eitaa logo
گلزار شهدا
5.8هزار دنبال‌کننده
8.4هزار عکس
2.4هزار ویدیو
50 فایل
〖بِسم ربّ شھدا🌿〗 •گلزار شهدا •شیراز "اگر شهیدانهـ زندگـے کنی شهادت خودش پیدایت مـےڪند..." _ڪپے؟! +حلالت‌‌همسنگر،ولے‌‌باحــفظ‌ آیدی و لوگو✌🏻 ارتباط با ما🔰 @Shohada_shiraz
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * مرتضی از خواب می‌پرد .راننده جیپ نیشخندی میزند. _صحت خواب عمو! _سلامت باشی عمو چرا بیدارم نکردی؟! _خسته بودی نخواستم بیدارت کنم .چیزی نیست الان میرسیم. جیپ عراقی با دو سرنشین می پیچد از خم خاکریزی و آن سویش ترمز می کند. فرمانده گردان پیاده میشود تا خود را در شب غرق کند. _به سلامت! دست تکان می‌دهد و به زنان راهش را می گیرد قسمت آخر میدان. مرتضی همینجور که از کنار سنگرهای کیسه شنی می گذرد به درون از سنگر زیرزمینی می خزد و یک راست میرود سراغ نقشه منطقه. آنجا را آب انداختن اوضاعش قاراشمیش است. یک نر آب که اگر بتوان به سلامت عبور کرد. حوصله اش نیست رهایش میکند و گوش های دراز میکشد که نوری نباشد و خواب ببیند. 🥀💚🥀💚🥀💚🥀💚 او پسر خاله من بود از همان کودکی همدیگر را خوب می‌شناختیم آن هم در فضای صمیمی و بی آلایش روستا .به ویژه خوشرویی و خنده زیاد از حد در همه جا بر سر زبان‌ها بود. یادم هست حدوداً دو سال قبل از پیروزی انقلاب من کلاس ۵ ابتدایی بودم. آن روزها کسی حق نداشت محجبه بر سر کلاس بنشیند ولی ما از خانواده مذهبی بودیم چه می‌توانستیم کرد جز اینکه با روسری و پوشش کاملا اسلامی به مدرسه برویم. مدیر سرکلاس آمد و با یک ترکه اناری هم به دستش. یکی یکی بر اندازمون کرد و ناگهان فریاد کشید: _مگه شما مقررات مدرسه را نشنیدید؟! مگر سر صف به شما نگفته کسی حق نداره با روسری به مدرسه بیاد؟! راستش حسابی ترس گرفته بودمان‌ مدیر مکث کرد. کلاس بهت زده در سکوتی عمیق فرو رفته بود. سکوت با صدای ترکه انار که آرام به بغل پای خودش میزد میشکست .چند ثانیه گذشت انگار منتظر ما نبود که ما روسری ها را بکنیم. _با شما نبودم؟! از کلاس بیرون می کرد مرتب داد و بیداد کرد و ترکه انار را در هوا چرخاند. ترکه ای هم کف دست یکی از بچه ها زد. ماجرا مثل گرگ به گله زدن در روستا پیچی مرتضی هم رسید و چنان قشقرق به پا شد که مدیر مدرسه دومش روی کولش بگذارد و برود. دارد http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
💫یادی از سردار شهید مهدی ظل انوار 💫 🌷قرار شد به عراقی‌ها ضربه‌اي بزنیم و برگردیم. همین‌طور پاهایم را در کفش کتانی‌ام گیر انداختم، دنبال بچه‌هایی که می‌رفتند به راه افتادم. آقا مهـدی تا چشمش به من افتاد، با خنده گفت: احمد، مگر نیامدي بجنگی؟ گفتم: چرا؟ گفت: این‌طوری می جنگند؟! گفتم: آقا مهـدی خودت که وضع ما را بهتر می‌دانید نه پوتینی، نه اسلحه‌اي، نه فشنگی! خیلی جدی گفت: جنگیدن ربطی به امکانات و تدارکات ندارد، ما باید از همین چیزي که داریم درست استفاده کنیم! نظم؛ این اولین درسی بود که در جنگ یاد گرفتم، بند کفشم را محکم کردم و رفتم، از اتفاق عراقی‌ها متوجه ما شدند. با سرعت شروع به دویدن کردم، اگر همان طور بی نظم بودم و بند کفشم را محکم نکرده بودم، یا شهید می شدم یا اسیر! 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🚨 *مراسم میهمانی لاله های زهرایی* 🔹گرامیداشت شهید محمد علی دعائی🔹 🎙 : *حجت الاسلام پورابراهیم* برادر *کربلایی سید مصطفی موسوی نژاد* 💢 : *◀️دارالرحمه_شیراز/قطعه شهدای گمنام* : ◀️ *پنجشنبه ۱۷شهریور ماه/ از ساعت ۱۷.۴۵* 🔺🔺🔺🔺🔺 🔺🔺🔺🔺🔺 لطفا *مبلغ مجلس شهدا باشید*
💔🕊💔 🌤ای صبـح من از طعم کلامت شيرين هر لحظه به اعتبار نامت شيرين لبخند بزن، بخند، از قند لبت هر صبح بخير و هر سلامت شيرين ❤️ 🕊 🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷 https://eitaa.com/joinchat/1774715072C8148452ca8
🌷 یک روز بارانی دور تا دور یکدیگر در خانه نشسته بودیم که مجتبی هم از راه رسید. رو به من کرد و گفت: « بابا، از روی سند ازدواج به من یک فرش داده‌اند، برویم آن را بیاوریم.» گفتم: «امروز که بارانی است، باشد برای فردا.» گفت: « نه، امروز حتماً باید آن را بیاوریم.» همه با هم رفتیم و فرش را آوردیم. وقتی فرش را در خانه پهن کردیم، گفتم مبارکت باشد. گفت: «مبارک صاحبش باشد.» من که سر درنیاوردم، خنده نمکینی کرد و به سراغ تلفن رفت. بایکی از بسیجی‌های گردانش تماس گرفت. به اوگفت: « من قالی‌ات را گرفته ام، بیا و آن را ببر.» بسیجی گفته بود:« امروز بارانی است، باشد برای فردا.» مجتبی گفت: « نه! همین امروز باید بیایی و آن را ببری.» نیم ساعت بعد، آن بنده خدا آمد و فرش را برد، بی آنکه مجتبی پولی از آن بسیجی بگیرد. بعد از آن با لبخند رضایت، روی فرش کهنه اتاقش کنار همسرش نشست. مجتبی قطبی 🌷 سمت: فرمانده گردان حضرت فاطمه(س) 🌷🌱🌷🍃 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * همان سال که امام قیام کرده بود و مردم در خیابان ها ریخته بودند ، چند دفعه سر و کار مرتضی به پاسگاه کشید ‌هربار مفصل کتکش زدند .بچه ام را مثل بادمجان کبود کرده بودند .یک بار که ماه رمضان بود مأموریت پاسگاه در یک کوچه تنها گیرش آوردند و به پاسگاه بردند و چند روزی هم فرستادنش زندان فسا.😥 خدا می داند چقدر این در و آن در زدیم و همه ی قوم و طایفه را راه انداختیم تا بلکه راهی شود که او را از زندان در بیاوریم . بالاخره پس از کلی دوندگی آزاد شد .تنها کاری که از دست ما بر می آمد فرستادیمش شیراز خانه ی برادرش . گفتیم مدتی آنجا باشد تا آب از آسیاب بیفتد.خیلی از همین هم ولایتی های خودمان هم چشم دیدنش را نداشتند .گفتیم شیراز بزرگ است و کسی تو را نمی شناسند .کاری به کسی نداشته باش .سرت را پایین بیانداز و درست را بخوان .ولی چند روز بیشتر طول نکشید که سر و کله اش پیدا شد ‌.هنوز درست و حسابی جا گیر نشده بود که آمدند و دوباره بردنش. گفتم که بعضی ها می خواستند سر به تن پسرم نباشد . این بار دو پسرم را زندانی کردند.ولی زود آزادشان کردند . گفتم :رودجونی ...خودت که میدونی اینجا بدخواه زیاد داری .اگه میخوای کاری بکنی ،یک جوری کن که این همه ،نه ما رو توی دردسر بندازی و نه آینده خودت رو نابود کنی.💔 از آن به بعد بیشتر حواسش را جمع کرد .آهسته می رفت و می آمد ..آخرهای مدرسه اش بود که فهمیدم سر بچه ام را شکسته اند .توی پاسگاه حسابی کتکش زده بودند.با هزار مکافات به ملاقاتش رفتم:«ببین با خودت و با ما چکار می کنی؟» _اصلاً ناراحت نباش. خدا با ما هست مادر .خودش از زمین بلندمون میکنه. از همان زمان توی گهواره پارچه سبزی پرشالش بسته بودم که هنوز دوره باز بود. _توسل به ائمه اطهار کنید ، خودشون بالا گردون می کنند،من چند قطره خون دارم که نذر اسلام...♥️ چه می توانستم بهش بگم؟! می توانستم جلوی راهش را بگیرم ؟!!! دارد http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚩 از شهدای گمنام،اربعینتو بگیر! 🎬 برشی از روایتگری حاج حمید پارسا در بزرگترین گلزار شهدای جهان مثل مادر سادات 🌹 🌱🌷🌱🌷 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
💫یادی از سردار شهید مهدی ظل انوار 💫 🌷اندک مدافعان سوسنگرد، سه شبانه روز در محاصره، شهر را در برابر سنگین ترین حملات دشمن حفظ کردند، یکی از آن مدافعان مهدی بود، که درباره آن می نویسد: ... نماز آن روز صبح را هیچ‌گاه فراموش نمی‌کنم، نمازي در خانه خدا، درمیان مجاهدان شهید و زخمی خدا.در یک سمت برادران شهیدم آرمیده بودند، در سمت دیگر صداي ناله زخمی‌ها در گوشم می‌پیچید، بالاي سرم هم‌صدای غرش توپ و تانک‌ها از نفس نمی‌افتادند. به نماز که ایستادم، بی‌اختیار اشک از چشمانم جاري و در لابه‌لاي اذکار و آیات نماز محو می‌شد. من آن لحظه از خداوند می‌خواستم که زنده بمانم و پیروزي اسلام را با چشمانم ببینم. ای‌کاش زبانم بریده‌شده بود و چنین آرزویی نکرده بودم. حالا که فکرش را می‌کنم می‌بینم که شهادت در چند قدمی من بود و من هنوز در بند دنیا بودم. در آن نماز خیلی گریه کردم، نمازي که به دلم نشست. احساس خوشی به من دست داده بود، حس می‌کردم که زنده می‌مانم و پیروزي را می‌بینم. 🌹🍃🌹🍃 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
عج و شهدا عج 🔻🔹🔻🔹🔻 🚨تهیه ۱۱۰ بسته لوازم التحریر جهت دانش آموزان نیازمند🚨 به توجه به نزدیکی ماه مهر و آغاز مدارس، به لطف حضرت زهرا(س) جهت ۱۱۰ دانش آموز نیازمند شناسایی شده اقدام به تهیه بسته های لوازم التحریر به ارزش هر کدام ۵۰۰ هزار تومان می نماییم شما هم می توانید در این امر خیر مشارکت کنید... 🔹🔸🔹🔸🔹 شماره کارت جهت مشارکت👇👇 6037997950252222 *بانک ملی . بنام مرکز نیکوکاری شهدای گمنام* 🌱🌹🌱🌹 تلفن هماهنگی: ۰۹۰۲۴۱۶۸۹۸۸ ⬇️⬇️⬇️⬇️ شیراز http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
💔🕊💔 پنجشنبه که می آید، دل نورانی می شود، هوای بهشٺ به سر می زند عطر عود و گلاب همه جا می پیچد؛ و یادٺان در تمامِ خاطره ها زنده می شود 🥀🕊🥀 🌷 🕊 🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
✍وصیت عشاق: 🔹 "من خوشحالم از اینکه بشوم . چون را اوج تکامل می دانم . چرا که در راه عقیده خود جهاد  میکنم ... چرا هر وقت به ما می گویند وصیتنامه ، یاد از اموال و دارایی خود می کنیم ولی به این فکر نمی افتیم که چه کارهایی برای اسلام کرده ایم ... چه بهتر است انسان به بهترین درجۀ شهادت شهید شود ، با آگاهی کامل از اسلام و آشنایی کامل از قرآن ، مکتب اسلام ، رهبر ، و... محمد علی دعائی 🌷🍃🌷🍃 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * 🙂زرنگ بود و فرز ، دم به تله نمی داد .حتی اگر همه روستا می خواستند که او را لو بدهند باز هم به چنگ ماموران نمیافتاد. گاهی می شد که پدرش را به جایش ببرند تا مجبور شود خود را معرفی کند.. چه میتوانستم بکنم ؟!می توانستم بگویم نرو ؟!یا اگر میگفتم میشنید؟! یک روز بد و بیراه به شاه گفته بود و تغییر کرده بود تمام ده را گشته بودند و عاقبت مثل همیشه پیرمرد را برده بودند پاسگاه .😔 او همان روز خارج از ده ،خانه یکی از قوم و خویش ها قایم شده بود شب متوجه شدیم که در میزنند. _بفرمایید چه خبرتان است؟! _آمدیم مرتضی را با خود ببریم. _مرتضی که خانه نیست. شما چقدر ساده این.. فکر کردین میشینه توی خونه تا شما بیاین دستاش رو ببندین ببرینش... به هر دری زدم که بیایند توی خانه ولی من سینه سپر کرده بودم و درخشان در آخر هم ریختن تو کلی گشتن هیچی ندیدند.حتی از آغل گوسفندان نگذشتند.تمام اتاق ها را زیر و رو کردند. سرشان را پایین انداختند و راهشان را گرفتند و رفتند.🤔 یکی از آنها گفت:ولی آخرش با همین دستای خودم خفه اش می کنم .به سر اعلی حضرت قسم» این بگیر و ببند ها ادامه داشت تا اینکه یک روز عصر مرتضی آمد خانه و تعدادی عکس امام را از زیر لباسش بیرون کشید و زیر رمل هایی که وسط حیاط داشتیم ، پنهان کرد .شب سر پر شوری داشت .پای سفره مدام از انقلاب حرف می زد تا خوابیدیم.هنوز چشمانمان گرم نشده بود که در زدند . _چی میخواین ،این وقت شب ؟!مگه چی کار کردیم که دست از سر ما بر نمی دارین؟😳 حالا دیگه همه خانه بیدار شده بودند و پریده بودند وسط حیاط.ریختند توی خانه و هر جا رامه دلشان خواست زیر و رو کردند ‌.یکراست رفتند بالای رمل ها . _زیر اینا چیه؟! _خب معلومه ..خاک و خل .. _یه خاک و خل براتون به پا کنم که ندونین چه جور سرتون بریزین... یک ساعتی همه را زیر و رو کردند و چیزی نیافتند و رفتند. توی رمل ها رو هم در آوردند .حیاط را پر از خاک و خل کرده بودند.😳 تازه خوابیده بودیم که در خواب سیدی سبزپوش به من نزدیک شد و گفت :عکس های مرا از زیر رمل ها بیرون بیاورید. از خواب پریدم و به سراغ مرتضی رفتم و خوابم را برایش گفتم.عکس ها را بیرون کشیده و در باغچه زیر درختی که هنوز هست ،چال کردیم.😍 دارد http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
💫یادی از سردار شهید مهدی ظل انوار 🌷اوایل سال 60 بود. یک گردان جهت اعزام به غرب و شهر مریوان سازمان‌دهی کرده بودیم. همه‌چیز آماده بود جز فرمانده گردان. کسی را که بتواند این گردان را فرماندهی کند در ذهن نداشتیم، یک‌لحظه یاد مهـدی افتادم.صبح زود بود. رفتم خانه مهـدی.خواب بود. روی سرش رفتم. با چشمان خواب‌آلود و پف‌کرده به من خیره شد و گفت: خیره این سر صبحی! گفتم: آقا مهـدی یک گردان نیرو داریم، می‌توانی باهاشون بري مریوان! لبخند روي صورتش درخشید. درحالی‌که عینکش را روي چشم می‌گذاشت گفت: اگر به‌اندازه یک صورت شستن و یک چاي خوردن وقت داشته باشید، آره! صورتش را شست، چایش را هم خورد و بعد دو ماه با آن گردان رفت مریوان، به همین راحتی! آقا مهـدی همیشه پاي کار بود! 🌹🍃🌹🍃 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
سلام امام زمانم ❣ پشت دیوار بلند زندگی، مانده ایم چشم انتظار یک خبر... یک اناالمهدي بگو یابن الحسن تا فرو ریزد حصار غصه ها اللهم عجل لولیک الفرج بحق الحسین...💔 💚 🕊 🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
⚘﷽⚘ 📌بازگشت در ششم محرم آخرین تماس فرهاد گفت نگران نباش مادر که ششم محرم برمی‌گردم و همان ششم محرم هم بازگشت و افتخار می‌کنم که پسرم در این راه و به خاطر حضرت زینب (س) شهید شده است. راوی؛ مادر شهیـد 🍂🌺🍂🌺🍂 📌یاور یخی مدافعان حرم شهید طالبی در جبهه مقاومت چندین کیلومتر طی می‌کرد و آب‌خنک برای رزمندگان مدافع حرم تهیه می‌کرد. مدافعان حرم به شهید طالبی می‌گفتند یاور یخی که نمی‌گذاشت رزمندگان تشنه باشند و کم‌تر دیدیم خودش روزها آب بخورد. شهید طالبی در معرفی خودش می‌گفت من ایرانی‌ام و انتخاب‌شده حضرت زینب(س) هستم. راوی: همرزم شهید 🌷 :۱۳۷۲/۳/۱ :۱۳۹۷/۶/۱۸ محل‌مزار:گلزارشهدای‌‌روستای‌ دهنوبخش‌فاضلی‌چاهورز 🕊 🍃🌷🍃🌷 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * 🙂 یکی می‌گوید زمان پیروزی انقلاب که ماموران رژیم در تلاش بودند تا از حوزه کار خود یک جوری فرار کنند یادمه زمانی که رئیس پاسگاه روستای جلیان قصد فرار داشت، عده‌ای از جوانان های ده جلوی ماشینش را گرفته بودند و با چوب و چماق سنگ به ماشینش می‌زدند که یالا پیاده شو فلان فلان شده... مرتضی که این ماجرا به گوش می‌رسد یک مرتبه می دود جلوی ماشین رئیس که زن و بچه اش هم در آن بودند. رو به مردم می کند و از آنها می‌خواهد تا کاری به آنها نداشته باشند. 😡خودش سوار ماشین می شود و آنها را به فسا می رساند تا نکند کسی به خانواده او بی احترامی کند. مادرش می‌گوید انقلاب که پیروز شد مرتضی به سپاه رفت. بعد از آن کمتر در خانه آفتابی میشد مرتب تردد به این شهر به آن شهر می کرد می گفت: مأموریت دارد.ما که از کارش سر در نمی آوردیم .خدا رحمت کند عمه ای داشت که میگفت من باید برای مرتضی زن بگیرم. از آن روز او را ول نکرد تا اینکه راضیش کردم اولین مرخصی اقدام کند. ما خوشحال شدیم رفتیم خواستگاری. قرار ما نبود دخترخاله اش را برایش بگیرییم.یادم هست شب اول که رفتیم خانه خواهرم در همان صحبت های اولیه که در آمد و گفت: _خاله جان الان جنگ است من میروم جبهه و نمی‌توانم در این جا باشم .خوب فکر هایتان را بکنید بعدا پشیمان نشوید. القصه حرف‌های زیادی داریم و آخرش همشیره رضایت داد و چند روز بعد مراسم مراسم عقد و بعد از چندماه عروسی را برگزار کردیم و در همین خانه خودمان زندگی جدید شان را شروع کردند.😍 💚💚 می داند که در فصل اول اما از قاضی برگشت و به خواب رفت و هنوز باید خواب ببیند تا اینکه در فصل سوم از کابوس بلند شود و نقشه منطقه را مرور کند. آنجا که یک کانال هست آن طرف عراقی ها آب ریختن توی صحرا.. خدایا بچه های لشکر از عملیات کربلای ۴ تا حالا در آن جزیره مانده اند... کی مرده؟! کی زنده...!؟ اما مرتضی هنوز باید در سنگر زیرزمینی اش غلت بزند و خواب ببیند..🤔 اینها باشد برای فصل های بد تا خاطره ای در این میان بگوید یکی دیگر که میگوید تا من بنویسم:: بعد از عملیات والفجر ۲ ( عمو مرتضی با آن سخن تاریخی از پشت بیسیم )یادم هست که بعد از این ماجرای دیدار ایشان با امام همین که وارد محوطه گردان شد بچه ها به سمت عمو یورش بردند تا محلی را که امام بر آن بوسه زده بود، ببوسند. چشمش که به بچه ها افتاد زد زیر خنده و پا به فرار گذاشت.😅 عمو بدو و بچه ها به دنبالش در محوطه گردان می چرخیدند. بچه ها گرگم به هوا کردن و گیرش آوردن در واقع محاصره اش کرده بودند .هر یکی بوسه‌ای چید از پیشانی اش. دارد http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
💫یادی از سردار شهید مهدی ظل انوار 🌷مهدی در توصیف جراحتش در عملیات تپه شُنام می‌نویسد: در این عملیات و عملیات قبل چهار بار زخمی شدم و هر زخمی که خوردم و با هر ترکشی که بدنم پاره شد این عقیده برایم ثابت‌شده است که در مقابل ایثار خودم، از طرف خداوند به من عنایت شده و آن هدیه همان ترکشی بوده که بدن من را پاره کرده است. به مجروحی رسیدیم که ترکش سرش را شکافته بود. دیگر امیدي به زنده ماندن و انتقال او به پائین تپه‌ها نبود. می‌خواستم زخم او را با باندهایی که همراه داشتم ببندم، که شیطان مرا این‌گونه وسوسه کرد: درگیري زیاد است خودت به آن احتیاج پیدا می‌کنی! براي اینکه کمر شیطان را بشکنم، نشستم و با باندهایی که همراه داشتم زخم او را بستم و براي اینکه محکم‌کاری کنم تمام باندهاي همراهم را استفاده کردم. آن‌وقت راحت و سبک‌بال خود را از صخره‌ها بالا کشیدم. ساعتی بعد خودم دو تا ترکش خوردم و به‌اندازه‌ای خوشحال شدم که همان لحظه فهمیدم این هدیه خداوند به خاطر آن ایثار است! 🌹🍃🌹🍃 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🍂 دنبال اسم و رسم باشیم باختیم! 👈 وقتی حسین به خانه آمد، از درجه و این حرف‌ها پرسیدم. گفت: «درجه‌ی خوب و ممتاز رو گرفتن. من و امثال من باید تلاش کنیم تا به درجه‌ی اونا که یه درجه‌ی خدائیه برسیم. اگه بخوایم برای خودمون اسم‌ و رسم درست کنیم که !» 📚 کتاب خداحافظ سالار، ص ۲۶۰ زندگی نامه شهید حسین همدانی 🌹🍃🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
💔🕊💔 دیدن ِ عڪسهـــاے شما است ! دلمــــان میخواهد .. 🕊 🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
به مناسبت سالگرد شهادت شهید... 🌷برای شرکت در مراسم عروسی یکی از آشنایان به تهران دعوت شده بودیم. بعدها صاحب مجلس برای ما تعریف کرد: « مراسم بزن و بکوب و شادی در حیاط برپا بود. در حال پذیرایی بودم که متوجه شدم دربِ یکی از اتاق‌های خانه بسته است. در را که باز کردم، از چیزی که دیدم جا خوردم و انگشت حیرت به دندان گرفتم. مجتبی بالای اتاق نشسته و بچه‌های کوچک اقوام هم دورش حلقه زده بودند؛ او با زبانی کودکانه به آنها احکام آموزش می داد.» برش هایی از کتاب *همسفر تا بهشت* شهید مجتبی قطبی فارس 🌷🍃🌷🍃 کانال گلزار شهدا: http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * 🙂 همیشه وقت استراحت می آمدیم یکی را به صورت مرده می خواباندیم وسط سالن آسایشگاه .بعد همگی یک مراسم کفن و دفن عزاداری به راه انداخته می انداختیم.یک تعدادی هم می شدند صاحب عزا. یکی رود میزد و تعدادی هم گریه می کردند .دل تنگی داشتیم و شوخی باعث می شد راست راستی گریه کنیم و سبک شویم.زار می زدیم.چراغ ها را خاموش کرده و محشری به پا می کردیم.بعضی وقت ها مرده هم گریه اش می گرفت 😥😅 یک شب عمو مرتضی با جلیل اسلامی که همیشه با هم می پریدند ، آمده بودند توی سالن .آن شب عمو طوری گریه کرد که راست راستی باورمان شد آن که وسط سالن افتاده واقعا مرده است .بعد از او ما هم جرات کردیم و یک دل سیر زار زدیم.این مراسم را هفته ای یکبار بر پا می کردیم. حالا عمو افتاده وسط سنگر ،یکی در وسط اتاق زار میزند یکی هم خاطره می گوید : «ما سختی بسیار کشیدیم .واقعا بچه ها از جان مایه گذاشتند .لحظه به لحظه به چشم خود دیدم چطور شهید و مجروح می شوند.آب و آذوقه کم آوردیم .ما بالای تپه ای در محاصره گیر افتادیم .پایین ،سه راهه ای بود که عراقی ها آن را گرفته بودند.مجبور بودیم شبانه با تعدادی از بچه ها به ارتفاع پایین تر بیاییم و از رودخانه ای که آنجا بود آب برای فردای گردان ببریم.در این چند روز هم مامور مقاومت بودیم ،هم آب و غذا تهیه می کردیم ، هم به مجروحین می رسیدیم و هم شهیدانمان را جای امنی نگه می داشتیم. با این همه فشار هرگز حاضر نمی شدیم عقب برگردیم.قول داده بودیم به فرماندهی سپاه که تا آخرین نفس مقاومت کنیم.و خدا خواست ماندیم و آبرو از کف ندادیم.» حلقه آبی در چشم عمو درخشید صدایش کمی خش دار شده بود و سرش گرم. _عمو مرتضی از زیارت امام کمی برای مان حرف بزن. _والله از همان اول که دیدمشان بغض گلویم را خراشید و بی اختیار اشک از گونه‌هایم سرازیر شد. نزدیکتر شدم یادم هست که به زور سلام کردم. در حقیقت هیبت امام مرا گرفته و زبانم را لال کرده بود. خودم نمی توانستم حرف بزنم تا این که آقای رضایی مرا خدمت امام معرفی کرد و جریان عملیات را برایشان توضیح داد. با قامتی نورانی خم شد و پیشانی مرا بوسید و آن زمان دیگر هیچ آرزویی نداشتم. من هم فرصت را از دست ندادم و دست و صورت امام را بوسیدم. فقط توانستم یک جلمه به زبان بیاورم. «شفاعت مرا نزد خداوند بکنید ‌برایم دعا کنید تا در جبهه شهید شوم. ایشان همینطور که به صورت من زل زده بودند فرمودند :انشاالله» و بعد که میخواستیم خداحافظی کنیم رو به ما کردند و فرمودند: دعا می کنم که انشاالله پیروز شوید. حالا دیگر اشک آقامرتضی درآمده بود .میشد صدای تپش قلبش را شنید. سرش رو به غروب بود و افق را می نگریست. دارد http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥شهید حاج قاسم سلیمانی: ما به مردم قول دادیم ببریمشان کربلا ولو اینکه با دادن خونمان باشد... ✍حاج قاسم خودت کربلای مردم ایران را تسهیل کن.... 🌷🍃🌷🍃 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75