبود و برای همیشه رفته بود.
بدجور جایش خالی به نظر می رسید.
وقتی یادش آمد که قبل از رفتن بی هیچ دلیلی ماشین را به نام حمید زده بود و گفته بود هدیه است ، بغضش ترکید.
توی ذهنش فریاد زد:« تو میدونستی که دیگه برنمیگردی! میدونستی به من نگفتی..
پیراهن را دوباره انداخت در تشت و صورت روی زانوها گذاشت تا خوب دلش را با گریه بی صدا خالی کند.
حبیب برای همیشه رفته بود و تمام آن خنده ها را با خود برده بود.
تا جایی که میشد لباس ها را شست آنها را از خون پاک کرد و آب کشید. بر روی طناب رختی آنها را یکی یکی پهن کرد. از نگاه کردن به آنها سوزش در قلب و احساس می کرد.انگار که کسی با ناخن قلبش را میخراشد. آن همه جای گلوله روی لباس ها روی آرنج و زانوها و روی سینه پیراهنش! فکر کرد چطور دلشان اومد قلبت را پاره پاره کنند؟!
به سمت شیر آب رفت .تشت در از خونابه بود .به درختهای سرسبز باغچه نگاهی انداخت و دوباره به تشت.. یادش آمد به خوابی که دیده بود و حبیب آمد جلوی چشم هایش که با همان نگاهی که آن شب دیده بود: «مرا همین جا توی باغچه دفن کن»
حمید تشت را توی باغچه پای درخت ها خالی کرد.
#ادامه_دارد.
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
15.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥جزئیات و نحوه دقیق شهادت شهید محسن فخری زاده به روایت فرزندان ایشان
🔹برشی از مستند «ماجرای نیمروز»
#سالگردشهادت شهید فخری زاده
یادشهید #صلوات
🍃🌷🍃🌷🍃
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
💫یادی از شهیدآیت الله سید عبدالحسین دستغیب 💫
🌷مسجد جامع عتیق، مسجدی با قدمت بیش از هزار سال بود در ضلع شرقی شاهچراغ. به مرور زمان و عدم استفاده به مخروبه تبدیل شده بود که تا سقف آن زباله بود. شده بود محل ریختن نخاله های ساختمانی، آجرهایش را هم برای ساخت مدرسه به شهری دیگر برده بودند. مسجد در وسط محله قدیمی با کوچه های تنگ بود که کسی رغبت به باز سازی آن نمی کرد. سید عبدالحسین که طلبه ای جوان بود که منبرهای شلوغی داشت، آستین بالا زد و شروع به تخلیه زباله ها از مسجد کرد. هر روز ساعتی از وقتش صرف تمیز کردن مسجد می شد. کار سختی بود، باید نخاله ها را با وسیله مخصوص از کوچه های تنگ اطراف مسجد بیرون می بردند. مردم که می دیدند این طلبه، شال به کمر بسته و خود وسط میدان است، به یاری سید عبدالحسین آمدند. به مرور مسجد جامع با همت و نیت سید عبدالحسین تمیز و باز سازی می شد که چند سال طول کشید. هم زمان سید عبدالحسین نمازهایش را در صحن همان مسجد می خواند و بعد نماز ساعتی برای مرد سخنرانی می کرد...
🌿🌷🌿🌷🌿
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ سروش:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید