eitaa logo
گلزار شهدا
5.7هزار دنبال‌کننده
8.5هزار عکس
2.5هزار ویدیو
50 فایل
〖بِسم ربّ شھدا🌿〗 •گلزار شهدا •شیراز "اگر شهیدانهـ زندگـے کنی شهادت خودش پیدایت مـےڪند..." _ڪپے؟! +حلالت‌‌همسنگر،ولے‌‌باحــفظ‌ آیدی و لوگو✌🏻 ارتباط با ما🔰 @Shohada_shiraz
مشاهده در ایتا
دانلود
💌 🌟فرزندانتان را با نام و تصاویر شهدا آشنا کنید... 🔻شهید حاج قاسم سلیمانی: شهدا، محور عزّت و کرامت همه ما هستند؛ نه برای امروز، بلکه همیشه این‌ها به دریای واسعه خداوند سبحان اتصال یافته‌اند. آن‌ها را در چشم، دل و زبان خود بزرگ ببینید، همان‌گونه که هستند. فرزندانتان را با نام آن‌ها و تصاویر آن‌ها آشنا کنید. 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌿 همسر شهید علیمحمدی: سال 87 (دقیقا یکسال پیش از شهادت ایشان) با شهید علیمحمدی به حج عمره مشرف شده بودیم. یادم می اید یک روز از من خواست برای خرید تسبیح به بازار برویم. آن روز خیلی تسبیح خریدند بعد به من گفتند که می خواهم  دو تا تسبیح ویژه بخرم. گفتم: یعنی چه؟ مگر اینها تسیح ویژه نیستند اینها که همه خوب بودند.و گفتند: نه برای یک آدم خاص می خواهم.  ایشان سه تسبیح عقیق خریدند. وقتی به تهران برگشتیم از ایشان خواستم راز این تسبیح های ویژه را بگوید. گفت: برای محسن خریده ام. گفتم کدام محسن؟ گفت . گفتم حالا چرا ویژه؟ گفت: ایشان هیچ وقت نمی توانند به مکه بروند. جزو آرزوهایشان هست . اینها را گرفتم تا بداند من آنجا برایش نماز خواندم،دعا کردم و برایش طواف کردم. بداند که بیادش بودم... 🌹هدیه به روح مطهرشان صلوات🌹 🌹 ❣❣❣❣❣ http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🍃شٌهد‌ا‌بعد‌شهادت🕊️ عِندَربّهم‌یُرزَقون‌می‌شوند ودست‌هدایت‌گرۍ‌پیدامی‌کنند وبردل‌هاحکومت‌خواهند‌کرد ❤️✨ 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
🔹پدر ما را هم برای زندگی به اهواز می برد. یک بار پدر بزرگ به پدر گفت: «حسین چرا محسن و سعید را هم با خود به منطقه می بری، خودت مجبوری آنها چه گناهی دارند؟» پدر در جواب گفته بود: «پدر جان شما خودت اسم مرا حسین گذاشتی، من هم باید پیرو امام حسین(ع) باشم و فرزندانم هم مثل علی اصغر امام حسین! پدر بزرگ دیگر جوابی برای پدر نداشت. 🔹 اما بار آخر، با اینکه همه وسایل را آماده کرده، چمدان ها را بسته بودیم دو دل بود. مرتب جلو درب حیاط راه می رفت و با خود آرام حرف می زد. من آن روز ها 9 سال داشتم شاید همین کوچکی ام باعث شده بود که از من خجالت نکشد و به کارهای عجیبش ادامه دهد. وقت نماز که شد مرا به نمازخانه برد. دستی به سر من و موهای کوتاه من کشید و گفت: «پسرم این سفر، سفر آخر من است و دیگر پیش شما نمی آیم. مواظب مادر و خواهرانت باش.» ما را گذاشت و رفت و شهید شد... شهید حسین دریابار 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * _مگه نمی آیید بریم بیمارستان ؟مگه غلام توی بیمارستان نیست؟! تا صبح خوابم نمی‌برد و گریه میکردم حتماً شهید شده اینها چیزی به من نمیگم احساس می‌کردم فردا تشییع جنازشه..دیگه حال دل مادرهایی که داغ بچه شان را دیده بودند ،می فهمیدم. دیگه زندگی برام معنا نداشت. _خدایا اگه غلام علی شهید شده باشه من چطور بدون بچه ام زندگی کنم؟! خواهرم همدم از چند روز قبل اومده بود اینجا و من نمیدونستم .همه اقوام می آمدند پیشش ما کازرون بودیم و انتظارش را می کشیدیم.هی با خودم حرف میزدم و دعا میکردم میگفتم شهید شده .گاهی هم به خودم دلداری میدادم که نفوس بد نزن. همه اقوام دسته دسته از کازرون می اومدن پیشمون او می رفتند در روزی که گذشت. داشتم دیوانه می‌شدم این همه آدم میاد اینجا چیکار؟ چسبیدم به مادرم و التماس کردم _مادر تورو خدا به جان غلام به اینها بگو هر چی شده بهم بگن! چرا راستش رو  نمیگن ؟!اگه شهید شده چرا نمیارنش؟! اگه زخمی شده چرا هیشکی نمیره ببینم بچم چه شده؟! مادرم زار زار همراهم گریه میکرد. _مادر جان آروم باش !میگن غلام مفقود شده !شاید اسیر شده! مثل اینکه ۵ روز قبل از عید (سال ۱۳۶۴ )عملیات داشتند عملیات بدر ..آرام باش خودت رو کشتی که.. تا چهل روز همینطور شلوغ بود و رفت و آمد..الهی بمیرم مادر تمام ظرف هایی که خریده بودی استفاده شد! دوروبرم که خلوت شد روز به روز اوضاعم بدتر می شد.دائم با خودم حرف می زدم روزی نبود که انتظار نکشم چشمم به در نباشه! _ خدایا یعنی میشه یکی بیاد بگه غلام پیدا شده! دیگه حواسم به این بچه ها نبود قطعا کشیدن اینا دیگه از ذهنم رفته بود .به جز غلام به هیچی فکر نمی‌کردم .مادرم همیشه پیشم بود .حواسم می‌شد می‌دیدم کازرون هستم ‌نمیدونم چطور منو می بردند که اونجا حواسم نمی‌شد. _مادر  دهنتو باز کن این قرص رو بزارم تو دهنت. فقط یاد من خیلی قرص بهم می دادند مادرم قرص رو میذاشت تو دهنم و اشک می ریخت و میگفت خدایا دخترمو شفا بده.. روز به روز ورم دستاش بیشتر میشه.مادرجان کمی گریه کن سبک بشی! خدایا دیگه بچه هاشو هم نمیشناسه. پدرم می گفت:شوهرش بنده خدا چقدر بردتش دکتر.اینا  که دیگه از زندگی ساقط شدن .صبر داشته باشد خانم. _چقدر صبر بکنیم مرد؟! الان ۲ ساله روز به روز داره بدتر میشه .نمیشه که دست بزاریم روی دست. ادامه_دارد... http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb 🌺🌱🌺🌱🌺🌱
گلزار شهدا
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * #براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_رهسپار* * #نویسنده_غلامرضا_کافی
با سلام ضمن عذرخواهی از شما سروران گرامی قسمت سی ام از داستان زندگی شهید غلامعلی رهسپار جا افتاده بود ، که خدمت شما بزرگواران ارسال شد . عذرخواهی مارا بپذیرید. 🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🔰 ✍ : مـادرم اگر خواستي گريه كنـى بروشـريك باش اوكه پـس ازواقعـه گفت ديگر مرا مادر پسران نخوانيد چون ديگر پسرے نداشت وتوهم ديگر پسر ندارى 😭 وچه خوب وجه اشتــراكى داريد.. آرے مــادرم هروقت دلت گرفــت وياد فرزند افتادے برو درمـجلس زهــرا(س) شــرڪت كـن ڪه زهـرا داغ بســيارديده و دلے پر درد وجانكـاه ازپهلوے شكسته دارد. اما مادرم دوست دارم در عزايم همچون مادر وهــب كه ســر فرزندش را بسو ى دشمن پرتاب كرد وگفت چيزى را كه درراه خــدا دادم پس نمى گــيرم تو نيــز چون او مقــاوم و استــوار در مقابل منافقيــن وآنهايـى كه ممكــن است بيايند و با سخــنان نيـشدار دل تو را بدرد بياورند با صــبر و بردبارى خود ايستادگے كنى .... 🌹🍃🌹🍃 سید محمد شعاعے 🌹🍃🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
💫یادی از سردار بسیجی،‌معلم شهید مهندس کمال ظل انوار 💫 🌷گفت: فرمانده فلان آتشبار کاتیوشا را بگویید بیاید پیش من! تابه‌حال آقا کمـال را این‌قدر عصبانی ندیده بودم. تا فرمانده آتشبار، به آقا کمـال رسید، کمـال دستش را بالا برد و محکم به سمت صورت فرمانده پائین آورد، اما چند سانتی صورت او، خودش را کنترل کرد و دستش را مشت کرد، انداخت و بلافاصله با عصبانیت گفت: حیف که اگر تو را بزنم، می‌گویند بسیج و بسیجی روی فرمانده ما دست بلند کرد! فرمانده آتشبار که جا خوره بود گفت: آقای ظِل‌انوار مگه من چه کار کردم که می‌خواهید من را بزنید، شما حق چنین کاری را ندارید! آقا کمـال گفت: من چشم دارم می‌بینم، گوش دارم می‌شنوم. وقتی از شما می‌خواهم روی فلان نقطه آتش بریزید، صدای "الله‌اکبر" شما از پشت بی‌سیم می‌آید اما من، نه صدای انفجار گلوله‌های شما را می‌شنوم، نه محل انفجار را می‌بینم! صورت فرمانده آتشبار سرخ شد، سرش را پائین انداخت. فکر می‌کرد آقا کمـال، فریب الله‌اکبرهای دروغین او را می‌خورد، نمی‌دانست آقا کمـال تا مطمئن نشود آتشی را که خواسته به هدف رسیده یا نه دست برادر نیست! 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
💔 🔸مغــازه دار سر ڪوچه میــگفت: الان ۲۹ ســاله هر وقــت از خونه میره بیــرون، خونــش رو مــیده به مــن و میگــه: 🔹آقا مرتضے!! اگـه اومـــد کلیــد رو بده بهـش بره تـو ... چایـی☕️ هـم تو سمــاور حاضــره ... آخــه ش بایـــد اســتراحت کنـــه... 😭 🌹🍃🌹🍃 (س) 🏴🏴 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
📷شب از ماموریت برمی گشتند، گفت : حالا که اینجا هستیم بریم به مادر شهید سر بزنیم . ولی وقتی دید چراغ خانه خاموش است .... 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75