eitaa logo
گلزار شهدا
5.8هزار دنبال‌کننده
8.4هزار عکس
2.4هزار ویدیو
50 فایل
〖بِسم ربّ شھدا🌿〗 •گلزار شهدا •شیراز "اگر شهیدانهـ زندگـے کنی شهادت خودش پیدایت مـےڪند..." _ڪپے؟! +حلالت‌‌همسنگر،ولے‌‌باحــفظ‌ آیدی و لوگو✌🏻 ارتباط با ما🔰 @Shohada_shiraz
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️ . اینکہ‌تیریاترکش‌بہ‌من‌وتواصابت‌کند و‌بمیریم‌کہ‌شهادت‌‌نیست! :) دشــمن‌هم‌با‌تیروترکش‌میمیرد! . شهادت‌آن‌زمان‌شهادت‌‌است‌وزیباست‌کہ... بہ‌تکلیف‌عمل‌کرده‌باشیم!✌️🏼 ومزد‌‌واجر‌آن‌را‌خداوند‌تعیین‌کند✨ وآن‌موقع‌است‌کہ‌شهادت،|شهادت|است! . 🌹🍃🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🔰 | 🔅 نور حلال... ➖ وقتی می‌خواست درس بخواند، از پایگاه خارج می‌شد و در سرمای راهرو می‌نشست. چراغ‌های راهرو در شب روشن بود. 🔻می‌گفت: «این درس را برای خودم میخوانم. درست نیست از نوری که هزینه آن از طریق بیت‌المال پرداخت می‌شود، استفاده کنم.» 📍شهید مدافع حریم اهل‌بیت، محمدهادی ذوالفقاری 🌹🍃🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🕊️🕊️پـرواز کردن سخت نیست... عاشـق که باشی...💕 بالت می دهند... و یادت می دهند تا پـرواز کنی🕊️ آن هم عاشقانه...💓 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
🌹خاطراتی از شهید حاج قاسم سلیمانی ✍اطاعت از فرمان مادر حتی بعد از مرگ ابراهیم شهریاری به بیان خاطره دیگری از سردار دل‌ها نسبت به مادر پرداخت و گفت: یک روز حاج آقا از منطقه به حسینیه ثارالله آمد. برای رعایت مسائل امنیتی و حفاظتی، موقع رفتن بدون آنکه متوجه شود ما او را تا منزل مادرخانمش همراهی کردیم. آنجا که رسید، متوجه شد و من را صدا زد و گفت: چرا دنبال من می‌آیید و من را تعقیب و ناراحت می‌کنید شهریاری گفت: من پیشانی حاج قاسم را بوسیدم و گفتم: حاجی! ارواح خاک مادرت ما را اذیت نکن و بگذار ما کار حفاظت از جان تو را به خوبی انجام بدهیم. حاجی موقعی که این قسم را از زبان من شنید، سکوت کرد. او با بیان اینکه در این موقع از او اجازه خواستم تا خوابی را که از مادرش دیده بودم، برایش تعریف کنم، افزود: سردار سلیمانی گفت: چه خوابی دیده ای؟ گفتم: در عالم خواب، مادرتان را در جمعی از بچه‌های رزمنده دیدم. مادرتان با همان حیای اسلامی که رعایت می‌کرد، آمد و ما چهره اش را یک لحظه دیدیم. سلام کرد و گفت: از حاجی چه خبر؟ گفتم: حاجی حالش خوب است و سلام می‌رساند. مادرت گفت: بگو احوال پدرش را بپرسد. شهریاری با اشاره به اینکه این موضوع که یک پیرزن حتی بعد از مرگ نیز به فکر همسر است، در جامعه امروز ارزش دارد افزود: بعد از آنکه این را به حاج قاسم گفتم، شروع به گریه کرد و بعد از گریه گفت: درست است من هر روز یا یک روز در میان، زنگ می‌زدم و احوال پدرم را می‌پرسیدم. این دفعه یک عملیات سختی بود و داعشی‌ها در املی این قدر شیعه‌ها را اذیت می‌کردند و خود و بچه هایشان را می‌کشتند که من ۴ یا ۵ روز سخت درگیر شدم و نتوانستم با پدرم تماس بگیرم. راوی این خاطره ادامه داد: حاج قاسم همان شب با وجود خستگی گفت: به قنات ملک برویم و حدود ساعت‌های ۱ یا ۱ و نیم شب که رسیدیم به سر مزار مادرشان رفتیم و صبح زود نیز بعد از اقامه نماز صبح، دوباره سر مزار مادرشان رفتیم و همان جا، حاج قاسم دوباره من را صدا زد و گفت: ابراهیم، خوابت را بار دیگر برای من تعریف کن. شهریاری بیان داشت: من گفتم حاج آقا خواب من به جای خودش؛ فقط، می‌خواهم احترام مادر شما را که سن و سالی از او گذشته بود نسبت به شوهرش بگویم که چه احترامی دارد، شما دو یا سه روز یادتان رفته از پدر احوال بپرسید، مادرتان در عالم خواب به شما تذکر داد. این باید الگویی برای نسل آینده و آن‌ها که ازدواج می‌کنند، قرار گیرد و احترام همدیگر را نگه دارند. او افزود: حاج قاسم بعد از سخن من گفت: درست هم هست، هر وقت مادرم را به تهران می‌آوردم، بیشتر از ۳ یا ۴ روز نمی‌ماند و برای رفتن اصرار می‌کرد. من می‌گفتم: مادر تازه آمده ای؟ می‌گفت: من به پدرتان قول دادم و باید بروم و اگر من را نبری، خودم می‌روم یا به برادرت سهراب یا حسین می‌گویم من را ببرند. دلها🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🔰 | 🔻انتخابات در کلام شهدا ✍🏼 همیشه در صحنه باشید و پا به پای مردم صحنه ها را پر رنگ نگه دارید و در انتخابات فعالانه شرکت کنید و مواظب دشمنان داخلی و خارجی باشید شهید قدم علی عابدینی🌷 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * (کوشا)* * ⁦* ⁦✔️⁩به روایت حجت الاسلام غلامعلی مهربان بعد از طلوع آفتاب حرکت کردیم وقتی از شکافهای کوههای کردستان ارتفاع مرزی سر به فلک کشیده قمطره را دیدم به یاد جلسه چند روز قبل افتادم. حاج اسدی در مورد ماموریت ویژه ای که قلب عملیات والفجر ۲ محسوب می شد صحبت می کرد. _تیپ قرار منتقل بشه کردستان برای شناسایی محور المهدی توی قمطره و تمرچین. وقتی به پاسگاه قمطره رسیدیم حاج اسدی نگاهی به ارتفاع کوه انداخت. _هر که میتونه بره بالا من نمیتونم بیام! صعود کار دشواری بود. سه ساعت راه داشتیم .آب برف از بالای صخره ها میریخت روی بدنم و انگار تیغ بدنم را می برید. نگاهم افتاد به جلال که پرنشاط با گام های بلند از همه جلو افتاده بود . از نا و نفس افتاده بودم ارتفاع برف تا زانوهایمان می‌رسید. وقتی رسیدیم بالای کوه ارتشی‌ها از سوی سنگر بیرون آمدند. _خدا قوت بیایین توی سنگر گرم بشین. جلال چفیه از دوربرگردن باز کرد:« اول می خوایم نماز بخونیم.» کنار حلبی که آب برف های پشت‌بام داخل آن جمع شده بود ایستاد آستین‌ها را بالا زد و وضو گرفت . سرباز ارتش امریکا در آورد و روی دوشم انداخت و به سربازها گفت: برای بقیه هم بیارید. جلال اورکت هم قبول نکرد و کنار درختی به نماز ایستاد. بعد از ناهار جلال (شهید) حاج علی اکبر رحمانیان, محمود ستوده و کرامت رفیعی دور نقشه نشستند و برادر ارتشی از روی نقشه ارتفاعات و موقعیت‌های خودی و دشمن را توضیح می داد . از این بالا می شود همه ارتفاعات زیردست تا عمق عراق را دید. جلال مدتی از ارتفاع به دره حاج عمران خیره شده بود. دوربین به دست گرفت و شناسایی پایگاههای روی ارتفاع را شروع کرد چیزهای روی کاغذ یادداشت نمود .عصر شناسایی تمام شد آماده حرکت شدیم . جلال گفت:اگه اینطوری بخواهیم بریم خیلی طول میکشه. گفتم :مگه راه دیگه ای هم هست؟! جلال سرش را خاراند خندید. _اگه بشینیم روی برف ها و سر بخوریم بریم پایین زودتر نمیرسیم؟! _چی میگی ممکنه از بالا پرت بشیم توی دره.!! حاج علی اکبر لبخند چاشنی صورتش کرد. _حالا پرتم بشین اومدی اینجا چیکار! گفتم: خیلی گشت زدیم. ندیدی جلال چقدر بالای این ارتفاع دوربین کشید و با قطب نما گرا گرفت و نقشه محورها را ترمیم کرد. اگه پرت بشیم کی این اطلاعات رو میرسونه به حاجی اسدی.؟ جلال زد روی شانه. _اطلاعات روی جیب منه.. آن را بر می دارند و استفاده می کنند. نشستیم از برف ها سرازیر شدیم پایین .جاهایی سر می خوردیم و جاهایی راه می رفتیم .وقتی برگشتیم از هیجان سرتاپایم میلرزید .راه ساعته را در عرض نیم ساعت پایین آمده بودیم. ادامه_دارد ... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
که زمان شهادت و محـل قبر خود را نشــان داد.... 🌷🌹 🌷روز خاکسپارے شهیـد موزه بود. اکثر بچه هاے قدیم لشـکرجمع بودن... با حاج عبدالله به حسینیه گلزار شهدا تکیه داده بودیم. گفت فـلانی, این آب خورے رو می بینے؟ (و به اب خوری کنار مزار شهیدسپاسی اشاره می کرد.) گفتم :خــوب؟ گفت: هفته دیگه, جاے اون یه شهید دفن می کنید؟ گفتم کی؟ گفت:حاج عـبدالله رودکی!😳😳 گفتم :خواب دیـدے خیـر باشـه!😊 به چند نفر دیگه هم سپــرد. هفته بعدشد. شب خوابی دیدم که مطمئن شدم, خبــر بدی در راه است. تا خبرشهادتش امد. بعد هم گفــتن از تهران آمــده اند تا پیــکر حـاج عبدالله را ببــرن تهران.., بهشت زهرا! سریع خــودم را رساندم و با عصبانیت گفتم :مگــه نشــنیده اید امام فرمودند ملاک وصیت شهدا است! گفتن بله! گفتم: هفته پیش به من گفت کجا دفن شود, به چنــد نفر دیگر هم... چه جایے بهتر از کنار مجــید سپاسے! 🍃🌷🍃 حاج عبدالله رودکی 🌷🌱🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb ﻳﺎﺩ ﺷﻬﺪاﺯﻧﺪﻩ ﺷﻮﺩ اﺟﺮ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺑﺒﺮﻳﺪ
💫یادی از سردار شهید حاج منصور خادم صادق💫 ۹ 🌷از اوایل سال 1362 که لشکر 19 فجر تشکیل شد حاج منصور به عنوان فرمانده گردان زرهی لشکر منسوب شد. از همان ابتدا می گفت من هر نیرویی را نمی خواهم، باید نیروهایم را گلچین کنم. در بین نیروهای جدید و قدیم می گشت بهترین را برای گردانش انتخاب می کرد، حتی برای گلچین کردن نیروهایش آزمون کتبی عقیدتی برگذار می کرد، نیروهایی می خواست که نور بالا بزنند و با تربیت مستقیم خودش، به شهادت نزدیک شوند! اما به مرور، رویه و هدفش عوض شد، دنبال نیروهای پس زده سایر گردان ها بود، نیروهایی می خواست که از همه جا رانده شده بودند، حالا می خواست به جای شهید، آدم بسازد، کاری که خیلی سخت بود، اما برای منصور شدنی شد! حاج منصورخادم صادق 🌱🌷🌱🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 👆 🔰حاج عــبدالله به ائــمه اطهار به ویژه حضـرت اباعـبدالله الحسین (ع) و حضــرت زهــرا (س) عشق می ورزید، همــیشه یاد آنها را باب توسل قرار مے داد و نام آنهـــا را آغازگر کارش بود حاضــر بود هــمه وجــودش را در راه این گوهرهای عزیز آفرینـــش فدا کند. 🔰یــک روز با علاقه و احســاس عجیبــے پیش مــن آمد و گـفت: داده ام داخل چــتر پروازم را «یازهــرا(س) بنویــسند، مے خواهم وقتــے در آســمان ، بالاےسرم را نگاه مے کنم ، جز نــام حضرت زهــرا(س) نبــینم. 🔰او هــر وقت می خواســت کسی حرفش را کامل و بدون چون و چرا قبول کند می گفت: «به زهــراے اطهـــر» حاج عبـدالله رودکے سالروز شهادت🌹 🏴🏴🏴🏴🏴 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
امروز گلوله ها هدفشان فرق میکند دیروز قلبها را نشانه میرفتند؛ امروز فکرها را! گلوله ها دیگر آهنی نیست! "نَرم" است... و همه ما در صف جبهه ایم؛ پس اسلحه دست گیر و بجنگ.. _شهدایی 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷 @golzarshohadashiraz
💝سخنش با تو! ای مردم در صحنه باشید.... 🌷شهید سید علی طباطبایی🌷 🍃🌹🍃🌹 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * (کوشا)* * ⁦* ⁦✔️⁩به روایت کاظم حقیقت جلال اشاره کرد به کوله پشتی ام _اینا رو نیار که مشکله. صبح بچه های شناسایی با لباس کردی و تجهیزات روی ارتفاع مرزی قمطره جمع شده بودند.چند تا کنسرو و کیسه خواب را گذاشتم داخل کوله پشتی و آماده حرکت شدم. جلال کوله پشتی اش را به دوش گرفت. _حاج کاظم من جلو میشم. از ارتفاعات قمطره به طرف دره حاج عمران در عمق خاک عراق سرازیر شدیم . در سراسر منطقه سه رده خط پدافندی داشت که هر رده پوشیده بود از موانع و استحکامات. آفتاب کامل پهن شده بود روی  کوهستان.  دست را قاب پیشانی کرده و دور و برم را خوب نگاه کردم. جلال را ندیدم به نیروی بدنی و شجاعت شک نداشتم. عملیات والفجر ۲ در منطقه پیرانشهر حد فاصل بین ارتفاعات قمطره و تمرچین انجام می شد و هدفمان مسلط شدن بر ارتفاعات ، سرکوب منطقه ، تصرف پادگان حاج عمران و تسلط بر شهر جومان مصطفی و کنترل تردد ضد انقلاب در آن نواحی بود . برای اینکه عراقی‌ها در روز ما را نبینند مجبور بودیم داخل دره ها حرکت کنیم. کوه ها و تنگه های زیادی پشت سر گذاشتیم. استخر های بنفش رنگ برف آب شده قطره قطره پایین میریخت و چشم انداز زیبایی از نور آفتاب پدید می آمد. از صبح تا غروب راه رفته بودیم و رمقی برای ما نمانده بود. به کمرکش کوه که رسیدیم .جلال کنار درخت سبزی نشسته بود. نفس زنان گفتم: کی رسیدی؟! _دو ساعتی میشه اینجا نشستم! از خستگی و افتادن روی زمین سنگلاخی سرتاپایم عرق نشسته بود. نزدیکی‌های دشمن بودیم و تردد آنها را به راحتی می دیدیم کنار چشمشان مختصر خوردیم . سرما سست و کرختمان کرده بود. باید باز هم بالا می رفتیم و توی تاریکی به مواضع دشمن نزدیک می شدیم. گفتم: جلال چی به سرمان آوردی؟! گفت :باید می آمدید و از منطقه بازدید می‌کردید. ⁦✔️⁩به روایت محمدحسین فانیانی در عملیات والفجر دو پایش شکسته بود. دیگر نمی توانست آنجا بماند ناچار برگشت جهرم. با بچه ها رفتیم عیادتش . شیرینی و یک سری خرت و پرت و کادو گرفتیم و بردیم. جلال توی اتاق نشیمن روی تخت نشسته بود تا مرا دید لبخند به لبش باز شد .دورش حلقه زدیم و سرگرم گپ زدن شدیم. _چطوری باید شکست؟! لبخندی زد و اشاره کرد به شهریار چارستاد. _شهریار هم زخمی شده چرا احوال او را نمی پرسین! پدرش با ظرف‌میوه آمد دقایقی بعد هم مادرش آمد توی اتاق. جلال شوخی اش گل کرد:«اینقدر از اینا پذیرایی نکنید.» اشاره کرد به جعبه کادو گفت: تو این جعبه هم چیزی نیست من بارها دستشون را خوندم. مادرش با محبت گفت: این حرفا رو نزن. خیلی زحمت کشیدن قدم رنجه نمودن. _باشه سر جعبه رو باز کنید تا خودش ببینه. یکی از بچه ها کاغذ کادو جعبه را باز کرد و دستش را برد توی جعبه ، دوتا بادمجان سبز را درآورد بچه ها از خنده مثل بمب منفجر شدند. دست کرد توی جعبه دوتا خیار هم در آورد و گذاشت کنار بادمجانها.. صدای خنده اتاق را برداشته و جلال می خندید و مادرش می گفت .نگفتم از اینا پذیرایی نکن!  ولی همین از صدتا هدیه نفیس برام با ارزش تره. بچه ها با همین کارهاشون بهم روحیه میدن. ادامه_دارد ... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
در منطقه عملياتي قدس3، يه روز صبح من و حاج «عبدالله رودكي» و مجيد سپاسي رفتيم روي يه ارتفاع تپه مانند براي شناسايي. تپه بين خط خودي و دشمن بود. البته بيشتر نزديك به عراقيا. حاج عبدالله گفت: «من مي رم پايين ببينم چه خبره و زود بر مي گردم.» مجيد گفت: «برو، ما كه زورمون به تو نمي رسه!» از ارتفاع به طرف يه شيار بزرگ پايين رفت؛ شياري شبيه دره كه پر از درختاي گز و بوته هاي خاردار بود. داشتيم به ﺣﺎﺝ ﻋﺒﺪاﻟﻠﻪ نگاه مي كرديم كه يه گراز بزرگ افتاد دنبالش! گرازها هم عموماً خوي وحشي دارن و حمله مي كنند. كمين دشمن هم نزديك بود و نمي شد سر و صدا كنيم تا متوجه پشت سرش شود. گراز بين درخت هاي كوچك گز درست پشت سر عبدالله بو مي كشيد و مي رفت و كاري نمي كرد. خيال مان راحت شد ولي چيز عجيبي بود و ما هر لحظه نگران بوديم. به نظرم عبدالله با گراز بازي مي كرد و اونو مي ديد. عبدالله مي رفت و گراز هم به دنبالش توي عمق دره رفتن تا محو شدن. عبدالله كه برگشت گفتم: «گراز رو سر كار گذاشته بودي؟» پشت لبش را برگرداند و گفت: «گراز؟! حال تون خوبه! گراز كجا بوده؟!» 🌹🌱🌹 ﻋﺒﺪاﻟﻠﻪ ﺭﻭﺩﻛﻲ 🌱🌷🌱🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
هدایت شده از سربندهای گمشده
💫یادی از سردار شهید حاج منصور خادم صادق💫 🌷آن سال برای سفر راهیان نور نه در منطقه جایی گیرمان آمده بود، نه حتی بودجه کافی برای اسکان و تدارکات زائرین داشتیم. رفتم سراغ مزار حاج منصور، کلی شکایت کردم و گریه. شب خواب دیدم حاج منصور شهید شده و دارند وسایلش را تقسیم می کنند، یک انگشترش هم سهم من شد، اما تا گرفتم نگینش چهار تکه شد. خواب را برای یکی از علما تعریف کردم، گفت نگین یعنی حاج منصور به یاد توست، برو کارت را شروع کن، مطمئن باش حاج منصور کمکت می کنه! با توکل به خدا رفتیم آبادان، نماز هم رفتیم حسینه ای که همیشه اجاره می کردیم. بعد نماز هیأت امنا مسجد آمدند و گفتند: ما حرفی نداریم، امسال هم این مکان در اختیار شما! با خوشحالی برگشتم. هفته بعد که کاروان های راهیان نور از شیراز آمدند به حسینیه رفتم. دیدم نوشته حسینیه "شهید خادم صادق"! تنم یخ کرد. گفتم کی این اسم را روی این مکان گذاشته! گفتند: کسی نگفته، همین جوری به ذهن ما رسید. راوی سید معین انجوی 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 گفت‌وگوی حاج محمود کریمی با مادران شهدای مدافع حرم افغانستانی در بهشت رضا علیه‌السلام مشهد 🌱🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌷در بین فرزندان، مادر کریم آقا را بیش از حد دوست داشت. البته این علاقه دو طرفه بود. من فکر می کنم یکی از دلایل شهادت کریم آقا، همین دوست داشتن و محبت بیش از حد ایشان نسبت به مادر بود. بعد شهادت کریم، دوران سختی برای مادر بود. نزدیکان به جای اینکه مادرم را تسلی بدهند، برعکس خیلی به ایشان سرکوفت و طعنه می زدند. مادرم سواد خواندن و نوشتن نداشتند، به جایش، معرفت خیلی بالایی داشتند. وقتی به او طعنه می زدند که تو بچه هایت را دوست نداری که می فرستی جلو تیر و ترکش، خیلی راحت می گفت: من چون بچه هایم را دوست دارم به جبهه می فرستم، من می دانم کجا می روند. اما شما فکر می کنید بچه هایتان را دوست دارید، در صورتی که شما خودتان را دوست دارید. دوست ندارید در سوز و ناراحتی و هجران باشید. برای همین نمی گذارید بچه هایتان به جبهه بروند. من دوری و هجران پسرانم را تحمل می کنم که بچه هایم به آنجایی که باید برسند. 🌱🌹🌱 هدیه به شهیدان مهدی، کریم و هادی اوجی صلوات 🌷🌱🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🎐 ✍️ شهید دکتر مصطفی چمران: وقتی عقل عاشق شود، عشق عاقل شود، آنگاه تو می شوی. 🌙شبتون شهدایی 🌱🌿🌱🌿 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌞صبح است، گلستان جهان گل ڪرده خورشید، میان، آسمان گل ڪرده از بس ڪه قشنگ ‌و دلنشین می خندی انگار ڪه دشت زعفران، گل ڪرده 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷 @golzarshohadashiraz
💝سخنش با تو! هر کس به اندازه تواناییش احساس مسئولیت کند.... 🌷شهید اسدالله حبیبی🌷 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * (کوشا)* * ⁦* ⁦✔️⁩به روایت کاظم حقیقت صبح وقتی به همراه جلال و صالح اسدی سوار جیپ نظامی شدیم و لازم پادگان پیرانشهر بودیم، (شهید) مرتضی جاویدی فرمانده گردان فجر جلویمان را گرفت. _حاج کاظم کجا میری با این عجله؟! _واسه حمله دو تا قاطر کم داریم. میریم از برادرهای ارتشی قرض کنیم. _با اجازه من میام . این یه ماه آموزش فشرده خودم رو هم از پا درآورده. شرمنده بچه‌های گردانم  ، سنگ تمام گذاشتند. از مقر زدیم بیرون. توی مسیر سرباز هایی که اسلحه ژسه به دست داشتند روی تپه ها مستقر بودند . مرتضی گفت : میدونید چند تا لشکر برای حفاظت از جاده کردستان داره تلف میشه ؟! گفتم : خدا نابود کنه ضد انقلاب را که شدن نوکر بی جیره و مواجب صدام. صالح بحث را عوض کرد. _میدونید ارزش قاطر توی کوهستان از تویوتا بیشتر!! نگاهی به صالح کردم و گفتم : حالا کی رانندگی قاطر ها را به عهده میگیره؟! زد روی سینه اش. _خودم قاطر سواری بلدم. جلال گفت : اینکه خوبه. گفتم :جلال خودت حالا قاطر سوار شدی؟! _راستش کوچیکیهام خر لگد زد به چشمم.. صالح قاطر چندتا دنده داره؟! صالح دست کشید روی سینه و دنده‌هاش. _این دنده را که نمیگم. گفتم : بچه‌ها باید با قاطر رفیق شد و زندگی کرد. باید با اینا بریم تو عمق ۳۰ کیلومتری عراق . سوار بشین کیف میکنین. قول میدم عاشقش بشین. داشتیم به پادگان پیرانشهر نزدیک می شدیم. _بچه‌ها ارتشیا نظم دارند  ،چند ساعتی باید خودتون رو نگه دارید. جلوی در دژبانی ترمز زدم .برگ تردد و حواله را به سرباز نشان دادم . سرباز برگ‌تردد را گرفت و بهش خیره شد .جلال زد به پهلویم. _برگ ماموریت را سر و ته گرفته . با آرنج زدم به پهلوی صالح. _درست باش. چند دقیقه بعد سر باز گفت :چه کار دارین؟! صالح گفت : سرکار می‌خواهیم خر تحویل بگیریم. سرباز نگاه تندی به ما کرد. _خودم می دونم !باید برید واحد قاطریزه! حرکت که کردم سرباز دیگر با عجله و آفتابه به دست از توالت پشت اتاق دژبانی بیرون آمد و سرد زبان داد زد. _ایناکی بودن ؟! مگه نگفتم کسی رو راه نده تا من برگردم .بی سواد! خلاصه وقتی قاطر ها را تحویل گرفتیم کسی دل و جرأت سوار شدن نداشت. جلال تند سوار قاطر شد و افزایش را گرفت. _بد نیست کاری نداره.. کلمه‌ها در دهان جلال خشکید. قاطر شیلنگ می‌انداخت و جلال بالا و پایین می شد. یک بار شروع کرد به چهار نعل دویدن . جلال هم محکم چسبیده بود به پشت قاطر.. بقیه هم از خنده نای حرکت و کمک نداشتیم . آرام که گرفتیم گذاشتیم به دنبال قاطر. حیوان بدو ما بدو. قاطر جفتک زنان وارد اتاق های اصطبل می شود و از طرف دیگر بیرون می رفت. اوضاع شیر تو شیر شده بود . سرباز و درجه دارها جمع شده بودند و به ما می‌خندیدند . تا اینکه قاطر وارد تعمیرگاه تعویض روغن شد و سر خورد و متوقف شد . قاطر که لنگ می زد معاینه کردیم و فهمیدیم چشم چپش کور بوده . قاطر لنگ و کور را تعویض کردیم و این بار صالخ با بسم الله و ترس و لرز سوار قاطر جدید شد .یک دفعه حیوان پا به زمین کشید و با سرعت زیادی صالح را از جا کند و فرار کرد .  طناب جلوی در پادگان هم پاره شد . سوار ماشین شدیم و قاطر فراری را تعقیب کردیم. جلوی دژبانی هنوز دو سرباز با هم دعوا داشتند . صالح دو دستی چسبیده بود به گردن قاطر و پاهایش روی زمین کشیده می شد. _مرتضی برو جلوی قاطر راهش را ببند! مواظب باش اگه خوردیم بهش چپ میشیم. هرچه مرتضی بیشتر گاز میداد قاطر با سرعت بیشتری می تازید. قاطر وارد خیابان‌های پیرانشهر شد . حالا دیگر مردم کوچه و بازار هم به ما می‌خندیدند. بالاخره حیوان داخل کوچه ای شد و مرتضی میانبر زد و راه قاطر را بست.ساله زخمی و با رنگ و روی پریده روی زمین افتاده بود و قاطر هم بالای سرش نفس نفس می زد و سم بر زمین می کوبید . ادامه_دارد ... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ سرنوشت جوانی که دی‌ماه 98 عکس حاج قاسم را در خیابان پاره کرد.. بعد از شهادت نیز هدایت میکند😭 🍃🌹🍃🌹 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
هدایت شده از سربندهای گمشده
💫یادی از سردار شهید حاج منصور خادم صادق💫 🌷حاج منصور پایه مراسم های عزاداری در جبهه بود و میانداری می کرد. صدای خوبی هم داشت و گاهی دم های آخر را با صدا و بغضی جانسوز می خواند: - یا فاطمه تو بنگر، غوغای کربلا را روزی که آبُ بستند، حریم مصطفی را آنقدر می خواند و اشک می ریخت که از حال می رفت. آن شب، من نوحه خوان بودم و دم حضرت عباس گرفتم. ناگهان ولوله ای در بچه ها ایجاد شد و صدای سینه زنی سه ضرب بچه ها خط را پر کرد و کم کم همه به ما پیوسند، سر و صدا عراقی ها را تحریک کرد و شروع به ریختن آتش کردند. دستپاچه شروع به پراکندن بچه ها کردم. یک لحظه چشمم به منصور افتاد که در میان آن آتش، روی خاکریز به سمت خط عراقی ها ایستاده، دو دستش را به سمت آسمان کشیده و مرتب فریاد می زند: یا فارس الحجاز الدرکنی... راوی سردار مجتبی مینائی فرد 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🌷 سه ماه رجب, شعبان و رمضان را روزه بود, در نماز هم چنان حال عجیبی داشت که درتصور نمی اید. وقتی به خانه می امد, به اتاق پذیرایی می رفت. بهترین لباسش را می پوشید, موهایش را شانه میزد و عطری خوشبو به لباس می زد. مشابه کسی که به مهمانی می رود در پیشگاه خداوند به نماز می ایستاد. چنان گریه می کرد که ما نیز از پشت درب اتاق به گریه می افتادیم. یکبار ضبطی را قرار دادیم تا صدایش را با آن لحن زیبا و دلنشینی که نماز می خواند ضبط کنم. متوجه شد و صدایشان را پایین آورد. بعد نماز بدون انکه چیزی بگه رفت, ضبط را خاموش کرد. گاهی برای دیدنش به شیراز می امدم صاحب خانه اش می گفت:روی دلم ماند یک شب زودتر از او بیدار شوم! 🌷 شب شهادت محمد بود. امام جمعه شیراز با منزل ما در تویسرکان تماس گرفت و تسلیت گفت. ایشان گفتند: یک چیزی را می گویم که شما بدانید خداوند چقدر او را دوست داشته که همان چیزی را که از خدا خواسته است به آن رسیده . جمعه ای که می خواستند به جبهه بروند در شیراز سخنران قبل از خطبه بودند و در آخر صحبتهایشان آن شهید عزیز فرمودند: من این بار که به جبهه بروم می دانم که بر نمی گردم و شهید خواهم شد و امیدوارم که جسدم هم به میان مردمم بر نگردد و شهید گمنام شوم! و همان هم شد که حتی ساک ، پلاک و وصیت نامه و هیچ چیزی از او به ما نرسید و او به حق شهید گمنام است. 🍃🌷🍃🌷 فارس 🌷🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb ﻧﺸﺮﺩﻫﻴﺪ ﻳﺎﺩﺷﻬﺪا ﺯﻧﺪﻩ ﺷﻮﺩ
••♥️•• شهـدا دعاداشتـند ادعانـداشتنـد داشتند نمایش نداشتند داشتنـد ریانداشتنـد رسـم داشتند اسـم نداشتنـد زندگیمان را همانند شهداڪنیم😍 🦋 ‍‎‌‌‎‎‎ 🌹🍃🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
هر شہـید،... نشانے ست از راه ناتمامـ... و حالا؛ تـــــو... یڪ شہید... و یڪ راه ناتمام..✨ 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz