#شب_جمعه_شب_زیارتی_ارباب
کربلایت به خدا قبله ی دلهاست حسین
شب جمعه حرمت محشر کبراست حسین
«مادرت» آمده با ذکرِ «بُنَیَّ قَتَلوکْ»
عطر سیب حرمت جلوه ی زهراست حسین
#صلی_علیک_یااباعبدالله ع
🍃🌹🍃🌹
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🥀🌺🌿🌺🥀
با هر نفسے سلام ڪردن عشق است
آقا بہ تو احترام ڪردن عشق است
اسم قشنگت بہ میان چون آید
از روے ادب قیام ڪردن عشق است
#سلام🤚
#امام_زمانم
#اللّھمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج
🥀🌺🌿🌺🥀
@golzarshohadashiraz
🌷باران می آمد. محمد از جبهه آمده بود. گفت داداش پول می خواهم.
_ﮔﻔﺘﻢ: برای چی؟
_ﮔﻔﺖ :می خوام برم مشهد!
حقوق محمد را من می گرفتم و براش پس انداز می کردم. گفتم نمی دم. امسال که مشهد رفتی. پول هم برای ساخت خونه ات نیاز هست.
دیگه چیزی نگفت. گفت پس پوتینت را بده.
پوتین من نو بود. مال محمد مندرس و سوراخ. گفتم بردار.
من رفتم بیرون. وقتی برگشتم. قفل صندوق را شکانده و پول برداشته بود. دو روز بعد از مشهد برگشت. گفتم آنقدر واجب بود که قفل را بشکنی؟
گفت باید از امام رضا برات شهادت می گرفتم!
گفتم حالا گرفتی؟
گفت اره. اگر خواهر و مادر را راضی کنم دیگه این بار شهید می شم.
پوتین کهنه اش را پوشید و رفت تا رضایت آنها را هم بگیرد که گرفت.
آخرین دیدارمان بود. من ماندم و صندوق و قفلی شکسته که هر روز به یاد آخرین زیارت مشهد محمد آن را نگاه می کنم....
بر شی از کتاب ستاره سهیل
🌾🌷🌾
#شهید محمد اسلامی ﻧﺴﺐ
#شهدای_ﻓﺎﺭﺱ
فرمانده گردان امام رضا علیه السلام
🌷🌷
#ڪانال_گلزارشهدا
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_حاج_منصور_خادم_صادق*
* #نویسنده_بابک_طیبی*
* #قسمت_سوم*
گفت:«ای ننه خدا میدونه بعد اونا این خونه چند دست گشته»
آشپزخانه کوچکی از سوی حیاط دیده می شد.
آقای یحیی شروع کرد به گفتن از وضع خانه زمانی که آنها زندگی می کردند.
خانه ای که به تصویر میکشید فرق هایی با خانه فعلی داشت.پله های کنار در حیاط پیچ می خوردند و می رفتند پشت بام.بازی وسط حیاط بود و مادر یحیی و منصور با آبی که از چاه می کشید رخت های بچه ها را در آن می شست. همان جایی که ایستاده بودیم تا همین چند سال پیش اتاق بوده.اتاقی که وقتی آقا یحیی از آن میگفت آه بلندی میکشید ولی انگار که در چشمهایش چیزی مثل قصه ی گذشت سال ها را می پوشاند.
اصلاً در ذهن نمی گنجید یک خانواده هشت نفری توانسته باشند در اتاقی به اندازه آن زندگی کنند.
سرم را پایین انداختم و زل زدم به پاهایم. نمیدانم چرا ولی دوست داشتم با آنها روی کاشی های حیاط زاویه مخصوصی بسازم.
آقای یحیی نم نم دور حیاط میچرخید.دست چپش در جیب بود و با دست راستش دیواری را نشان میداد و میگفت: آن وقتها به خاطر باران خوردگی شکم داشته.
اصرار داشت قدم بزنم روی کاشیها تا با زوایای مختلف خانه قدیمی شان آشنا شود و برای نوشتن حس بگیرم.اما من به پایم نگاه میکردم که زاویه دلخواهی با کاشی ها ساخته بود به همان جایی چسبیده بود که باید بچسبد.گفتم راحتم و ادامه داد .
تصویر های سیاه و سفید و متحرکی با طنین صدای آقای احیا بر روی کاشی ها می دیدم:
از پدربزرگش حاجحیدر میگفت که در منزل صدر رضوی یکی از چهار ملاک بزرگ وقت شیراز،که از قضا از معتمدین مردم دار بوده و رعیت نواز، آشپزی می کرده.
برو بیایی داشته ولی رفت و آمدی درخور ملاکان،نداشته.
می گفت صدر رضوی گاه گاه دستی به شانه های حاج حیدر می زده و از اینکه با آمدن او خوراک خانه اش برکت گرفته. تشکر میکرده.
*فامیل، از دوران رضاخان و روی کار آمده بود و به خاطر حلال و حرام کردنش در بین ملاکان به خادم صادق شهرت یافته بود* که بعدها هم در سه جلد بچه ها و نوه هایش همین فامیل به یادگار ماند.
می گفت که حاج حیدر در مجالس آقا امام حسین هم آبگردان در دیگ می چرخانده و در یکی از همین مجالس در دهه محرم،مردی را می بیند که با یا حسین سر دیگ ها را برمی دارد و وقتی بخار برنج های قدیم اثر دلنشینی را در اطراف می افشاند،کفگیر در دیگ می زند،بالا می آورد،تکانش میدهد که برنج ها به هم نچسبند و با هر یا حسین بشقابی را پر کرده و به ملت میدهد.
از هیأت او خوشش می آید. سر حرف را باز می کند.و دو طرف با تک و طایفه هم بیشتر آشنا می شوند تا دوستی دیرینهای شروع شود.
از آن سر هر جا که حاج حیدر برای سفره آقا،کفگیر را تکان تکان میداده،عزاداران بوی آشپزی کل محمد تقی را هم می شنیدند.
آقای یحیی گفت تا رسید به پدرش وقتی ده ساله بوده و اینکه روزی حاجحیدر دست او را میگیرد و پیش حاج محمد سیف که کفاشی داشته می برد. ابراهیم ۱۱ ساله تا مدت آ
ها نمی میدانسته ۱۲ ریال حقوق هفتگی اش را حاجحیدر به استادکار میداد تا آخر هفته به پسرک بدهد.
لذتی که پسرک ۱۰ ساله آخرهفته ها می برده باعث میشود هنوز که هنوز دست از سر کفاشی بر ندارد.
چند وقتی که میگذرد حاج سیف هفتگی ابراهیم را از حاج حیدر نمی پذیرد و از این هفته ابراهیم اولین حقوق راست و درستش را از استاد کار میگیرد.
ابراهیم ۱۷ ساله که می شود روزی در برگشت از مغازه خستگیش را در امامزاده رکن الدین می تکاند.ضریح کوچک را میچسبد و زمزمه میکند که خدایا میشود حقوقم ۵ تومان شود و می شود.یکی از دوستان و هم صنفهای حاج سیف اخلاق و کار او را می پسندد و با خواهش و تمنا حاج سیف را راضی میکند که ابراهیم با حقوق بیشتر در مغازه او کفاشی کند.کم کم شرایط برای کفاش جوان مهیا میشود تا دم غروب ها برای برگشتنش از مغازه، قلبی لحظه شماری کند.
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
9.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞 #هدایت | #ببینید
🚩هدایت امام زمانی
🎙راوی: حسین یکتا
#امام_زمان عج
#جمهوری_اسلامی
🍃🌷🍃🌷
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#سیره_شهدا
🌷سال 61 بود. در منطقه دهلران. برای منفجرکردن پلی به عمق مواضع دشمن نفوذ کرده بودیم.بستن موادمنفجره تا اذان صبح طول کشید. همزمان یک ماشین عراقی از روی پل رد می شد که پنچر شد. چند سرباز عراقی پیاده شدند. از شانس ما لاستیک زاپاس قل خورد به سمت ما. یکی از عراقی ها با چراغ قوه آمد پائین. مجید به نماز صبح ایستاده و بلند نمازخواند می خواند. چندباربه پایش زدم،صدایش راکم نکرد.
گفتم یواش، یواش.
عراقی آمد. با آنکه روی سر ما بود، بدون آنکه متوجه ما شود برگشت. نمازش که تمام شد گفتم چرا صدایت را کم نکردی. گفت: نماز صبح را باید بلند خواند،چرامی ترسید خدا گوشهای آنها را کر میکند، اگر هم خواست خدا به اسارت ما باشد راه فراری از آن نداریم.
#شهید عبدالمجید آزادی خواهان
#شهدای_فارس
شهادت: عملیات خیبر
#یادش_صلوات
🍃🌹🍃🌹
#ڪانال_گلزارشهدا
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ #تلنگرانه | #شهید_زین_الدین
🎥 وقتی شهید زین الدین اینگونه در مورد #امام_زمان عج و گناهانش صحبت میکند ما چه چیزی برای گفتن داریم؟
🌱🌹🌱🌹
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🔰 دعا، توسل، استغفار؛ توصیههای حضرت آیتالله خامنهای برای بهرهبرداری معنوی از ماه رجب؛ خودسازی کنید
🔻 رجب، ماه صفا دادن به دل و طراوت بخشیدن به جان است؛ ماه توسل، خشوع، ذکر، توبه، خودسازی وپرداختن به زنگارهای دل و زدودن سیاهیها و تلخیها از جان است. دعای ماه رجب، اعتکاف ماه رجب، نماز ماه رجب، همه وسیلهیی است برای اینکه ما بتوانیم دل و جان خود را صفا و طراوتی ببخشیم؛ سیاهیها، تاریکیها و گرفتاریها را از خود دور کنیم و خودمان را روشن سازیم. ۸۴/۵/۲۵
#ماه_رجب
#ماه_عبادت
🍃🌹🍃🌹
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
☘🌼🍂🌼☘
امـروز
در آهنـگ صبـح،شعــری بایـد گفـت:پُر از طـلوع
قصـه ای بایـد گفـت:پُر ازاحسـاس
و
ترانـه ای خوانـد،پُر از پـرواز...
#سلام🤚
#صبحتون_شهدایی🍃
☘🌼🍂🌼☘
@golzarshohadashiraz
✍شهید سپهبد قاسم سلیمانی:
اگر آرزوی شهادت دارید اگر دوست دارید شهید شوید اول باید شهیدانه زندگی کنید ، تا به آن مقام والای شهادت نائل شوید . مثالش مانند کسی است که اول باید علم بیاموزد ، بعد تلاش کند بعد عالم شود .
پس شهادت تنها آرزو نیست که هر وقت خواستی به آن دست پیدا کنید ، باید تلاش کنید ، برای آن بجنگید آن هم با شیطان نفس ات ، به خدا نزدیک شوید و درست عمل کنید تا به سر منزل مقصود برسید.
حاج قاسم سلیمانی
حاج حسین پورجعفری
#سرداردلها 🌷
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
✅ #وصیت_شهدا*
🔶دنيا محل آزمايش است . آزمايشی که در آن بايد خوبها از ناپاکها جدا شوند و جانشين خدا در روی زمين گردند پس سعی کنيد که اين آزمايش را به نحو احسن يعنی طوری که مورد قبول خدا باشد انجام دهيد و سربلند و سرافراز بيرون آييد .
و بدرستی که هر کس تواند از پس اين آزمايش بخوبی برآيد از رستگاران دنيا و آخرت خواهد گرديد.
🌸و برای اينکه خوب بتوانيد اين آزمايش را با سربلندی و افتخار انجام دهيد و سربلند و سرافراز از اين آزمايش بدر آييد بايد تمام اعمال و حرکات خود را منطبق با موازين اسلامی تطبيق دهيد . و هميشه طرفدار حق بوده باشيد و خود حق را پيروی کنيد اگر چه به ضررتان تمام شود و در تمام اوقات وقتی خواستيد کاری را انجام بدهيد. پيش از آن خدا را در نظر خود مجسم کرده و بر اعمال خود ناظر ببينيد که اين کاری که می خواهم انجام بدهم مورد پسند و قبول خدا هست يا نه و به هر حال خدا را در تمام وقت فراموش مکنيد
#شهید حمیدرضا راسخ
#سالگردشهادت
🌱🌹🌱🌹
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_حاج_منصور_خادم_صادق*
* #نویسنده_بابک_طیبی*
* #قسمت_چهارم*
دختر آقا مشتی که خواهر کل محمدتقی هم میشده،عروس خانواده آنها بوده و در یکی از اتاق های خانه با برادر بزرگتره ابراهیم، روزگار می گذراند.
محمود بیت و سر به زیری برادر شوهر او را وا می دارد که آنچه را در ذهن بافت با برادرش و کل محمدتقی در میان بگذارد.و مقدمات را طوری فراهم کند تا حاجحیدر قضیه پسرش ابراهیم و دختر کل محمد تقی را با یک خواستگاری ساده تمام کند.
گلهای میخک که با گلبرگ های محمدی از شب قبل در کاسه آبی خیس خورده،گردن آویز عروس می شود.کف دستهای هردو راهنمایی می کنند و بالاخره عروس جوان و شاید هم نوجوان، با چارقدی روشن، در طرف دیگر ابراهیم ،کنار درشکه با بدرقه قرآن و دود و اسفند و کل و شاباش قوم و خویش ها آهنگ رفتن می کند.
کل محمد تقی در حالتی موقرانه طوری که کسی نفهمد دست به آسمان فرستاده زیر لب چیزی زمزمه کرده پیشانی دردانه اش را می بوسد.
دهنه است که کشیده میشود صدای کل در محله درب شیخ تا چند کوچه آن طرف تر می پیچد.لابد مادر عروس هم از انبوه جمعیت خودش را پنهان کرده و چادر روی چشم هایش گرفته.
آقای ابراهیم با عروسش به آرامی چند پیچ کوچه را رد میکنند تند تند غبار ملایم در پیچاپیچ مسیر از پشت سرشان بلند میشود.
درشکه از کنار آرامگاه واعظ ۴۰ ساله مسجد جامع شهر،شیخ روزبهان میگذشت.آنی دقیقه های نور آفتاب رو به غروب از سوراخ های دیوار آرامگاه می افتادند روی صورت عروس و داماد.
وقتی زوج جوان به بازارچه فیل میرسند داماد از درشکه پایین می پرد در دل صلواتی میفرستند و بعد عروس را به داخل خانه راهنمایی میکنند.
آخرین کل و شاباش ها با اسفند و صلوات در میآمیزد و عروس و داماد در یکی از اتاق های خیلی کوچک خانه حاجی در زندگی را شروع می کنند.
اتاق را تمیز کرده اند و در آن بوی آب و کاهگل در هم آمیخته .گلی پنبه ای و ریش ریش با رنگ های شاد و طرح های ساده هندسی در آن پهن است و یکدست رختخواب بالای اتاق از بقچه رنگ و رو دار پیچیده بر رویش تازگی اش جیغ میزند.غیر از این تنهایی رنگی که به در و دیوار چسبانده اند چیز دیگری در اتاق نیست.
آفتاب هنوز نیمی از باباکوهی را روشن نکرده که شاه داماد در خانه را می بندد تا به مغازه برود.فردا و فرداها طاقت سربازی می رسد. خریدن سربازی هم پول می خواهد و برای کار گر سخت است.ابراهیم با هر بدبختی که شده با خورده پس انداز و کمی قرض و قوله ۱۰۰ تومان جور میکند و سربازی اش را میخرد تا برای همیشه معاف باشد.
آیا دستی به شانه ام زد و گفت:خلاصه با ٢۵ زار برای خرید وسایل کنار میگذاشتند .٢۵ زار میدادند به خانم جون همون مادربزرگم دیگه برای خرج خونه و پخت و پز و اینا .یه روز بابام حاج خانوم یه سر میرن خونه کل محمدتقی برگشتند.میبینند خانم جون بدون این که قبلش بهشون بگه وسایلشان را برده توی یک اتاق بزرگتری.
البته اتاق الان نیستش مالک بعدی خونه ریختش پایین. ولی نگاه از اینجا بود تا اینجا.دیگه ما هم اون توی همین اتاق به دنیا اومدیم و بزرگ شدیم تا از این خونه رفتیم.
زندگی ما همین بود یادش بخیر. یادمه اون موقع ها ی اینجا بود. بابام میگم گوشتارو میکردند تو دول.میفرستادند می رفت پایین توی چاه یه جوری که به آب نخوره تا این گوشها فاسد نشه. مثل یخچال.برای میوه و غذا هم یک زنبیلی سیمین بوده اینا رو میذاشتن توش آویزونش میکردند به چنگک در اتاق.
بیا تو این اتاق عمو اینجا می نشستن. بعد که خونه خریدن رفتن خدابیامرز منصور مون بهش رسید و تر و تمیزش کرد.این تیرهای سقف را میبینی ؟خود حاجمنصور رنگش کرده.
معلوم بود به دیوار دست کشیده اند، ولی سقف همان سقف قدیمی بود حصیر برگ خرما. حتما بعد از نیم قرن با چوب های خشک سپیدار چسبیده بود.
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿