eitaa logo
گلزار شهدا
5.8هزار دنبال‌کننده
8.4هزار عکس
2.4هزار ویدیو
50 فایل
〖بِسم ربّ شھدا🌿〗 •گلزار شهدا •شیراز "اگر شهیدانهـ زندگـے کنی شهادت خودش پیدایت مـےڪند..." _ڪپے؟! +حلالت‌‌همسنگر،ولے‌‌باحــفظ‌ آیدی و لوگو✌🏻 ارتباط با ما🔰 @Shohada_shiraz
مشاهده در ایتا
دانلود
🌿هاشم بدن خسته اش را یله کرد و به دیوار تکیه داد و گفت:« دیگه بطری خالی نداریم؟!» مصطفی فیتیله را داخل آخرین بطری بنزین گذاشت و در آن را محکم کرد. _نه ولی قرار بچه ها بیارن! هاشم نگاهی به ردیف کوکتل مولوتوف هایی که ساخته بودند انداخت و به شوخی گفت:« عجب اسم سختی داره!» مصطفی لبخندی زد : _ از اون سخت تر پرتاب کردنشه! _کجا سخته ؟!میخوای الان یکیش رو برات پرت کنم؟! ناگهان مصطفی خودش را از روی زمین جمع کرد و وحشت زده گفت :«جون خودت با اینا شوخی نکن خطرناکه!» هاشم بلند شد و همانطور که بطری را بالا گرفته بود دست دیگرش را در جستجوی کبریت به طرف جیب برد. مصطفی با یک گام بلند به سمت در رفت ،اما با صدای قهقهه هاشم سر جایش نشست و به او زل زد .هاشم بطری را زمین گذاشت و گفت :«دیدم خیلی وارفته ای خواستم یه تکونی به خودت بدی..» صدای باز و بسته شدن در خانه که به گوش رسید .مصطفی گفت :گمونم بچه‌ها بطری آورده باشند. لحظه‌ای بعد احمد در مقابل در ظاهر شد. نگاهی به آنها انداخته و به کسی که پشت سرش بود گفت ::بیا پایین» هاشم و مصطفی با کنجکاوی به جوانی که مردد بالای پله ها ایستاده بود زل زدند. احمد سلام کرد و به دوستش گفت:: این هاشم ..این هم مصطفی» جوان پا به پله ها گذاشت دستش را به سوی آنها دراز کرد و نگاهی به بطری ها انداخت و گفت:: دست مریزاد خسته نباشید» احمد کیف دستی پر از شیشه های خالی را روی زمین گذاشت. _ایشان محمد، یکی از دوستان قدیمی! جوان روی پله ها نشست و منتظر ماند تا او ماجرا را تعریف کند.هاشم و مصطفی هم منتظر به دهان احمد چشم دوختند. _محمد امروز از کازرون اومده .موضوعی برام تعریف کرد که دیدم بهتره با شماها درمیون بذارم. احمد بعد از چیدن با تنها خودش را روی زمین یله کرد . _بهتره خودش براتون بگه! محمد که بی تابی آنها را دید ،جلوتر رفت و گفت:« موضوع پادگان کازرون ِ» _خوب چی شده؟! اتفاقی افتاده؟! احمد با خنده گفت: اصل مطلب همینه که اتفاقی نیفتاده! محمد رشته کلام را در دست گرفت. _حق با احمده .جریان اینه که ،اون اتفاقی که باید بیفته هنوز نیفتاده! منظورم تسخیر پادگانه!پادگان هنوز کاملا در اختیار نیروهای نظامیه! ما برای تسخیر و احتیاج به کمک داریم. احمد به من گفت که شما می تونید کمکمون کنید. هاشم از جا بلند شد و شروع به قدم زدن کرد: _اسلحه چی؟ دارید؟ _مشکل من هم اینه که اسلحه توی دستمون نیست ،یعنی به اندازه کافی نداریم. _پس باید یه جوری تامین کنیم؟! احمد با خوشحالی گفت: راستش من به محمد گفتم که تو میتونی ترتیب این کار رو بدی!» هاشم زیرکانه لبخند زد و گفت:« لازم نیست هندونه زیر بغلم بذاری!» مصطفی با تعجب پرسید: یعنی اسلحه ها را از شیراز ببریم اونجا؟! هاشم گفت: چرا که نه اتفاقاً فکر خیلی خوبیه! و رو به محمد ادامه داد :در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست. _شوخی می کنی هاشم ؟! _نه !مگه با اسلحه میشه شوخی کرد؟! احمد گفت: اینقدر شور نزن .کار را باید به دست کاردان سپرد. هاشم چپ چپ به او زل زد . _دیدی باز شروع کردی به هندونه گذاشتن !آخه الان که فصل هندوانه نیست. یه کاری نکن که ببندمت به این کوکتل... کمی مکث کرد و به مصطفی ادامه داد _کوکتل چی؟! مصطفی خم شدن هاشم را به طرف بطری‌ها را که دید ،به سوی بالای پله ها دوید و در همان حال گفت :«بابا احمد اینقدر سر به سرش نزار.یک کاری دست خودت میدی ها!! 💥💥💥 هاشم سر از سجده برداشت جانماز را جمع کرد .نگاهی به چشمان منتظر و مضطرب دوستانش انداخت. _کم کم پیداشون میشه. _توی این دو سه روزه چطوری ترتیب اسلحه‌ها را دادی؟! _انگار یادت نرفته چقدر هندونه زیر بغلم گذاشتی .بالاخره حرفات کار خودش رو کرد. مصطفی با هیجان گفت:« حالا چه چیزایی جایی گیر آوردی؟!» _اینقدری هست که باهاش پادگان کازرون را آزاد کنیم. و رو کرد به محمد و ادامه داد: «فقط باید ترتیبی بدی که اونا رو اول یه جای امن پیاده کنیم» هنوز هوا روشن نشده بود که وانتی روبروی خانه ایستاد. هاشم از خانه خارج شد و با راننده صحبت کرد و به میان دوستانش برگشت. _اگه حاضرید بریم .بیشتر از این معطل بمونیم خطرناکه» احمد پریشان گفت: «برنامه چیه !؟چه جوری باید بریم؟» هاشم خندید _«به قول خودت کار را باید به کاردان سپرد مگه نه؟!» _از خودمون میخری به خودمون میفروشی؟! _نگران نباش توکل به خدا !توی راه همه چی رو توضیح میدم. اتومبیل های حامل اسلحه از دروازه شهر به سوی کازرون راه افتادند .فردای آن روز خبر تسخیر پادگان کازرون دهان به دهان می‌گشت. 🌹🌹🌹🌹 ادامه دارد... در واتس اپ👇 https://chat.whatsapp.com/BwMzXYHqYVrEhEZrFmI872 در ایتا👇 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🦋 خاطرات شهید(حاج قاسم سلیمانی)🌷 ♦️به روایت 🌹تنها جایی که دست ها را بالا می برد.   ✍آن شب با هم به مسجد مقدس رفتیم، انتهای شب بود مسئولان بازرسی ایشان را نشناختند ایشان دست ها را بالا گرفت و کامل بازرسی شد و من به شوخی به گفتم: یک جا می توان دو دست شما را بالا دید آنهم در حرم ائمه(ع) و هنگام است. بعد به حرم حضرت معصومه(س) رفتیم ایشان گفت: سختم است به زیارت بیایم چون مردم از ضریح فاصله گرفته و به سمت من می آیند. من گفتم محبت مردم به شما به عنوان در طول محبت اهل بیت(ع) است مردم شما را خدمتگزار این خاندان می دانند و از این جهت به شما هم محبت و ارادت دارند ... اما ایشان از این اتفاق قلباً ناراحت بود. سپس بر سر مزار از رفقای سردار و و علامه طباطبایی و رفتیم در این قبور توقف بیشتری داشت، البته در سفر آخر توقف خاصی بر سر قبر آیت الله شاهرودی داشت. 📚به گزارش خبرنگار گروه قرآن و معارف  🔻کانال _گلزار_شهدا http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
سخنـ عشڨ❤↓ ڪارے ڪنیــد وقتے یڪ نــفر با شمــا مــلاقاتـ میکند انگار با یڪ ملاقــاتــ ڪرده استـ. 💛 ▫️▫️▫️▫️▫️ 🌙 ____|🇮🇷|________ ❥ http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
براساس_زندگی_شهید_هاشم_اعتمادی 🌿با فرا رسیدن نخستین تابستان پس از پیروزی انقلاب،هاشم فرصت یافت به زادگاهش برگردد.حالا نفرتی که در آن غروب دلگیر در سینه حبس کرده بود و نتوانست تفنگ شکاری پدرش را بردارد و سینه الله قلی و تفنگچی هایش را نشانه رود آورده بود تا دوش به دوش دیگر نیروهای «کمیته» ریشه آخرین بقایای ظلم و ستم منطقه را از بیخ و بن درآورد. مسئول کمیته منطقه دستی به شانه اش زد _کجایی مرد !؟حسابی توی خودت رفتی! _چیز مهمی نیست حواسم باشماست حاجی! حاجی نگاهی به افرادی که به انتظار آخرین حرف ها و دستورات او دور تا دور مسجد حلقه زده بودند انداخت و گفت: «فرماندهی و نظارتی این عملیات به عهده برادر اعتمادیه! چون هم به این منطقه و ایلیاتی ها آشنایی کامل داره و هم اطلاعاتی از محل تقریبی اطراق الله قلی خان و تفنگی هایش به دست آورده است. بنابراین کاملاً با ایشون هماهنگ باشید تا بتونیم منطقه را از شر این یاغی ها پاک کنیم» در خلوت سپیده دم هاشم و همقطارانش ب سنگ های سخت و مغرور کوهستان پیش می رفتند .خودروها که هرلحظه با دستکاری جاده صعب العبور کوهستان را طی می‌کردند با دست هاشم متوقف شدند و سرنشینان یک به یک با چالاکی پایین پریدند و آماده آخرین دستورات شدند. _از اینجا دیگه باید پیاده بریم طبق اطلاعات رسیده الله قلی و آدماش ، پشت این ارتفاعات اطراق کردن و پناه گرفتند. _من و محسن و حاج قاسم کمی جلوتر می‌رویم بقیه باید به فاصله دنبالمون بیان و یک لحظه هم چشم از بر ندارند تا اینکه علامت بدم نباید فرصت فرار به اونا بدیم. یکی از راننده ها از جیپ پیاده شد. _ما چه کار کنیم؟ _شماها برگردین. ممکنه ماشین ها جای ما را لو بدن. دقایقی بعد خودروها از آخرین پیچ‌جاده گذشتند. محسن ،حاج قاسم به دنبال هاشم از شیب کوه بالا رفتند. 💥💥💥💥💥 تیغ آفتاب همه را خسته و بی رمق کرده بود. در آخرین نقطه هاشم خم شد و به محسن و حاج قاسم اشاره کرد که خود را پنهان کنند . دراز کشیده و کسی را که آن سو بود به دقت زیر نظر گرفت و با اشاره به لکه های سیاهی که می دید گفت: این سیاه چادرها مال افراد الله قلی خان مواظب باشید ایلیاتی ها شما را نبیند. حاج قاسم دزدکی سرک کشید و با دیدن افرادی که اطراف چادرها در حرکت بودند پرسید: _مطمئنی که افراد الله قلی هستند؟ _ چاره نداریم تنها سرنخی که داریم همینا هستند. کمی خود را روی شیب کوه به پایین لغزاند و با حرکت دادن اسلحه اش به افرادی که پایین به انتظار ایستاده بودند علامت داد که به آنها بپیوندند .پشت سنگی پناه گرفته و به چادرها خیره شد. تمام افراد کنار او جا گرفتند و منتظر دستورش ماندند. _خوب دقت کنید .ایلیاتی ها با وجب به وجب این منطقه آشنا هستند .آرام و بی سر و صدا از شکاف کوه در پناه تخته سنگ ها میریم پایین. یک دفعه مثل صاعقه بهشون حمله می‌کنیم .ما فقط دنبال الله قلی و تفنگی هایش هستیم .نباید کوچکترین آسیبی به زن و بچه ها به افراد پیر و از کار افتاده برسد. متوجه شدید؟؟ حالا دیگر راه بیفتید. اسلحه ها از روی دوش ها پایین آمد و توی مشت ها جا گرفت و پاهایی که دقایقی پیش خسته و بی رمق بود ،روی سراشیبی کوه به پیش رفت . زن جوانی که کمی دورتر از چادرها مشغول دوشیدن بز بود،لحظه دست از کار کشید تا خستگی در کند. یک باره درخشش برقی نظرش را به شیب کوه جذب کرد .آرام برخاست دست را سایه بان چشم‌ها کرد. برای لحظه‌ای تنها توده‌های گرد و غبار را که همچون آبشاری سرازیر بود دید. با خود اندیشید.شاید تفنگچیها باشند. به همین خیال دوباره دست به کار دوشیدن شیر شد .ظرف شیر را انداخت و برخاست و به سوی چادرها به راه افتاد. با دیدن افراد مسلح بی اختیار شروع به دویدن کرد و فریاد زد :«پاسدارا. پاسداران» فریادش تمام دشت را زیر پا گذاشت و همه دست و پا گم کرده اطراف چادر جمع شدند جوانی فریاد زد:« پاسدارا ...زن و بچه ها برن توی چادر ها..» اسلحه اش را روی سینه بالا آورد اما پیش از آن که مجال کشیدن گلنگدن را بیابد ،لوله تفنگی روی پشتش احساس کرد و صدایی شنید. _«آرام باش اگه تفنگت را بندازی کاری باهات ندارم» 🌹🌹🌹🌹 ادامه دارد... در واتس اپ👇 https://chat.whatsapp.com/BwMzXYHqYVrEhEZrFmI872 در ایتا👇 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
ﻣﺴﺎﺑﻘﻪ ﻓﺮﻫﻨﮕﻲ ﻋﻴﺪ ﻏﺪﻳﺮ ﻫﻢ ﺗﺎ ﻓﺮﺩا ﺳﺎﻋﺖ 10 ﺻﺒﺢ 👇👇👇 ﻟﻴﻨﻚ ﺳﻮاﻻﺕ https://survey.porsline.ir/s/Xwe4FH6
🌿جوان با خشم و ترسناک سیبیلش را جوید و با اکراه و دودلی تفنگش را زمین انداخت. _خوب حالا آروم برگرد. برگشت و هاشم را تفنگ به دست رو به روی خود دید _خوب شد حالا برو اونجا کنار بقیه اگر دست از پا خطا نکنی اتفاقی برات نمی افته جوان همچنانکه سبیلش را میجوید با قدم‌هایی سست و بی رمق به راه افتاد و کنار دیگران جا گرفت. گرد و غبار در هوا آرام آرام فرو نشست و هاشم توانست چهره ایلیاتی ها را ببیند.. نگاهی به اطراف کرد و دو نفر از همراهانش را فرستاد تا داخل چادرها را بگردند. آنگاه کمی جلوتر رفت اسلحه اش را پایین گرفت و گفت: «ما با شما کاری نداریم.دنبال الله قلی و تفنگچی هاش هستیم شما حتماً از محل آنها اطلاع دارید بهتره با ما همکاری کنید _ما از چیزی خبر نداریم. سرمون به کار خودمون و دنبال حیوانامون هستیم کاری هم به خان و آدماش نداریم. کم‌کم پچ پچ هایی میان ایلیاتی ها به راه افتاد و این پا و آن پا شدند هاشم ناگهان روبروی همان جوان ایستاد و پرسید: _شما خبر ندارین !!پس اونایی که یه ساعت پیش از این جا رفتن کی بودند؟! زنی که پشت سر جوان ایستاده بود چیزی در گوشش نجوا کرد و جوان با اشاره مخفیانه دست اورا ساکت کرد. _چرا جواب نمیدین ؟!اوناکی بودند؟! زن آرام دست جوان را کشید .جوان عصبی دست او را عقب زد و به چشمان هاشم خیره شد. _اونا رهگذر بودند, از ما نبودند! _خوب حالا که اینطوره مردها را با خودمون می بریم تا همه چی معلوم بشه! دقایقی بعد صفی از مردان ایلیاتی زیر نظر افراد مسلح کمیته روی جاده مالرو به طرف بالای کوه به راه افتادند. هنوز به نیمه نرسیده بودند که حاج قاسم خود را به هاشم رساند. _برادر اعتمادی راه دیگه ای نیست که مجبور نباشیم از این سربالاییها بریم؟! _چیه !خسته شدی حاجی؟! _نه به خاطر خودم نمیگم! پیرمردی میون ایلیاتی هاست که نمیتونه از این کوه را بیاد بالا. _کدومشون؟! _اوناش، همونی که روی این تخته سنگ نشسته! هاشم نگاهی به پیرمرد انداخت. _ببین چه جور هم خودشان را به زحمت می‌اندازند هم ما را!! با گام‌های بلند به سوی پیرمرد به راه افتاد. ایلیاتی ها از کنار هم می گذشتند با کنجکاوی نگاهش می کردند. هاشم روبه‌روی پیرمرد نشست. _اگه یک کلام راستشو میگفتین ،حالا مجبور نبود این همه راه برید. اسلحه را به طرف محسن گرفت. _بیا زحمت این را بکش. اسلحه را داد به محسن.پشت به پیر مرد روی شیب کوه نشست. _بلند شو باباجون.چاره ای نیست و هر طورین باید با ما بیای! حالا دستاتو بده من. روی سینه من دستاتو به هم قفل کن. خودت رو محکم بگیر. تا محسن کلامی بگوید هاشم‌ پیرمرد را کول گرفته و از جا بلند شده بود. حاج قاسم آرام زیر گوشم محسن گفت:« داره چیکار میکنه؟!» هاشم چند قدم که جلو افتاد داد زد:« شما دوتا چتونه ؟!چرا حواستون به افراد نیست! راه بیفتین دیگه!» همچنان که آرام با پیرمرد حرف میزد از کنار افراد گذشت و از کوره راهی که پیچ در پیچ تا بالای کوه کشیده می شد ،خودش را بالا کشید. 🌹🌹🌹🌹 ادامه دارد... در واتس اپ👇 https://chat.whatsapp.com/BwMzXYHqYVrEhEZrFmI872 در ایتا👇 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
و ... 🌸🌸🌸 👇👇👇*دعای هفتم صحیفه سجادیه* *یا مَنْ تُحَلُّ بِهِ عُقَدُ الْمَکارِهِ، وَ یا مَنْ یفْثَأُ بِهِ حَدُّ الشَّدَائِدِ، وَ یا مَنْ یلْتَمَسُ مِنْهُ الْمَخْرَجُ إِلَی رَوْحِ الْفَرَجِ.*  *ذَلَّتْ لِقُدْرَتِک الصِّعَابُ، وَ تَسَبَّبَتْ بِلُطْفِک الْأَسْبَابُ، وَ جَرَی بِقُدرَتِک الْقَضَاءُ، وَ مَضَتْ عَلَی إِرَادَتِک الْأَشْیاءُ.*  *فَهِی بِمَشِیتِک دُونَ قَوْلِک مُؤْتَمِرَةٌ، وَ بِإِرَادَتِک دُونَ نَهْیک مُنْزَجِرَةٌ.*  *أَنْتَ الْمَدْعُوُّ لِلْمُهِمَّاتِ، وَ أَنْتَ الْمَفْزَعُ فِی الْمُلِمَّاتِ، لَا ینْدَفِعُ مِنْهَا إِلَّا مَا دَفَعْتَ، وَ لَا ینْکشِفُ مِنْهَا إِلَّا مَا کشَفْتَ*  *وَ قَدْ نَزَلَ بی یا رَبِّ مَا قَدْ تَکأَّدَنِی ثِقْلُهُ، وَ أَلَمَّ بی‌مَا قَدْ بَهَظَنِی حَمْلُهُ.*  *وَ بِقُدْرَتِک أَوْرَدْتَهُ عَلَی وَ بِسُلْطَانِک وَجَّهْتَهُ إِلَی.*  *فَلَا مُصْدِرَ لِمَا أَوْرَدْتَ، وَ لَا صَارِفَ لِمَا وَجَّهْتَ، وَ لَا فَاتِحَ لِمَا أَغْلَقْتَ، وَ لَا مُغْلِقَ لِمَا فَتَحْتَ، وَ لَا مُیسِّرَ لِمَا عَسَّرْتَ، وَ لَا نَاصِرَ لِمَنْ خَذَلْتَ.*  *فَصَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ، وَ افْتَحْ لِی یا رَبِّ بَابَ الْفَرَجِ بِطَوْلِک، وَ اکسِرْ عَنِّی سُلْطَانَ الْهَمِّ بِحَوْلِک، وَ أَنِلْنِی حُسْنَ النَّظَرِ فِیمَا شَکوْتُ، وَ أَذِقْنِی حَلَاوَةَ الصُّنْعِ فِیمَا سَأَلْتُ، وَ هَبْ لِی‏ مِنْ لَدُنْک رَحْمَةً وَ فَرَجاً هَنِیئاً، وَ اجْعَلْ لِی مِنْ عِنْدِک مَخْرَجاً وَحِیاً.* *وَ لَا تَشْغَلْنِی بِالاهْتِمَامِ عَنْ تَعَاهُدِ فُرُوضِک، وَ اسْتِعْمَالِ سُنَّتِک.*  *فَقَدْ ضِقْتُ لِمَا نَزَلَ بی‌یا رَبِّ ذَرْعاً، وَ امْتَلَأْتُ بِحَمْلِ مَا حَدَثَ عَلَی هَمّاً، وَ أَنْتَ الْقَادِرُ عَلَی کشْفِ مَا مُنِیتُ بِهِ، وَ دَفْعِ مَا وَقَعْتُ فِیهِ، فَافْعَلْ بی‌ذَلِک وَ إِنْ لَمْ أَسْتَوْجِبْهُ مِنْک، یا ذَا الْعَرْشِ الْعَظِیمِ.*
تا حب علـی بُوَد مــرا در رگ و پوسـٺ💚 رنجم ندهد سرزنش دشمن و دوسٺ💛 جز نام علــی لب بہ سُخن وا نڪنم💚 از ڪوزه همان برون تَراوَد ڪه دراوسٺ💛 💚اَشهَدُاَنَّ‌عَلیَّ‌وَلیُ‌الله💛
🌿رودابه سراسیمه و بهت زده به رادیو خیره شد _صداش رو زیاد کن! گوینده با صدای مرتعش و هیجان زده گفت:« اینک به سخنان رئیس‌جمهور در این باره توجه کنید».لحظاتی بعد صدای بنی صدر از بلندگوی رادیو در فضای اتاق پیچید. علی اکبر و رودابه فقط چند کلمه را شنیدند «ارتش عراق.. تجاوز ....مرزهای ایران!» _خدا خودش رحم کنه حالا چطور میشه!؟ علی اکبر مشغول پوشیدن لباس‌هایش شد. _کجا داری میری مشتی؟! _مگه نشنیدی؟! خدا لعنتشون کنه! برم ببینم جریان چیه؟! نگاهی به بچه ها که هنوز در خواب خوش کودکانه شان بودند انداخت. _مواظب بچه ها باش، صدای رادیو را هم کم کن یه وقت هول نکنند من زود برمیگردم. _محض رضای خدا خیلی معطل نکن .من نمی‌دونم دست تنها چیکار کنم. علی اکبر خواست او را دلداری دهد:« همینجا بمون گوشت به رادیو باشه الساعه میگردم» با رفتن رودابه تسبیح به دست ،به کودکانش خیره شد. 🌿🌿🌿🌿 مهران پرسید: مگه تو نمیای خونه؟! هاشم همانطور که بند کفشش را می‌بست جواب داد: _تو برو من یکی دو ساعت دیگه برمیگردم. _کجا میخوای بری.؟ _یه سر میرم پیش ببچه ها خبر های بیشتری دارند . مقابل در بزرگ مسجد یک بار دیگر ایستاد.مردم هنوز به درستی نمی توانستند این خبر را باور کنند و یا نمی‌دانستند چه باید بکنند . دو به دو یا چند به چند نفر سر در هم فرو برده و درباره آنچه شنیده بودند حرف می‌زدند. _انگار از طرف کردستان حمله کرده.. _نه بابا رادیو اسم خرمشهر را آورد از آنجا وارد شدند! _شهر را هم گرفتن؟!! _به این مفتی ها هم که نیست. _آخه از دست یه عده افراد معمولی بی ‌سلاح چه کاری برمیاد مگه شوخیه! هاشم سراسیمه که به سخنان مردم گوش می‌داد به سرعتش افزود.به خیابان‌زند رسید. یاد روزهای انقلاب افتاد و سختی‌هایی که برای این استقلال و آزادی کشیده بودند و حالا بعثی ها برای پاره پاره کردن آن دندان تیز کرده بودند. از این فکر بغض شکست و آتش دلش را با زلال اشک ای فرو نشاند. 🌿🌿🌿🌿🌿 «بگیر بخواب فردا روز اول مدرسه است» هاشم پدرش را دید که باعث چشمانی خسته و خواب‌آلود بالای سرش ایستاده کمی خودش را جابجا کرد و گفت: «از شما برو بخواب من هم کم کم میخوابم» علی اکبر کنار او روی تخت نشست و وجودی که بخواهد اعترافی بکند گفت خوابم نمیره» هاشم ملافه را روی دوش پدر انداخت .علی اکبر ملافه را دور خودش پیچید و سپس به روداب و بچه‌ها که گوشه حیاط خوابیده بود نگاه کرد. _خدا میدونه حالا توی شهرهای مرزی چه خبره و زن و بچه های مردم در چه وضعیتی هستند! _این مردم کی رنگ امنیت و آسایش را می‌بیند؟! توی این یک سال و نیم که از انقلاب میگذره هر روز یک غائله ای درست کردند. این گروهک ها هم شدن قوز بالا قوز.امروز توی این اوضاع و احوال ریخته بودند توی خیابان‌ها به روزنامه فروشی‌ها و همان بحث ها و شعارهای همیشگی. _همشون سرشون توی یک آخوره. اونا از بیرون اینها هم از داخل! ولی راه به جایی نمی برند به امید خدا تنها هم خاموش میشه و روسیاهی برای اینها میمونه. 🌹🌹🌹🌹 ادامه دارد... در واتس اپ👇 https://chat.whatsapp.com/BwMzXYHqYVrEhEZrFmI872 در ایتا👇 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
و ... 🌸🌸🌸 👇👇👇*دعای هفتم صحیفه سجادیه* *یا مَنْ تُحَلُّ بِهِ عُقَدُ الْمَکارِهِ، وَ یا مَنْ یفْثَأُ بِهِ حَدُّ الشَّدَائِدِ، وَ یا مَنْ یلْتَمَسُ مِنْهُ الْمَخْرَجُ إِلَی رَوْحِ الْفَرَجِ.*  *ذَلَّتْ لِقُدْرَتِک الصِّعَابُ، وَ تَسَبَّبَتْ بِلُطْفِک الْأَسْبَابُ، وَ جَرَی بِقُدرَتِک الْقَضَاءُ، وَ مَضَتْ عَلَی إِرَادَتِک الْأَشْیاءُ.*  *فَهِی بِمَشِیتِک دُونَ قَوْلِک مُؤْتَمِرَةٌ، وَ بِإِرَادَتِک دُونَ نَهْیک مُنْزَجِرَةٌ.*  *أَنْتَ الْمَدْعُوُّ لِلْمُهِمَّاتِ، وَ أَنْتَ الْمَفْزَعُ فِی الْمُلِمَّاتِ، لَا ینْدَفِعُ مِنْهَا إِلَّا مَا دَفَعْتَ، وَ لَا ینْکشِفُ مِنْهَا إِلَّا مَا کشَفْتَ*  *وَ قَدْ نَزَلَ بی یا رَبِّ مَا قَدْ تَکأَّدَنِی ثِقْلُهُ، وَ أَلَمَّ بی‌مَا قَدْ بَهَظَنِی حَمْلُهُ.*  *وَ بِقُدْرَتِک أَوْرَدْتَهُ عَلَی وَ بِسُلْطَانِک وَجَّهْتَهُ إِلَی.*  *فَلَا مُصْدِرَ لِمَا أَوْرَدْتَ، وَ لَا صَارِفَ لِمَا وَجَّهْتَ، وَ لَا فَاتِحَ لِمَا أَغْلَقْتَ، وَ لَا مُغْلِقَ لِمَا فَتَحْتَ، وَ لَا مُیسِّرَ لِمَا عَسَّرْتَ، وَ لَا نَاصِرَ لِمَنْ خَذَلْتَ.*  *فَصَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ، وَ افْتَحْ لِی یا رَبِّ بَابَ الْفَرَجِ بِطَوْلِک، وَ اکسِرْ عَنِّی سُلْطَانَ الْهَمِّ بِحَوْلِک، وَ أَنِلْنِی حُسْنَ النَّظَرِ فِیمَا شَکوْتُ، وَ أَذِقْنِی حَلَاوَةَ الصُّنْعِ فِیمَا سَأَلْتُ، وَ هَبْ لِی‏ مِنْ لَدُنْک رَحْمَةً وَ فَرَجاً هَنِیئاً، وَ اجْعَلْ لِی مِنْ عِنْدِک مَخْرَجاً وَحِیاً.* *وَ لَا تَشْغَلْنِی بِالاهْتِمَامِ عَنْ تَعَاهُدِ فُرُوضِک، وَ اسْتِعْمَالِ سُنَّتِک.*  *فَقَدْ ضِقْتُ لِمَا نَزَلَ بی‌یا رَبِّ ذَرْعاً، وَ امْتَلَأْتُ بِحَمْلِ مَا حَدَثَ عَلَی هَمّاً، وَ أَنْتَ الْقَادِرُ عَلَی کشْفِ مَا مُنِیتُ بِهِ، وَ دَفْعِ مَا وَقَعْتُ فِیهِ، فَافْعَلْ بی‌ذَلِک وَ إِنْ لَمْ أَسْتَوْجِبْهُ مِنْک، یا ذَا الْعَرْشِ الْعَظِیمِ.*
🌸💐🌸💐🌸 اﻋﻼﻡ ﻧﺘﺎﻳﺞ ﻣﺴﺎﺑﻘﻪ ﻓﺮﻫﻨﮕﻲ ﻏﺪﻳﺮ, ﺑﺮﮔﺮﻓﺘﻪ اﺯ ﻛﺘﺎﺏ ﺁﻳﺎﺕ ﻭﻻﻳﺖ ﺩﺭ ﻗﺮاﻥ 👇👇👇 1: ﺑﺮاﺩﺭ مجید غنچه علی ◀️اﺯ یزد 2: ﺧﻮاﻫﺮ زینب شیری◀️ اﺯ قم 3: ﺧﻮاﻫﺮ مطهره ترابی ◀️اﺯ دامغان 4 :ﺧﻮاﻫﺮفاطمه محبی◀️ اﺯ شیراز 5: ﺑﺮاﺩﺭ علی اصغر داسی ◀️اﺯ نیشابور 🌸🌹🌸🌹 : ﻋﻠﻴﺮﻏﻢ اﻳﻨﻜﻪ ﻣﻘﺮﺭ ﺑﻮﺩ ﻫﺪاﻳﺎﻱ ﻧﻔﺮاﺕ ﺑﺮﺗﺮ, ﻛﺎﺭﺕ ﻫﺪﻳﻪ 80 ﻫﺰاﺭ ﺗﻮﻣﺎﻧﻲ ﺑﺎﺷﺪ ﻭﻟﻲ ﺑﺎ ﻛﻤﻚ ﺧﻴﺮﻳﻦ ﺑﻪ ﻫﺪﻳﻪ 100 ﻫﺰاﺭ ﺗﻮﻣﺎﻧﻲ ﺗﺒﺪﻳﻞ ﺷﺪ ✅👏 👇👇👇 ﻳﻪ ﺧﺒﺮ ﺧﻮﺏ ﺩﻳﮕﻪ : ﺑﺎ ﺗﻮﺟﻪ ﺑﻪ ﺷﺮﻛﺖ ﺑﺎﻻﻱ اﻋﻀﺎﻱ ﻛﺎﻧﺎﻝ ﻫﺎ ﺩﺭ ﻣﺴﺎﺑﻘﻪ, اﻧﺸﺎاﻟﻠﻪ ﻣﻴﺨﻮاﻫﻴﻢ ﭼﻨﺪ ﺟﺎﻳﺰﻩ ﺩﻳﮕﻪ اﺿﺎﻓﻪ ﻛﻨﻴﻢ ﻭﻟﻲ اﺯ ﻟﺤﺎﻅ ﻣﻘﺪاﺭ ﻛﻤﺘﺮ.... ﺑﺎﺯ ﻫﺪﻳﻪ اﻣﻴﺮاﻟﻤﻮﻣﻨﻴﻦ ع ﻫﺴﺖ .... ﭘﺲ ﻣﻨﺘﻆﺮ ﺑﺎﺷﻴﺪ 😊✅ 🌺🌺🌸🌺🌺
👏👏👏 اﻳﻦ ﻫﻢ ﺟﻮاﻳﺰ ﺑﻴﺸﺘﺮ اﺯ ﻭﻋﺪﻣﻮﻥ ... 7 ﻧﻔﺮ ﻫﻢ ﻛﺎﺭﺕ ﻫﺪﻳﻪ 70 ﻫﺰاﺭ ﺗﻮﻣﺎﻧﻲ 🌸🌸🌸🌸🌸 6 . ﺑﺮاﺩﺭ صادق زهرا ◀️اﺯ قم 7. ﺑﺮاﺩﺭ عبدالرضا قنبری◀️ اﺯ جهرم 8. ﺧﻮاﻫﺮ شیدا قاسمی ◀️اﺯ بهشهر 9. ﺧﻮاﻫﺮ سمیه سراوند، اﺯ ◀️همدان 10. ﺑﺮاﺩﺭ امیر ستاری ◀️ اﺯ ﺷﻬﺮ ﻣﻘﺪﺱ قم 11. ﺧﻮاﻫﺮ مرضیه طلاقت◀️ اﺯ شیراز 12. ﺑﺮاﺩﺭ سمیر حسین راتهر 💐🌸💐🌸 اﻧﺸﺎاﻟﻠﻪ ﻣﺒﺎﻟﻎ ﻫﺪاﻳﺎ ﺗﻮﺳﻄ ﺧﺎﺩﻣﻴﻦ ﺷﻬﺪا ﺑﻪ ﺣﺴﺎﺏ ﺑﺮﻧﺪﮔﺎﻥ ﻭاﺭﻳﺰ,ﻣﻴﺸﻮﺩ 🌸🌺🌸🌺 ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺷﺎﺩﻱ ﺭﻭﺡ اﻣﻮاﺕ ﺑﺎﻧﻴﺎﻥ ﺧﻴﺮ ﺻﻠﻮاﺕ .... 🌸💐🌸💐🌸💐 ﻫﻴﻴﺖ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ
📝دلش می خواست می توانست مانند پدرش مطمئن و خوشبین باشد. اما با آنچه که بعد از ظهر از دوستانش در سپاه و کمیته شنیده بود نمی تواند مثل او فکر کند. _نه این یکی دیگه خیلی خطرناکه. حساب همه چیز را کردند. می دونند که ارتش ما توی این مدت هنوز کمر راست نکرده .تازه خیلی ها هم از داخل بهشون کمک می‌کنند. یکی مثل همین بنی... نگاهش را از پدر دزدید و حرفش را ناتمام گذاشت. پدر با لحنی آرام و پخته گفت: «مواظب باش پسرم. این حرف‌ها را نباید هر جا بزنید. همیشه باید تابع امام باشیم اون بهتر از من و تو صلاح کار را میدونه» _حق با شماست . لحظه ای مکث کرد.فکری را که خواب از چشمانش را ربوده بود را بر زبان آورد: _ امروز بین بچه‌ها صحبت‌هایی بود! اونجور که می‌گفتند عراق با تمام نیروهایش وارد عمل شده و دست تنها نیست.بحث بر سر این بود که در این شرایط نمیشه ارتش را تنها گذاشت .حرف از نیروهای داوطلب مردمی بود. پدر که فرزندش را خوب می‌شناخت و بی خوابی او را دیده بود، به همه چیز پی برد و منتظر شنیدن چنین حرفی بود. اما او مفهوم جنگ را می دانست و با آن که افکار هاشم را قبول داشت، عواطف پدری نسبت به فرزند او را در تنگنای حساس قرار می داد. ملافه را از روی دوشش کنار زد _ما تابع امامیم. هر دستوری بدهد اطاعت می کنیم. و بی آنکه مجال ادامه گفتگو را به هاشم بدهد ،برخاست. _من میرم بخوابم! لحظه ای بعد در تاریکی گوشه حیاط ناپدید شد. هنوز مرغ خواب بر بام چشمان هاشم ننشسته بود که با صدای هق هق آرام و بغض آلود مادرش بیدار شد. ملافه را روی صورتش کشید صدای خش خشی روی برگهای پاییز او را به خود آورد .مهران کنارش روی تخت نشست و آهسته زیر گوشش نجوا کرد: _اگه میخوای بری منم میام! 🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 هاشم از پشت پنجره بارش یکریز باران را تماشا می کرد. هزاربار به آخرین شب تابستان ،حرفهای پدرش ،هق هق خفته مادرش ،و نجوایی که مهران زیر گوشش کرد ، اندیشیده بود .یک ماه گذشته و در این مدت بسیاری از دوستانش را تا پای اتوبوسها بدرقه کرده و با اشتیاق نهفته در سینه به خانه برگشته بود.با گامهای خسته از بی خوابی شب قبل، پشت در اتاق پدر لحظه ایستاد و به زمزمه تلاوت قرآن او گوش داد. سکوت سحر و لطافت باران با نوای گرم و آرام قرآن پدر ،در هم آمیخت. وضو گرفت همانگونه که آمده بود به اتاق برگشت. پس از نماز زیارت عاشورا را که به تازگی مفهوم دیگری برایش پیدا کرده بود ،خواند. اما نتوانست دل از سجاده بکند. دستانش را رو به آسمان بلند کرد و لب هایش به زمزمه ای خاموش جنبید. سر فرو برد و پیشانی بر سر سجاده گذاشت و چشمانش را بست. بی‌خوابی آخرین توانش را ربود و مرغ خواب بر آشیانه پلکش فرود آمد و طعم شیرین ترین رویای سراسر زندگی اش را چشید: «زیر درختی که شاخه های افسانه‌ای تا آسمان بالا رفته و در میان ابرهای سفید همچون برفی ناپدید شده بود ،دراز کشیده است .یک باره به نظر می رسد که زمین به لرزه در می آید. چشم باز می کند به صحرای بی آب و علف پیش رو نگاه می کند .از سمت چپ هزاران اسب سیاه که سواران سیاهپوشی را بر پشت دارند و از سمت راست هزاران اسب سفید با سوارانی سفید پوش به هم نزدیک می شوند. ناگهان دچار دلهره و اضطراب می شود .بر می خیزد ،پاهایش مانند دو ستون سنگی به زمین چسبیده اند ! اسبهای سیاه دم به دم نزدیک تر می شوند .ناگهان اسب سفیدی که از خیل اسبان جدا شده به سوی او می تازد .سوار سفیدپوش آن سرنگون میشود. تیری بر بازو و تیری بر چشم سوار نشسته و جای زخم به جای هر قطره خون گلسرخی فرو می چکد .سوار شمشیرش را به طرف او می گیرد! یکباره پاهایش از زمین جدا می شود .شمشیر را از دست سوار مجروح می گیرد .بر پشت اسب می نشیند .اسبان سیاه به طرفش هجوم می‌برند .اسب سفید به پرواز در می آید و به سوی چشمه نوری در آسمان اوج می گیرد» 🌹🌹🌹🌹 ادامه دارد... در واتس اپ👇 https://chat.whatsapp.com/BwMzXYHqYVrEhEZrFmI872 در ایتا👇 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
📝_خوابی بابا جون؟! هاشم سر از سجاده برداشت.تا پدرش را روبروی خود دید یک آن زمان و مکان را گم کرد. چشمانش را که دو کاسه خون شده بود به پدر دوخت. _شمایید بابا؟! _دیشب تا صبح چراغ اتاقت روشن بود. هاشم برخاست و سجاده را جمع کرد _صدای بارون نذاشت بخوابم. _عجب !!من هم خوابم نبرد! نزدیکتر رفت و نگاه در نگاه هاشم گره زد و گفت:« هر کاری که صلاح است بکن باباجان!» و بی هیچ حرف دیگری از اتاق خارج شد. هاشم سراسیمه و سرگشته رویای چند دقیقه پیش بود .بهت زده و ناباور رفتن پدر را تعقیب کرد.سپس بدن خسته و بی خوابش را روی تخت انداخت و به خوابی عمیق فرو رفت. 🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 _پس درس و مدرسه ات چی میشه ؟کاش صبر می کردی این سال آخر را هم میخوندی و دیپلمت را می گرفتی! لبخندی زد و دستش را دور گردن مادر حلقه کرد.بوسه بر پیشانی اش زد و به شوخی گفت :«خوشبختانه این جا دیگه احتیاجی به دیپلم نداره نگران نباش» رودابه نتوانست جلوی خنده اش را بگیرد و گفت:« چی میگی مادر دارم جدی حرف میزنم» _آخه مگه این جنگ قرار چقدر طول بکشه؟! به امید خدا تا چند وقت دیگه کلک کار رو کندیم و اون وقت میام و با خیال راحت دیپلم بگیرم.» رودابه آخرین تیر ترکش را برای منصرف کردن او پرتاب کرده بود اما دریغ که بی حاصل بود . اگر زن و بچه ای در کار بود آنها را پیش می کشید ولی آن جوان هفده ساله را با آن سر پرشور را چگونه می‌توانست در خانه بند کند؟! با حسرت نگاه دیگری به فرزندش انداخت و با خود اندیشید:«جوانکم !برای تو زود است پوشیدن لباس جنگ! باید جوانی کنی ،باید از بهار زندگیت کام بگیری .باید سرمست غرور و شادابی جوانی باشی. تو را باید نرم نرمک رخت دامادی پوشاند و به حجله فرستاد .تو باید آستینها را بالا بزنی، کار کنی، چرخ زندگی بچرخانی !کم کم باید جگر گوشه ای داشته باشی از پوست و گوشت خودت! گلستان خانه ات باید پر شود از این چنین غنچه هایی .آخر تو را با جنگ چه کار؟!! جوانکم! بمان !با ما بمان» هاشم آرام انگشتش را از زیر چانه مادر گذاشت و به نرمی بالا آورد یکباره با دیدن قطره های اشکی که روی گونه هایش می لغزید دلش به درد آمد. _«گریه نکن مادر !چاره چیه؟ منم یکی مثل بقیه! آنها هم جگر گوشه پدر مادرشون هستند» به یاد کودکی ها سر در آغوش مادر گذاشت وبا سرپنجه های نوازشگر مادر دیده بر هم گذاشت و دل به رویاهای کودکانه سپرد. هاشم به یاد رویای پس از نماز صبح افتاد.صدای زنگ در آمد.سر از آغوش مادر برداشت لبخندی زد . _خوب دیگه وقت رفتن گمونم بچه ها باشند. تمام افراد خانواده دور تا دور حیاط ایستاده بودند و او را زیر نظر داشتند.پیش از همه بچه‌ها را بوسید از کوچک تا بزرگ. سپس به سراغ مادر رفت که ظرف آب آشکارا در دستانش می لرزید. خم شد بوسه بر دستان او زد و لب‌هایش را بر پیشانی اش گذاشت و آرام زمزمه کرد :«حلالم کن» گلوی رودابه تحمل بغضی که راه نفسش را بسته بود نداشت.بازو گشود با ذوق و شوق فرزندش را تنگ در آغوش کشید .پروین جلو رفت و ظرف آب را که داشت واژگون می شد از دست مادر گرفت. علی اکبر با لحن قاطع و مهربان گفت بسته حاج خانم رفقاش جلوی در منتظرند.»هاشم سه بار قرآن که پدرش بالای دست گرفته بود گذشت آن را بوسید و روی پیشانی گذاشت .مردانه دست پدر را فشرد و به کوچه پا گذشت. چند لحظه بعد گام به گام و دوش به دوش دوستانش به راه افتاد.صدای ریخته شدن آب را پشت سرش شنید .دیگر برنگشت تا چشم های نمناک و انگشت‌های لرزانی که دانه های تسبیح را می گرداندند و لب های خاموش را که نجوا گونه به دعا می جنبیدند ببیند. 🌹🌹🌹🌹 ادامه دارد... در واتس اپ👇 https://chat.whatsapp.com/BwMzXYHqYVrEhEZrFmI872 در ایتا👇 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌸🌺🌸🌺🌸🌺 اﺳﺎﻣﻲ ﺑﺮﻧﺪﮔﺎﻥ ﻣﺴﺎﺑﻘﻪ ﻧﻘﺎﺷﻲ ﻛﻮﺩﻛﺎﻥ 👇🌺👇🌺 1.حسین مقصودی«شیراز» 2.محدثه حیدری«شیراز» 3.مریم کیانی«شیراز» 4.نازنین فاطمه قراباغی«شهرستان فامنین» 5.فرشته وفاداری«شیراز» 🌺🌸🌺🌸 اﻧﺸﺎاﻟﻠﻪ ﻃﺒﻖ ﻭﻋﺪﻩ اﻱ ﻛﻪ ﺩاﺩﻳﻢ ﺑﻪ ﮔﻞ ﭘﺴﺮا و ﻧﺎﺯﻧﻴﻦ ﺩﺧﺘﺮاﻱ ﻋﺰﻳﺰﻣﻮﻥ ﻳﻚ ﻫﺪﻳﻪ 50 ﻫﺰاﺭ ﺗﻮﻣﺎﻧﻲ اﻫﺪا ﻣﻴﺸﻮﺩ 👏👏👏 اﻧﺸﺎاﻟﻠﻪ ﭘﺪﺭ و ﻣﺎﺩﺭ ﻫﺎﻱ ﺧﻮﺏ اﺯ ﻃﺮﻑ ﺷﻬﺪا و ﺧﺎﺩﻣﻴﻦ ﺷﻬﺪا ﺑﺮاﻱ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﻳﻪ ﻫﺪﻳﻪ ﺧﻮﺏ ﺑﻤﻨﺎﺳﺒﺖ ﻋﻴﺪ ﻏﺪﻳﺮ ﺑﺨﺮﻧﺪ 😊😍 🌹🌹🌹 ﺗﺎﺯﻩ ﻳﻪ ﺧﺒﺮ ﺧﻮﺏ: ﺑﻪ 9 ﻧﻔﺮ ﺩﻳﮕﻪ ﻫﻢ ﻗﺮاﺭﻩ ﻳﻪ ﺟﺎﻳﺰﻩ ﻛﻮﭼﻜﺘﺮ ﺑﺪﻫﻴﻢ ﺑﺎﻧﻲ ﻫﺎﻱ ﺧﻴﺮ ﻗﺮاﺭ ﺷﺪﻩ ﺑﻪ 9 ﻧﻔﺮ,ﺩﻳﮕﻪ ﻫﻢ ﺟﺎﻳﺰﻩ ﺑﺪﻥ ✅😊✅😊 اﻳﻦ ﻋﺰﻳﺰاﻥ 👇 ﻫﻢ ﻋﻼﻭﻩ ﺑﺮ ﻭﻋﺪﻩ ﻗﺒﻠﻲ, ﻧﻔﺮﻱ 20 ﻫﺰاﺭ ﺗﻮﻣﺎﻧﻲ, ﻫﺪﻳﻪ ﻋﻴﺪ ﻏﺪﻳﺮ ﺩﺭﻳﺎﻓﺖ ﻣﻴﻜﻨﻨﺪ 👇 6.سیداحمدنقیب القرا«شیراز» 7.زهرا سهرابی دولابان«هرمزگان» 8.ریحانه پیله ور«شیراز» 9.عاطفه دشتی«شیراز» 10.محدثه مسترشد«جهرم» 11.مطهره سادات نقیب القرا«شیراز» 12.نازنین زهرا زارع 13.محمدهادی عباس نژاد 14.فاطمه حزبه«آبادان» 🌷🌸🌷 ﻫﻴﻴﺖ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ
📝غروب بود که اتوبوس ها با بدنه شیشه‌ای آغشته به گِل وارد پادگان شده و پشت سر هم صف کشیدند.پاسدار جوانی از ساختمان بیرون آمد بلندگوی دستی را برداشت و رو به داوطلبانی که به انتظار اعزام در محوطه تجمع کرده بودند گفت: «برادران توجه کنند اتوبوس‌ها آماده حرکته. هرچه سریعتر وسایل شخصی تان را بردارید و سوار بشید» هاشم کنار پنجره نشسته و از لابلای گِل های شیشه به جمعیتی که برای بدرقه پشت میله های پادگان جمع شده بودند نگاه کرد. و پدر و مادرش را دید که که نگاه سردرگم شان را در جستجوی او به اتوبوس ها دوخته بودند.بالاتنه را از پنجره بیرون برد. دستانش را دور دهان حلقه کرد و فریاد زد:« پدر..!» علی اکبر نگاهش را روی پنجره های گرداند و به محض دیدن او به رودابه گفت: «اوناهاش پدر صلواتی اینجا هم دست از این کاراش برنمیداره. ببین چطور از پنجره آویزان شده» _برو تو مادر می‌افتی ها.. اتوبوس دوباره به راه افتاد _خداحافظ !مواظب خودتون باشین. براتون نامه مینویسم. دعا یادتون نره هر وقت رفتید شاهچراغ . دقایقی بعد جمعیت آرام و ساکت به راه افتاد و مقابل پادگان خلوت شد پاسدار جوانی از پشت نرده ها لیوان آبی به سوی رودابه دراز کرد. _بفرما خانم اعتمادی! شگفت زده به چهره او خیره شد ناباورانه پرسید: _شما هستی آقا مصطفی؟! وقتی خواست لیوان را بگیرد چشمش به آستین دست راستش افتاد که کنار بدنش آویزان بود. 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 _خب بچه ها، بهتره دیگه برگردیم! وقت زیادی تا روشن شدن هوا نمونده یا علی! هاشم اینها را با صدایی خفه گفت و در تاریک و روشن ابر و ماه سعی کرد چهره همراهانش را از نظر بگذراند. آنگاه از جا بلند شد و پیشاپیش رضا و منصور به طرف منطقه‌ای که نیروهای خودی مستقر بودند به راه افتاد. هنوز راه چندانی نرفته بودند که چیزی در تاریکی توجهش را جلب کرد و با اشاره دست آنها را نگه داشت. منصور آهسته پرسید: چی شده؟! انگار اونجا خبرهایی هست! رضا به جایی که اون نشان داده بود خیره شد. _آره انگار مهمون داریم! هاشم خندید. _نه اونا مهمان گیرش اومده انگار یادش رفته که در خاک عراقیم. منصور همانطور که با نگاهش تاریکی را می کاوید پرسید: _«جریان چیه؟» هاشم نشست و به آنها هم اشاره کرد که بنشینند. آنگاه پوزخندی زد: _فکر کنم یکم راه را عوضی اومدیم ،اینجا ظاهراً مقرر عراقی هاست! رضا گفت: غیر ممکنه!! پس چطور چند ساعت پیش که اومدیم خبری ازشون نبود!! _حق با توئه!ممکنه گشتی باشند. شاید هم نقل و انتقال دارند. به هر حال فعلاً که هستند, تعدادشان هم ظاهراً کم نیست! منصور گفت:« اینکه خیلی بد شد !بچه ها منتظر نتیجه شناسایی هستند» _اتفاقاً به همین دلیل خیلی هم خوب شد که با آنها روبرو شدیم. باید حسابی چشم و گوشمون را باز کنیم، ببینیم جریان از چه قراره !سوغاتی خیلی خوبی برای بچه ها میشه! رضا با صدایی هیجان زده گفت: البته به شرط اینکه جون سالم به در ببریم. _توکل به خدا !!دیگه نباید خیلی معطل کنیم .بچه ها دلشون شور میزنه! و واقعا هم می دانست که جز توکل کردن هیچ راه دیگری ندارد. روبرو شدن با نیروهای عراقی آن هم در آن مکان و در آخرین ساعت تاریکی ،می توانست نتیجه شناسایی آنها را به کلی به مخاطره بیاندازد .اما نخواست افرادش ذره‌ای ترس و دودلی را در رفتار و گفتار احساس کنند. منصور پرسید: حالا باید چه کار کنیم؟! رضا پیشنهاد داد: بهتر است آنها را دور بزنیم! هاشم نگاهی به افق انداخت _وقت نداریم .هوا به زودی روشن میشه !در حال حاضر تنها راه گذشتن از کنار آن هاست .در ضمن یادتون باشه که باید از کارشون سردربیاریم ممکنه خبر مهمی باشه! 🌹🌹🌹🌹 ادامه دارد... در واتس اپ👇 https://chat.whatsapp.com/BE71umQBe1UB84MK8aPoYv در ایتا👇 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
📝سکوت و تاریکی و نا آشنا بودن به منطقه شرایط دشواری را به وجود آورده بود .گاهی صدای نامفهوم یا جنبیدن سایه‌ی نظر آنها را جلب می‌کرد .گهگاه که مهتاب از میان تکه های سرگردان ابر پایین میریخت، از ترس دیده شدن پشت برآمدگیهای زمین دراز می‌کشیدند. هاشم آهسته گفت:«آماده باشین، به محض این که ماه پشت ابر رفت باید خودمونو جلو بکشیم،» نگاهی به ماه که پشت تکه ابری می‌رفت انداخت وو سینه‌خیز به طرف جلو حرکت کرد و خود را به تل کوچک خاک رساند. رضا و منصور نیز خود را به او رساند و با اشاره به دستش دوباره به حرکت درآمدند. بالای تل خاک ناگهان چشمانشان به چند شبح بزرگ برخورد و سراسیمه سینه به خاک چسباندند .منصور آهسته پرسید: «تانکه؟!!» _نه به نظرم خودرو باشه .. جیپ. _چند تا هست؟ _دوتا یا سه تا !دقیقا نمیدونم! _حالا چیکار کنیم؟! _هیچی. ادامه میدیم .راه برگشت نداریم! هاشم سر بلند کرد و به آن طرف سرک کشید. درست دیده بود. سه جیب به فاصله کنار یکدیگر پارک کرده بودند.از تل خاک سرازیر شد و خود را پشت اولین جیپ رساند و از زیر آن چند جفت پوتین را دید که از آنجا دور می‌شدند. سنگریزه ای برداشت و به طرف همراهانشان پرتاب کرد رضا آهسته گفت: «داره به علامت میده که بریم پهلوش» حالا پشت سومین جیب بودند .بعد از آن دیگر هیچ جان پناهی که خود را پنهان کنند نبود .صدای رفت و آمد و گفت و گوی عراقی ها نزدیک و نزدیک تر می شد .هاشم احساس کرد برای اولین بار دچار ترس شده .از سویی می‌دانست درگیری با آنها نتیجه ای جز نابودی عملیات شناسایی ندارد و از سوی دیگر هیچ راه فراری در مقابل شان نبود. ناگهان چشمش به چیزی افتاد که چند متر آن طرف‌تر روی زمین بود .به آن خیره شد و منتظر بیرون آمدن ماه مانند ابر ها به کندی و سنگینی حرکت کردند .بالاخره لحظه ای مهتاب روی زمین فرو ریخت و توانست درخشیدن کم سوی لوله فلزی قطوری را ببیند. فکری در ذهنم جرقه زد و آهسته به همراهانش گفت: «اونجا به یک لوله بزرگ روی زمین افتاده باید بریم داخلش قایم بشیم» اسلحه های شان را روی دوش محکم کردند و آماده حرکت شدند. به محض بلند شدن لوله اسلحه به سپر جیپ خورد و صدای خشک برخورد دو فلز در فضا پیچید. ناگهان صدای همهمه و گفت و گوی عراقی‌ها قطع شد. هرسه سراسیمه به راه افتادند و خود را به لوله رساندند و درون آن جا گرفتند. صدای پای عراقی ها دوباره بلند شد. یکی از آنها فریاد زد و چیزی به عربی گفت و به دنبالش چند نفر شروع به دویدن کردند. منصور زیر لب گفت:« باید اشهدمون را بخوانیم» هاشم جواب داد:« بهتره اول وجعلنا را بخونیم» لب ها به زمزمه باز شد و قلب ها به تپشی تند و نامنظم افتاد. صدای گفتگوی دو سرباز عراقی که با گامهایی مردد و کوتاه به لوله نزدیک می‌شدند به گوششان خورد .چشم‌ها را بستند و منتظر ماندند و در دل دعا می خواندند. هاشم به دهانه لوله نگاه کرد و دو جفت پوتین را دید که لحظه ایستادند و دوباره به راه افتادند .اسلحه اش را روبروی دهانه لوله گرفت و به رضا و منصور هم علامت داد که مواظب طرف دیگر باشند. صدای رفت و آمد نیروهای عراقی به گوش می‌رسید و گاهی فرمانده شان دستوری می داد و به دنبال آن چند نفر به سوی می دویدند.کم کم روشنایی از دهانه لوله وارد شد و پلکای خسته آن سه آرام آرام سنگین و روی هم رفت .هاشم انگار با خودش حرف بزند زمزمه کرد: _گمونم میخوان اینجا کانال بزنند حالا هم اومدن برای شناسایی و برنامه ریزی! آخرین کلماتش را گفت چشم هایش روی هم رفت .چشم که باز کرد همه جا روشن شده بود. تا دهانه لوله پیش رفت و سرک کشید .هیچ اثری از نیروهای عراقی نبود و فقط رد چرخهای سه جیپ روی خاک‌های نرم به جا مانده بود! 🌹🌹🌹🌹 ادامه دارد... در واتس اپ👇 https://chat.whatsapp.com/BE71umQBe1UB84MK8aPoYv در ایتا👇 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
📝 فرمانده قرارگاه نگاه نافذش را به حاج کاظم حقیقت دوخت که همانطور بی هدف قلمش را روی کاغذ سفیدی که زیر دستش بود حرکت می داد و خطوط نامفهومی میکشید و غرق در افکارش شاید به نخستین روزهای آشنایی اش با هاشم می‌اندیشید بالاخره قلم اش را روی زمین گذاشت. _بیشتر از یک سال که اونو میشناسم .برای چند روزی مهمان تیپ امام سجاد بودیم که باهاش آشنا شدم .صمیمیت و اخلاقش باعث شد خیلی زود با هم اخت بشیم .از همون موقع هر وقت که گذرمون به اونجا می افتاد ،اول می رفتیم سراغ او .بعدش هم که منتقل شد به تیپ المهدی و پس از مدت کمی که توی واحد عملیات واحد ما یعنی اطلاعات اومد. تقریباً یک سال با هم بودیم. درهرصورت نظر من مثبته! بچه لایقی و برای این کار کاملاً مناسب است» فرمانده با خیالی آسوده تر از قبل گفت: «بسیار خوب چون آقای اعتمادی جز واحد‌شمارش, خودتون باهاش صحبت کنید و کاملاً موضوع را برایش توضیح دهید» هاشم بیرون سنگر نشسته بود و به عملیاتی که در پیش داشتند می‌اندیشید .حاج کاظم همانطور که چشم به در دوخته بود آرام آرام به سویش رفت ،به جوانی فکر می‌کرد که قرار بود به زودی مسئولیت بزرگ به عهده بگیرد .مسئولیتی که هیچ تناسبی با سن و سالش نداشت. با همین افکار جلو رفت و دست روی شانه‌اش گذاشت. هاشم چشم از غروب برداشت و به محض دیدن او از جا بلند شد و سلام کرد .حاج کاظم لبخندی زد _خسته نباشی ،تنها نشستی! هاشم دوباره برگشت و به تیغه های سر به فلک کشیده کوه‌ها زل زد و جواب داد: _آدم هیچ وقت تنها نیست _منظورت اینه که مزاحم شدم؟ _نه اصلاً پیش از آمدن شما هم تنها نبودم. حاج کاظم که با احساسات آشنا بود سری تکان داد _بگذریم موضوع مهمی هست که باید در موردش صحبت کنیم حوصله داری؟! هاشم مشغول بالا زدن آستین هایش شد. _اگر مفصل بهتر بزاریم برای بعد از نماز. صدای اذان از مقابل سنگر تبلیغات بلند شد. هر دو وضو گرفتند و کنار هم به نماز ایستادند و سپس هاشم روی تخته سنگی نشست. _در خدمتم. حاج کاظم اگر چه در دل هیچ شکی نسبت به لیاقت و شایستگی او نداشت، اما حالا که میخواست مسئولیت بزرگی را به جوانی بیست و چند سال واگذار کند دچار تردید شده بود با این وجود نفس عمیقی کشید. _راستش فرماندهی تصمیم گرفته از این به بعد از قسمت اطلاعات به واحد عملیات بری و مسئولیت یکی از دو محور عمده عملیاتی را به عهده بگیری. علتش هم اینه که در محور غرب هنوز هیچ عملیات گسترده‌ای صورت نگرفته. خودت میدونی که توی این محور درگیری تنگاتنگی با نیروهای دشمن پیش بینی میشه. فرماندهی هم روی تجربه تو حساب کرده و به خصوص به خاطر اهدافی که این عملیات دارد. یعنی آزاد کردن شهرهای کردنشین از زیر آتش عراقی‌ها و تصرف ارتفاعات مهم منطقه و دست آخر پادگان حاج عمران. بنابراین باید با تمام نیرو مسئولیت را قبول کنی. حرف حاجی که تمام شد هاشم را زیر نظر گرفت و به چهره اش زل زد تا عکس العمل او را از شنیدن آن پیشنهاد ببیند. اما با کمال تعجب تنها یک لبخند آرام و محو روی صورت هاشم دید.هنوز نتوانسته بود افکارش را جمع کند که هاشم گفت:« حقیقتش مدتی که دارم به این موضوع فکر می‌کنم» _ولی این تصمیم تازه گرفته شده که تو.. _نه منظورم مسئولیت جدید نیست .عملیات در محور غرب رو‌میگم. ممکنه چیزی که می خوام بگم براتون عجیب باشه. هاشم نگاه دیگری به ارتفاعات پیشروی کرد و مانند پهلوانی که حریفش را سبک و سنگین می‌کند خوب آنها را برانداز کرد. ما دو منطقه عمده درگیری با دشمن داریم یکی جنوب که به خاطر گرما و بارندگی و باتلاق هایش محدودیت‌های زیادی برای ما به وجود میاره یکی دیگه هم غرب ارتفاعات صدرا همون میشه اگر بخواهیم عملیات گسترده و منظم را فقط در جنوب داشته باشه ممکنه حالا حالاها نتوانیم نتیجه جنگ حساب کنیم. حاج کاظم با توجه به او خیره شد و منتظر ادامه حرفش ماند. _به هرحال نظر من اینه که در این عملیات با استعداد واحدهای منظم ای مثل لشکرهای پیاده یا مکانیزه وارد بشیم. _جدی که نمیگی؟! _چرا اتفاقا خیلی هم جدی گفتم! 🌹🌹🌹🌹 ادامه دارد... در واتس اپ👇 https://chat.whatsapp.com/BE71umQBe1UB84MK8aPoYv در ایتا👇 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📝 _چی داری میگی؟!! متوجه نیستی که داریم درباره منطقه کوهستانی غرب حرف میزنیم؟! _گفتم که ممکن است تعجب کنید .ولی من در این باره زیاد فکر کردم. انگار یادتون رفته که من بزرگ شده کوهستانم! _میدونم ولی این خیلی فرق میکنه! تا حالا کی شنیده که در منطقه کوهستانی جنگ منظم اون هم با استعداد لشکر انجام شده باشه!؟ هاشم خندید _این که مهم نیست .از این به بعد خیلی ها می شنوند! حاج کاظم ساکت شد و دوباره نگاهش را روی ارتفاعات سر به فلک کشیده مقابلش که اینک در تاریکی فرو رفته بود لغزاند.  در سکوت کامل به سخنان او اندیشید و با خود فکر کرد که اگر این حرف ها را از زبان کسی دیگر شنیده بود و با قاطعیت تمام با آن مخالفت می‌کرد .اما شناختی که از هاشم داشت و اجازه نداد که به راحتی از کنار پیشنهاداتش بگذرد. بنابراین پس از سکوت طولانی گفت:« باید این مورد را با شورای فرماندهی درمیان بگذاری و نظات را کاملاً توضیح بدی. به هر صورت تصمیم به آنهاست. ولی من خودم یک پیشنهاد دارم. تو ادریس بارزانی را میشناسی؟» _پسر ملا مصطفی؟! _آفرین میدونی که ملا مصطفی سرکرده گروه بارزانی ها در غربه!ادریس هم سالها تجربه جنگ و مبارزه در مناطق کوهستانی کردستان عراق را دارد. _درسته حالا پیشنهاد شما چیه؟! _پیشنهاد من اینه که با او ملاقات کنیم و در مورد طرح تو باهاش مشورت کنیم. مطمئنا نظراتتون خیلی میتونه مفید باشه! هاشم سری تکان داد: «موافقم» _پس تمام این مطلب را با شورای فرماندهی مطرح می‌کنیم اگر موافق بودند با هم دیگه میریم سراغ ! 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 ادریس نگاه خیره اش را از صورت جوان هاشم گرفت. بلند شد و متفکرانه شروع به قدم زدن کرد. انگار داشت یک بار دیگر تمام آنچه را که او گفته بود در ذهنش مرور کرد و یا شاید هم پیش خود می اندیشید که آیا به راستی آن سخن از دهان جوانی که به زحمت به سن ۲۰ سالگی رسیده بیرون آمده است.؟!! حاج کاظم در تمام مدت ساکت نشسته و واکنش‌های ادریس را زیر نظر گرفته بود. به‌خوبی امواج ناباوری را در نگاه او می دید. امیدوار بود تا دلایل و توضیحات مردی که سال‌ها زندگی اش را در مبارزات و درگیری‌های کوهستانی با حکومت عراق و نیروهای نظامی اش سپری کرده ، هاشم را قانع کند که طرحش از آغاز محکوم به شکست است. نگاهش متناوباً چشمان منتظر هاشم و چهره ناباور ادریس را می پایید .انتظار هاشم برای شنیدن پاسخ ادریس کمتر از حاج کاظم نبود .اما برخلاف  او به موفقیت طرحی که در ذهن پرورانده بود ایمان داشت و خود را آماده دفاع و اثبات نظراتش می‌کرد. ادریس با خودش اندیشید، این جوان یا باید بسیار ساده و مبتدی و شوریده باشد و یا اینکه از فکری بلند و مدیریتی بالا برخوردار است .هاشم که صبرش لبریز شده بود اندام ورزیده و چهره مصمم او را که با صلابت خاصی روبرویش ایستاده بود از نظر گذراند. با حالتی بین شوخی و جدی گفت:« پیشنهاد من خیلی عجیب بود؟!» _موضوع اینه که شما خیلی جوانی ولی مثل فرمانده کهنه‌کار میدان نبرد حرف های بزرگ می‌زنی.ولی راستش من هنوز مطمئن نیستم که چقدر درباره چیزهایی که گفتی فکر کردی !آیا واقعا صددرصد به موفقیت آن اطمینان داری؟! هاشم با نگاه از حاج کاظم اجازه گرفت و پاسخ داد :«من ساعت‌ها روبروی رقیب یعنی ارتفاعات غرب نشسته‌ام. بهش زل زدم به تمام جوانب کار فکر کردم و با تمام مجموعه شرایطی که در محورهای غرب و جنوب داریم به این نتیجه رسیدم و قصد دارم ثابت کنم که در صورت لزوم اجرای عملیات منظم در کوهستان امکان دارد» 🌹🌹🌹🌹 ادامه دارد... در واتس اپ👇 https://chat.whatsapp.com/BE71umQBe1UB84MK8aPoYv در ایتا👇 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
📝 ادریس اگرچه تحت‌تاثیر اعتماد به نفس آن جوان بیست ساله قرار گرفته بود، اما سابقه طولانی مبارزاتش در آن منطقه به او اجازه نمی‌داد مانند او به نتیجه چنان عملیات امیدوار باشد. دوباره نشست نگاهش را در نگاه او گره زد. _ظاهراً شما تصمیمتون را گرفتین، ولی اگه بتونین اینجا انجام عملیات منظم انجام بدین و حاج عمران را از دست عراقی ها بگیرین. من کلید بغداد را دو دستی تقدیمتون می کنم! هاشم لبخندی زد: «پس بهتره از همین حالا به فکر آماده کردن کلید بغداد باشید!» 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 ساعت ۱۲ شب بیست و نهم تیر ماه سال ۶۲ ،نیروهایی که ساعت‌ها در انتظار نبردی سنگین لحظه‌شماری می‌کردند با دلی پر آرزو و لب هایی که هرکدام دعایی را زمزمه می‌کردند به سوی منطقه حاج عمران هجوم بردند. چند روز از شروع عملیات گذشته بود و اینک هاشم دوش به دوش و پا به پای نیروهای تحت امرش، درها و ارتفاعاتی را که آنها را از نیروهای عراقی جدا می‌کرد، پشت سر می‌گذاشتند. فرماندهان عراقی بهت زده، حرکت غیر قابل پیش بینی نیروهای ایرانی را زیر نظر گرفته و به دنبال تدابیری بودند تا به هر گونه ای این هجوم را متوقف سازند .دشواری عمل در کوهستان و وجود ارتفاعات که نیروهای ایرانی را از تیررس محفوظ می داشت، امکان مقابله را از آنها گرفته بود. دست آخر ستاد فرماندهی تنها راه را استفاده از هلیکوپترها دید. یکباره چندین فروند هلی کوپتر نظامی عراق به قصد هلی بُرد نیروهای ایرانی وارد آسمان منطقه شدند و پژواک غرش آنها بین دیوارهای کوهستان طنین انداخت. حاج کاظم نگاهی به آسمان بالای سرش انداخت .هلیکوپترها گاهی چنان نزدیک می‌شدند که احساس می‌کرد می‌تواند به آنها آویزان شود. به زودی مسلسل ها از دل آسمان افراد را نشانه گرفتند. هر بار صخره متلاشی می شد و یا نیروهای کشته و مجروح به پایین می غلتیدند. برای لحظه ای شک و تردید سراپایش را گرفت و به یاد حرفهای ادریس بارزانی افتاد و به دنبالش ساعت‌ها بحث و گفتگو و مخالفت هایی که در شورای فرماندهی با نظرات هاشم شده بود از مقابل نظرش گذشت. خسته و بی رمق با تخته سنگی تکیه داده به دره زیر پایش نگاه کرد که نیروهایش بی امان از دامان کوه بالا می رفتند و با دیدن این صحنه کمی قرار گرفت و بی اختیار نگاهش را به جستجوی هاشم همچنان روی صخره‌ها گرداند.انگار نیاز داشت با یکی مثل او صحبت کند تا نسبت به درستی عملیات اطمینان بیشتری پیدا کند. چشمش به هاشم افتاد که لنگ لنگان از دره پایین می رفت. یکباره ته دلش خالی شد و دلشوره به جانش افتاد. آسیب دیدن هاشم در آن بحبوحه یعنی..... برخاست. اطرافش را پایید.نظر دیگری به هلیکوپترها که آسمان را جولانگاه کرده بودند انداخت و به سوی هاشم به راه افتاد. هاشم پشت صخره‌ای پناه گرفته و در حالی که از درد به خود می پیچید و چوبدستی اش که چند متر پایینتر افتاده بود خیره شد. جراحت پای راست چالاکی اش را گرفته بود منتظر فرصت کوتاهی بود که دور از آسیب مثلثی ها چوبدستی اش را بردارد. حاج کاظم در چند قدمی ایستاد هیچ حرفی از کنارش گذشت چوبدستی را برایش بالا برد آن را به طرفش دراز کرد. _اوضاع پاسخ خرابه؟! هاشم سر بلند کرد و لبخند محوی روی لبانش نشست _نه چیزی نیست یه خراش جزئیه! حاج کاظم کنارش نشست و پرواز هلی‌کوپترها را نگاه کرد. _هاشمی که من میشناسم به خاطر یک خراش جزئی زمین گیر نمیشه. هاشم حرف را کش نداد و گفت: «کمکم کن بلند شم. کاظم برخاست زیر بازویش را گرفت .اما هنوز بر نخواسته بود که یکباره غرش چند هلیکوپتر در فضای بالای سرشان طنین انداخت .صدا به حدی نزدیک بود که احساس کردند قصد دارند روی سر آنها فرود آید.هر دو کنار هم رو به آسمان دراز کشیدن و لوله مسلسل هایشان را به طرف بالا گرفته و شلیک کردند.هلیکوپترها به سرعت چرخی زدند و از آنجا دور شدند. حاج کاظم گفت:« بدجوری دارند جولان می دهند» هاشم خندید و گفت:« به دل نگیر !نمیتونن کار زیادی بکنند. یعنی همین ارتفاعات بهشون اجازه نمیده .حالا کمک کن بلند شم» _ولی آخه تو با این پا توی این کوه و دره چه کار میتونی بکنی؟! بهتره برگردی عقب! _نگران من نباش! سعی کن مواظب بچه‌ها باشی !هواشونو داشته باش! و بی آن که مجال صحبت دیگری بدهد به راه افتاد به طرف پایین دره سرازیر شد ‌.حاج کاظم با عصبانیت غرید: _کجا داری میری؟! _باید ارتفاعاتی را که گرفتیم حفظ کنیم. نباید بگذاریم پشت اونا هلی برد کنن! 🌹🌹🌹🌹 ادامه دارد... در واتس اپ👇 https://chat.whatsapp.com/BE71umQBe1UB84MK8aPoYv در ایتا👇 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb