eitaa logo
گلزار شهدا
5.8هزار دنبال‌کننده
8.4هزار عکس
2.4هزار ویدیو
50 فایل
〖بِسم ربّ شھدا🌿〗 •گلزار شهدا •شیراز "اگر شهیدانهـ زندگـے کنی شهادت خودش پیدایت مـےڪند..." _ڪپے؟! +حلالت‌‌همسنگر،ولے‌‌باحــفظ‌ آیدی و لوگو✌🏻 ارتباط با ما🔰 @Shohada_shiraz
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 ببينيد| رهبرانقلاب: وقتی خوب شدم با خودم گفتم حتما خدای متعال از من توقعی دارد ⚠️ آخرين سخنان ايشان قبل از ترور در تیرماه سال۶۰ 🌹 شعری که یکی از دانشجویان در این باره خواند.... 🌱🌷🌱🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
💫یادی از سردار شهید حاج منصور خادم صادق💫 🌷برای نماز جماعت رفته بودم به سنگر تاکتیکی لشکر. حدود ربع ساعت تا اذان مانده بود. من هم کاری نداشتم و مرتب این طرف و آن طرف می رفتم که صدایی آشنا به گوشم رسید. - احمد... احمد... چرخیدم. آقا منصور بود، گوشه ای از سنگر رو به قبله نشسته بود. رفتم کنارش و دو زانو نشستم. - بله آقا منصور؟ روی پایم زد و گفت: رو به قبله بشین. نشستم. جا نماز داری؟ دست کردم توی جیبم و در آوردم. - جانمازت را پهن کن. همین کار را کردم. - احمد آقا، این جور تا اذان بشه ثواب انتظار برای نماز هم برات می نویسن! چیزی نگفتم و آرام و سر به زیر کنارش نشستم تا اذان شود. [ از آن روز تا امروز هر وقت زمان اذان نزدیک است، چند دقیقه ای به انتظار نماز می نشینم.] راوی حاج احمد جعفری 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🌷سردار صبح به خط جزیره مجنون وارد شده بود. هنوز از حضورش ساعتی نمی گذشت که بمباران شیمیایی دشمن شروع شد. پدرانه دور نیرو ها می گشت و آنها را ترغیب به استفاده از ماسک می کرد و از طرف دیگر با روشن کردن آتش در پی از بین بردن اثرات مواد شیمایی بود. اما وقتی خواست با فرماندهی تماس بگیرد، ماسکش را بر داشت و در کمتر از چند دقیقه روی زمین افتاد، دشمن گاز سیانور، خطرناکترین ماده شیمیایی را روی سر بچه ها ریخته بود. سریع با وانت او را عقب فرستادیم، اما ماشین واژگون شد و پیکر سردار، همچون خورشیدی در جزیره مجنون برای همیشه بی غروب باقی ماند. 🌸🌷🌸 سردار خورشیدی 🌺🌹🌺🌷 سمت: فرمانده گردان تخریب، لشکر 19 فجر شهادت: 6/4/1367جزیره مجنون 🌺☘🌺☘🌺 ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🚨گزارش🚨 آرزویی که برآورده شد....💖🎊 در طرح آرزوهای شهدایی، این هفته با مدد شهدا بخصوص شهید مدافع حرم شهید شیبانی با کمک خیرین آرزوی یکی از خانواده های نیازمند برآورده شد . همانطور که گفته شده( آقا رضا.ر) دانش آموز کلاس پنجم می باشد که متأسفانه سرطان خون دارد و برای آموزش گوشی نداشت و آرزوی داشتن یک تبلت داشت که به حمدالله برای ایشان ، تبلت مبلغ ۳میلیون و ۵۰۰ تومان خریداری شد...😍 . همچنین یکی از خیرین با اهدای اجاق گاز مشکل دیگر این خانواده را برطرف کرد ....☺️ 🔹🔹🔹🔹 خدا را شاکریم که با واسطه قرار دادن آبروی شهدا بخصوص شهید شیبانی، مشکل یک خانواده نیازمند بر طرف شد 🔹🍃🔹 انشاللله دعای خیر این خانواده ،خیرات شهدا و اموات بانیان خیر و سبب تعجیل در امر فرج گردد 🌿🌹🌿🌹 عج و عج 🔹🔸🔹🔸 شیراز http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🕊️🥀🕊️🥀🕊️ 🌱دشمن منتظر غفلت و سستی ماست... استراحت بماند بعد از شهادت ... ❤️شهیدمحمدمیثم‌بیگلو 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷 @golzarshohadashiraz
🌟 🌟 1⃣ 3⃣ روز تا عیدالله الاکبر، عید بزرگ غدیر باقی مانده است... ✅ بِاَمْرِكَ یا رَبِّ اَقُولُ: اَلَّلهُمَّ والِ مَنْ والاهُ، وَ عادِ مَنْ عاداهُ، وَ انْصُرْ مَنْ نَصَرَهُ، وَ اخْذُلْ مَنْ خَذَلَهُ، وَ الْعَنْ مَنْ اَنْكَرَهُ، وَ اغْضَبْ عَلى مَنْ جَحَدَ حَقَّهُ. ✅ به فرمان پروردگارم می گویم:" خدایا ! کسی که علی را دوست می دارد، دوست بدار و کسی که با علی دشمنی می کند دشمن بدار، آنکه او را نمی پذیرد، لعنت کن و بر کسی که حق او را انکار می نماید، غضب نما . 📚بخشی از فراز چهارم خطابه شریف غدیر ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 👈مبلغ غدیـــــر باشیـــد http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🔰 | ✍🏼 شهید بهشتی: 🔻 ارزشها را بشناس و اشخاص را با ارزشها بسنج؛ حمایتها باید از ارزشها باشد، اول ارزشها، بعد اشخاص، نه اول اشخاص بعد ارزشها 🌱🌷🌱🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * (کوشا)* * * ✅به روایت خواهر شهید در خانه کوبیده شد.چادر به سر کردم و رفتم دم در. دوستم بود. _بیا بریم بازار می خوام کفش بخرم؟! آماده شدم و با هم رفتیم بیرون. بازار شلوغ بود مردم به تکاپو افتاده بودند و برای سال نو آماده می شدند. هر کسی بسته ای دستش گرفته و یا مشغول تماشای اجناس داخل ویترین مغازه ها بود. در مغازه دوست پدرم سرگرم تماشای کفش ها بودیم که آقای آمد و شروع کرد به حرف زدن با مغازه دار. _فردا صبح چند تا شهید تشیع میشن . این طوری که شنیدم یکیشون هم پسر حاجی محمد هست! مو بر تنم سیخ شد و قلبم شروع کرد به تند تپیدن. _کدوم حاجی محمد؟! _حاجی محمد کوشا را میگم دیگه! حس کردم چیزی در جانم از هم گسیخت. مغازه دار با چشم و ابرو به آن مرد  اشاره می کرد که ادامه نده. ضربان قلبم تند شده و لبم شروع کرد به لرزیدن. مثل دریا پر تلاطم بودم. تصویر جلال می آمد جلوی چشمم .حرفهای آن مرد مثل کابوسی وحشتناک احاطه ام کرده بود .جلوی در خانه که رسیدم قدم هایم سست شد ، از حیاط خانه مان صدای گریه می آمد. 🌿🌿🌿 هنوز باورم نمیشد جلالی که اینقدر دوستش داشتم و طاقت نشستن خاری در دستش را نداشتم حالا آرام خوابیده ؛ جاده روزهایی افتادم که از جبهه با تنی مجروح می آمد . قدم که برمی داشت می شد در را پشت صورتش دید . تا چشم به زخم هایش می افتاد گریه میکردم . خنده بر لبانش می‌نشست و با شور و حرارت داخل چشم هایم نگاه می کرد . _چه خواهر زینب گونه ای دارم!! دلم میخواست یک بار دیگر همان جملات را تکرار کند . کاغذم تمام شد. از میان زن ها جدا شدم و رفتم طرف قبرش . آرام به خواب رفته بود .مثل سال‌های کودکی مان صدایش زدم :«  جلال جلال..» رویش را به طرفم برگرداند. .. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
💫یادی از سردار شهید حاج منصور خادم صادق💫 🌷آن شب قرار بود، خاکریز خط پدافندی فاو ترمیم شود. ناگهان در میان صدای کار ماشین های مهندسی صدای تصادف آمد. دو تویوتا بهم خورده بودند. راننده گفت شرمنده، من مجروح دارم، خط شما را بلد نیستم. پشت ماشین سرک کشدم، دیدم آقا منصور است، یک پایش قطع شده و کف ماشین غرق خون بود. سریع سوار شدم تا راه را نشان بدهم. آقا منصور درد زیادی می کشید با این حال می گفت: احمد راضی به زحمت نیستم، این پشت اذیت می شی برو جلو! چشمم پر اشک شده بود. یک لاستیک زاپاس بود که مرتب به حاجی می خورد و اذیتش می کرد. آن را محکم گرفتم. ناگهان ماشین رفت توی دست انداز، من و لاستیک بلند شدیم و محکم روی حاج منصور افتادیم. درد زیادی کشید، اما فقط گفت یا زهرا... راوی حاج احمد جعفری 38 🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
ﻓﺮﻣﺎﻧﺪﻩ ﻣﺨﺎﺑﺮاﺕ ﻟﺸﻜﺮ 19 ﻓﺠﺮ اﺳﺘﺎﻥ ﻓﺎﺭﺱ ﺑﻮﺩ. ﺑﻪ بچه های تعمیرگاه ﻣﺨﺎﺑﺮاﺕ می گفت: صبح که می آئید کار را شروع کنید، اول وقت بگذارید یک صفحه قرآن بخوانید. نگید این وقت ما را می گیرد و عقب می افتید.👆 این زمان جبران می شود، اما حتماً این کار را بکنید، بعد کار را شروع کنید که خدا به کار شما برکت بدهد. ...👌 🌱🌷🌱 ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺻﻠﻮاﺕ 🌹 🌹🌷🌷🌷🌹 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🔹آخرین ڪلام قبل از لحظه شهادت دوستان می آید! دکتر بهشتی پشت تریبون قرار گرفت و در بخشی از سخنان خود گفت: «ما اجازه نمی دهیم که استعمارگران برای ما چهره سازی کنند و سرنوشت مردم ما را به بازی بگیرند.تلاش می کنیم که کسانی که متعهد به مکتب هستند انتخاب شوند.ما باید کاری کنیم که رئیس جمهور آینده ی ما مهره ی آمریکا نباشد» وقتی سخن به اینجا رسید ناگهان شهید بهشتی گفت: « 》 که ناگهان صدای انفجار و ریختن آوار،فضای جلسه را به هم ریخت و... 📚منبع : خاطرات حجه الاسلام فردوسی پور مرکز اسناد انقلاب اسلامی 🌹🍃🌹🍃🌹 ว໐iภ ↬ http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb ﺩﻳﮕﺮاﻥ ﺭا ﺑﻪ ﺷﻬﺪا ﺩﻋﻮﺕ ﻛﻨﻴﺪ
💥برای صبح شدن نه به خورشید نیاز است نه خنده‌های باد! چشم‌هایم را که باز کنم، تو را ببینم، زندگی طلوع خواهد کرد...🌤 صبحتون_شهدایی 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷 @golzarshohadashiraz
🌟 🌟 0⃣ 3️⃣ روز تا عیدالله الاکبر، عید بزرگ غدیر باقی مانده است... ✅ مَعاشِرَ النّاسِ، حَبانِىَ اللَّهُ - عَزَّوَجَلَّ - بِهذِهِ الْفَضیلَةِ، مَنّاً مِنْهُ عَلَىَّ، وَ اِحْساناً مِنْهُ اِلَىَّ، وَ لا اِلاهَ اِلّا هُوَ،اَلا لَهُ الْحَمْدُ مِنّى اَبَدَ الْابِدینَ، وَ دَهْرَ الدّاهِرینَ، وَ عَلى كُلِّ حالٍ. ✅ هان مردمان! خداوند عزّوجل از روی منّت و احسان خویش، این برتری را به من پیش کش کرده و خدایی جز او نیست، هشدار که تمامی ستایش های من در تمامی روزگاران و هر حال و مقام، ویژه ی اوست . 📚فرازی از بخش سوم خطابه غدیر ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 👈مبلغ غدیـــــر باشیـــد http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
26.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 روایت سردار باقرزاده از تفحص شهیدی که در عالم رویا خود را مسئول گل‌های باغ امام حسین(ع) در بهشت معرفی کرد... 🕊 شهید علیرضا کنی در سال ۹۴ در منطقه جزیره مجنون جنوبی تفحص گردید 🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 *🦋--🍃─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─🍃-🦋*
🌹🌹🌹🌹🌹: *داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * (کوشا)* * * ✅به روایت سعید کوشا برادر شهید صبح گوشه آسایشگاه ، سر توی شانه فرو بردم و ذهن پرواز کرد به شهر و خانه ام. یک سال می‌شود که پارچه گلدوزی شده فرستاده بودم که جلال با آن عکس بگیرد و برایم بفرستد. بله به دستم نمی رسید. صدای سرباز عراقی رشته افکارم را پاره کرد. _جریه ...جریه تمایل به خواندن روزنامه نداشتم . جز شایعه و دروغ چیزی نبود . برای سرگرمی روزنامه حقیقت وابسته به سازمان مجاهدین خلق را گرفتم و مشغول ورق زدن شدم. یک مرتبه چشمم افتاد به تیراژی درشت. «در عملیات ارتش عراق ، در منطقه شرق دجله ،چند فرمانده ایرانی کشته شدند » قلبم به تپش افتاد و فکر های وحشت آور در رو هم بیدار شد. بقیه متن روزنامه را خواندم . در میان اسامی چهار نفر نگاهم روی اسم جلال ثابت ماند. _یا اباالفضل!! مثل فنر پریدم رفتم ،طرف یکی از بچه ها که سرگرم خواندن روزنامه عراقی بود . روزنامه را از دستش قاپیدم و تند تند ورق زدم . چشمم افتاد به همان خبر که در روزنامه عراقی هم چاپ شده بود . به عرق نشستم و قلبم به شدت شروع کرد به زدن. هجمه های جوراجور و پریشان چنگ انداخت به مغزم و بغض گلویم را می فشرد . روزها برایم سنگین و غبارآلود می گذشت . دلهره و ترس از دست دادن جلال ، لحظه ای رهایم نمی کرد . صحت خبر را فقط می توانستم از اسرای جدید بپرسم . سینه ام سنگین و پیشانیم خیس عرق شده بود. چشم دوخته بودم به لبان یکی از بچه ها. _عملیات بدر ، سنگر فرماندهی تیپ المهدی را زدند. چند تا فرمانده که توی سنگر بودند شهید شدند. بقیه حرف هایش را نمی شنیدم . آتش درونم شعله ور تر شد. از نامه های خانواده چیزی دستگیرم نشده بود .جمع می شدم توی خودم به گوشه کز میکردم. بچه ها برای خانواده ام نامه نوشتن. _سعید میدونه جلال شهید شده ، ولی دلش میخواد از زبان شما بشنود . آرامش کنید. چند ماه بعد نامه خانواده ام رسید . نامه را تا نصفه خواندم .سقف آسایشگاه دور سرم چرخید. لبم خشک شد و تنم کرخت ‌ .روزی در میان نامه های ارسالی یک مرتبه چشم افتاد به عکس جلال. انگار او را در بغل گرفته باشم چند بار بوسیدم روی سینه گذاشتم و صدای های های گریه ام بلند شد. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
🌸مختار از طرف جبهه به عنوان تشویقی به حج مشرف شده بود. همه خانواده منتظر بازگشت ایشان بودند. قرار بود زمانی که به شیراز رسید خبر بدهد تا همه اقوام برای استقبال ایشان از داراب به شیراز برویم. آن شب ساعت حدود نه بود که صدایی از داخل حیاط به گوشمان رسید. تا وارد حیاط شدیم، دیدم حاج مختار است که از روی دیوار داخل حیاط پریده است.🙁 داشت در را باز می کرد تا ساک و وسایلش را داخل بیاورد. با خوشحالی او را در آغوش کشیدیم و گفتیم چرا بی خبر!😳 با خنده زیبایی گفت: همین جور بهتره، رسیدنم را خبر می دادم همه شما به زحمت می افتادید و من مدیون می شدم. ✅ چند روز بعد عازم جبهه شد، دیگر برنگشت تا اینکه جنازه اش آمد. چه زیبا حاجت روا شده بود👌. از زیارت خانه خدا تا زیارت خدایش، چهل روز نشد.😞 مختار اشرف فارس🌷 🌱🌷🌱🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
💫یادی از سردار شهید حاج منصور خادم صادق💫 🌷تازه منصور را با پای قطع شده به خانه آورده بودند.همراه با دو پسر کوچکم به منزل پدرم رفته بوديم. حسابي دل منصور گرفته بود. من و پسرهايم که 2 و 4 ساله بودند را صدا زد. خواست تا کمکش کنيم تا به اتاق ديگر برود. داخل اتاق که نشست بی مقدمه گفت: من نوحه مي خوانم، شما سينه بزنيد! مجلس عزاداري 4 نفره ما شروع شد. اصلاً حالاتش قابل توصيف نيست. مي خواند: - حسين گم شدم اي رودم اي رود، نهال خم شدم اي رودم اي رود حيران نگاه او مي کرديم و همراهش سينه مي زديم. مي خواند و اشک مي ريخت. حالش جوری بود که انگار دست به ضريح مولايش امام حسين(ع) گرفته بود و نوحه مي خواند. اينکه اين زخم مدتي بود او را از جبهه دور کرده، حسابي حالش را گرفته و غم را در سینه اش جا داده بود. راوی خواهر شهید 39 🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
: دگرقلبم ازتاب شهادت آرام نیست انگار ک این قلب دگرمال من نیست : مـُـراقب ِ باش ؛ اَلعَین بَریدُ القَلب؛ چشم پیغـام رسان دل است... 🌱🌷🌱🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌷 جواد گفت: مامان، حوصلم سر رفته، بریم پارک! گفتم باشه پسرم، بریم. لباس هایش را شسته واتو زده، کفشش را هم واکس زده بودم. لباس هایش را پوشید، کفشش را هم به پا کرد. نگاهی به خودش کرد. دیدم آرام رفت کنار باغچه و کمی خاک روی لباس و کفش خود پاشید. گفتم: این چه کاریه؟ گفت: الان جوان ها در جبهه در خاک و خون خود می غلطند، من چطور می توانم با چنین لباس و کفش تمیزی به خیابان بروم! آن روزها 14 سال داشت. 🍃🌹🍃🌹 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
~♡~ و هر صبح تمام دلخوشیم این است که بعد از سلام روبه شش گوشه ی آقا دست بر روی سینه بگذارم و به تو سلام دهم✋ * * 🌷 🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔸🔹 https://chat.whatsapp.com/LRssfqn30WvDyoDwDQM2zQ *🦋--🍃─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─🍃-🦋*
🌟 🌟 9⃣ 2⃣ روز تا عیدالله الاکبر، عید بزرگ غدیر باقی مانده است... ✅ مَعاشِرَ النّاسِ، اِنَّهُ ما مِنْ قَرْیَةٍ اِلّا وَ اللَّهُ مُهْلِكُها بِتَكْذیبِها قَبْلَ یَوْمِ الْقِیامَةِ وَ مُمَلِّكُهَا الْاِمامَ الْمَهْدِىَّ وَ اللَّهُ مُصَدِّقٌ وَعْدَهُ. ✅ هان مردمان! هیچ سرزمینی نیست مگر اینکه خداوند بخاطر تکذیب اهل آن - حق را -آن را پیش از برپایی روز رستاخیز نابود خواهد کرد و آن سرزمین را به امام مهدی (عج) خواهد سپرد و حتما خداوند وعده ی خود را انجام خواهد داد . 📚فرازی از بخش ششم خطابه غدیر ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 👈مبلغ غدیـــــر باشیـــد http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌹در این مأموریت آخر حال و هوایش عجیب بود. هروقت حمام می رفت غسل شهادت می کرد. سه روز قبل از شهادتش از محل کار در اهواز تماس گرفتند که باید برای انجام مأموریت که حضورش ضروری است به ایران برگردد. اما جواب شهید فقط یک جمله بود "من تازه به اینجا آمدم، و تا شهید نشم بر نمیگردم. علمداری فقط شهید میاد ایران" و همین طور شد.. شهید علمداری برگشت 👈🏻همکار شهید شجاعت علمداری 🌱🌷🌱🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * 🎤به روایت نسترن شیخی مادر هاشم منزل مان در محله گودگری شیراز بود و هاشم هنوز شیر میخورد . یک شب حالش خوب نبود و حسابی کلافه ام کرده بود. ‌ نیمه‌های شب  تبش به قدری بالا گرفت که ناچار شدیم بچه را به بیمارستان نمازی ببریم ‌. بین را هزار بار مردم و زنده شدم . امیدم را پاک از دست داده بودم . دلم مثل سیر و سرکه می جوشید . دست آخرحضرت ابوالفضل را واسطه قرار دادم و گفتم :« آقاجان این بچه نظر خودت از خودت شفاخواهش بشو » همان طور که به خدا و ائمه متوسل می‌شدم. به بیمارستان رسیدیم. دکترها همین که بچه را دیدند جوابمان کردند و بی تعارف گفتند بستری کردن بچه فقط باعث آزار و اذیت ما و خودتان می شود . چاره ای نداشتیم. دست از پا درازتر و ناامید به خانه برگشتیم . مگر می شد به همان راحتی قید هاشمم را بزنم ؟! پس دوباره متوسل به  حضرت ابوالفضل شدم و در حالی که اشک میریختم با سوز دل دعا کردم .کمی بعد دیدیم حالش بهتر شد طوری که بعد از دو روز دوباره شیر خورد ‌. بعد که بزرگ شد و موضوع را برایش گفتیم ارادت عجیبی به آقا ابوالفضل پیدا کرد . 🎤به روایت شاهپور شیخی برادر شهید من پنج سال از هاشم کوچک تر بودم . قبل از آنکه هاشم برود جبهه خیلی با هم بحث و جدل داشتیم . هاشم نظرش این بود که توی جنگ دو طرف رو در روی هم ایستادند و دم به دقیقه به هم حمله می‌کنند ‌ . خودم هم متاثر از حرف های هاشم هم همین نظر را داشتم . نمیشد که روی حرفش حرف زد ، چند بار از دستش کتک خورده بودم . به همین خاطر اگر شب بود و می گفت روز است نه نمیگفتم . خیلی یکدنده و زیر بار نرو بود . یک مدت که کار از جنگ و دعوا با بچه های محل بود ، کمتر روزی بود که کسی نیاید به داد و شکایت . همه انرژی اش را گذاشته بود روی دعوا . هر که پدر و مادر نصیحت کردند کمی بهتر شد . او سرشار از انرژی بود . خلاصه یک تصور خاصی از جبهه داشت . تا می گفتم از کجا می دانی؟ می گفت :« توی فیلما مگه ندیدی؟!» تصورش بر پایه فیلم ها شکل گرفته بود . به موضوعات جبهه و جنگ عجیب علاقه داشت . .. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿