eitaa logo
گلزار شهدا
5.8هزار دنبال‌کننده
8.4هزار عکس
2.4هزار ویدیو
50 فایل
〖بِسم ربّ شھدا🌿〗 •گلزار شهدا •شیراز "اگر شهیدانهـ زندگـے کنی شهادت خودش پیدایت مـےڪند..." _ڪپے؟! +حلالت‌‌همسنگر،ولے‌‌باحــفظ‌ آیدی و لوگو✌🏻 ارتباط با ما🔰 @Shohada_shiraz
مشاهده در ایتا
دانلود
📸چون نتوانسته بود حضوری برود،تماس گرفت که احوال پرسی کند. مادرگفت :برای ناهار آبگوشتی که دوست دارید،درست می کنم.منتظرتان هستم.گفت:چشم وبه سمت خانه شان راه افتاد.گفتم:شمابایدبه پروازبرسیدوبرگردیدتهران. خندیدوگفت :روی حرف مادرشهیدکه نمی توانم حرف بزنم،تازه؛آبگوشتهای مادرخستگی راازتن بیرون می کند. 🍃🌷🌱🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌿 همیشه‌ میگفتـــــ : زیباترین‌ شهادتـــــ را میخواهم! یڪ بار پرسیدم: شهادتـــــ خودش‌ زیباسـتـــــ ؛ زیباترین‌ شهادتـــــ چگونه‌ استـــــ؟! در جوابـــــ گفتـــــ : زیباترین‌ شهادتـــــ این‌ استـــــ ڪه جنازه‌اے هم‌ از انسان‌ باقے نماند :) 🥀 🍃🌷🌱🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🍃کافی‌ست صبــح که چشمانت را باز میکنی ، به شهــدا سلام کنی... ⛅صبــح که جای خودش را دارد ، ظهر و عصر و شب هم بخیـر می شود . . .✨ 🕊️ 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷@golzarshohadashiraz
🔰یه برادر بسیجـےاومـده بود پیش چند تا از رفـقا روحانے و سـؤال کرد ادم باید چطـور باشـه تا شهـید بشـه؟ همگے حوالـش دادن به آشیخ صمد که تو حال خودش نشسته بود! آمد و سؤالــش رو پرسید. .. آشیخ صمـد یه نگاه بهـش ڪرد و گفـت:برو بعـدأ بهـت میـگم! برادر بسـیجے چند قدمـی ڪه دور شـدیه خمـپاره زمیـن خورد و شیـخ دوسـت داشتے غـرق خـون روی خاڪ گرم شلمـچه افتـاد و تقریبـأ نصف سرش رفــت! یکے از رفقـاے طـلبه صـداے آن برادر بسیجـی ڪه مےگفت آدم باید چطور باشه تا شهـید بشـه زد گفت برادر بیا.... و اشـاره به آ شیــخ صمد کرد و گفت آدم باید اینجورے باشـه تا بشه!🌹 شیخ صمد مرادی 🍃🌹🍃🌹 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * . چند سال بودنرفته بودم. به دلم افتاده بود برم. هر سال پدر شوهر فاطمه تو محلشون همون کنار مغازه جشن می‌گیرند دیگه فاطمه به شوهرش گفت .اون هم منو برد. شام که خوردیم توی مغازه پله میخوره میره پایین. مثل هتل های قدیمی ‌. اونجا صندلی زده بودند و ما هم رفتیم نشستیم. مولودی که خواندن منم تسبیح توی دستم بود و دیگه روحم از اونجا رفت. شب که اومدم دستم خیلی درد میکرد و عصب های گردنم گرفته بود.آقا محمد علی گفت بس کن خانم چقدر تلقین می کنی که دستت درد میکنه.؟ من دیگه از زندگی ساقط شدم از بس بردمت دکتر .دیگه تو رو دکتر نمیبرم. این حرف رو که زد دلم شکست کلی گریه کردم.البته کبرا خانم، حق داره چقدر منو تا حالا برده دکتر.دو سال اول که حالم خیلی بد بود خواهرم میگه آقا محمدعلی دائم گریه میکرد و یه پاش دکتر بود و یک پاش خونه.اما خواب این حرف را که زد دلم شکست. توقع نداشتم به خسته شدم و نمیتونم ببرمت دکتر. هیچی نگفتم و فقط همینطور که تسبیح تو دستم بود و صلوات می فرستادم خوابم برد که این خواب رو دیدم. _ آقای رهسپار خیلی برات زحمت میکشه ما هممون شاهد هستیم. _میدونم ولی خیلی دلم شکست که گفتن میبرمت دکتر. _با این خوابی که دیدی حتما خوب میشی! _نه هنوز هم دست و گردنم درد میکنه نمیتونم کاری انجام بدم غذا درست کنم. _اینجایی که تو توی خواب دیدی چاه امام زمان بوده و اون مجلس مال امام حسین . انشاالله خود امام حسین شفات میده صبر داشته باش. تا یکماه همینطور استخوان هام درد داشت که دیگه اسمم برای کربلا در آمد. رفتم کربلا و من از آن روز خوب شدم و دیگه دکتر نرفتم. به آقا محمد علی می گفتم تورو خدا حلالم کن خیلی برام زحمت کشیدی و من اصلا حواسم بهت نبود.همه را خیلی اذیت کردم. شبهای ماه رمضان که برای سحری بیدار می شدم یادم میفتاد به غلامعلی که زودتر از من بلند می‌شد و من را صدا می کرد و بعد بچه ها را صدا می کرد تا بیدار بشن برای سحری خوردن. _فاطمه مامان یادت داداشت غلامعلی برای سحری بیدارتون می‌کرد!؟ _آره مامان جان چه طاقتی داشت یادمه روز قدس که ما را می برد راهپیمایی و بعد از نماز جمعه با پای پیاده باهم برمی‌گشتیم از شاه چراغ تا خونه چقدر راه بود! ساعت چهار می رسیدیم خونه! خیلی طاقت داشت .من را هم تشویق می کرد .تمام مسیر حرف می زد و می خندید و تعریف می‌کرد تا ما احساس خستگی نکنیم  لحظه به لحظه این روزها جلوی چشمام هست. ادامه_دارد... 🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 | 🔻فرض کن همین الان شلمچه باشی. روی تپه ی سلام.. خیره باشی به آن دور دست ها و با امامت عاشقانه نجوا کنیُ دلتنگی هایت خلاصه شوند در چشم هایت و ببارندُ ببارندُ ببارند.... 🔹شلمچه .....دلتنگ شهداییم 🍃🌷🍃 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
💫یادی از سردار بسیجی،‌معلم شهید مهندس کمال ظل انوار 💫 🌷قرار بود گودالی در محل استقرار آتشبار در فاو حفر کنیم تا رادارها را در آنجا سازی کنیم. خود کمـال که فرمانده قرارگاه تطبیق آتش بود، همپای ما شروع به بیل زدن و حفر زمین کرد. هرکدام از یک سمت شروع به بیل زدن کردیم، هوا گرم بود و کم‌کم عرق از چهارستون بدن ما جاری شد. لحظه‌ای ایستادم تا نفسی چاق کنم. چشمم به آقا کمـال افتاد. در گودترین قسمت گودال ایستاده بود. متعجبانه به چیزی که می‌دیدم خیره شدم. صورتش خیس خیس بود. نه از عرق، که از اشک. گفتم: آقا کمـال، چیزی شده! با بغض گفت: محسن، تو کربلا رفتی؟ با تعجب از این سؤال گفتم: نه! گفت: عموی من، کربلا رفته. عمویم شنیده بود اگر خاک گودال قتلگاه را در آب حل کنند، آب رنگ خون می‌شود. عمویم می‌گفت کمی از خاک گودال قتلگاه را در آب حل کردم، شد خونابه! در آن گودال فکر و ذهنش رفته بود گودال قتلگاه حضرت امام حسین علیه‌السلام. همان‌جا وسط گودال نشست و ساعتی برای امام حسین(ع) اشک ریخت! 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🕊چند ماه قبل از شهادت محمودرضا یک شب خواب شهیدهمت رادیدم. دیدم دقیقا در موقعیتی که در پایان بندی اپیزودهای مستند سردار خیبر نشان می دهد، با بسیجی هایی که کنار ماشین تویوتا منتظر حاج همت هستند تا با او دست بدهند،ایستاده ام. حاج همت با قدم های تند آمد و رسید کنار تويوتا. من دستم را جلو بردم. دستش را گرفتم و بغلش کردم. هنوز دست حاج همت توی دستم بود که به او گفتم: «دست ما را هم بگیرید» منظورم شفاعت برای باز شدن باب شهادت بود. حاج همت گفت: «دست من نیست» و دستم را رها کرد.😞 از همان شب تا مدتی ذهنم درگیر این موضوع شده بود که چطور ممکن است دست شهدا در برآوردن چنین حاجتی باز نباشد. فکر میکردم اگر چنین چیزی دست شهدا نیست، پس دست چه کسی است؟!😢 تا اینکه یک شب که در منزل محمودرضا مهمان بودم، خوابم را برای او تعریف کردم. خیلی مطمئن گفت: «راست گفته ، دست او نیست!» بیشتر تعجب کردم. بعد گفت: «من در سوریه خودم به این نتیجه رسیده ام و با یقین میگویم هرکس شهید شده، خواسته که شهید بشود. شهادت شهید فقط دست خودش است.☝️ 🍃🌷🍃 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
📸پرسید:شهید دیگری دراین روستا مانده که به خانه اش برویم؟ گفت ؛یک نفرهست اما دیروقت هست،وروستا برق ندارد،منطقه هم امنیت ندارد،صلاح بدانید برگردیم. نپذیرفت.رفتیم وقریب به یک ساعت درخانه ی شهید نشستیم. تمام مدت کنارمادرشهید دوزانونشسته بود ومثل فرزند،خودش احوالش را می پرسید.وقتی مادرشهید اصرارکرد راحت بنشیند،گفت :محضرمادرشهید،محضرخداست واحترام دارد.من دوست دارم دوزانوجلوی مادربنشینم. 🍃🌷🌱🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🚨 *مراسم میهمانی لاله های زهرایی* و *گرامیداشت ظل انوار* 📣📣👇📣📣 ⭕️و اختتامیه و اعلام نتایج مسابقه ملی کتابخوانی 📚 فرمانده آتش⭕️ 💢 برادر *کربلایی محمد مهدی کبیری نژاد* 💢 : *◀️دارالرحمه_شیراز/قطعه شهدای گمنام* : ◀️ *پنجشنبه ۳۰ دیماه ۱۴۰۰/ از ساعت ۱۶* ⬇️⬇️⬇️⬇️ *مراسم در و با رعایت فاصله گذاری اجتماعی و پروتکل های بهداشتی برگزار می‌شود* 🔺🔺🔺🔺🔺 🔹🔹🔹🔹 پخش زنده با اینترنت رایگان از لینک: http://heyatonline.ir/heyat/120 🔺🔺🔺🔺🔺 لطفا *مبلغ مجلس شهدا باشید*
•♥️🖇• دلتنگ‌ ڪه‌ میشوم 💔 تنھا پناھم عڪس‌هایت هست چقدرخوب‌ نگاهم میڪنی🦋🌻 💔 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
⭕️ را می شناسید؟ ، حاج قاسم عزیز، او را این گونه توصیف می کند؛ «خلیل را می توانستم در گودال های آتش، خوب به تماشا بنشینم. او در استان فارس و حتی در جهرم قابل شناسایی نیست، فقط در گودال آتش قابل شناسایی بود. به خدا دینداری خلیل و علاقه او به امام آنجا خوب ظهور می کرد و این روزهای آخر من فکر می کردم به واسطه ی دعاهایش خداوند او را پذیرفت.» شهید سید مرتضی که در عملیات کربلای پنج کنار خلیل بود، می گوید: آتش انبوه دشمن بر خلیل گلستان شده است و جز او بر هر که از ملت ابراهیم خلیل تبعیت کند. آيا تو در آن معرکه ای که سفیر گلوله ها و تیر مستقیم تانک ها نفس میبرند، کسی را از خلیل مطهرنیا آرامتر دیده ای؟‌ من ندیده ام. نه، رمز شجاعتش در آن کلاه بافتنی نیست، در سینه ی اوست که وسعت یقین، آن را تا بینهایت گسترده است. 🔻۳۰ دیماه ۱۴۶۵ ▫️سالروز شهادت سردار شهید خلیل مطهرنیا، مسئول طرح و عملیات لشکر المهدی (عج) گرامی باد. 🌷 🍃🌹🍃🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * _فاطمه مادر الان ده ساله از برادرت خبری نداریم .کاش خدا به داد دل من مادر برسه!کاش  یه نشونه ای ازش داشتم تا دلم تسلی بگیره. دعا کن دلم آروم بگیره مادر! چند روز بازگشت برادرم با خانمش که حامله بود آمدند خانه ما .حالا دی ماه ۱۳۷۳ بود . _چقدر خوشحال شدم زن داداش که آمدی خانه ما !چرا دیر به دیر می آیی؟ قبلاً بیشتر هوامون را داشتی! _مامان غلام ما که همیشه مزاحم هستیم. این چند وقت هم که کمتر میام میدونی که دکتر استراحت مطلق داده و جایی نمیرم .حالا هم آماده می خوام یک سر برم دکتر. _انشالله به سلامتی فارغ بشی و قدمش براتون خیر باشه.محمد حسن خیلی برام زحمت کشیده اون وقتا که تو باهاش ازدواج نکرده بودی و سرباز بود نمی دونم برات تعریف کرده یا نه ،خیلی رفته بود توی آبادان دنبال غلامعلی گشته بود و تو همه سردخونه ها سر زده بود. _ببخشید من برم در را باز کنم و برگردم. _وای خدای من این همه سبزی برای چی هست؟! زن داداش بیا ببین! داداش اینا رو میخواستی چیکار؟ _تا محمد حسن اومد حرف بزنه خانمش برای توی حرفش. _اینا را بابای من فرستاده برا منم آوردن خشک کن لازمت میشه. از صبح تا ظهر مشغول پاک کردن سبزی ها شدیم هی میگفتم دستش درد نکنه اصلاً ما این همه سبزی لازم نداشتیم.مشغول ناهار درست کردن و پاک کردن سبزی ها شدیم و تا ظهر با زن داداشم  حرف زدیم و گاهی هم خاطرات غلامعلی یادم می‌آمد می‌گفتم. _حالا که بارداری حواست به خوراکی که میخوری باشه !از هر جایی از دست هر کسی چیزی نگیر بخور !این چیزها را رعایت کنی دیگه خیالت راحت باشه و چرا که بزرگ شد خطا نمیکنه! یعنی لقمه حلال خیلی تاثیر داره! من تو بارداری سر همه بچه ها خیلی رعایت می کردم باباشون هم که دیگه میدونی حساس تر از من هست برای تذکر دادن. من یادم غلامعلی بچه بود کلاس سوم دبستان که تو کیفش نگاه کرده بود و دیده بود یک مداد توی کیفش است که مال خودش نیست. اومد گفت :مامان اومده تو کیفم نمیدونم مال کیه؟ اصلاً صبر نداشت و بشه میگفت: شاید مال بغل دستینه. حالا چیکار کنم؟! باباش گفت: اگه میدونی بو فکر می کنی مال هم کلاسیته، تا صبح نشده باید بری بهش بده بیایی. شبانه بچم رفت در خونشون مداد رو بهش داد.می خوام بگم یعنی‌چقدر رعایت می‌کرد و رعایت کردن های من هم تاثیر گذاشته بود. _آره شنیدم غلامعلی نمونه بوده .من که سعادت نداشتم ببینمش و باهاش هم صحبت بشم ولی تعریفش را از همه اقوام خیلی شنیدم. ظهر که داداشم اومد حمیدرضا و مجتبی هم اومدن خونه ما. دورهمی ناهار می‌خوردیم. خواستم برم توی حیاط که دیدم کفشهای همه اینها خاکی هست. ای خدا اینا مگه کجا بودند کفشاشون اینقدر خاکیه!؟ مجتبی مگه کوه بودی چرا کفشاتون اینجوریه؟! نگاهی به هم انداختن و حمیدرضا گفت: مامان کفش دیگه خاکی میشه. صدایی به گوشم خورد که گفت: باید بهش بگین بالاخره تا کی.. احساس کردم اشتباه شنیدم چون حواسم زیاد سر جاش نبود. حس می کردم اینها خیلی ناراحتن ولی چیزی نمی گفتند من هم پیله نشدم. ادامه_دارد... 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
میهمانی لاله های زهرایی 🔻🔻🔻 ‌و اعلام نتایج مسابقه کتابخوانی فرمانده آتش 🔹امروز عصر قطعه شهدای گمنام شیراز 🔶🔸🔶🔸🔶 پخش مستقیم با اینترنت رایگان از طریق لینک زیر: http://heyatonline.ir/heyat/120
•دلت که گرفت💔 •با رفیقی درد و دل کن ⇜که باشد •این زمینیـ🌎ها •در کارِ مانده اند 🌷 😔 🌹🍃🌹🍃 ﻫﺮﻛﺲ ﺩﻟﺶ ﺑﺮاﻱ ﺭﻓﻴﻖ ﺷﻬﻴﺪﺵ ﺗﻨﮓ ﺷﺪﻩ ... تا دقایقی دیگر ..... ﺁﻧﻼﻳﻦ ﺯﻳﺎﺭﺕ ﺷﻬدا انجام بدهید ⬇️⬇️⬇️ پخش مستقیم با اینترنت رایگان: http://heyatonline.ir/heyat/120
💫یادی از سردار بسیجی،‌معلم شهید مهندس کمال ظل انوار 💫 🌷31 خرداد 65 بود که عراق تک سنگینی توی فاو کرد. سنگر فرماندهی تطبیق آتش حسابی شلوغ بود. همه‌ی بی‌سیم‌ها هم‌زمان صدا می‌داد و درخواست آتش می‌کردند. آقا کمـال خونسردتر از همه پای میز نقشه بود و گاهی مستقیماً با بی‌سیم با دیده‌بان‌ها و یا توپچی‌ها صحبت می‌کرد و آن‌ها را باهم هماهنگ می‌کرد. سه شبانه‌روز گذشت. در این 72 ساعت، آقا کمـال فقط برای وضو و نماز از سنگر بیرون آمد. بی‌آنکه چشم روی‌هم بگذارد در حال هدایت آتش بود، اما غیر از خودش همه را به ترتیب مرخص می‌کرد تا توی سنگر بغل استراحت کنند! روز سوم که خیالش راحت شدپاتک دشمن تمام‌شده و عقب نشسته است. از سنگر بیرون آمد. من را صدا زد و شامپو خواست. آوردم. با آفتابه، آب روی سرش ریختم و او با شامپو موهایش را شست. بلند شد. تشکر کرد. درحالی‌که با حوله کوچکی سرش را خشک می‌کرد، به اطراف نگاهی انداخت و گفت: خوبه... انگار اوضاع بد نیست! بعد به سمت سنگر رفت و خوابید! 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🚨نتایج مسابقه فرمانده آتش (زندگینامه شهید کمال ظل انوار) 🔹🔹🔹🔹🔹🔹 به حمدالله و نظر خود شهدا با توجه شرکت گسترده محبان و دوستداران شهدا (حدود ۱۳۵۰نفر)، طبق قرعه کشی انجام شده افراد ذیل انتخاب شده اند: ۱. افشین ناصری از اردبیل ۲. ملینا معینی از تهران ۳. اکرم السادات میرنظامی از اردبیل ۴. امیر رجایی از مشهد مقدس ۵. آذر آذرخش از زابل ۶. پریسا مروج از مشهد مقدس ۷. حانیه کریم زاده از فسا ۸. رضا یوسفی از اندیمشک ۹. زهرا ثانوی از ساری ۱۰ . سارا نقدی از تهران ۱۱. صدیقه اکبری از مشهد مقدس ۱۲. فاطمه جوانبخت از نهبندان ۱۳. لیلا برزگر رضایی از قزوین ۱۴. مژگان دستجردی از میبد یزد 🔻🔻🔻🔻 خداوند اجر اصلی ما را به دست خود شهدا عنایت بفرماید.... http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 | دعام کن ...❤️ شب‌جمعه‌ها که میری کربلا❤️ 🔹شب هاى جمعہ محترمانہ بہ خود بگو ؛ غافل! چہ كرده‌اىے كہ حرم نيست جاى تو 🥀 🥀 🌙 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨به سرم رحمت بی واسعه یعنی 💚 بهترین حادثه و واقعه یعنی مهدی💚 اخم چشمش علی و خنده‌ به لبش جمع این جاذبه و دافعه یعنی 🌸 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
روزي براي تشييع پيكر يكي از دوستان سید محمد به دارالرحمه رفته بوديم. آن روز او را ديدم كه از شدت گريه بدنش مي‌لرزيد و بسيار بي‌قراري مي‌كرد. تا به حال اين قدر بي‌تاب نديده بودمش. پرسيدم: «پسرم چه شده است؟ براي چه اين قدر گريه مي‌كني؟» اول چيزي نگفت اما ديگر طاقت نياورد و در حاليكه به هق‌هق افتاده بود پاسخ داد: «مي‌خواهم يك خواهشي از شما بكنم، به خاطر خدا نه نگو! مادر تو را به جدت... تو را به بي‌بي فا طمه (س) قسم، اين قدر برايم دعا نكن و آيت‌الكرسي نخوان. به خدا خمپاره كنارم زمين مي‌خورد، اطرافيانم شهيد مي‌شوند و من حتي يك خراش هم بر نمي‌دارم... نگاه كن... همه رفيقانم اينجا هستند و من ماندم... مي‌دانم كه برات شهادت من با رضايت شما امضا مي‌شود. مادر خواهش مي‌كنم رضايت بده.» و من ديگر برايش آيت‌الكرسي نخواندم تا روزي كه پيكرش را همراه پيكرهاي حاج مهدي زارع، برادران ظل‌انوار و خيلي‌هاي ديگر كه به دعاي مادرانشان رفته بودند، آوردند... 🍃🌷🍃 شهید سید محمد کدخدا 🌷🌱🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * فاطمه مرودشت معلم بود و پستش اون جا افتاده بود.عصر که برگشت.گفتم _فاطمه من احساس می کنم چیزی شده و بابات و داداشات به من نمیگن. _چی مثلا؟ احساس می کنی !چیزی نشده! چند روزی میشد زن داداشم پیشم  بود و حالا اوضاع روحی هم بهتر شده بود ولی همش توی خونه بودم و حتی مسجد هم کمتر می رفتم.فاطمه با یه حالت نذاری اومد داخل که انگار کمرش شکسته بود و نمی تونست راه بیاد.خودش را انداخت توی بغلم و سرش رو گذاشت روی شونه هام و های های گریه کرد. _مامان امروز دارند هزار تا شهید میارن ؛دیگه انتظار به سر اومد. امروز غلامعلی را برامون میارن! صدای گریه های ما گوش فلک را کر می کرد. _مامان سه روز همه میدونن قرار غلام علی رو بیارن به من و تو نگفتن.توی مسجد ختم نذاشتن و پارچه سیاه نزدند تا من و شما چیزی نفهمیم. چشمامو بستم و از سال ۶۳ که غلامعلی شهید شده بود تا الان که دی ۷۳  بود را مرور کردم ۱۰ سال انتظار را... _خدایا شکرت دیگه ده سال چشم انتظاری تموم شد. خدایا شکرت جواب دل من  و مادرهای دیگه رو دادی و همدم روزهای تنهایی من را به همون برگردوندی. توی همه این سال‌ها که چقدر هم سخت گذشت فقط با خاطرات غلامعلی زندگی می کنم دوست داشت هم گاهی سر میزنن و یاد غلامعلی را برام زنده می‌کنند و گاهی هم خاطراتی ازش  تعریف می‌کنند .یکی از دوستاش که قبلا با هم رفتند عضو سپاه شدند و همرزم غلامعلی بوده اکبر علیزاده است. اکبر خاطرات زیادی با بچه ام داره. میگفت: _اوایل جنگ بود و من به همراه بچه های محله توی پایگاه مقاومت بسیج و مسجد و فعالیت داشتیم و نگهبانی و گشت شبانه و فعالیت‌های فرهنگی پایگاه را انجام می‌دادیم. فرمانده پایگاه مقاومت هم که غلامعلی بود و من خیلی با او صمیمی بودم. هر روز به تعداد بچه هایی که عضو بسیج می شدند اضافه می شد و از همین جا هم راهی جبهه می شدند.وقتی نوجوان ها و جوان هایی می آمدند که عضو بسیج بشوند باورم نمی شد که بعضی از اینها همان هایی بودند که به عنوان اراذل و اوباش محله شناخته می شدند و با این همه مردم معروف بودند. یک روز یکی اومد پایگاه تا عضو بسیج بشه .با خودم می گفتم خدایا این رو چه به مسجد و بسیج ؟! که دیدم غلامعلی آمد استقبالش و انگار مدت هاست که دوست صمیمی اوست. _آقای رهسپار من آمدم عضو بسیج بشم به این آقا داشتم می گفتم که خدا را شکر خودت رسیدی. _خیلی خوش اومدی این آقا هم اسمش اکبره.ما قرار اینجا دوستان خوبی برای هم باشیم و کارهای پایگاه را با همفکری هم انجام بدیم. اکبر آقا شما هم اسم دوستمون را بنویس و مدارکش را بگیر تا از این به بعد بیاد کمکمون. غلامعلی خوش و بش کرد و رفت. من داشتم اسم اون جوان را می نوشتم.همینطور که سرم پایین بود زیر چشمی نگاهش می کردم و با خودم می‌گفتم این چطوری با غلامعلی دوست شده و آمده پایگاه عضو بشه!آخه چند بار دیده بودم که خود این آقا سردسته اوباش محله بود و شاهد دعواها و قلدری هایش بودم. انگار از رفتارم که خیلی تعجب کرده بودم خود او هم متوجه شد. ادامه_دارد... 🍃🌸🍃🌸🍃🌸
💫یادی از سردار بسیجی،‌معلم شهید مهندس کمال ظل انوار 💫 🌷گفتم بابا از جبهه برام سوغاتی میاری؟ با مهربانی گفت: باشه پسرم حتماً! منتظر بابا کمال بودم که از جبهه با کلی فشنگ و چتر منور و ... برگرده. بالاخره آمد. قبل از هر چیز گفتم کو سوغاتی های من؟ با خوشحالی سراغ کیفش رفت. دو تا جوراب مشکی در آورد و به سمت من گرفت، چیزی توی هر دو تاش سنگینی می کرد. آنها را خالی کردم، پر گوش ماهی و صدف های بزرگ بود. با تعجب گفتم این ها چیه؟ گفت: گوش ماهی، این مدت جوراب نپوشیدم که برای تو این ها را جمع کنم! با ناراحتی گفتم اما بابا فلانی و فلانی براشون از جبهه پوکه و فشنگ سوغات آورده. جدی گفت: من اگه بخواهم از آنها بزرگتر و گرونتر هم می تونم بردارم بیارم، اما آنها بیت المال هست، مال من نیست که برای کسی سوغات ببرم! اولین بار بود کلمه بیت المال را می شنیدم، آن هم با این شدت و قدرت. سال ها آن سوغاتی های زیبای پدر، وسیله بازی و سرگرمی ام بود. 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید