eitaa logo
گلزار شهدا
5.8هزار دنبال‌کننده
8.4هزار عکس
2.4هزار ویدیو
50 فایل
〖بِسم ربّ شھدا🌿〗 •گلزار شهدا •شیراز "اگر شهیدانهـ زندگـے کنی شهادت خودش پیدایت مـےڪند..." _ڪپے؟! +حلالت‌‌همسنگر،ولے‌‌باحــفظ‌ آیدی و لوگو✌🏻 ارتباط با ما🔰 @Shohada_shiraz
مشاهده در ایتا
دانلود
✍ﻫﻤﺴﺮاﻧﻪ : 🔹در طول زندگی مشترکمان یک روز نشد خنده از لب‌های همسر دلسوزم کنار برود، همیشه در بدترین شرایط زندگی و در هر زمان لبش پر از خنده و چهر‌ه‌اش نورانی بود. 🔹جز در یک صورت غم و غصه را در چهره‌اش می‌دیدم و آن این بود که هرگاه پای رهبر عزیزمان می‌نشست و نگرانی را در چشم‌های ایشان می‌دید نگران می‌شد به حدی که اشک از گوشه چشمانش سرازیز می‌شد. 🔹همیشه آرزوی شهادت داشت و عاشق ولایت بود؛ روحیه ای خستگی ناپذیر داشت و در فعالیت های مختلف، مراسم ها و یادبودها حاضر می شد. در برگزاری یادواره شهدا، یادمان های دفاع مقدس، مراسم اعتکاف، ساخت و ساز مسجد، حسینیه و هر جا ضرورتی بود، حضور داشت. 🌹🍃🌹 🌷 🍃🌷🍃 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * *. فردای آن روز حاجت همه را کنار نخل ها جمع کرد. لیوان آب هم دستش بود. رو کرد به افراد که با کنجکاوی و دقت به او خیره شده بودند و گفت: _خسته نباشید حالا می خواستم یه خواهشی ازتون بکنم. و یک قول مردونه ازتون بگیرم.این نقد ها احتیاج به آب دارند می دونید که اینجا هم آب شیرین کمه ولی اگر هر کدام از ما هر لیوان آبی را که میخواهیم بخوریم با این نخل ها تقسیم می کنیم مشکل حل میشه بعد نصف آب داخل لیوان را خورد و بقیه اش را با یکی از نخل ها ریخت. برگشتن به چهره آنها نگاه کردم حالت خاصی داشتند چیزی بین تعجب و شادی. از همان روز اول هفته بچه‌ها روی قول و قرارشان عمل کردند و همه نصف لیوان آبی را که داشتند به نخل ها دادند.حالا آنجا نخلستان سرسبز و آباد مثل رنگی می درخشد لااقل برای من افرادی که آن سال آنجا بودند و آب خوردن خودشان را با آنها تقسیم می‌کردند اینجوریه. 🌸🌸🌸🌸 ساختمان خلوت شده و محوطه در پادگان در سکوت فرو رفته است.حاج حجت بالاخره کاغذهای روی میز را مرتب کرد و به طرف حاج محسن برگشت. _خوب زیاد وقتتونو نمیگیرم امرخیری در پیشه .یکی از بچه‌ها خیال ازدواج داره ولی امید چندانی نداره که خودش به تنهایی از عهده مراسم خواستگاری بر بیاد.خانواده دختر تهران زندگی می‌کنند شما باهاش میری و از طرف من تضمین می کنی و قول و قرارهای لازم را می گذاری هرجور هست باید کارها را به خوبی فیصله بدهی. _چشم سردار _لازم نیست اینقدر رسمی حرف بزنی از کی تا حالا بین ما دوتا این چیزها رسم شده. حاج محسن و گفت :آخه ماموریت در میانه! _خیلی خب به جای این حرفا قول بده که کار را تمام کنی. _چشم حاجی خیال راحت باشه. ای کاش خودت هم بودی _من نمیرسم خیلی کار دارم از این گذشته باید یک سری هم به جهرم بزنم. _جهرم بدون من؟! _چاره ای نیست این دفعه باید تنها برم. احتمالاً هم بار آخر که میرم. _چطور؟! _از تهران نامه رسیده و مسئولیت جدید افتاده گردنم. به همین خاطر دیگه با جهرم کاری ندارم. حاج محسن با حسرت نگاهی به او انداخت. _همه این سفرها با هم بودیم کاش صبر میکردی برگردم با هم بریم. _فعلا تو کار مهمتری داریم می خوام خیالم از این بابت راحت بشه. 👈ادامه دارد .... https://chat.whatsapp.com/CzPsk4NOD9M9jH4vFR23gP •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
💫یادی از سردار شهید دکتر خانمیرزا استواری 💫 🌷زمان مدرسه، همه بچه های خانواده در یک خانه ساکن بودیم و بزرگترها در سیاه چادرها زندگی می کردند. خانمیرزا بزرگتر ما بود و حواسش به ما بود. عادتش بود وقت اذان به نماز بایستد. یک روز وقتی در نماز بود، مهرش را برداشتم. بعد نماز گفت چرا مهرم را برداشتی؟ گفتم چون تو نماز خواندن بلدی من بلد نیستم! گفت یادت می دهم به شرطی که، همیشه نمازت را اول وقت بخوانی! قبول کردم. وقت نماز صدایم زد. گفت کنارم بایست. هر چه گفتم و هر کاری کردم تکرار کن. نمازش را شروع کرد. عبارات نماز را بلند می خواند. من هم تکرار می کردم. بعد رکوع و سجود، من هم کنارش رفتم... آنقدر، نماز را در کنارش تکرار کردم تا یادگرفتم. هرچه خانمیرزا بزرگتر می شد، خشوع و توجه اش در نماز بیشتر می شد. کم کم در نمازهایش همه بدنش می لرزید. فکر می کردم این هم بخشی از نماز است. گفتم خانمیرزا، چرا در نماز می لرزی؟ یک کلام گفت: از ترس خدا! 🍃🌷 کانال گلزار شهدا: http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🎨 | 🌟اِلٰهٖی اِنْ کُنْتُ غَیْرُ مُسْتَاْهِلٍ لِرَحْمَتِكَ، فَاَنْتَ اَهْلٌ اَنْ تَجُودَ عَلَیَّ بِفَضْلِ سَعَتِكَ... ای خدا اگر من لایق رحمتت نیستم؛ تو لایقی که بر من از فضل و کرم بی پایانت جود و بخشش کنی... 💠فرازی از مناجات شعبانیه💠 ... 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🔹چندبار در جبهه مجروح شده بود .... دانشگاه اردبیل قبول شده بود. خیال همه راحت بود که جای امنی است و دیگر از تیر و ترکش و زخم خبری نیست. روزی در خانه نشسته بودم که سر و کله آیت الله پیدا شد، باز هم زخمی و مجروح. بی حال گوشه ای از خانه نشست. با تعجب گفتم، اردبیل کجا، تیر و ترکش کجا. خندید و گفت: دانشگاه بودم، شنیدم که امام فرمود، جبهه های ما دانشگاه است، جبهه را پر کنید، من هم به جبهه برگشتم. هنوز زخم های تنش بهبود نیافته به جبهه برگشت و این بار نمره قبولی اش با خون سرخش امضاء شد و به شکرانه آن چند صباحی در خاک های تفتیه فکه پیکر بی روحش به عبادت نشست. 🌹🍃🌷🍃 آیت الله اکبری 🍃🌷🍃 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🚨 *مراسم میهمانی لاله های زهرایی* گرامیداشت شهید مدافع حرم علیرضا یعقوبی 🎙 برادر *کربلایی سید محمد موسوی* 💢 : *◀️دارالرحمه_شیراز/قطعه شهدای گمنام* : ◀️ *پنجشنبه ۱۱ فروردین / از ساعت ۱۸* ⬇️⬇️⬇️⬇️ 🚨👈 *مراسم طبق دستورالعمل ستاد استانی کرونادر و با رعایت فاصله گذاری اجتماعی و پروتکل های بهداشتی برگزار می‌شود* 🔺🔺🔺🔺🔺 🔹🔹🔹🔹 پخش زنده با اینترنت رایگان از لینک: http://heyatonline.ir/heyat/120 🔺🔺🔺🔺🔺 لطفا *مبلغ مجلس شهدا باشید*
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * *. کمتر اتفاق می‌افتاد که حاج حجت تا آن وقت شب بیدار مانده باشد. همین دیگران را متعجب کرده و به فکر فرو برده بود. آن شب هم مادر خود و هم مادر همسرش را دعوت کرده بود و بر خلاف همیشه سر سفره شام بیش از حد به آنها توجه نشان می‌داد. این نیز برای دیگران که اخلاق او را به خوبی می شناختند مایه شگفتی بیشتر می شد. شام که تمام شد با صدای چک چک ناودانها کنار پنجره رفت پرده را کنار زد و به آسمان با ابرهای تیره نگاه کرد. مادرش که حرکات او را زیر نظر داشت پرسید: چی شده مادر؟! _هیچی یاد آقای سلیمانی افتادم. همسرش با نگرانی سر برگرداند _چی شده؟ مگه اتفاقی براش افتاده؟! _نه امروز کمی مریض احوال بود .میترسم توی این هوا سختش باشه صبح زود راه بیفتیم. _صبح زود کجا؟! _جهرم مادرش با ناراحتی سر تکان داد: «حالا لازم توی این هوا برید بزار یک روز دیگه..» حاج حجت بلند شاد و به سراغ علیرضا پسرک چند ماهه و او را بغل کرد. _بله لازمه.. کار مهمی دارم چون احتمالاً سفر آخرم نه باید کارها را رو به راه کنم. همسرش ناگهان با دلشوره پرسید: «سفر آخر؟» حاج حجت پرتقالی برداشت .سر جای اولش نشست و علیرضا را روی پاهایش نشاند. _قبلا که براتون توضیح دادم مسئولیت جدیدی برام در نظر گرفتند که دیگه باید شیراز بمونم. همسرش با ناراحتی به طرف مادر حجت برگشت:شما یک چیزی بهش بگید .هر بار که میره جهرم تا برگرده من نصف عمر میشم. _بسپارش دست خدا .چاره چیه مادرجان مجبوره.. حاج حجت برای بریدن حرف پرتغال را روبروی علیرضا چرخاند و وقتی با دستان کوچکش آن را گرفت از زمین بلندش کرد و با خوشحالی فریاد زد: «آفرین پسر گلم ببین مادر خودش پرتغال را برداشت.» تمام نظر ها به طرف علیرضا برگشت و سارا و سعیده و زهرا با خوشحالی گرد برادر ایشان حلقه زدند. شب از نیمه گذشته بود حاج حجت هر دو مادر را به خانه‌شان برده و برگشته بود.دخترانش خوابیده بودند و اینک در کنار همسر و پسرکش دل به سکوت شب بارانی داده بود. سیما متفکران و اسیر دست فکر و خیال حجت را که هنوز مشغول بازی با علیرضا بود زیر نظر گرفت. _ساعت دو شد. نمیخوای بخوابی؟! حاج حجت به اینکه سربلند کند جواب داد: «هنوز زوده» _مگه صبح نمی خوای بری؟! _چرا ولی هر کاری می کنم نمیتونم دل از علیرضا بکنم. هزار ماشاالله امشب خیلی بامزه شده. _نخیر شما امشب یه جوره دیگه شدی. یکبار از حرفی که زده بود پشیمان شد با اینکه حرف بدی نبود چرا باید چنین احساسی داشته باشد. دلشوره و نگرانی همراه با قطره قطره باران ذره ذره به دلش می ریخت و انباشته می شد.برخاست چراغ ها را یک به یک خاموش کرد و علیرضا را در تخت خواباند. صدای زنگ تلفن سکوت را لرزاند. حاجت و عجله گوشی را برداشت. 👈ادامه دارد .... •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
❁﷽❁ پنجشنبه ڪه مے آید باز دلتنگ مےشوم بی قرارِ یـاد مےشوم یاد میدان جنون آشنایان غبارو خاڪ و یادآنانےڪه کرده اند 🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹 اگر دلت برای شهدا تنگ شده و هوای بهشت گلزار شهدا داری .... همینک آنلاین شو ...⬇️ 💢پخش مستقیم و قرائت زیارت عاشورا از گلزار شهدای گمنام شیراز : http://heyatonline.ir/heyat/120
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌴شب زیارتی امام حسین(ع) 🍃کاش که میشد مثل عقربه ها برگردم 🍃به کربلا هایی که قبلا سفر کردم 🎤 🌷 🌷 🌷 🌱🌷🌱🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🎨 | 🔹اِلٰهی فَسُرَّنٖی بِلِقٰائِكَ یَوْمَ تَقْضٖی فٖیهِ بَیْنَ عِبٰادِكَ ای خدا آن روزی که میان بندگانت حکم می کنی آن روز مرا به لقاء خود شاد کن... 💠فرازی از مناجات شعبانیه💠 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
* (ﻋﺞ ) و 🌷🌹🌷🌹 حضـرت رسـول (ص) : قـرض بگــیرید و قربانی کنیــد ؛ زیرا آن قرضی است ادا شدنى اســت ( این‌ قرض را خـداوند سبحــان ادا مى ‌کند)  🌷🏴🌹🏴🌷 ﻃﺒﻖ ﻗﺮاﺭ ﻣﺎﻫﺎﻧﻪ, به عنایـت حضـرت زهــرا (س) ، و ذبــح گوسفــند، جهت رفــع بلا و بیمارے و ﺗﻌﺠﻴــﻞ ﺩﺭ منجے موعــود، در روز یکشنبه ۱۴ فروردین۱۴۰۱، اول ماه مبارک رمضان ﺗﻮﺳــﻄ ﺧﺎﺩﻣﻴﻦ شهــدا انجام مےپذیرد. ✋✋ شمــا هم مےتوانید در این امر خــیر سهیم باشیـــد 👇◾️👇 ﺷﻤــﺎﺭﻩ ﻛﺎﺭﺕ ﺟــﻬﺖ ﻭاﺭﻳﺰ ﻛﻤــﻚ ﻫﺎ: ۶۳۶۲۱۴۱۱۱۸۰۵۹۰۷۱ بانك آينده بــنام محمد پولادي 🔺▫️🔺▫️ *هییت شهداے گمنام شـــیراز* 🌹🌷🌹🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
💚🌸💚 ♥ 🦋خیالت را نفس میکشم؛ این عطر هوای توست که هر صبح، دلتنگی هایم را 🍃به دست باد میسپارد... سلام ای رویای صادقه من؛ کِی محقق می‌شوی؟🤲 ✨أللَّھُمَ؏َـجِّلْ لِوَلیِڪَ ألْفَرَج✨ 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
🌹۱۲ فروردین از بزرگترین اعیاد مذهبی‌ و ملی ماست. 🇮🇷 ملت ما باید این روز را عید بگیرند و زنده نگه دارند. روزی که کنگره‌های قصر ۲۵۰۰ سال حکومت طاغوتی فرو ریخت، و سلطه شیطانی برای همیشه رخت بربست و حکومت مستضعفین که حکومت خداست به جای آن نشست. 📅 امام خمینی(ره) | ۱۲ فروردین ۱۳۵۸ ✊🏻به مناسبت روز جمهوری اسلامی ایران ╔═ 🍃🌺🍃 ═══╗ http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
سال 61 به عنوان شهردار کازرون انتخاب شد، شهرداری که در زمان خودش در سطح استان فارس نمونه بود 🔴نور شهادت را در چهره اش می دیدم، با اینکه او در گردان های رزمی نبود و شهادت ایشان دور از انتظار بود. روزی پرسیدم: «ممکنه شما هم شهید شوی؟» جدی گفت: « مگر شهید شدن در راه خدا شوخی است. باید آن قدر در راه خدا فعالیت داشته باشی که مورد رضای خدا قرار بگیری» 🔷روز اول عید بود که عازم جبهه شد. باز هم می خواست مرا با چهار بچه قد و نیم قد تنها بگذارد. برای اینکه منصرفش کنم گفتم: «این بار اگر بروی من از توان نگهداری فرزندان شما بر نمی آیم!» خندید و گفت: «شما همسر خوب و فداکاری هستید از عهده همه چیز بر می آیید!تا ده روز دیگر بر می گردم. دقیقاً روز دهم عید بود که مجروح شد و او را به شیراز آوردند. تمام بدنش با گاز های شمیایی تاول، تاول شده بود. شب سیزده عید بود که خبر شهادتش همه شهر را عزادار کرد. 🌷🌹🌷🌹 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb ﻧﺸﺮﺩﻫﻴﺪ ﻳﺎﺩﺷﻬﺪا ﺯﻧﺪﻩ ﺷﻮﺩ
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * *. _سلام حاجی منم محسن _سلام چه خبر کجایی؟ _تهران خواستم بگم کار به خوبی تمام شد. _دستت درد نکنه که برمیگردی؟! _فردا صبح ساعت ۶ پرواز دارم. _من با آقای سلیمانی میرم جهرم وقتی برگشتم مفصل صحبت میکنیم. _حاجی من فردای راست میام خونتون تا باهم بریم. _نه لازم نیست بمون استراحت کن. _خسته نیستم .مگه می خوام پیاده بیام ؟با هواپیما یک ساعته میرسم هفت و نیم میام اون جا. _نه نمی خواد بیای .همین کار را انجام دادید ممنونت هم هستم سیما با تعجب پرسید «کی بود؟» _حاج محسن گفت جواب مثبت دادند. روشنای سپیده که دمید زن از صدای چکه ناودان ها بیدار شد.هنوز گیج بود به درستی نمی‌داند آنچه را دیده خواب بوده یا بیداری ؟چیزی یادش نمی آمد فقط دلشوره داشت. به آرامی از کنار حجت که بر سجاده نشسته بود و قرآن می‌خواند گذشت. روز از راه رسید و با صدای زنگ خانه نگاه هر دو به سمت ساعت دیواری لغزید که شش و نیم بود.حاج حجت لباس پوشیده و آماده بی‌درنگ به طرف در رفت.. لحظات بعد برگشت و وسایلش را برداشت.قرآن کوچکی را که همیشه همراه داشت بوسید و در جیب گذاشت. یک بار دیگر علیرضا را که در خوابی کودکان غرق بود بوسید.از لای در اتاق سرکشی کنند از چهره سعیده زهرا و سارا کاوید و پیش از این که خداحافظی کند گفت: من که رفتم برای نماز بیدار شون کن» صدای باز و بسته شدن درها و سپس استارت خودرو یک بار دوبار سه بار به دنبالش ناله موتور که انگار به سختی می چرخید و به دنبالش اتومبیل خاموش شد. زن چشم هایش را به سقف دوخت و گوشهای در کمین کوچکترین صدایی که از بیرون می آمد نشست.دوباره استارت زده شد اتومبیل به راه افتاد اما اندکی بعد باز خاموش شد. صدای حاج حجت را شنید. _شما حالت خوب نیست پشت فرمان تا ماشین را هل بدم. صدای قیژ کوچه اتومبیل روشن شد و در باز شد.اما پیش از بسته شدن موتور دوباره از غرش افتاد. 👈ادامه دارد .... •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
✍شهید حاج قاسم سلیمانی: جمهوری اسلامی، امروز سربلندترین دوره خود را طی می‌کند. بدانید مهم نیست که دشمن چه نگاهی به شما دارد، دشمن به پیامبر شما چه نگاهی داشت و [دشمنان‌] چگونه با پیامبر خدا و اولادش عمل کردند، چه اتهاماتی به او زدند، چگونه با فرزندان مطهر او عمل کردند؟ مذمت دشمنان و شماتت آنها و فشار آنها، شما را دچار تفرقه نکند. 📚وصیت نامه شهید http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 چرا جمهوری اسلامی حرم است؟ ⭕️ سخنرانی قابل تامل حاج قاسم سلیمانی در زیر شلیک توپ ⭕️ وجوب [دفاع از] جمهوری اسلامی کمتر از حرم امام حسین (ع) نیست. 🍃🌷🍃 کانال گلزار شهدا: http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
💫یادی از سردار شهید دکتر خانمیرزا استواری 💫 🌷خانمیرزا،‌ هم فوتبالیست قابلی بود،‌هم دونده ای سریع. گاهی که برای برگزاری مسابقات به شهرهای دیگر می رفتیم،‌می دیدم نیمه شب ها در خوابگاه به نماز می ایستد. یک شب پرسیدم این چه نمازی است،‌گفت: نماز شب! سال 1353 بود و مسابقات آموزشگاه های استان. مسابقات فوتبال و دو میدانی هم زمان در یک زمین برگزار می شد. بین دو نیمه‌ی فوتبال، مسابقات دو صد متر برگزار می‌شد. خانمیرزا در تیم فوتبال مرودشت بازی می‌کرد. نیمه‌ی اول بازی که تمام شد، به سمت محل استراحت که میرفتیم، خانمیرزا نیامد، گفت: تا شما استراحت کنید، من برم مسابقه دو صد متر! گفتم: خانمیرزا این که نمیشه، مگه تو چقدر توان داری؟ بیا چند دقیقه استراحت کن. گفت:نه، بدن من می‌کشه! از زمین چمن بیرون آمد رفت در صف دوندگان مسابقه‌ی دو، ایستاد. ما هم کنار زمین ایستادیم تا مسابقه دو را نگاه کنیم. سوت داور که زده شد، مثل تیری که از چله‌ی کمان رها شود، از جا جهید و شروع کرد به دویدن. ده ثانیه نگذشته، از خط پایان گذشت و شد نفر اول! 🌿🌷🌿 کانال گلزار شهدا: http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🌟اِلٰهٖی هَبْ لٖی قَلْبًا یُدْنٖیهِ مِنْكَ شَوْقُهُ... ای خدا به من دلی عطا کن که مشتاق مقام قرب تو باشد... 💠فرازی از مناجات شعبانیه💠 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🍃رفتند تا وظیفه خود را ادا کنند خود را فدای ماندن ما و شما کنند ما مانده ایم و بار گناهی که می کشیم امروز دعا کنیم که شهیدان دعا کنند.🤲 😓 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
واقعی ما این است که از خودمان بیرون بیاییم،از خانه‌های تنگ و تاریک افکارخرافی خودمان به صحرای دانش و بینش خارج شویم. یادداشتهای استاد مطهری،ج6،ص131 🌷🌱🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🔰ابوذر در مجلسی که احساس می‌کرد احتمال گناه وجود دارد شرکت نمی‌کرد. مثلاً به خانه‌ای که در آن ماهواره بود نمی‌رفت. یا غالباً به عروسی‌ها نمی‌رفت و فامیل هم فهمیده بودند که نباید به او کارت دعوت به عروسی بدهند! 🔰در مجلسی که غیبت می‌شد، به فراخور شرایط طرف صحبت‌کننده، سعی می‌کرد موضوع بحث را عوض کند یا رک و راست درخواست می‌کرد غیبت را کنار بگذارند. 🔰 خانه برادرم کنار مسجد جامع صحرارود است.خادم مسجد می‌گفت «ابوذر خیلی وقت‌ها نیمه شب‌ها برای راز و نیاز و نمازش به مسجد می‌رفت و برای اینکه من از این رفت و آمدها ناراحت و معذب نشوم، درخواست کرده بود کلیدی یدکی به او بدهم. به شرطی پذیرفتم که هدیه‌ای به من بدهد. او هم انگشترش را به من داد.» این خادم مسجد هنوز انگشتر برادرم را به عنوان یادگاری از یک شهید در دست دارد. ✍به روایت برادرشهید 🌷 🌷🍃 کانال گلزار شهدا: http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * *. با کمک جوان همسایه برای بار سوم موتور به حرکت افتاد و با صدای خفه ای چرخید.حاج حجت سوار شد و زن همراه با دور شدن صدای اتومبیل چشمانش را بست و لبانش به زمزمه آیت الکرسی جنبید. حاج حجت سر از قرآن برداشت و زیر چشمی به سلیمانی که دائماً سرفه می کرد نگاهی انداخت _اگه حالت خوب نیست یکم استراحت کن _نه دیگه رسیدیم فقط ۱۵ کیلومتر مونده برف پاک کن روی شیشه میلرزید و قطرات باران را کنار می زد حاجت دوباره نگاهش را به کلمات کتاب قرآن دوخت و زیر لب نجوا کرد. _هنوز تمام نشده ؟!بچه‌ها می‌گفتند شما طول راه قرآن را حفظ می کنید. _هنوز تموم نشده ولی بلاخره این کار رو می کنم شنیدم یکی از علما بزرگ توی مسافرت قرآن را حفظ کردند سرفه های پیاپی سلیمانی باعث شد پنجه های محکم تر دور فرمان فشارد یکباره شبحی بزرگ از ورای شیشه بخار گرفته اتومبیل جلویش سبز شد. فرمان را چرخاند اتومبیل روی آسفالت جاده سر خورد.پبش از آنکه حاج حجت نگاهش را از قرآن بردارد ،با کامیونی که از روبرو می آمد،برخورد کرد. 🌷🌷🌷 حاج محسن سراسیمه چشم باز کرد و نگاهش را به ساعت دوخت. هفت و نیم صبح بود. _چی شده ؟!هنوز ۱۰ دقیقه هم نیست که خوابیدم. _تلفن باهات کار داره از پادگانه _سلام حاجی آقای آذرپیکان توی راه جهرم تصادف کرده؟! _مطمئنی؟! _بله مطمئنم متاسفانه تصادف شدیدی بوده و هردوشون شهید شدن. گوشی از دست حاج محسن افتاد و صدای حجت روی گوشش طنین انداخت: «این جاده را میبینی حاج محسن؟! همین قاتل جون منه» زانوانش نشست شد دو قطره اشک در چشمانش نشست و همه جا تاریک شد. سیما با یک حرکت ناگهانی درجا نشست و نگاهش به انگشتر حاج حجت روی میز کنار تخت افتاد.انگشتری که هرگز به یاد نمی آورد او حتی یک بار هم از خودش دور کرده باشد. پس چرا حالا...!؟! انگشتر را در مشت فشرد و صدای زنگ تلفن فضای خانه را پر کرد. 🌸هدیه به روح شهید حجت الله آذر پیکان صلوات🌸 •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🔹🔹🔹🔹 🔰از عــراق برڱشت .گفت: بابا من برگشتـم تا به سوریہ بروم‼️😳 گفـتم :با چه خـاطرجمعے چنین حرفی می‌زنے⁉️ گفـت: بابابه من الهام شده که اگر اعزامی صورت بگیرد من در اعزام هستم. 🔰می‌گفت: یک روز ، بـعداذان صبح به حرم (ع) رفتم. خیلی دور ضـریح خـلوت بود. با قمر بنی‌هاشم (ع) کردم. از او که اولین حضرت زینب (س) در این کره خاکی بودند خواستم که اگر مرا قابل بدانند اجازه بدهند راهی دفاع از حرم حضرت زینب شوم. مردد بودم اینجا بمانم یا به بروم. عاجزانه خواستم. در حرم را بسته بودند. ارتباطی قلبی برقرار شد خواب نبودم، اما به من شـد که شدم و آقا مرا پذیرفــت. 😇 🔰 *تروریست ها در خان طومان جگرش را بیرون کشیدند و به حمزه شهدای مدافع حرم معروف شد* 🏴 * . هدیه به شهید در سالروز شهادت صلوات 🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
📷انتباه/ اوقات شرعی ماه مبارک رمضان 👆 🌙 حلول ماه مبارک ، بهار قرآن، ماه عبادت‌های عاشقانه و نیایش‌های عارفانه و بندگی خالصانه را تبریک عرض می‌کنیم. 🎊🔻🎊🔻🎊
* (ﻋﺞ ) و 🌷🌹🌷🌹 حضـرت رسـول (ص) : قـرض بگــیرید و قربانی کنیــد ؛ زیرا آن قرضی است ادا شدنى اســت ( این‌ قرض را خـداوند سبحــان ادا مى ‌کند)  🌷🏴🌹🏴🌷 ﻃﺒﻖ ﻗﺮاﺭ ﻣﺎﻫﺎﻧﻪ, به عنایـت حضـرت زهــرا (س) ، و ذبــح گوسفــند، جهت رفــع بلا و بیمارے و ﺗﻌﺠﻴــﻞ ﺩﺭ منجے موعــود، در روز یکشنبه ۱۴ فروردین۱۴۰۱، اول ماه مبارک رمضان ﺗﻮﺳــﻄ ﺧﺎﺩﻣﻴﻦ شهــدا انجام مےپذیرد. ✋✋ شمــا هم مےتوانید در این امر خــیر سهیم باشیـــد 👇◾️👇 ﺷﻤــﺎﺭﻩ ﻛﺎﺭﺕ ﺟــﻬﺖ ﻭاﺭﻳﺰ ﻛﻤــﻚ ﻫﺎ: ۶۳۶۲۱۴۱۱۱۸۰۵۹۰۷۱ بانك آينده بــنام محمد پولادي 🔺▫️🔺▫️ *هییت شهداے گمنام شـــیراز* 🌹🌷🌹🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🍃اساس‌ِ ٺخریبـــــ تخریبـــــ نـفس‌ استـــــ وراه رسیـدن به معشــوق ټهذیبـــــ نـفس... تـخریبچے نـفسِ‌ خود بـاش...🌿 ' 🌷🕊️ 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
🌙 🗓 🌹 مدافع حرم حاج رسول استوار 🕌 📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید. 🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
❤جانش رهبر و ولایت بود. در صورتی که لبخند روی لب‌های آقا دیده می‌شد می‌خندید و می‌گفت: جانم به فدایت. هیچ‌گاه از نماز و قرآن به وقت خود نمی‌گذشت و آن را به تاخیر نمی‌انداخت و همیشه در مسجد محل اذان می‌گفت و قرآن می‌خواند. 💟صدایش بسیار دلنشین و دلگرم بود و هر چند وقت یکبار صدای خود را در اذان گفتن تغییر می‌داد و می‌گفت: عزیزم این سبک که اذان می‌گویم چگونه است. قبل از رفتن به سوریه نیز در آخرین نماز جماعتی که با همکارانش برپا شد، اذان می‌گوید و به همکاران خود سفارش می‌کند که فیلم مرا گرفته و صدایم را ضبط کنید که این آخرین اذان و قرآنی است که برایتان می‌خوانم. 🍀همرزم ایشان می‌گفت: وقتی برای زیارت به حرم رفتیم او بعد از زیارت با تمام وجودش از حضرت زینب(س) خواست که مرگ او را شهادت قرار دهد. تا اینکه صبح جمعه 13 فروردین 95 ابتدا غسل جمعه و سپس غسل شهادت را انجام می‌دهد و در عصر جمعه به آرزویش که شهادت بود، رسید. 🌷🌹🌷🌹 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb ﻧﺸﺮﺩﻫﻴﺪ ﻳﺎﺩﺷﻬﺪا ﺯﻧﺪﻩ ﺷﻮﺩ