🍃نگاه به چهره پاک و مظلوم شما...
همانند بارانی است که...
بر این دل خسته و آلوده میبارد...
در این دنیای وانفسا
همین #یــاد_شما ست
که نمےگذارد
غبار گناه
دل را سیاه کند...✨
#سلام_صبح_و_عاقبتتون_شهدایی
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
🔹در مسجد الحرام ایستاده بودیم. گفت مادر دیشب آقا رسول الله را در خواب دیدم، همین جا کنار کعبه.
کودکی را در آغوشم گذاشت و گفت این فرزند توست. تا خواستم او را ببینم و ببوسم مانعم شدند و فرمودندبا آمدن این کودک توبایدبروی!
گفت اسم دخترم رابگذارید زینب.
زینب5ماه بعداز شهادتش به دنیا آمد.
#سردارشهید حاج محمدرضا جوانمردی
#شهدای_فارس
#ایام_شهادت
🍃🌷🍃🌷
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_رهسپار*
* #نویسنده_غلامرضا_کافی*
* #قسمت_سی_و_دوم*
حالا علیرضا هاشمینژاد هم شهید شده بود .مادرش می آمد دیدن من و دلداری ام میداد.بیشتر فامیل ها هر روز می آمدند عیادتم. دیگه وضعیت روحی من برای همه عادی شده بود. بعد از ۲ سال دیگه کم کم وضعم بهتر شده بود اما حواس پرتی گرفته بودم. کارهایم را می تونستم انجام بدم و قرصها رو خودم میخوردم. برعکس دو سال اول که قرص ها را هم مادرم دهنم می گذاشت.
سالی که اسرا آزاد می شدند دوباره بی تاب شده بودم و کارم همش گریه بود و نذر و التماس به خدا.
_خدایا من خیلی بی تاب بچه ام هستم، یه نشونی ازش بهم بده. اگه شهید شده کاری کن جسدش پیدا بشه تا حداقل سنگ قبری باشه برم قبر بچمو بغل بگیرم !ده سال بچه ام را تو بغل نگرفتم! خدایا به خودت سپردمش از خودت میخوامش!
پای همه نمازهام گریه می کردم و التماس خدا .حالا دیگه اسرا هم آزاد شده بودند از غلام من خبری نشد. همه حرفاش همه کاراش جلوی چشمام بود.
_مامان تو منطقه جنگی وقتی رودکی و صیاد شیرازی از هلیکوپتر میان پایین , یک ابهتی دارند.اگه اونجا بودی اگه میدونستی چقدر خوشحال میشیم! مامان ،عشقه!
با چه ذوقی این حرفها را میزد و میگفت: عشقه! هیچ وقت این طرز حرف زدنش از تو ذهنم پاک نمیشه.
_مامان اینا وقتی وارد منطقه میشن برای ما یک قوت قلب هستند.
شبای جمعه دعای کمیل بود. غلامعلی توی مراسم ختم شهید اطلاعی دعای کمیل خونده بود .مادر شهید اطلاعی برام آورده بود. گوش میدادم و گریه میکردم کار من زندگی با خاطرات غلامعلی بود.
حمیدرضا که اومد خونه گفتم: یه کاری برای مادرت انجام میدی؟!
_چشم مادر جان بفرمایید.
_یادمه غلامعلی توی پادگان احمد بن موسی که بود یک تئاتر با بچههای پادگان بازی کرده بود برو فیلمش رو پیدا کن بیار تا ببینمش.
_مادر قرار شد که خودت رو اذیت نکنی! تو که حال روزت خوب نیست چرا این چیزها را یاد خودت میاری؟
غلام علی ماشالا هیکلش درشت بود. نقش سرکرده صدام را بازی کرده بود. یادمه چند تا کراوات دستش بود گفت برای بازی توی تئاتره. گفت نقش سرسپرده صدام رو داره.
کلی التماس حمیدرضا کردم تا رفت پادگان و فیلم و پیدا کرد و آورد. هی نگاه کردم و اشک ریختم. هیکلی داشت بچه ام. از جبهه که میآمد میخندید و میگفت: مامان همه توی جبهه فکر میکنند من زن و بچه دارم. میگن تو نمیخوای به زن و بچه ات سری بزنی.؟!من بهشون میگم تازه ۱۶ سالمه .اصلاً باورشون نمیشه. فکر میکنن دارم دستشون میندازم.
منم پا میشدم اسفند میذاشتم رو آتیش و دور سرش میچرخوندم «خدایا کاش غلام زنده باشه»
ادامه_دارد...
🍃🌸🍃?🍃🌸
7.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#مادر_شهید
فرق مادر شهید
با تمام مادران دیگر زمین
خلاصه میشود به این
مادر شهید
پیش از آنکه مادر شهید شود
«شهید» میشود . . .
📹▪️صحبت های مادر شهدای #فرجوانی درباره فرزندان شهیدش
#ببینید...
#مادران_شهدا
🍃🌷🍃🌷
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
💫یادی از سردار بسیجی،معلم شهید مهندس کمال ظل انوار 💫
صورت آقا کمـال سرخ شده بود، کاردش میزدید خونش در نمیآمد. دستش را مشت کرده و به هم میفشرد، دندانهایش هم. اما هیچ نگفت. بلند شد و از سنگر بیرون زد. دنبالش رفتم. پوتینش را پوشید و به سمت نخلستان رفت. دستهایش را از پشت گره زد توی هم، سرش هم پائین بود. آرام بین نخلها قدم میزد. ربع ساعتی طول کشید تا دوباره مسیرش را به سمت سنگر فرماندهی عوض کرد. وقتی برگشت صورتش مثل همیشه آرام بود، از اخم و عصبانیت هم در آن خبری نبود.
داخل سنگر نشست و رو به برادری که او را عصبانی کرده بود گفت: برادر عزیز من، این موضوعی که شما گفتید و روی آن اصرار دارید، به این دلیل و این دلیل غیرمنطقی است و قابل اجرا نیست!
🌿🌷🌿🌷🌿
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ سروش:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
امام خامنهای:
💠 باید گفت که اولین جرقههای انگیزش انقلاب اسلامی، بهوسیلهی نواب در من بهوجود آمد و هیچ شکی ندارم که اولین آتش را در دل ما نواب روشن کرد.
🔺شصتوششمین سالگرد شهادت سیدمجتبی #نواب صفوی گرامی باد
🍃🌷🍃🌷
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
📸مکه بودیم که تماس گرفت احوال مادر را بگیرد ....
#عکس_نوشته
#حاجقاسم
#مادران_شهدا
🍃🌷🌱🌷
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🚨 *مراسم میهمانی لاله های زهرایی*
و *گرامیداشت #شهیدان ظل انوار*
📣📣👇📣📣
⭕️و اختتامیه و اعلام نتایج مسابقه ملی کتابخوانی 📚 فرمانده آتش⭕️
💢 #بامداحی برادر *کربلایی محمد مهدی کبیری نژاد* 💢
#مکان : *◀️دارالرحمه_شیراز/قطعه شهدای گمنام*
#زمان : ◀️ *پنجشنبه ۳۰ دیماه ۱۴۰۰/ از ساعت ۱۶*
⬇️⬇️⬇️⬇️
*مراسم در #فضای_باز و با رعایت فاصله گذاری اجتماعی و پروتکل های بهداشتی برگزار میشود*
🔺🔺🔺🔺🔺
#هییت_شهدای_گمنام_شیراز
🔹🔹🔹🔹
پخش زنده با اینترنت رایگان از لینک:
http://heyatonline.ir/heyat/120
🔺🔺🔺🔺🔺
لطفا *مبلغ مجلس شهدا باشید*
گلزار شهدا
🚨 *مراسم میهمانی لاله های زهرایی* و *گرامیداشت #شهیدان ظل انوار* 📣📣👇📣📣 ⭕️و اختتامیه و اعلام نتایج
🚨انشاالله اعلام نتیجه مسابقه ملی کتابخوانی فرمانده آتش در مراسم پنجشــنبه از کنار قبر مطهر شهید، خواهد بود🚨
🍂از زمان رفتنتان، جنگ برای شما تمام شد...!
اما... ما...
همچنان داریم می جنگیم...!
خسته نیستیم ولی...
دعایی...!
نگاهی...!
برای قوت قلبمان کافی ست....✨
#دفاع_مقدس🕊
#صبح_و_عاقبتتون_شهدایی
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
#سیــره_شــهدا
🔰دنــبال عباس بودم.
(شهــید)هاشم اعتمادی گفـت: آشپزخانه اسـت.
رفتـم, دیـدم هـمه ظـرف های کثـیف پادگان را گذاشــتن جلـویش, در حال شستــن است!
گفتم مهـندس این چه ڪاریه!
گفـت:آخرش مـنو جهنمی می کنی , خوب بیڪاریم ظرف می شـوریم!
#رییــس محیط زیـست و منـابع طبیعـی فارس بـود, به عنوان #بسیجے آمـده بود جبهــه.
بعدم رفتـه بود آشپــرخانه مقـر, گفته بود منو فرسـتادن اینــجا ظرف بشــورم!
در وصیتـش نوشـته بود:
خدایا به بزرگـے ات قـسم، در مقـابل #شـهدا خجالت می کـشم....
فقط دلـم مے خواهــد به مـن هم فرصـت بدهـے این جان ناقابـل را در راه تو بدهـم. هــر چند که لایق نیستم و از بارگاه عــرش تو بعید نیــست که به این بنــده نیز نظرے بکنــی..
#شهید عباس بهجــت حقیقــی
#شهــدای_فارس
#شهادت :کربلای ۵
#ایام_شهــادت
🍃🌹🍃🌹🍃
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
*#براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_رهسپار*
*#نویسنده_غلامرضا_کافی*
*#قسمت_سی_و_سوم*
توی ماه شعبان بودیم کلا پریشان بودم .خواب دیدم توی دارالرحمه داشتم راه می رفتم و به این قبرا نگاه میکردم. همه قبرها کوچک بود. یه گوشه چادر زده بودند. خیلی از من دور بود فقط صدای حسین حسین میآمد و تمام محوطه چراغانی بود. رفتم جلو دیدم که چاهی کنار چادرها هست.انگار مکه که میری همه دارند طواف می کنند و حسین حسین میگن.
_تو رو خدا برید کنار من خیلی عزای امام حسین را دوست دارم.
شروع کردم به سینه زدن و گریه کردن. اطراف اینجا همش سنگ مرمر بود.خیلی بزرگ پر از جمعیت! همین جور که سینه میزدم و گریه میکردم یک خانم از پشت سر دست زد به شانه ام. برگشتم نگاه کردم گفت: خانم این قرص رو برات آوردم بخوری!
_نه من دیگه معده ام درد گرفته دیگه قرص نمیخورم!
_بگیر بخور معده ات هم خوب میشه!
مثل روزهایی که مادرم قرص می گذاشت توی دهنم گفت: دهنت رو باز کن این قرص رو بزارم توی دهنت.
دهنمو باز کردم و قرص رو گذاشتم تو دهنم. احساس کردم گل تو دهنم هست.
_خانم این که مثل مُهر هست؟
_تو بخور خوب میشی .این آب را هم بگیر باهاش بخور.
کاسه آبی داد دستم. آب رو که خوردم انگار تمام بدنم سیر شد. چقدر این آب گوارا بود انگار هیچ وقت این جورابی نخورده بودم. داشتم آب را می خوردم که صدای اذان به گوشم خورد و از خواب بیدار شدم..
هنوز احساس می کردم این قرص که مثل مهر نماز بود توی دهنم خیس خورده. خواب را برای کسی تعریف نکردم. هفته دوبار میرفتم کلاس قران. مربی قرآن خیلی هوای مرا داشت. اینکه مریض احوال بودم خودش می اومد خونه پیشم و میگفت: دعا کن بچه دار بشم.
یک روز آمد خونمون و گفت: مادر غلامعلی حالت چطوره؟ بهتر هستی؟
_الحمدالله من دیگه خوب بشو نیستم!
_نه انشاالله خوب میشی .دستات که خیلی بهتر شده و ورمش خوابیده .من میدونم که خوب میشی.
یه نیم ساعتی نشستم او برام دعا کرد و کلی هم درد دل. گفتم حاج کبری می خوام یه چیزی بگم.
_بگو خانم جان حرف بزن تا یکم سبک بشی.
خوابم را برایش تعریف کردم. راستش من خوابم را برای کسی نگفتم جز شما. چند شب پیش که تولد امام زمان بود به فاطمه گفتم دلم میخواد همراه شوهرت برم مغازه پدر شوهرت که اونجا تولد امام زمان را جشن میگیرند.
ادامه_دارد...
🌷🌱🌷🌱🌷🌱