eitaa logo
گلزار شهدا
5.8هزار دنبال‌کننده
8.4هزار عکس
2.4هزار ویدیو
50 فایل
〖بِسم ربّ شھدا🌿〗 •گلزار شهدا •شیراز "اگر شهیدانهـ زندگـے کنی شهادت خودش پیدایت مـےڪند..." _ڪپے؟! +حلالت‌‌همسنگر،ولے‌‌باحــفظ‌ آیدی و لوگو✌🏻 ارتباط با ما🔰 @Shohada_shiraz
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 بابای قهرمان من ♦️بخش‌های جذاب و دیدنی دیدار فرزندان شهدای مدافع حرم با رهبر معظم انقلاب 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
💫یادی از سردار شهید حاج اسکندر اسکندری 💫 🌷سومار بودیم. با حاج اسکندر تدارکات خط را می بردیم که خمپاره ای کنار ماشین نشست، ترکش های خمپاره، دو چرخ عقب و یک چرخ جلو را پنچر کرد. گفتم: حاجی چه کار کنیم، برگردیم؟ در حالی که به قسمت بار می رفت گفت: نه، چرا برگردیم. ما باید کارمان را تمام کنیم، بچه ها گرسنه و منتظر هستند. وسایل را دو قسمت کردیم. یک بخش را حاج اسکندر روی دوش گذاشت، بخشی را من. حاج اسکندر نفس عمیقی کشید و شروع کرد از سینه کش تپه بالا رفتن. من هم پشت سرش می رفتم. وسایل زیاد بود و سنگین. مسیر غیر از سربالایی، پر از سنگ هم بود. چند قدم که می رفتم، خسته می شدم، می نشستم. حاج اسکندر، نگاهی به من که نفس نفس می زدم می کرد و می گفت: خیلی خوب استراحت کنیم! هنوز دو دقیقه نگذشته، دلش طاقت نمی آورد، می گفت: بس است، بچه ها منتظر هستند! حدود هشت صد متر در مسیر صاف و حدود چهارصد متر هم در کوه پیاده روی کردیم تا به نیروها رسیدیم.دیگر توان راه رفتن نداشتیم. حاج اسکندر همان جا با صدای بلند بسیجی ها را صدا می زد. یچه ها یکی یکی آمدند و حاج اسکندر آذوقه آنها را تحویل می داد. 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃جریان رودخانه زمان تند است؛ تندتر از اروندی که با قوّتِ عشق از آن گذشتید ! کاش می‏شد از اروند زمان گذشت و به شما رسید ..... 🕊️ 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
🥀🕊 ✍خاطرات شهید: 🌹این خواب خیلی مرا خوشحال ڪرد خواب دیدم که امـام سجـاد (؏) نوید و خبر شهـ🕊ـادت من را به مـادرم می‌گوید و من چهره‌ی آن حضرت را دیده و فرمود : « تو به مقام شهـادت می‌رسی » و من در تمام طول عمرم به این خــواب دل بسته‌ام و به امید شهـادت در این دنیا مانده‌ام و هم‌اکنون که این خواب را می‌نویسم یقین دارم که شهـادت نصیبم می‌شود و منتظـر آن هم خواهـم ماند ... تا کی خداوند صلاح بداند که من هم همچون شهیدان به مقام شهادت برسم و به جمـع آن‌هـا بپیوندم ... 🌷 هم اڪنون و همیشه دعای قنوت نمازم " اللهم الرزقنی توفیـق الشهادت فی سبیل‌الله " است که خداوند شهادت را نصیبم ڪند و از خدا هیچ مرگـی جز شهــادت نمی‌خواهم » 📚 منبع : دفتر خاطرات شهید 💐وصیت ڪرده بود تا زنده است کسی دفتر خاطراتش را نخواند !! راستی چه رمزی است بین بشارت شهادت توسط امام ‌سجاد (؏) و اعزام به سوریه از طریق تیپ امام سجاد (؏) ... محمد مسرور ‎‌‌‎‌‎ 🌹🍃🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*زندگی نامه شهید هادی مهدوی از شهدای انقلاب* هادی در روز حمله به ساواک حضور فعال داشت ، از آن به بعد بیشتر در معرض دید قرار می گرفت همان روز با برادر کوچکترمان هدایت الله وچند تن از پسر عموها حضور داشتند که موقع تسخیر ساواک به داخل محوطه رفته با تعدادی از افراد که اسناد و اتاق ها رو آتش می زدند بر خورد می کند و مانع می شود  که متاسفانه عده ای گوش نمی دهند و یکی از ماشین های کنار دستشان رو آتش می زنند، هدایت الله که فاصله کمی با ماشین داشته دچار سوختگی سر و گردن می شود. هادی مجبور میشود جهت مداوای برادر ،ساواک را ترک کند و بعد از آن ناراحت بود که نتوانسته بماند و از نابودی اموال که می گفت بیت المال مسلمین است جلو گیری کند. در روز پایین کشیدن مجسمه شاه در فلکه ستاد من هم در کنار هادی حضور داشتم که باز دوستانش آمدند و گفتند امروز قرار است این مجسمه لعنتی رو بندازیم و خیلی صحبتهای دیگر.  طولی نکشید جمعیت زیاد تر شد و عده ای هم سوار یک ماشین شعار می دادند جاوید شاه از هادی سوال کردم اینها که طرف دار شاه هستند گفت :حالا صبر کن، یک مرتبه دیدم همان افردا با کمک هم جا پا دادند و حلقه گُلی رو به گردن مجسمه انداختند و افراد ماشین سوار با همان شعار جاوید شاه قلاب سیم بکسلی را به حلقه گُل وصل کردند و ماشین حرکت کرد و مجسمه سرنگون شد، درست مثل افتادن مجسمه صدام در عراق . در همین حال از داخل ستاد ارتش،تیراندازی شروع شد وافراد پا به فرار گذاشتند. روز 21 بهمن هادی به همراه مردم برای گرفتن کلانتری 3 در خیابان لطفعلی خان زند ، درب شیخ، می روند که استقامتی نمی کنند و به دست مردم تصرف شد و از آنجا به سمت کلانتری 4 در خیابان شهناز و تختی حرکت و فرمانده کلانتری بدون مقاومت چهار اسلحه ژ۳ موجود رو تحویل می دهد که یکی از اسلحه ها بدست هادی می افتد. بعد از پیروزی تصمیم گرفته می شود به سمت شهربانی حمله را شروع کنند، طولی نمی کشد که افراد جلوی شهربانی حاضر و شروع به شعاردادن می کنند مامورین تیراندازی می کنند، هادی به اتفاق سه نفر دیگر با کمک هم و با اسلحه غنیمتی به پشت بام بانک ملی مرکزی که روبه روی شهربانی بود (که هنوز ساختمان بانک فعال هست)  می روند و شروع به مقابله و تیراندازی به سمت شهربانی می کنند که ساعتها بطول می انجامد. چون شهربانی از دید بهتر و بالا تری برخوردار بوده و دارای چندین تیربار بوده است ، حجم آتش چندین برابر می شود و مهمات کم بچّه ها جوابگو نمی باشد و بالاخره هادی با اصابت سه گلوله مجروح می شود بطوری که تمام خونش به سمت ناودان پشت بام سرازیر می شود🥺، و در صبحگاه 22 بهمن به فیض شهادت می رسد و در روز 23 بهمن به همراه تعدادی از شهدا در شاهچراغ تشییع و نماز بر پیکر آنها توسط آیت الله دستغیب اقامه می شود. شهید هادی مهدوی برای همیشه به محل و زادگاهش که مدتها از آنجا دور بود و با ترس و دلهره به آنجا رفت و آمد داشت، آرام می گیرد، و طعم پیروزی انقلاب را با عزاداری و مجالس مردم روستا و منطقه بیضا بعنوان اولین شهید تا چهلمین روز شهادتش می چشد، و دقیقا در چهلمین روز بعد از شهادت او مادر چشم انتظارش در کنار او آرام می گیرد. پایان https://chat.whatsapp.com/CzPsk4NOD9M9jH4vFR23gP •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⬅️وصیت نامه شهید باکری: 🔺️دعا کنید شهید شوید؛ بعد از جنگ، رزمندگان به سه دسته تقسیم مى‌شوند: 🔻دسته‌ اول به گذشته خود پشت کرده و از آن پشیمان مى‌شوند. 🔻دسته‌ دوم با برگزیدن راه بى‌تفاوتى در زندگى مادى غرق مى‌شوند و همه چیز را فراموش مى‌کنند. 🔻دسته سوم کسانى‌اند که به اصول خود پایبند بوده و از غصه دق می‌کنند. 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
💫یادی از سردار شهید حاج اسکندر اسکندری 💫 🌷 پدر می خواست کمی استراحت کند. در خانه ما، انباری کوچکی پشت آشپزخانه بود. طبق معمول پدر بلند شد و برای استراحت به آن انباری رفت. مدت ها بود دنبال لحظه ای بودم که سر در آغوش پدر بگذارم و بخوابم.کنارش دراز کشیدم، سرم را گذاشتم روی دست هایش و چشم هایم را بستم. هیچ جای دنیا آرام بخش تر از آغوش پدر نیست. اما این آرامش برای من چند دقیقه بیشتر طول نکشید.. چند دقیقه نگذشته، تنم گرم شد و کم کم احساس خفگی کردم. نشستم. پدر خواب بود، اما من از گرمای بیش از حد انباری داشتم خفه می شدم. گرمای اهواز فوق تصور ما بود.24 ساعت کولر گازی خانه روشن بود. تنها جای خانه که همیشه گرم می ماند همین انباری بود. دیگر توان ماندن در آن گرما را نداشتم، علی رغم میلم انباری را ترک کردم و به باد کولر پناه بردم. ساعتی بعد پدر هم بیدار شد و آمد. با دلخوری گفتم: بابا چرا توی آن گرما می خوابی؟ خیلی جدی گفت: دخترم، رزمندگان، الان در جبهه پشت خاکریز ها، توی آفتاب هستند، من چطور می توانم زیر باد کولر بخوابم! 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
امشب به سبک کرب و بلا گریه می کنیم همراه سیِّد الشُّهداء گریه می کنیم صاحب زمان گرفته عزا گریه می کنیم از داغ روح صبر و وفا گریه می کنیم 🥀 (س)🏴 🥀🏴 🏴🔹🏴🔹🏴
س 🌷 حاج عبدالله عاشق بود. هر سال براي اين سه روز وقت مي گذاشت یک بار همکارانش گیر داده بودند اگر این سه روز را بمانی و به کارهای مردم برسی، بهتر نیست؟ گفته بود: شما یک هفته، ده روز مرخصی می گیرید به شمال مي روید براي تفريح، من هم سه روز مرخصی می گیرم تا با خدایم تنها باشم تا دست پر برگردم و کار مردم را راه بی اندازم. اعتکاف آخرش بود. روز آخر اعتکاف به حاج عبدالله گفتم: من می خواهم برم کربلا! دیدم حاج عبدالله سر به پائین انداخت و گفت: کربلا... امام حسین(ع)... شهادت... کاش من هم مثل امام حسین(ع) سر از تنم جدا بشه... با خودم گفتم حتماً مثل دعا هاي زباني ماست اما دو هفته از اين آروز نگذشته بود که در دفاع از حرم حضرت زينب(س)، همچون مولايش حسين(ع) سر از بدنش جدا شد و بر نيزه رفت! 🍃🌷🍃🌷 🌹 🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🚨 *مراسم میهمانی لاله های زهرایی* عزاداری روز وفات حضرت زینب (س)🏴 و *گرامیداشت مدافع حرم تیپ فاطمیون* 🚩 🔹با حضور خانواده معظم شهدای فاطمیون 🎙با سخنرانی *حجت الاسلام قدوسی* و برادر *حاج علی اکبر افخمی* 💢 : *◀️دارالرحمه_شیراز/قطعه شهدای گمنام* : ◀️ *پنجشنبه ۲۸بهمن ماه۱۴۰۰/ از ساعت ۱۶* ⬇️⬇️⬇️⬇️ 🚨👈 *مراسم طبق دستورالعمل ستاد استانی کرونادر و با رعایت فاصله گذاری اجتماعی و پروتکل های بهداشتی برگزار می‌شود* 🔺🔺🔺🔺🔺 🔹🔹🔹🔹 پخش زنده با اینترنت رایگان از لینک: http://heyatonline.ir/heyat/120 🔺🔺🔺🔺🔺 لطفا *مبلغ مجلس شهدا باشید*
✨حرح حضرت زینب عجب حال وهوایی دارد سوریه، فیض شهادت چه صفایی دارد🕊️ بنویسیدبه روی کفن این شهداء چقدر عمه سادات فدایی دارد🥀💔 🕊️ 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
✍همسرانه: از ویژگی های بارز شهید که باعث می‌شد تو زندگی مشترکمون من هر روز بهش دلگرم تر بشم، چشم پاکی ایشون بود؛ من به یاد دارم وقت هایی رو که ایشان وقتی نامحرم بی حجابی رو میدید به آسمون نگاه می‌کرد یا مهمانی هایی که نامحرمی درآن بی حجاب بود شرکت نمی‌کرد، حتی عروسی فامیل بیشتر آخر مراسم میرفت هدیه میداد یا جایی مینشستند که کمتر کسی ایشان را ببیند. در وصیت نامه شهید نوشته بود:  پشتیبان ولایت فقیه باشید و بدون شک و تردید به رهنمودهای رهبر عزیز ودلسوزمان حضرت امام خامنه ای(حفظه الله) عمل نمایید. اشاره می‌کنم. محسن جعفری 🍃🌷🍃🌷 کانال گلزار شهدا: http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * الله آذرپیکان* * * * *. صدای ساز و دهل آنقدر بلند بود که انگار درختان قطور و پر شاخ و برگ باغ را می لرزاند. مصطفی کلافه و عصبی سر بلند کرد و پرسید: «ساعت چنده؟!» هاشم کلافه تر جواب داد :«چته مومن؟!همین ۲ دقیقه پیش پرسیدی!» _راست میگی ولی دست خودم نیست. و رو به حمید ادامه داد: «این چه آشی بود برای ما پختی؟» _تقصیر من چیه ؟خودتون قبول کردین !میخواستین همون اول بگید نه! هاشم مداخله کرد: «طوری نیست تا یکی دو ساعت دیگه ناهار میخوریم و میریم» چاره ای نبود نمی‌شد که سعید را بزاریم و بریم. مصطفی که هنوز گره ابروهایش باز نشده بود زیر لب غرید. _بعد خودش میومد. _وقت نداشتیم اونجوری ۳ ساعت وقتمون تلف می شد. حالا از همین طرف با هم میریم. این را هاشم گفت و رو کرد به حمید: «بد میگم؟!» _نه والا ولی اگه میتونی یه جوری مصطفی رو راضی کن. _حالا مگه چی شده؟! _چیزی نشده میگی قرار بوده نماز جماعت را توی مسجد بخوانیم. _این که مسئله ای نیست همینجا میخونیم! مصطفی چشم هایش را به روی او دواند .:«کجا اینجا؟!» _مگه چه عیبی داره؟! _وسط جشن عروسی توی این شلوغی؟! صدای ساز و دهل دوباره اوج گرفت و بگو مگوی آن ها را قطع کرد. هاشم بلندتر از قبل گفت: «همین که صدای اذان نماز جماعت بلند بشه ساکت میشن» مصطفی پوزخندی زد: «شده جریان انداختن زنگوله به گردن گربه. حالا که میخواد اذان بگه؟» هرسه ساکت شدن و به یکدیگر نگاه کردند. حمید نگاهی به اطراف انداخت و با تردید گفت:«خوب خودت بگو» _من؟؟؟!! _بله.. چه عیبی داره!؟ _عیبی که نداره ولی... _ولی چی؟! _آخه توی این اوضاع؟! انگار یادت رفته جشن عروسیه..اصلا نمیدونم چه لازم کرده که حتماً بیاییم اینجا! حمید با لحنی آرام و رو به او کرد: «اینقدر بی انصافی نکن سعید رفیق ماست.رفقا در هر شرایطی باید کنار هم باشند. حالا آن طفلک به خاطر قوم و خویشی مجبور شده توی این جشن باشه .خودش هم راضی نیست ولی به هر حال ناچار شد. 👈ادامه دارد .... http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
•دلت که گرفت💔 •با رفیقی درد و دل کن ⇜که باشد •این زمینیـ🌎ها •در کارِ مانده اند 🌷 😔 🌹🍃🌹🍃 ﻫﺮﻛﺲ ﺩﻟﺶ ﺑﺮاﻱ ﺭﻓﻴﻖ ﺷﻬﻴﺪﺵ ﺗﻨﮓ ﺷﺪﻩ ... تا دقایقی دیگر ..... ﺁﻧﻼﻳﻦ ﺯﻳﺎﺭﺕ ﺷﻬدا انجام بدهید ⬇️⬇️⬇️ پخش مستقیم با اینترنت رایگان: http://heyatonline.ir/heyat/120
💫یادی از سردار شهید حاج اسکندر اسکندری 💫 🌷 حاج اسکندر خیلی روی بیت المال حساس بود. از وقتی که ساکن خانه های سازمانی در اهواز شدیم، با اینکه به تمام انبار های لشکر دسترسي داشت و هرچه مي خواست مي توانست بر دارد،‌ اما به ما هم همان سهمیه غذا و شوینده بسیجی ها را می داد. اگر زمانی برای ما از کوار یا شیراز مهمان می آمد، حاج اسکندر منع کرده بود که از غذای پادگان به آنها بدهیم، حتماً باید از بیرون برایشان غذا تهیه می کردیم. یک روز برادرش به تعداد اعضاء خانواده که هشت نفری می شدیم، نوشابه شیشه ای گرفت و آمد. حاج اسکندر همان شب آمد. چشمش که به شیشه های خالی نوشابه افتاد، گفت: این ها را از کجا آوردید؟ برادرش گفت: از پادگان. حاج اسکندر با ناراحتی گفت:این دفعه آوردی، اما دیگه حق نداری، از بیت المال چیزی تو خانه من بیاری. پول نوشابه ها که چیزی هم نمی شد را برد و در صندوقی که به عنوان صندوق بیت المال توی ساختمان گذاشته بودند انداخت. ما را هم مشغول به ذمه کرد که به هیچ وجه از بیت المال حق استفاده نداریم. 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🔹به مناسبت ارتحال پدر شهید اعتمادی 🔰از هاشم سؤال کردم جزء کدام جناح سياسي هستي؟ گفت: «پدر جان، دين من اسلام است، کتابم قرآن. هر چه قرآن بگويد عمل مي کنم، کاري هم به دسته بندي هاي سياسي ندارم.» سکوت کرد و ادامه داد: «اگر ولايت فقيه بگويد دو دستي اسلحه خودتان را تحويل دشمن بدهيد من اين کار را مي کنم، چون سخن ولايت فقيه، سخن قرآن و خداست.» 🔰خوشكل شده بود. لباس هاي تمييز و زيبايي پوشيده بود، پوتين هايش هم واكس زده و براق بود. با هميشه فرق مي كرد. دخترش سمانه را بغل كرد و چند بار بالا انداخت. به همسرش گفت: اين سفر زيبايي است، براي همين شيك پوشيدم. سمانه را زينب وار بزرگ كن. خداحافظ. آخرين خداحافظي اش بود 🔹به نقل از پدر شهید 🍃🌷🍃🌷 هدیه به شهید هاشم اعتمادی و پدر آن شهید 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌴روضه حضرت زینب(س) 🌴لطف خود را باز یارم کن حسین ⏯ جمعه یا اباعبدالله ع 🏴🏴🏴🏴 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
⛅صبح می آید؛ تا به احترامِ سلام بر تو، تمام قد طلوع کند. و دنیا...سالهاست که منتظرِ چشیدنِ همین طعمی ست که خورشید، هر صبح، مزمزه میکند! تو بیایی و دنیا، به احترام سلامِ بر تو؛ تمام قــد قیام کند...✨ ••• -أللَّھُـمَ‌‌عـجِّـلْ‌لِوَلیِڪْ‌ألْـفَـرَج 💚 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
🌷مــحله ما هــنوز جاده کشــی نشده و رفــت و آمد ماشین در ان خیلی کم بود تا خیابان اصـلی حدود دوکیلـومتر راه بود. روزها همـسایه هایی که ماشین داشتند همدیگر را می رساندند, شب ها که دیگر هــیچ... آن شـب از ســردرد در خانه افتاده بودم که علی آمد. سـریع مرا روے دوش کشـید تا خیابان اصلے آورد تا به یڪ ماشیـن رسد و مرا برد دکتـر. وقتے برگشتیـم, چشمم افـتاد به یڪ ماشیــن سـپاه ڪه جلو در بود.گفــتم این مال کیـه؟ گفت من با این امـدم به ماموریت می رفتم گفتم حالی از شما بپرسم. گفتم مادر, پس چرا با این مرا نبردی دکتر؟ گفــت: اگر شمــا را سوار این می کــردم,آن دنیــا باید جواب پـس می دادم چون این بیــت المــاله! 🌷🌷 شهادت:ﻭاﻟﻔـﺠﺮ 8 معاون گردان امام حسین(ع)-لشکر ۱۹ فجـر 🌷🌷🌷 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * الله آذرپیکان* * * * *. _خوب اون تنها میومد! _گفتم که اونجوری باید چند ساعت منتظر میموندیم تا بیاد پیش ما و دوباره این همه راه را برگردیم.خودت که میدونی مسیرمون از این طرفه. اینجوری تا یه ساعت دیگه از همین طرف با هم میریم. هاشم خودش را انداخت وسط و رو به مصطفی کرد.:«حالا اینقدر وقت تلف نکن .بلند شو اذان را بگو تا نماز را شروع کنیم» مصطفی من و من کنان خودش را عقب کشید. _من بگم؟؟ اینجا!!! توی عروسی؟ تازه همینطوری که نشستیم همه دارن نگاهمون می کنند. حمید خندید: «برای چی!!؟ ما چکار کردیم؟» _هیچ کاری که نکردیم ولی باید ریخت و قیافه لباس‌هایی که پوشیدیم  بیشتر به درد توی سنگر و پشت خاکریز میخوریم خیلی ها جا خوردن.. _این فکرا چیه ؟بگو رویم نمیشه اذان بگم.. مصطفی مثل بچه ها لج کرد: «اگه راست میگی خودت اذان بگو!» _کی!؟من؟! _حالا دیدی خودت هم.. حمید آنها را ساکت کرد. _دعوا نکنید اصلاً بر می‌اندازیم روی هر کی افتاد باید اذان بگه هرس دست ها را بردند تا چشم و انگشت هایشان را آماده کردند.اما بیش از این که دستانشان را جلو بیارند یکباره همه همهمه ها خوابید و صدایی آشنا در فضای باغ پیچید. _ان الله و ملائکته یصلون علی النبی... هاشم با تعجب به آن دو زل زد _صدای حجته؟! _مگه اون هم قرار بود بیاد؟! _حالا که اومده. هر سه بلند شدند ،جلو رفتند و جمعیت را با نگاهشان کاویدند.حجت بالای چهار پایه رو به قبله ایستاده و دستش را کنار گوشش گرفته بود. صدای ساز و دهل یک باره قطع شد .. 👈ادامه دارد .... http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 | 🔻روایت حاج حسین کاجی؛ شهید زرتشتی عاشق امیرالمومنین بیائید هر کس در حد توان مبلغ نهج البلاغه و سیره شهدا باشیم... 🌱🌷🌱🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
💫یادی از سردار شهید حاج اسکندر اسکندری 💫 🌷 همه بُنه را زیر و رو کردم خبری از حاج اسکندر نبود. با خودم گفتم: فردا شب ردش را میزنم. شب بعد شد. چشمم به حاج اسکندر بود. یک لحظه از خیمه رفت بیرون، دنبالش رفتم. چند قدمی که رفت توی تاریکی شب گمش کردم. شب بعد هم نتوانستم پیدایش کنم. کلافه رفتم پیش شهید نقی اکبری. گفتم تو می دونی حاج اسکندر کجا می ره؟ - برو پشت آن خاکریز. به خاکریزی اطراف بنه اشاره کرد. ساعت از نیمه شب گذشته بود. آرام سمت خاکریز رفتم. به خاکریز که رسیدم صدای ناله ای شنیدم. خودم را از خاکریز بالا کشیدم و بی صدا سُر خوردم پشت خاکریز. از چیزی که می دیدم جا خوردم. حاج اسکندر در حفره ای کوچک که به اندازه هیکلش تراشیده شده بود، در سجده بود و الهی العفو... چند دقیقه ای به او خیره شدم و بی صدا برگشتم و پیش نقی رفتم. بی آنکه حرفی بزنم، پتویی دورم پیچیدم. بغض کردم و به نقطه ای خیره شدم. نقی گفت: چرا این جور شدی، حاجی الان چند ماه می ره آن پشت.. 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید