eitaa logo
گلزار شهدا 🇮🇷
5.3هزار دنبال‌کننده
9.7هزار عکس
3.1هزار ویدیو
55 فایل
〖بِسم ربّ شھدا🌿〗 •گلزار شهدا •شیراز "اگر شهیدانهـ زندگـے کنی شهادت خودش پیدایت مـےڪند..." _ڪپے؟! +حلالت‌‌همسنگر،ولے‌‌باحــفظ‌ آیدی و لوگو✌🏻 تبادل و‌تبلیغات نداریم⛔️ . ادمین: @Kh_sh_sh . #ترک_کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * *. در سال ۱۳۵۶ دیپلمش را گرفت ناگزیر به خدمت سربازی رفت اما طولی نکشید که این فریادهای امام در سراسر ایران را فرا گرفت و پایه‌های بتکده آمریکایی پهلوی به لرزه درآمد.مهدی هم مانند بسیاری از سربازان که دل در گرو آرمان‌های بلند امام داشتند به فرمان مراد خویش از پادگان فرار کرد و به صفحه مبارزین پیوست و با وجود خطرات فراوان تا باز است به همراه دوستانش در انتقال پیام ها و سخنرانی های امام به مردم کوشش کرد و تا لحظه پیروزی انقلاب دست از تلاش خالصانه برنداشت و سهم عمده ای در فعالیت‌های انقلابی شیراز داشت. علاقه او به امام بیش از حد تصور بود زیرا مانند یک سرباز فدایی و جان نثار حاضر به هر گونه فداکاری برای تحقق ارزش‌های الهی بود و دغدغه پیروزی و نجات کشور را از حکومت منحوس پهلوی داشت. شب قبل از ورود امام به ایران در حالی که مردم در اوج شادی و خوشحالی منتظر ورود آن یگانه عصر بودند. مهد تا نیمه های شب بیدار بود و نگران مشغول دعا خواندن و قرآن خواندن. از او پرسیدم :«چرا اینقدر بی تابی می کنی آن هم در شبی که اینقدر انتظارش را کشیده ای؟» در حالی که از فرمان صورتش را پر کرده بود گفت:آنطور که دوستان می‌گویند عمال رژیم شاه قصد دارند به محض ورود هواپیمای حامل امام به جان ایشان سوءقصد کند و من نگران آن هستم که خدای ناکرده به امام صدمه‌ای وارد شود و اساس این قیام حرکت و جوشش از بین برود بعد از پیروزی شکوهمند انقلاب اسلامی مهدی مجدد خدمت سربازی را از سر گرفته تا اوایل سال ۵۸ همچنان ادامه داشت در این سال با ورود به سپاه پاسداران جان عاشق خود را در طبق اخلاص نهاده و به خیلی سبز پوشان پیوست و فصل دیگری از زندگی شریف خود را آغاز کرد. دوم مهر ماه سال ۵۹ یعنی سومین روز از آغاز تجاوز رژیم بعث عراق،او به همراه حاج نبی رودکی اولین فرمانده لشکر فجر و ۳ نفر دیگر از سرداران استان فارس که بعدها به شهادت رسیدن به خوزستان رفت و پیوندی دائمی با جبهه ها برقرار کرد. دارد 🍃🌷🍃🌷 https://chat.whatsapp.com/CzPsk4NOD9M9jH4vFR23gP •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * *. یک هفته اقامت ما در شیراز می گذشت. یک سبک در منزل مادرم با بچه ها خوابیده بودیم،محمد علی و فاطمه هر دو در خواب جیغ کشیدند و وحشت‌زده برخاستند.خیلی سعی کردم آنها را آرام کنم اما مرتب فریاد می زدند و پدرشان را می خواستند.با یک بدبختی آرامشان کردم. سر بچه ها را نوازش می کردم و بی صدا اشک می ریختم. فکر بود که پشت فکر می‌آمد به ذهنم. تاریکی شب برای زنی که شوهرش خانه نیست می دانید چقدر هول آفرین است. با کوچکترین صدای حس می کردم حاج‌مهدی است که برگشته،اما امان از وقتی که دل آدم از چیزی خبردار شود.آدم های مرتب می شکند مثل آن شب که  آشوبی در دلم برپاشد و تا صبح موقع نماز یک لحظه خوابم نبرد. دوشب بعد خواب عجیبی دیدم. چند نفر آمدند و در مقابل آن چند تابوت گذاشتند. ازپشت چوبهای یکی از تابوت ها حاجی را دیدم. همان لباسی بر تنش بود که خودم برایش بافته بودم و خیلی هم دوستش داشت. گفتم: «مهدی بلند شو تو که هنوز شهید نشده ای!» چیزی نگفت. دست راستش را تکان داد. اول آرام آرام و بعد با صدای بلند تری خندید و پارچه سفیدی را روی صورتش کشید. هراسان از خواب برخاستم. مضطرب بودم گریه میکردم. به نماز ایستادم. برای سلامتی ادا کردم اما قلبم گواهی می داد که او شهید شده و خداوند سرنوشت دیگری برایم رقم زده است «زندگی بدون حاج مهدی!» چیزی نگذشت که برادرش با یکی از بچه های سپاه به خانه مادرم آمدند و بعد از مدتی این پا و آن پا کردن گفتند: «حاج مهدی زخمی شده و در یکی از بیمارستان‌ها بستری است» از من خواستند برای ملاقات همراهشان بروم. من که چند روزی در انتظار بودم گفتم: «حاجی شهید شده !مرا بی جهت سرگردان نکنید .حقیقت را بگویید» آنها وقت روحیه مرا دیدند به حرف آمدند که بله حاج مهدی به همراه آقای اسلامی نسب شهید شدند. بعد از من خواستند به خاطر آشنایی بیشتر با همسر شهید اسلامی نسب او را مطلع کنم. پذیرفتم و خیلی راحت این موضوع را به او گفتم. باور نمی کرد و می گفت اگر شهید شدند را چطور راحت صحبت می کنی؟! من که قبلا گریه هایم را کرده بودم و آرامش دادم و گفتم: آنها در انتظار چنین روزی بودند و با خواست خداوند نمی توان مقابله کرد. مراسم تشییع نشان یکی از بهترین تشییع جنازه های شهدا در شیراز بود.خیلی باشکوه برگزار شد و من با روحی بالا چند دقیقه ای در شاهچراغ در مورد وظیفه خانواده شهدا در دفاع از آرمان‌های انقلاب صحبت کردم و یادآور شدم که حفظ اسلام مرهون خون شهدا است و باید به هر قیمتی از تجاوز دشمن جلوگیری کرد. حاج مهدی رفت. او به آرزوی خود رسید و من تنها ماندم.اما او از من خواست زندگی کنم هدفش را پی بگیرم به فرزندانش بگویم که شاگرد خوب مکتب پدر باشند. او را زنده بدانند و با یاد و نام او زندگی خود را گرم نگه دارند.اگرچه سال‌ها از شهادتش می‌گذرد اما هنوز یاد شیرینش در تمام وجودم می دود. ⁦✔️⁩پایان روایت همسر شهید دارد.... •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * *. ✅به روایت محمدنبی برزنده .همرزم شهید از آسمان و زمین بر سرمان آتش می بارید. عراقی ها دست بردار نیستند. مثل اینکه عصبانیت شان تمامی ندارد. هر چه هست اما نمی دهند کسی از جایش تکان بخورد.همه نگران اما نگرانی حاج مهدی چیز دیگری است. ناراحتی از خطوط درهم چهره اش پیداست. متفکرانه می گوید: باید فکری کرد این جور نمیشه! می‌گویم: حاجی وضع خیلی خرابه. به نظرم باید دستور عقب نشینی را بدین. به آتش و دود ای که منطقه را پوشانده نگاه می‌کند و می‌گوید: «نه با توکل به خدا ادامه میدیم. حیف این همه زحمت به هدر بره» خش خش بیسیم در فضا پیچید. بیسیمچی ناشناس با دلهره پشت سر هم صدا می‌زند: «مهدی مهدی قاسم» حاجی عباس را روی خاک آلود رو به من می کند و با اشاره به سر از من می‌خواهد تا جواب دهم. قاسم فرمانده گروهان سوم است با نگرانی می‌گوید «اینجا وضع خیلی مشکوکه یک نفر را برای بررسی بفرستید» بر نگرانی ما آن افزوده می‌شود نمی‌دانیم دست تقدیر چه چیزی را برایمان رقم زده. باورمان شده که امروز حادثه‌ای رخ داد.حاج مهدی از برادر فلاح می خواهد که جلوتر برود تا اوضاع را برانداز کند.بانک خستگی و نگرانی در چهره فلاح موج می‌زند و گلوله‌های خمپاره مثل نقل و نبات بر سر ما نمی ریزد بدون هیچ حرفی با شتاب به راه می‌افتد.ولی چیزی نمی گذرد که خاک آلود و نفس زنان بر می گردد و می گوید:«جای نگرانی نیست . نیرو و مهمات یه مقدار کم داریم که بایستی هرچه زودتر درخواست کنیم» حاجی قانع نمی‌شود و نگران تر از پیش دستم را می‌گیرد و می‌گوید: «این آتش سنگین بی جهت نیست, حتماً کاسه ای زیر نیم کاسه است. ممکن فلاح دقت نکرده باشه حاضری بریم برای شناسایی؟!» بدون اینکه منتظر جواب من باشد به راه می‌افتد. دلم راضی نمی شود تنهایش بگذارم. از سنگر بیرون می‌روند و خودم را به او می رسانم.همانطور که آتش سنگین دشمن در شراب جهنمی از دود و آتش مبدل کرده به طرف خط حرکت می‌کنیم. حاجی می‌دود و قبل از من خودش را به خط می رساند.کماندوهای عراقی با پشتیبانی نیروهای زرهی ترک کرده‌اند و برای تصرف خاکریز ما تلاش می‌کنند. تعدادشان زیاد است و بچه‌های ما به سختی مقاومت می‌کنند برتری با آتش آنهاست. •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * *. ✅به روایت محمدنبی برزنده .همرزم شهید حاجی دوربین به دست کنارم نشسته و نیروهای دشمن را زیر نظر دارد. دشمن بی مهابا جلو و جلوتر می آید. هدف آنها تسلط و تنگه و دور زدن خاکریز است. به چشمان ریز و نافذ حاجی نگاه می‌کنم به نظر می‌آید جاده تاکتیک دشمن شده است . آرپی جی را برمیدارد و به طرف تنگه می دود.شلیک گلوله ها و انفجارهای مهیب مانع می شود که همراهش باشم. مثل اینکه عراقی‌ها مطمئن هستند که ما دیگر قادر به حفظ خط نیستیم.تعداد بچه ها و مهمات کم است و به نظرم تا دقایقی بعد خط سقوط میکند. به اطراف نگاه می کنم اثری از حاجی نیست. فقط دود است و آتش و صدای انفجار. دلشوره بر قلبم سنگینی میکند. راهی را که حاجی رفته پیش میگیرم و میروم. شاید بتوانم کمک حالی برایش باشم. به تپه بلندی که مشرف به تنگه است میرسم و چشم چشم می کنم و دنبال حاجی میگردم. چند بسیجی در تنگه مقاومت می کنند.تانکهای عراقی بارانی از آتش بر سر ما می ریزند به طوری که شدت آتش خاک را به خطی سرخ تبدیل کرده است. مات و مبهوت دلاوری بسیجی‌ها هستند که یک باره همه چیز عوض میشود. از طرف خاکریز خودی آتش شدیدی به سوی دشمن روان می شود.روشنای امید به قلبم می تابد و به نظرم می آید که نیروهای کمکی رسیده‌اند. نفس راحتی میکشم .رو برمیگردانم آتش و دود از تانکها و نفربرهای دشمن زبانه می کشد.حاج مهدی را میبینم که روی تپه کنار صندوق ای زانو به زمین زده و با هر فریاد الله اکبر نارنجکی را به طرف نیروهای دشمن پرتاب می کند.سراسر وجودم را خوشحالی پر می کند با لذت به صحنه نگاه می کنم. صحنه جنگ برای عراقی ها گرداب مرگ است ،پا به فرار گذاشته اند. مدتی می‌گذرد هوا تاریک می‌شود و صحنه درگیری را سکوتی مرموز فرا می‌گیرد. برای لحظه ای فکر می کنم تمام اینها را در خواب دیدم. اثری از نیروهای خودی نیست. اجساد دشمن در گوشه گوشه منطقه افتاده است.در میان دودی که با باد می رود حاج مهدی را می‌بینم که اسیر را جلو انداخته می آید. با خوشحالی به طرفش میدوم. دارد.... •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * ✅به روایت محمدنبی برزنده .همرزم شهید. خورشید خود را بالا میکشد و نورش را در دشت پهن می کند.علف ها با باد می رقصند مثل اینکه آنها هم از این پیروزی شاد هستند. حاجی می‌خواهد محل درگیری را ببیند. همراهش میروم. جنازه های عراقی روی زمین افتاده است. بسیاری از آنها هیچ اثری از زخم در بدن شان نیست.اتفاقات شب قبل و جسدهای بی زخم برای معمای هستند که در جوابش می مانم. به حاجی نگاه می کنم آرام پیش می رود و اطراف را جستجو می کند. مطمئن هستم او از اراضی آگاه است که من نمیدانم. می پرسم: «حاجی دیشب اینجا چه اتفاقی افتاده است؟» سر تا پایم را برانداز می کند و می گوید: «خودت که بودی؟» میگویم: «اما شما بهتر از من میدونید!» صدایش را کلفت میکند و میگوید؛:«ما که باهم بودیم چی برات معما شده؟؟» تو چشمهایت از نگاه می کنم و می گویم: _خاکریز ما داشت سقوط می کرد اما یک مرتبه همه چیز عوض شد!!» حاجی نگاهش را از دشت بر می‌دارد نفس عمیقی می کشد و می گوید: _تاحالا امداد غیبی ندیدی؟! تعجب می‌کنم و می‌گویم: _یعنی میخوای بگی از نیروی کمکی خبری نبود؟! می‌خندد و می‌گوید: _خبری که بود اما نه از آن جنسی که تو فکر می کنی ! راستش دیشب خیلی تلاش کردم تا بدونم آتش سنگین از کدام طرف به سمت عراقی ها میاد. از خیلی ها سوال کردم جوابی نگرفتم.در حالیکه اسرای عراقی می گفتند به خاکریز شما که رسیدیم با نیروهای زیادی روبرو شدیم که اصلاً انتظارش را نداشتیم. حاجی لحظه ای سکوت می‌کند بعد دوربین را به چشم می گذارد و به روبرو نگاه می‌کند و می‌گوید: _«گرچه ما خیلی دیر باور ایم و این دنیا حسابی اسیرمان کرده.اما از همان لحظه اول متوجه شدم که حوادث خارج از اراده و قدرت ماست و کسان دیگری دارند به ما کمک می کند» دارد.... •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * ✅به روایت سید محمد سجادیان (همرزم شهید) هنوز شب به نیمه نرسیده بود.باد پاییزی هو کنان خاک و خاشاک را به این طرف و آن طرف می پراکند.نخل ها زیر نور منور ها روشن به نظر می‌رسند و سوت خمپاره گوشها را بر کرده است. زیر نور مسی فانوس شیشه ای نشسته ایم که پت پت می‌کند و آزارمان می دهد. بخاری نفتی همچنان بی وقفه می سوزد. آتش بی امان دشمن یک لحظه قطع نمی شود. حاج مهدی با همان و وقار همیشگی برای مان حرف میزند: «الحمدلله حالا که بنی‌صدر ملعون گورش را گم کرده و آبادان هم از محاصره درآمده و فرماندهان جنگ در فکر هستند که همین روزهای حمله بزرگی را ترتیب بدهند. ان شاالله ضربه جانانه‌ای به بعثی ها می زنیم و این جنایت کار ها را می کنیم بیرون» چنان گرم شنیدن حرف‌های حاجی هستم که بیرون رفتن رسول (شهید رسول گلبن حقیقی) را نمی فهمم اما چیزی نمی گذرد که دلواپس می شوم. یک چشمم به حاجی است و یک چشمم به پتویی که  به در سنگر آویزان است.۱ منتظرم پتو کنار برود و رسول داخل شود.در خیالم می‌پیچد که دیروز دستور داده بودند و امکان به جز نگهبانان کسی در محوطه رفت و آمد نکند.خودروها امروز کمتر به چشم می آمدند و چند تا از بچه ها که زخمی بودند سرپایی مداوا شدند. یک هفته‌ای از پیروزی ما در عملیات طریق القدس می‌گذرد و عراقی‌ها سعی دارند هر طور شده این شکست را جبران کنند. رشته افکارم با صدای انفجار مهیبی پاره می شود.سنگر به سختی می لرزد و همه به گوش دیوار پناه میبریم نظرمان را میان دستهای پنهان می کنیم. از بوی باروت و دود که به داخل سنگر هجوم می آورند می فهمیم که خمپاره نزدیک سنگر فرود آمده است. به هم خیره می شویم.یاد رسول می‌افتیم و سراسیمه بیرون می دویم. ناله‌ای همه را به طرف خود میکشد حدس مان درست بود، خون از پای رسول فوران می کند. دستپاچه میشویم خاجی بدون توجه به اضطراب ما کار خودش را می کند. پیراهنش را در می آورد و می گوید: «آقا رسول چیزی نیست» رشته ای را محکم روی آن می بندد و خیلی خونسرد از ما می‌خواهد که رسول را به داخل سنگر ببریم. رسول را داخل میبریم بعد هرچه  می گردیم از حاجی خبری نیست. بیرون سنگر صدایش میزنیم از این و آن می پرسیم اما جوابی نمی گیریم.حال رسول لحظه به لحظه بدتر می شود و ما در نگرانی حاجی، او را فراموش میکنیم. یکی از بچه ها, امدادگری را بالای سر رسول می‌آورد که وضع پای رسول را ببیند . امدادگر پای رسول را که می بیند بیشتر از ما نگران می‌شود و می‌گوید: «با این خونریزی امیدی به زنده ماندنش نیست توی این موقعیت هم که ماشین نداریم..» دارد.... •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * ✅به روایت سید محمد سجادیان (همرزم شهید) ناامید به هم نگاه می کنیم. خون اضطراب در چهره ها می دود و هرکس نظری می دهد. به رسول نگاه می کنم کف سنگر از خون پوشیده شده و رنگش به زردی می زند. پیشانی اش را می بوسم . اشک روی گونه اش می لغزد .که صدای ماشینی بلند می‌شود. رسول را رها می کنیم و با شتاب بیرون می رویم.در تاریکی چیزی پیدا نیست اما صدای ماشین هر لحظه بیشتر و بیشتر می شود تا اینکه جلوی سنگر می ایستد. _بچه‌ها بجنبید رسول رو بیارید.. صدایش آشناست برقی در چشمهای منتظر من شعله می کشد با خوشحالی می گویم:«حاج مهدی شمایید؟!» _زود کمک کن سوارش کنیم. نگران می‌گویم :حالش خیلی بده نگاه می‌کند و می‌گوید: «انشالله خبری نیست تا ده دقیقه دیگه میرسونیمش بهداری» بعد از چند روز که رسول برگشته می گویم:«آقا رسول با این وضعی که داری نباید میومدی جلو! بهتر بود میرفتی شیراز استراحت می‌کردی.ولی خودمونیم اگه حاجی اون شب فرشته نجات از نمیشد پروازت حتمی بود» _پرواز!؟!؟ توی این همه آدم بهتر از من سراغ نداشتی؟! حاج مهدی که سرش توی کتاب از زیر چشمی به رسول نگاه می‌کند و می‌گوید :«ایشان همین حالا هم جز شهداست. فعلا چند روزی مهمان ما هست تا بوی شهادت را ازش حس کنیم و بعدش یا علی رسول بی رسول» رضا قیافه جدی به خودش می‌گیرد و می‌گوید: «راستی حاج مهدی تو این شب تاریک ماشین از کجا پیدا کردی راننده چطور راضی شد بیاد سراغ ما؟! حاجی جواب نمی دهد همانطور که انگشتش لای کتاب است، بلند می‌شود و حین رفتنش از سنگر می گوید: «با یک لیوان آب چطوری؟! رسول لبخند می‌زند: حاجی شرمندمون نکن _شرمنده چیه جوان. یک لیوان آب که این حرفارو نداره. _خوب اگه زحمتی نیست. نفس عمیقی میکشم به فکر جواب ندادن حاجی هستم و حرفی که یکی از بچه ها می زد. او گفت آن سر حاج مهدی دو کیلومتر دویده بود تا ماشین پیدا کند راننده هم وقتی حال و روز حاجی را می بیند با اینکه اجازه نداده دل به دریا زده و آمده بود» حاجی نمی‌خواست رسول این را بداند. چشم باز می کنم رسول آب  می نوشد و حاجی گوشه سنگر مشغول مطالعه است. دارد.... •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * ✅به روایت  محمدحسن زارعی (برادر شهید) سه  هفته ای می شد که حاجی را ندیده بودم.برایش دلتنگ بودم او کسی نبود که بتوان دوری اش را تحمل کرد.همراه یکی از برادران بسیجی که تازه از جبهه آمده بود برای دیدنش راهی لشکر فجر شدم. گرما کلافه مان کرده بود اما شوق دیدن حاجی چنان به جانم افتاده بود که نمی شد از آن دست برداشت. راه طولانی بود و تا رسیدیم انگار سالی بر من گذشت. چادرهایشان در میان نخل‌های بی‌سر برپا بود و مرا تا ۱۴۰۰ سال پیش با خود. خیمه،نخل ، فرات...   تا رسیدیم سراغ حاجی را گرفتیم.چادر بزرگی به من نشان دادند که محل تجمع نیروها بود و برگزاری نماز جماعت. آنجا رفتیم و چشم به راه ماندیم.انتظارمان طولانی شد پرده کنار رفت و حاجی و همراهانش با سر و روی خاک آلود وارد شدند.اما چیز خاصی در چهره شان بود که نمیشد از آن دل کند. هنوز سلام و احوالپرسی تمام نشده بود که صدای اذان بلند شد. به جماعت نماز خواندیم حاجی و فرماندهان مشغول صحبت شدند و من و دوستم هم در سکوت غرق شده بودیم و نگاهشان می کردیم. غذا آوردند.اتفاقاً حاجی شهردار (شهردار یا خادم الحسین کسی که روزانه کار تمیز کردن سنگر و انجام خدمات دیگر همرزمان را به عهده داشت) بود و مسئولیت تقسیم غذا را به عهده داشت. دست به کار شد که از ستاد لشگر را خواستند. بی معطلی رفت و ما باز تنها ماندیم و فرصت هیچ گپ و گفتی نشد.دوستم که حاجی را به جا نیاورده بود از ای روی شانه ام زد. حوصله اش سر رفته بود. _این همه راه اومدیم برادرت را هم ندیدیم.جناب شهردار هم که تشریف بردند و وضع شهر هم به هم ریخت» گفتم :ببخشید وقت نشد معرفی کنم همان جناب شهردار که رفت برادرم بود» در خیالش چیز دیگری مجسم کرده بود خودش را جمع و جور کرد و گفت: «باور نمیکنم این همه خاکی و متواضع؟! واقعا حاج مهدی بود؟!» خواستم چیزی در وصفش بگویم زبانم یاری نکرد به یاد حرفهایی که میزد افتادم. او همیشه می گفت: «راضی نیستم پیش کسی از من تعریف کنی یک وجب قد و بالا که تعریف نداره» حرفهایی که همیشه به آن فکر می‌کنم و هنوز که هنوز است پس از سال‌ها خاموشی در گوشم صدا می کند و گویی به زندگی ام بخشیده است. دارد.... •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * ✅به روایت  محی الدین خادم (همرزم شهید) برای یک لحظه هم پا از روی گاز برنمی‌دارد چهار چشمی به جاده‌ای خیره شدم که با شتاب از پیش چشمم می گریزد. خود را به صندلی چسبانده ام. هیچ وقت ندیده بودم که اینطور رانندگی کند. از درد در باد تو می زند. آزارم میدهد و انگار صورتم را می‌خراشد.هر لحظه منتظر حادثه هستم نمی توانم خودم را بگیرم باید حرف بزنم. بر می گردم و نگاهش می کنم می گویم: _عذر می خوام جسارت نباشه... نگاه کرده میپرسد:«چیه میترسی؟ به خنده می پراند. میگویم: «ترس که نه.. ولی خوب کمی یواش تر...» خنده اش را کش داده می گوید: «بگو میترسم دیگه تعارفت چیه؟» بلندتر می گویم: «با این سرعت ترس نداره؟!» همچنان که چشم به جاده دارد می‌گوید: «توکه منو میشناسی کار دارم یک کار مهم» به صورتش نگاه می کنم: «این همه مدت توی جبهه زیر آتش.. حالا انصاف تو یه تصادف... لا اله...» چیزی نمی‌گوید گاز را هم کم نمیکنم از ماشینی به سختی سبقت می‌گیرد چراغی را برایمان روشن و خاموش میشود زوزه بوق وحشتناکی کش می‌آید به عقب و موج باد کامیون به ما کوفته می‌شود. بند دلم پاره میشود عصبانی می گویم: «با چه زبونی بگم میترسم؟!» لبخند می‌زند و سرعت را کم می‌کند. نفس راحت میکشم . سر را به پشتی صندلی تکیه می‌دهند و به شانه جاده نگاه می کنم. خودم را برای خواب آماده می‌کنم که باز سرعت می‌گیرد. جمع و جور و صاف می نشینم. پیش خود فکر می کنم:حتماً کار داره دیگه.. به خودت چیزی بگو وقتی پشت فرمونی.. حالا یه خورده بچه ببین چه مزه ایه» لبخند تحویلش می دهم به حرف می آید: منو ببخش! مقر نیروهای جدید می‌رسیم گوشه ای توقف می‌کند.زودتر از من پایین می‌آید ماشین را دور می‌زند و در سمت مرا باز می‌کند. پیشانی ام را می بوسد: «مومن.. از من رنجیده نباشی ..انشاالله سفر بعدی جبران میکنم اونقدر یواش برم که پیاده بشی و بزنی به راه» هر دو میزنیم زیر خنده و راه می‌افتیم. دارد.... •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * ✅به روایت  محی الدین خادم (همرزم شهید) مقر شلوغ و پر رفت و آمد است. بسیجیهای تازه‌نفس رسیده‌اند.صوت قران از بلندگو پخش میشود. حاج مهدی به طرف نماز خانه میرود. برای وضو گرفتن از او جدا میشوم.نماز را به جماعت میخوانیم سلام نماز را که می‌دهم دنبال حاجی چشم میگردانم به اطراف. پیدایش نیست ناامید و سر را زیر می‌اندازم. تسبیحات میگویم که صدایش بلند می شود. کنار محراب پشت تریبون ایستاده و تمام نگاه ها به او دوخته شده است. می‌گوید: «این گردان گردان امام حسین وکارش خط شکنی برای لشکر, گردان عاشقان و دلباختگان شهادت, آنهایی که با عشق و شور به امثال من درس ایثار و فداکاری می دهند. این گردان مال آنهاست. ورود به این گردان یعنی شهادت. انتظار دارم تعدادی از شما توی این گردان اسم نویسی کنید.البته اجباری نیست همون طوری که آمدنتون به جبهه اجباری نبوده. حالا خودتان انتخاب کنید. بعد از نماز من در خدمتتون هستم.» نماز دوم که تمام می‌شود همه هجوم می برند. می خواهم طرف حاجی بروم جا و راهی به او نیست. گردن می‌کشم حاج‌مهدی در حلقه رزمنده‌ها محو شده است. تازه دستم می‌آید که چرا حاجی آن طور پر گاز می آمد که برسد.. ⁦✔️⁩به روایت محمدعلی شیخی(همرزم شهید) حاج مهدی انسانی مهربان ساده و فروتن بود. کم حرف می زد به وضعیت عمل می‌کرد. فکر و ذکرش خشنودی خدا بود.اگرچه مسئولیت‌های سنگین و خطیری را تا آخرین لحظات عمر پربرکت برعهده داشت و حتی به جرأت می توان گفت او از اولین کسانی بود که رزم در سپاه را شکل داد و در بنیانگذاری و ایجاد تیپ امام سجاد و المهدی آثار جاویدی از خود برجای گذاشت. ولی هرگاه مسئولیت گردان یا حتی دسته ای را به او می سپردند بدون هیچ ناراحتی و اعتراضی با روی باز می پذیرفت. حال آنکه در کار جنگ و مدیریت آن بسیار ورزیده و مسلط بود و عیب و نقصی در کارش دیده نمی‌شد. او واقعاً به مسئولیت ارزش می‌داد نه به مقام. دارد.... •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * حاج مهدی به همراه یار دیرینه اش سید محمد کدخدا راهگشای گره ها و بن بست های خطیر بودند. لحظه لحظه زندگی برای حاج‌مهدی ارزش داشت.هیچ گاوی کارش نمی دیدی. یا کاری انجام می‌داد یا قرآن تلاوت می کرد.البته عشق تمام بچه ها به کلام خدا مثال‌زدنی بود ولی حاجی و شهید مهدی بقایی گل سرسبد بودند.اخلاقش بوی گل محمدی می‌داد و خلق و خویش بچه ها را شاداب و زنده می‌کرد. به یاد دارم جیپی داشت که فقط با هل دادن روشن می‌شد.به همین علت همیشه در جای بلند خاموشش می کردیم تا در سراشیبی به راحتی روشن شود. روزی با او و چند تا از بچه ها حرف می زدیم. نمی دانم چه شد که حاجی صحبت جن را پیش کشید. هنوز چند دقیقه‌ای نگذشته بود و بچه‌ها می‌خواستند حرف بزنند که یکمرتبه جیب بدون راننده راه افتاد. ما فریاد زدیم و دنبال ماشین دویدیم هر کاری که کردیم نتوانستیم متوقفش کنیم تا اینکه خودش در جایی ایستاد. حاج مهدی که از دویدن نفس نفس میزد با خنده گفت:بابا هر چه به شما می‌گویم جناب جن تشریف دارند باور نمیکنین. دیگه دلیل و مدرک از این واضح تر که اومد نشست پشت فرمون» تقارن بحث جن و حرکت ماشین و حرفهای حاجی برای لحظاتی واقعاً شیرین و شادی بخش بود. همه می دانستند که حاج مهدی شنا کردن را به خوبی بلد نیست و به فکر هیچ کس هم نمی رسید که او در ماموریت های آبی شرکت کند،تا اینکه دو هفته قبل از عملیات کربلای ۴ با اراده قوی آموزش شنا را آغاز کرد و تا جایی پیش رفت که در شب عملیات فرماندهی گره غواصان را برعهده گرفت و شجاعانه به صف دشمن زد و در همان شب درحالی که شوق شهادت در جلسه داشت با بالهای عشق به سوی معبودش پر کشید. حاج برنامه ریز موفق بود و همیشه پیشنهاد هایش کارساز می افتاد.بزرگانی چون شهید اسلامی نسب، شهید سپاسی ،شهید اعتمادی و دیگران بر نظریات و آراء و مورد تایید می زدند. با این حال خیلی متواضع آرام و متین بود. حتی یک بار ندیدم که صدایش را برای کسی بلند کند. او آمیزه‌ای از صلابت و عاطفه بود.در عملیات چنان پر خروش بر دشمن می تاخت که اگر او را نمی‌شناختی باور نمی کرد که این همان فرماندهی است که با آرامش و در سکوت درد دل بسیجیان را می‌شنود و آرام با آنان حرف می زند. دارد.... •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * ⁦✔️⁩به روایت جعفر مومن باقری (همرزم شهید) از لحظه خداحافظی از مدینه و حرکت به سوی مکه برای چندمین بار است که بر می‌خیزد به عقب نگاه می‌کند و دوباره آرام می‌نشیند. نمی دانم اما هر وقت که مسیر نگاهش را می گیرند به گنبد سبز می‌رسم که همه ما دلمان را آنجا گذاشته ایم. میگویم: «حاجی اینقدر نگاه نکن به فکرم مکه باش.به فکر عرفات به فکر منا الذله ذات شیرینی که در پیش داریم. دستم را می گیرد .دستهایش گرم اند .انگار منتظر همین حرف بود تا بگوید:«زیارت کعبه بی تابم کرده اما نمیدونم...» آه دلش را پر صدا بیرون می دهد. «اما غم غربت بقیع..» سر تکان می دهد اشک زیر پلکش می جوشد. «همش پیش چشممه.. با ضریح گمشده زهرا ...نه برام آسون نیسظ ت فکر اینکه دیگه اینجا رو نبینم. اصلا آسان نیست. لحظه‌ای از ذهنم بیرون نمیره. آتش شده تو دلم.» نگاه می کند و باز می گوید: «حدیث عشق مدینه پایانی نداره» چشم هایش برق می زنند نگاهش را از من می دزدد. این اولین بار نیست که او را می‌بینم برای همین است که با او همراه شده ام.و از میان این همه دوست و همرزم او را انتخاب کردم. از مدینه بیرون می رویم.در اندیشه شهر مدینه و خاطره‌ای هستم که همراهان با اشارت انگشت،مسجد شجره را به یکدیگر نشان می دهند. به محل شروع مناسک حج رسیده‌ایم. جایی که باید احرام بپوشیم اولین عمل واجب حج را انجام دهیم و بعد راهی مکه شویم. همراه بقیه از اتوبوس پیاده می شوم بی تاب و هیجان زده خود را به مسجد می رسانم اما هرچه جستجو می کنم حاج مهدی را نمی بینم.عظمت و شکوه مسجد و لذت اعمال واجب همچنان به شوق واداشته که به هیچ چیز فکر نمی‌کنم. آوای تلبیه احرام پوشان زمزمه ها و گریه ها شوری در فضای مسجد انداخته است.احرام پوشیده به نماز می ایستم مثل دیگران لبیک میگویم. دارد.... •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*