eitaa logo
گلزار شهدا
5.8هزار دنبال‌کننده
8.4هزار عکس
2.4هزار ویدیو
50 فایل
〖بِسم ربّ شھدا🌿〗 •گلزار شهدا •شیراز "اگر شهیدانهـ زندگـے کنی شهادت خودش پیدایت مـےڪند..." _ڪپے؟! +حلالت‌‌همسنگر،ولے‌‌باحــفظ‌ آیدی و لوگو✌🏻 ارتباط با ما🔰 @Shohada_shiraz
مشاهده در ایتا
دانلود
🏴💔🏴 🌱آرزوی کربلا دارد هنوز این قافله.. میرود پشت سر مولای خود بی فاصله.. پرچمی در دست ما مانده ست از یاران ما.. روی آن صد لاله نقش از خون سرداران ما... 💔🥀 🕊 🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🔹زمانی که در خانه بود از اوقات خود به نحو احسن استفاده می‌کرد به طوری که خواهر زاده وی می گوید:«دایی هر وقت به خانه ما می‌آمد به من قرآن یاد می‌داد مرا با خود به دعای توسل و کمیل می‌برد.» 🔹علی رغم مهارت‌های زیاد در ورزش و قدرت بدنی بالا ولی  بسیار متواضع متین و خوش اخلاق بود و از کِبر و غرور دوری می‌کرد. و این خلق نیکو و حسن رفتار و گفتار در نوشته‌هایش ملموس بود چنان‌چه در وصیت نامه‌اش می‌آورد:«…با اخلاق خوب، دیگران را به جمع خود دعوت کنید و با رفتار خوش، دل مستضعفان را شاد نمایید چرا که آنان به شما بسیجیان دل بسته اند. ای مسئولین گروه مقاومت مواظب نور چشمان امام باشید و از به خطا رفتن آن‌ها جلوگیری کنید … •••✾❀🍃♥️🍃❀┈• کانال گلزار شهدا: http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * 🙂 حدود هشت ماه از شروع جنگ می گذشت که اتفاقی در زندگی من رخ داد و سرنوشتم را عوض کرد. تقریباً اردیبهشت ماه ۱۳۶۰ بود که خبر خواستگاری در خانه ما زمزمه می شد هاج و واج بودم به خصوص وقتی با صراحت این قضیه را به من گفتند خودم نمی دانستم باید چه جوابی بدهم انقدر که داشتم توی یک دریای طوفانی دست و پا میزدم زندگی زناشویی برای من مثل یک غول بود که در مه غلیظ افتاده باشد. چند بار مرتضی با خاله آمد به خانه ما از همدیگر را خوب می شناختیم. ولی حجب و حیایی داشت این خصوص از وقتی که چشمام گوشمان باز شده بود. هرچند دختر خاله و پسرخاله بودیم ،می‌توانستم زیاد هم گرم بگیریم و خوب حرف بزنیم. نگاه فکر میکردم که مرتضی آدم وارسته و متدین و با اخلاقی هست. به همین سادگی قبول کردم 😍.یک ربع بعد به اتفاق خانواده آمدند خانه ما .بدون آن که تشریفات چندانی باشد صحبتهای دو خانواده در آن جلسه شروع شد . من میرفتم چای بیاورم. این را هم بگویم که حق طبیعی هر دختر دم وقتی از که بداند در این جلسات چه میگذرد. من هم گوش تیز میکردم . توی آشپزخانه یادم هست که همه حرف هایشان را خوب می شنیدم البته صحبت‌ها خیلی هم حول محور ازدواج نمی چرخید .بیشتر گفتگوی خودمانی بود تا مسائل دیگر. آخر شب به زن مهریه که پیش کشیده شد توافق کردن به یک ۱۱۰,۰۰۰تومان و صلوات فرستادند.♥️ _ببینید شغل من نظامی است. بیشتر اوقات من صرف جبهه و جنگ می‌شود و کمتر دست میده در شهرستان بمانم. خواهشی از شما دارم که خوب فکرتان را بکنیپ و جوانب کار را نگاه کنید که بعد خدای ناکرده پشیمان نشوید‌.🤭 برای لحظه‌ای در سکوت لغزیدن و به کف اتاق یا سقف خیره شدند. _همه ما این شرایط را درک میکنیم شما هم برای دفاع از ناموس ما می جنگید. _ما که به این وصلت راضی هستیم. _هرچه خدا بخواهد همان میشود هرکسی چیزی گفت و من چه می توانستم بگویم.. آن شب دوباره من در خلوت خودم به فکر فرو غلطی دم به آینده ای که تاریک و روشن بود .گفتم :خدایا چه کنم ؟حیرانم !خودت راه درست را پیش پایم بگذار ! آن وقت خروسهای آبادی خواندند و من هنوز در رویا غوطه می خوردم و خواب بر من حرام شده بود.. فردا صبح قرار خرید گذاشته بودند با صدای مادرم از جا بلند شدم نمازم را خواندم و کلی دعا و ثنا کردم .بعد همش منتظر بودم تا کی در به صدا در بیاید. ساعت ۹صبح خودش آمد و با هم به شهر رفتیم .چند تا از خانواده ها هم آمده بودند .یادم نیست خرید مان چقدر طول کشید. فقط یک دست لباس بود یک حلقه طلا که درست به خاطر دارم به پول آن روزها دقیقاً ۶۰۰ تومان می‌شد. برگشتیم روستا و دو روز بعدش به فسا آمده و در محضر جناب آقای شریعتی در یک مجلس ساده عقد کردیم. دارد http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
💫یادی از سردار شهید مهدی ظل انوار 💫 🌷ترکش بخشی از مفصل شانه مهدی را برده بود. بعد از شهادت مهـدی، یک پزشک ترک‌زبان، که پزشک معالج آقا مهـدی بود، از تبریز به خانه ما آمد. ایشان تعریف می‌کرد: همراه با تعدادي از پرستاران سریعاً خود را به بالاي سر آقا مهـدی رساندیم. خون زیادي از او رفته و کاملاً بی‌هوش بود، اما لبانش تکان می‌خورد. فکر می‌کردیم مثل سایر مجروحین و بیماران که وضع مشابهی داشتند هذیان می‌گوید، دقیق که شدیم، دیدیم رسا در بی‌هوشی دعاي کمیل می‌خواند! مادر، دو ماه تمام در تهران، بالاي سر مهـدی بود و از او پرستاري می‌کرد. یک روز دکتر مهـدی به مادر گفته بود: همه این مجروحین جنگ گُل هستند، اما فرزند شما گلی دیگر است، رنگ و بویی دیگر دارد، او حتی در بیهوشی اذکار دعا از زبانش نمی‌افتد و در اوج درد هم حاضر به تزریق مسکن نیست! حرکت این دست مهـدی کامل از بین رفت. 🌹🍃🌹🍃 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
📸 شهید حاج قاسم سلیمانی: شرط نجات، شرط پیروزی، شرط رستگاری، شرط همه اینها و ابعاد ایمان، برادران عزیز من حسین وار جنگیدن و حسین وار جنگیدن است. ۱۳۶۵/۰۴/۰۸ - عملیات کربلای ۱ 🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🏴💔🏴 ✨وقتی قرار است امام زمان باامام حسین شناخته شود پس تنها مسیر ظهور همین مسیر است راه حضورمان و ظهورشان؛ از کربلا می‌گذرد .... 🕊 🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
*🖤در وصیتش خواندم: «در مراسم و مجالس، از این حقیر و عاصی تمجید و تجلیل به عمل نیاورید، زیرا لایق آن نیستم و هر چه مظلومانه تر خاطرات زندگیم به باد فراموشی سپرده شود خوشحال تر می شوم...» 🚩در حال آموزش نیروهای تازه وارد بودیم. تمرین آن روز عبور از موانع آبی خاکی بود. نیروها تا سینه در گل و لای فرو رفته و به سختی در آن حرکت می کردند. در همین حین حسین و [شهید] احد طاهری پور به محل آموزش آمدند. هر دو لباس های نو و اطو کشیده، مرتب و گتر کرده به تن داشتند. سر و صدای نیروها در میان گل و لای بلند شد که چرا اینها کنار ایستاده اند و به ما نگاه می کنند! گفتم: این ها نیروهای یگانی دیگر هستند و هر دو از فرماندهان گردان! حرف هایم تمام نشده دیدم حسین و احد با همان لباس های تمیز پریدند توی گل و لای و در برابر چشمان حیرت زده تازه وارد ها، زودتر از همه از سمت دیگر بیرون آمدند، لباس هر دو گُل لشکر با گِل یکی شده بود. 🚩شهید حسینعلی امیری معاون گردان ادوات، شهادت: ٢٦/١٠/١٣٦٥، شلمچه، کربلای ٥ http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * من هم مثل هر تازه عروسی ،در حالی که خیالاتی را در سر می پروراندم خوشحال نیز بودم و ناگفته نماند که احساس غرور هم می کردم که با چنین مردی ازدواج کرده ام🙂 آن روز از فسا به روستا برگشتیم .آنچنان گرم صحبت بودیم که زمان از دستمان در رفته بود .به روستا که رسیدیم ،سفره مختصری عصر همان روز پهن کردند و جشن مختصری گرفتیم. آن روزهای باشکوه و خوش هیچ گاه از یادم نمی رود.چند روزی با همین حال و هوای نامزدی روزگار گذراندیم که یک روز در خانه ما آمد و بی مقدمه گفت:«می خوام برم جبهه» تعجب کردم .چیزی شبیه بهت یا همان هراس لعنتی. _آقا مرتضی .ما تازه با هم وصلت کردیم .یه مدت بخونید .بعد هر کجا خواستید برید من حرفی ندارم. رو کرد به من ،درست به چشمهایم زل زده بود و انگار با خنده اش بخواهد گلی بچیند . دست آخر گفت:«خودت میدونی که جبهه بیشتر به من احتیاج داره تا....» ♥️یک ، دو ، سه _شهید _یک ، دو ، سه _شهید عمو پشت میکروفن بر سکوی جایگاه می گفت و پا به پای بچه ها عرق می ریخت .«شهید»مثل نارنجکی در فضا منفجر مشد و دوباره پروانه می زدند . یک...کف دست راست به نوک پوتین چپ دو ..کف دست چپ به نوک پوتین راست سه ...که می گفتیم ،چند صد نفر ایستاده با هم از کمربند خم می بشوند و تو فکر کنی در نماز جماعت به رکوع رفته آمد .یکدفعه «شهید» مثل نارنجکی بترکد و یک لشکر بسیجی برجهند از جا .....!!!و تا بیست بار طنین «یک ، دو ، سه ، شهید» بپیچد در میدان صبحگاه .بچه ها را دو سه دور دوانده باشند و در جا زده باشیم و آنجور که مرتضی روی سکو ، زیر سقف پلیتی،درجا زده بود و بعد صلواتمان بلند شده باشد یعنی که جان مادرت دست بردار عمو!! دارد http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 جاماندگان اربعین، حتماً ببینند! 💥فرمولی مهم برای ازدست ندادن اربعین! 🌷🍃🌷🍃 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
💫یادی از سردار شهید مهدی ظل انوار 💫 🌷مهـدی خیلی ساده، با لباس بسیجی و چفیه به خواستگاري‌ام آمده بود. آنچه بیش از همه به چشم می‌آمد، دست راستش بود که با باندي سفید به گردن آویزان شده بود. زمانی که براي اولین بار به‌صورت او نگاه کردم، دیدم چهره‌اش با هاله‌اي از نور سفید و نورانی پوشیده شده است، نوري که اجازه نداد صورت ایشان را به‌وضوح ببینم! چند روز بعد مادر آقا مهـدی و برادرش آقا کمال، در غیاب مهـدی که جبهه بود براي انجام کارهاي بعدي مراسم به خانه ما آمدند. اطرافیان از من پرسیدند: داماد ایشان است؟ با تردید گفتم: نمی‌دانم. با تعجب پرسیدند: تو که صورت او را ندیدي چه طور جواب مثبت دادي؟ سکوت کردم. اما در دلم به آن‌ها خندیدم و گفتم: اگر آنچه را که من در صورت ایشان دیدم شما هم می‌دیدید، براي این انتخاب به من حق می‌دادید . 🌹🍃🌹🍃 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
عج و شهدا عج 🔻🔹🔻🔹🔻 🚨تهیه ۱۱۰ بسته لوازم التحریر جهت دانش آموزان نیازمند🚨 به توجه به نزدیکی ماه مهر و آغاز مدارس، به لطف حضرت زهرا(س) جهت ۱۱۰ دانش آموز نیازمند شناسایی شده اقدام به تهیه بسته های لوازم التحریر به ارزش هر کدام ۵۰۰ هزار تومان می نماییم شما هم می توانید در این امر خیر مشارکت کنید... 🔹🔸🔹🔸🔹 شماره کارت جهت مشارکت👇👇 6037997950252222 *بانک ملی . بنام مرکز نیکوکاری شهدای گمنام* 🌱🌹🌱🌹 تلفن هماهنگی: ۰۹۰۲۴۱۶۸۹۸۸ ⬇️⬇️⬇️⬇️ http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
💔🕊💔 هنوز مانده در گوشمان؛ سوزِ صدای تان: تا ڪربلا رسیدن یڪ یاحسین دیگر ... 🏴 🕊 🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
گرما بیداد می کرد. موتور سوار چفیه دورسر پیچیده و دنبال ما می آمد. یه کمپوت خنک به سمتش انداختم و گفتم: «برادر بخور خنک شی!» به مقر که رسیدیم، دیدم موتور سوار آمد به سمتم، کمپوت را دستم داد و گفت: «حمیدو این حق کی بود که به من دادی!» چفیه را که باز کرد، دیدم باقر، فرمانده گردان است. خندید و گفت: «وقتی به همه بچه ها رسید حق منو هم بدید!» 🥀🕊 سمت: فرمانده گردان حضرت زينب(س) شهادت: 22/11/1364 - منطقه فاو، عملیات والفجر 8 درایتا: http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یاد شهدازنده شود.اجر شهادت ببرید
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * شوخی کردیم وگرنه تا حالا خوب حالیما نشده بود که آچار فرانسه یعنی چه؟ _گردان فجر همهفنحریف میخواد هر لحظه احتمال ماموریتی جدید و نا آزموده هست. باید آچار فرانسه میشدیم. به قول فرمانده گردان برای همین هم سوای آن همه برنامه ها که داشتیم روزانه آمادگی جسمانی مرتب به راه بود و رد خور نداشت. پادگان جلدیان بود و حصار هاش در دل کوهسار. هر ۱۵۰ متر هم یک برجک دیده بانی که اگر از میدان صبحگاه نظر می‌انداختیم آنسوی درختهای تپه تدارکات یکی دوتاش را میشد دید. اتاقک هایی با طاق هرمی،فراز کاج ها،گوی معلق در هوا مانده باشند و هیچ پایه بر زمین. خوبی از این بود که گروه آن حفاظت از ما جدا بود و اگر بچه ها صلوات شان را سربزنگاه می فرستادند از کنار درختان میدان که شیب مختصری هم داشت به یک ستون سرازیر میشدیم به سوی پلیتی آشپزخانه،. کوله پشتی به دوش حمایل بگردن سلاح به دست، یقلاوی به فانوسقه آویزان. یکی یکی صبحانه می گرفتیم نان و کمی پنیر ،بعضی وقتا مربا و گاهی آش، که اگر گرم بود سوز و سرمای سحرگاهی را می گرفت از تن خواب زده بچه ها. به همان ستون مینشستیم میخوردیم و بعد پشت سر عمو مرتضی راه می افتادیم ما به کوه می زدیم. اگر صدا و نیم حاشیه سیم خاردارها کوهپیمایی می کردیم پنج کیلومتر رفته بودیم و تمام بود دیگر. آن وقت می نشستیم و نفس می گرفتیم تا یک ساعت آزاد بودیم. عمو مرتضی پاشایی که دلش هوای ایل و ولایت میکرد چند دور دیگر می‌رفت به یاد کوه روستای خودشان می‌افتاد. انگار آن روز هم افتاده بود یعنی ما اینطور فکر میکردیم. فکر کردیم دوباره هوای یار و دیار به کلش زده و گرنه چرا باید بچه ها را به خط می کرد و نا خبر می خواست که به کوه بزنیم. آن هم در ساعت ۲ ظهر که آفتاب جلدیان پوست آدم را می کند. بچه ها که در میدان به خط شدن جلو آمد و خواست که زیر سایه های درختان کنار میله ها بنشینند نشستیم و او خندید و گفت: _بچه ها امروز می خواهیم دوبرابر روزهای دیگر راهپیمایی کنیم. آه و ناله بچه ها بلند شده بود فکر اینکه دوباره با ۷ کیلو بار برداشت از قمقمه و بیل و کلنگ گرفته تا پتو و کلاشینکف چقدر باید کرد تا از آسفالت کنار نمازخانه به تپه دیده‌بانی اول رسید و از آنجا باید چقدر عرق از شیار کتف و کمر بریزد تا پیچ اول و کتل جنگلی را خمیده طی کنیم ؟!از یادمان برد مزه کنسرو های تازه رسیده را که ظهر از بابا خیرات گرفته بودیم. _البته این بار داوطلبانه از هر کس نظری دارد یا خسته هست میتونه همین جا بمونه. هرکیم آن منتظر بودیم تا یک نفر بلند شود و خط ممتد صفرا بشکند تا مابقی هم دنبالش راه بیفتیم واقعاً هم چه کسی حتی اگر خسته بود خجالت نمیکشید بلند شود توی عمو مرتضی و بیرون بزند از صف؟! مثل همه کارهایی که فقط اولش کمی سخت بودند و بعد از نیم ساعت یکی یکی جیم میشدیم و دست آخر چندتا ماندیم...بگو هفتاد تا! دارد http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
💫یادی از سردار شهید مهدی ظل انوار 💫 🌷قرار بود بخشی از استخوان رانش را به کتفش پیوند بزنند. وقتی او را به اتاق عمل می‌بردند مفاتیحش را به من داد و گفت: براي تمام مجروحین و رزمندگان و امام دعا کن، تا من برگردم. عملش هشت ساعت طول کشید، از اتاق عمل که بیرون آمد، رنگ به رو نداشت، صورتش به رنگ موهاي بورش، زرد شده بود.خطوط چهره‌اش، دردي را که تحمل می‌کرد، به‌وضوح نشان می‌داد. یک‌کلام آخ یا چیزي که نشانه درد باشد از او نشنیدم. تنها کلامی که به‌کرات بر لبانش جاري بود ذکر "الحمدالله" بود! هنوز ساعتی از پایان عملش نگذشته، به خاطر درد زیادي که تحمل می‌کرد از هوش رفت. وقتی به هوش آمد، دیدم لبانش آرام به هم می‌خورد، گوشم را نزدیک بردم دیدم اذکار نماز است! نمازش که تمام شد، شنیدم در اوج درد این مصراع را زمزمه می‌کند: بیا، بیا که سوختم زهجر روي ماه تو... 🌹🍃🌹🍃 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🚨 *مراسم میهمانی لاله های زهرایی* 🔹بزرگداشت شهید مهدی فیروزی🔹 🎙 : *حجت الاسلام گودرزی* برادر *حاج سید عباس انجوی 💢 : *◀️دارالرحمه_شیراز/قطعه شهدای گمنام* : ◀️ *پنجشنبه ۲۴شهریور ماه/ از ساعت ۱۷.۴۵* 🔺🔺🔺🔺🔺 🔺🔺🔺🔺🔺 لطفا *مبلغ مجلس شهدا باشید*
🏴چهار ماه از اولین اعزام می گذشت.یکی از جوانان روستای دولت آباد به اسم محمد رسول کاظمی شهید شده بود که اولین شهید روستا بود. غروب پنج شنبه ای بود. به اتفاق ایوب رفتیم زیارت شهید کاظمی.کنار قبر او نشست و درد دل کنان گفت: اگر لطف خدا شامل حالم شود ، بعنوان دومين شهيد دهستان فرمشکان و اين روستا تا چهلمين روز شهادتت، کنارت خواهم آمد! 🌷صبح جمعه بود و گفت: کاکا، من دارم می رم جبهه، از پدر و مادر حلالیت بطلب. بگو ان شاالله هفته دوم نه، هفته سوم شهید می شم و بر می گردم. به پدر و مادر بگو برای تشیع جنازه من بیان کوار! صورتم را بوسید. بعد هم رفت کنار خواهرمان که مریض بود، پیشانی اش را بوسید. با لبخند از همه خداحافظی کرد و رفت. سه هفته بعد جنازه اش برگشت. ترکش به سر، گلو و پایش نشسته بود. پس از تشیع ایوب در شهر کوار، او را در روستا کنار قبر شهید کاظمی دفن کردیم. (ایوب)_حاملی تولد: 1346/5/26- روستای دولت آباد- کوار شهادت: 1362/6/17- حاج عمران- روز شهادت امام جواد(ع) http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•
🌷🕊🌷🍃 🍃هر آن‌کسی در هر زمان و در هر کجا به صدای هَلْ مِن ناصِر امامِ عشق لبیک گوید " کـربلایی" است ... ()🥀 🏴 🕊 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
♥️لباس رزم پوشید. گفت مادر یادته شش سالم بود گفتم قصه حضرت زینب و امام حسین برام بگو. تو هم گفتی و با هم گریه کردیم! گفتم: آره. گفت: حالا تو مثل زینبی من امام حسین!💔 بعد هم خداحافظی کرد و رفت. چهار روز بعد داشتم سلام نماز می دادم که با چشم خودم دیدم پسرم در خون خودش غلطید! هدیه به شهید بهروز مبارک پور صلوات- شهدای فارس  مناسبت: ماه محرم بهروز مبارك‌پور ‌تولد :14/07/1340 شهادت :9/9/1360 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * راستش به ستون که در جاده راه افتادیم و دور اول که کشتیم دور ساختمان آزمایشگاه و بعد از میان باغچه انداختیم سمت پلیدی ها پشیمان شدم که چرا ماندم‌. شارژ آوردم که زیاد طول نکشید و گرنه خستگی تعارف سرش نمیشه از جلوی قرارگاه که گذشتیم یک بار خواستم بیسیم را زمین بگذارم. _یاعلی دست عمو زیر سنگینی بیسیم را گرفته بود و بار مرا هم.. _عجب گیری افتادم خدا .. سلام آنقدر پایین افتاده بود که فقط یک وجب جلوی پایم را میدیدم. توی بگویم نگویم بودم که ساختمان تدارکات جلوی پایمان سبز شد. هنوز بعضی بچه‌ها پرده می زدند یعنی اصلاً به آسایشگاه نرسیده بود مگر از میدان تا محوطه آسایشگاه چقدر مسافت داشت دقیق یادم نیست... منتها می دانم که کلاغ پر سه ربع ساعت می شد . _ایست ..بنشینید بچه ها!! بالای صندوق یخ ایستاده بود ‌خنده ای کرد و حظ میبرد که می دیدمآن به ردیف مصمم ، قوی ، و باایمان . _خسته نباشید.. فکر نکنید که راهپیمایی تمام شده می خوام چیزی به شما بدم لطف کنید به ستون ۱ بایستید . یکی گفت :عمو میخوان یخ بارمون کنن..؟! و خندیدیم پایین پریده بود از روی صندوق باز کرد در چوبی اش را دست برد و از میان یخ ها چندتایی بسته آبمیوه درآورد و به ما داد. _حالا برید استراحت کنید. آسایشگاه که رفتیم حسابی دنگ آن های دیگر را درآوردیم حالا چه کیفی میداد آن سن کوییک ها. بعد که آبمیوه نخورده ها علت این کارش را پرسیدند عمو مرتضی گفت: آبمیوه کم رسیده بود به گردان بالاخره می‌بایست یک جوری تقسیم می شد دیگه. 🥀🥀🥀🥀 مرا برای اولین بار در خانه جا گذاشت و من دیگر آدم قبلی نبودم که نسبت به غیابش چندان حساس نباشم دیگر جزئی از من بود و من پمپ پاره‌ای از وجود او شده بودم. جدایی خیلی برایم سخت بود تنها می توانستم روزها و شبها را به شماره مبل که دو ماه یکبار برای چند روز مرخصی بگیرد و دوباره کوله بارش را ببندد و من باز شب ها ستاره ها را بشمارم. زمان مثل گله گوسفندی که از کوه به روستا برمی گردد سنگین و غبار آلود می گذرد و پس از چند ماه که عقد کرده بودیم هنوز نتوانسته بود این مراسم عروسی را برگزار کنیم. هر وقت حرف مقدمات کار را می‌زدیم یک نفر شهید می آوردند و مجبور می‌شدیم مدتی مراسم را به عقب بیندازیم. تا اینکه چهلم یکی از شهدا تمام شد و در اسفند ۱۳۶۰ ما در یک مراسم بدون سر و صدا ازدواج کردیم .یادمه صبح همان روز آقا مرتضی در جمع خانواده حاضر شد. _خواهش می کنم این مراسم را بدون سر و صدا برگزار کنید اطراف ما خانواده شهید هست. البته همگی موافق بودیم به همان شد که او میخواست .حتی خیلی از همسایه‌ها نفهمیدند که خانه ما عروسی است. دارد http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷🕊🍃 📽️قرار پدر و دختری که با شهادت پدر به پیاده‌روی اربعین نرسید😥 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•
💫یادی از سردار شهید مهدی ظل انوار 💫 🌷گرما بدجوري طاقت بچه‌ها را بریده بود. همه از تیغ سوزنده آفتاب به سایه چادرها پناه برده و استراحت می‌کردیم. بین خواب‌وبیداری حیران بودم که صداي خش‌خشی به گوشم رسید. سر از چادر بیرون بردم. دیدم یک بسیجی خم‌شده و خرده‌نان‌های روي زمین را جمع می‌کند. گفتم: خسته نباشی برادر. لبخندي روی صورت عرق کرده‌اش نشست. گفت: بیدارتان کردم، معذرت می‌خواهم. پرسیدم: چه‌کار می‌کنید؟ دستی به پیشانی عرق کرده‌اش کشید و گفت: پس‌مانده سفره بچه‌هاست که در آشغال‌ها ریختند، نعمت خداست. گناه دارد! بعد هم به کار خودش مشغول شد. غروب، هنگام نماز وقتی به حسینیه رفتم، دوباره همان بسیجی را دیدم. به برادری که کنارم نشسته بود، نشانش دادم و پرسیدم او را می‌شناسی؟ نگاهی به بسیجـی کرد و بعد به من چشم دوخت و گفت: نمی‌شناسیش؟ 🌹🍃🌹🍃 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🚨 *مراسم میهمانی لاله های زهرایی* 🔹بزرگداشت شهید مهدی فیروزی🔹 🎙 : *حجت الاسلام گودرزی* برادر *حاج سید عباس انجوی 💢 : *◀️دارالرحمه_شیراز/قطعه شهدای گمنام* : ◀️ *پنجشنبه ۲۴شهریور ماه/ از ساعت ۱۷.۴۵* 🔺🔺🔺🔺🔺 🔺🔺🔺🔺🔺 لطفا *مبلغ مجلس شهدا باشید*