eitaa logo
قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
2.2هزار دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
1.4هزار ویدیو
79 فایل
﷽ زمانــ رفتنی است با #قرآن زمان را ماندنی کنیم🚫 کانال #آموزشی آیدی ما 👇 @Mohmmad1364 بهترین نیستیم اما خوشحالیم که بهترینها ما را برگزیده اند💚 باحضور حافظان قرآنی 🎓 کپی از مطالب آزاد است ♻ گروه آموزشی رایگان حفظ داریم تاسیس 14 آبان 1397
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
#من_میترا_نیستم #قسمت_هجدهم یک شب از شب‌های محرم خواب دیدم درِ خانه ما باز شد و یک آقای با اسب د
جنگ زده بچه ها کم کم بزرگ شدند و از حال و هوای بچگی درآمدند. جعفر به درس و مدرسه آنها بیشتر از هر چیزی اهمیت می داد دنبال این بود که بچه ها در آینده کسی بشوند و دستشان توی جیب خودشان باشد. از سرکار که به خانه برمی‌گشت ده بار از آنها سوال میکرد: درس خوندید؟ تکالیف مدرسه رو نوشتید؟ کتاب دفتر قلم و هرچیز مربوط به درس و مشق بچه ها بود را تهیه می‌کرد و کم نمی گذاشت مهران کلاس زبان رفت و کنار درس مدرسه‌اش از آموزشگاهی معتبر مدرک زبان انگلیسی گرفت. مهرداد در کنار درس نمایشنامه می‌نوشت و خودش بازی می‌کرد و دخترها هم درس خوان بودند و هر سال با نمره‌های خوب قبول می شدند. من مثل جعفر فقط دنبال درس و مشق بچه ها نبودم برای من ایمان و اعتقادات آنها مهمتر از هر چیز دیگری بود دوست داشتم بچه‌هایم نمازخوان و عاشق اهل بیت باشند و برای رضای خدا زندگی کنند. از دخترها خیالم راحت بود آنها همیشه با من و مادربزرگشان بودند و دوستان خوبی داشتند. بعد از انقلاب شب و روز در حال فعالیت و کمک به دیگران بودند زندگی ما آرام می گذشت. کواتر سه اتاقه شرکت نفت برای من حکم قصر پادشاهی را داشت صبح اولین نفر از خواب بیدار می شدم و به ذوق بچه‌ها می شُستم و تمیز می کردم تا شب آخرین نفر میخوابیدم. ناغافل چشمهایم را باز کردم دیدم جنگ شده! نفهمیدم چه بلایی سرمان آمد یک روز صبح با صدای وحشتناک هواپیماهای عراقی از خواب بیدار شدیم رادیو را روشن کردیم و فهمیدیم که بین ما و عراق جنگ شده است. خانه ما به پالایشگاه نزدیک بود هواپیماهای عراقی روزهای اول جنگ چند بار پالایشگاه را بمباران کردند در این حمله ها چند تانک فارم (تانک هایی با حجم زیادی از نفت) شرکت نفت آتش گرفت. نفت زیادی در این تانک فارم ها ذخیره شده بود و برای همین، آتش آن تا چند شبانه روز خاموش نمی شد دود سیاه سوختن تانک فارم ها در آسمان دیده می‌شد و مثل یک ابر سیاه شهر را پوشانده بود. با شروع جنگ همه چیز به هم ریخت دیگر امنیت نداشتیم از زمین و آسمان روی سرمان توپ و خمپاره می‌بارید. عده‌ای از ترس جانشان همان روزهای اول خانه و زندگی و شهر را رها کردند و رفتند. برای اینکه نگران مادرم نباشم او را پیش خودم آوردم. مهرداد چند ماه قبل از جنگ به خدمت سربازی رفته بود. او مهر ماه در شلمچه خدمت می‌کرد. مهران از نیروهای مردمی بود و با بچه های مسجد قدس فعالیت داشت و با آنها برای کمک به قسمتهای مختلف شهر می‌رفت. مهری و مینا هر روز صبح برای کمک به مسجد پیروز می رفتند و وقتی کارشان تمام می‌شد خسته و گرسنه بر می گشتند. زینب و شهلا هم به مسجد قدس و جامعه معلمان می‌رفتند و هر کاری از دستشان بر می‌آمد انجام می‌دادند. من و مادرم هم از صبح چشم انتظار بچه ها پشت شمشادها می نشستیم و نگاهمان به کوچه بود تا برگردند. ادامه دارد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️ همیشه تسبیح خدا را بگویید... که عامل نجات انسان در امور زندگی است 📖 سوره صافات آیه ۱۴۳ ┄┅┅❅💠❅┅┅┄
🔹آیت الله حائری شیرازی🔹 🔸حرفی مهمتر از این مطلب نداشتم🔸 عمر ما می گذرد و دیر یا زود به صف گذشتگان می پیوندیم و این، زندگی بزرگ ماست. من چیزی مهمتر از این مطلب نداشتم که به شما بگویم. نکته قــــــرآنـــــ کتابـــــ زندگــی eitaa.com/joinchat/3456958479C5b7a9b8b74 @goranketabzedegi
❓پرسید اون دنیا فامیلامونو میبینیم یا نه؟؟ ✅گفتم دوجا رو یادمه که قرآن میگه فامیلا دور هم جمعن ✴️وَيَنقَلِبُ إِلَىٰ أَهْلِهِ مَسْرُورًا(انشقاق9) 👈خوشحال میره پیش خانواده اش ✴️أَلْحَقْنَا بِهِمْ ذُرِّيَّتَهُمْ (طور21) 👈فرزندانشان را هم به آنها ملحق میکنیم قــــــرآنـــــ کتابـــــ زندگــی eitaa.com/joinchat/3456958479C5b7a9b8b74 @goranketabzedegi
🌺انواع مادر در قرآن(۱)🌺 🌷🌷🍀🍀🌷🌷🍀🍀 1⃣مادر باردار ❤️ وَوَصَّيْنَا الْإِنسَانَ بِوَالِدَيْهِ إِحْسَانًا حَمَلَتْهُ أُمُّهُ كُرْهًا وَوَضَعَتْهُ كُرْهًا ﺑﻪ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺳﻔﺎﺭﺵ ﻛﺮﺩﻳﻢ ﺗﺎ ﻣﻲ‌ﺗﻮﺍﻧﺪ ﺩﺭ ﺧﺪﻣﺖ ﭘﺪﺭ ﻭ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺑﺎﺷﺪ. ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺑﺎ ﺳﺨﺘﻲ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺷﻜﻢ ﻣﻲ‌ﻛﺸﺪ ﻭ ﺑﺎ ﺳﺨﺘﻲ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﻧﻴﺎ ﻣﻲ‌ﺁﻭﺭﺩ. (١٥) 2⃣مادر شیر ده ❤️ وَالْوَالِدَاتُ يُرْضِعْنَ أَوْلَادَهُنَّ حَوْلَيْنِ كَامِلَيْنِ ﻣﺎﺩﺭﺍﻥ ﺑﭽﻪ‌ﻫﺎﻳﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﺩﻭ ﺳﺎﻝ ﺗﻤﺎمِ ﻗﻤﺮی ﺷﻴﺮ ﺩﻫﻨﺪ.(بقره ٢٣٣) 3⃣مادر پاک ❤️ يَا أُخْتَ هَارُونَ مَا كَانَ أَبُوكِ امْرَأَ سَوْءٍ وَمَا كَانَتْ أُمُّكِ بَغِيًّا ﺍﻱ ﺧﻮﺍﻫﺮ ﻫﺎﺭﻭﻥ ﭘﺪﺭﺕ ﻣﺮﺩ ﺑﺪﻱ ﻧﺒﻮﺩ ﻭ ﻣﺎﺩﺭﺕ [ﻧﻴﺰ] ﺑﺪﻛﺎﺭﻩ ﻧﺒﻮﺩ (مریم۲۸) 4⃣مادر نگران ❤️ إِذْ تَمْشِي أُخْتُكَ فَتَقُولُ هَلْ أَدُلُّكُمْ عَلَىٰ مَن يَكْفُلُهُ فَرَجَعْنَاكَ إِلَىٰ أُمِّكَ كَيْ تَقَرَّ عَيْنُهَا وَلَا تَحْزَنَ ﺧﻮﺍﻫﺮﺕ ﻧﮕﺮﺍﻥ، ﺍﻃﺮﺍﻑ ﻛﺎﺥ ﻗﺪم ﻣﻲ‌ﺯﺩ. ﻭﻗﺘﻲ ﺷﻨﻴﺪ ﺑﺮﺍی ﺷﻴﺮﺩﺍﺩﻧﺖ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﻛﺴﻲ ﻣﻲ‌ﮔﺮﺩﻧﺪ، ﮔﻔﺖ: ’ﻣﻲ‌ﺧﻮﺍﻫﻴﺪ ﺯﻧﻲ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﻣﻌﺮﻓﻲ ﻛﻨﻢ ﻛﻪ ﻧﮕﻬﺶ ﺑﺪﺍﺭﺩ؟‘ ﺍﻳﻦ‌ﻃﻮﺭ ﺷﺪ ﻛﻪ ﺑﻪ ﺩﺍﻣﻦ ﻣﺎﺩﺭﺕ ﺑﺮَﺕ ﮔﺮﺩﺍﻧﺪﻳﻢ ﺗﺎ ﭼﺸﻤﺶ ﺭﻭﺷﻦ ﺷﻮﺩ ﻭ ﻏﺼﻪ ﻧﺨﻮﺭﺩ.(طه ٤٠) @goranketabzedegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💗⚪️💗⚪️💗⚪️💗⚪️💗⚪️💗⚪️ 💗 حافظ عزیز 💗 حفظ یک صفحه وقتی حفظ را شروع میکنی ایتدا به صورت گذرا و روزنامه وار, نه عمیق شرح آیه را بخوان در حدی که بدونی ایه در باره چی صحبت میکنه اگر صفحه را قرار است حفظ کنی صفحه را به دو قسمت کرده و فرض میکنیم هر کدام یک صفحه هستند آیه اول را تکرار میکنیم تا حفظ بشیم وقتی احساس کردی حفظ شدی کنار گذاشته میشه میرسیم به آیه دوم همین کار تکرار میشه آیه سوم و چهارم هم همینطور حالا نصف صفحه را تک تک حفظ کردیم مرحله بعد تکرار و وصل این چهار آیه با هم است و تکرار آن بعد از کمی استراحت دوباره نیمه دوم صفحه را به همین ترتیب حفظ میکنیم وقتی تمام شد حالا کل صفحه را از بالا به پایین مرور میکنیم و آیات را به هم وصل میکنیم در این روش آیات آخر صفحه یا اول صفحه هیچ تفاوتی در حفظ و تکرار ندارند سعی کنیم پس از اتمام صفحه حفظ را برای کسی تلاوت کنیم قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚 عضویت👇 @goranketabzedegi
حتما بخوانید 💭 مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت. در حال کار، گفتگوی جالبی بین آنها در گرفت. آنها به موضوع «خدا» رسیدند؛ آرایشگر گفت: ”من باور نمی‌کنم خدا وجود داشته باشد.“ مشتری پرسید: چرا ؟! آرایشگر گفت: کافی است به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد. اگر خدا وجود داشت آیا این همه مریض می‌شدند؟ بچه‌های بی‌سرپرست پیدا می‌شدند؟ این همه درد و رنج وجود داشت؟ نمی توانم خدای مهربانی را تصور کنم که اجازه دهد این چیزها وجود داشته باشد. مشتری لحظه ای فکر کرد، اما جوابی نداد؛ چون نمی‌خواست جروبحث کند. آرایشگر کارش را تمام کرد و مشتری از مغازه بیرون رفت. در خیابان مردی را دید با موهای بلند و کثیف و به هم تابیده و ریش اصلاح نکرده. 👈مشتری برگشت و دوباره وارد آرایشگاه شد و به آرایشگر گفت:”به نظر من آرایشگرها هم وجود ندارند.“ آرایشگر با تعجب گفت: چرا چنین حرفی می زنی؟ من این‌جا هستم، همین الان موهای تو را کوتاه کردم! مشتری با اعتراض گفت: نه! آرایشگرها وجود ندارند؛ چون اگر وجود داشتند، هیچ کس مثل مردی که آن بیرون است، با موهای بلند و کثیف و ریش اصلاح نکرده پیدا نمی‌شد. آرایشگر گفت: نه ؛ آرایشگرها وجود دارند، موضوع این است که مردم به ما مراجعه نمی‌کنند. ✅مشتری تایید کرد: دقیقاً! نکته همین است. خدا هم وجود دارد! فقط مردم به او مراجعه نمی‌کنند و دنبالش نمی‌گردند. برای همین است که این همه درد و رنج در دنیا وجود دارد. ✨«بخوانید مرا تا اجابت کنم شما را». سوره غافر آیه ۶۰ ـــــــــــــــــــــــــ قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚 عضویت👇 @goranketabzedegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌ 👈👇شیطان کجاست ⁉️ ❓واقعا شيطان را در شهر نمی‌بينی؟ اينجاست و بیداد می‌کنه ما نمی‌بینیم👇 📛لابلای كم فروشی‌های بقال محل! 📛توی فحش های ركيك همسایه به همسایه 📛روی روسری بادبرده‌ی دختركان شهر! 📛روی ساپورت های بدن نما 📛مردانی که خودشان را مثل زن آرایش می‌کنند. ⬅️تو واقعا صدای خنده هايش را نمی‌شنوی؟ 📛لای موسيقی های تند ماشين ها 📛توی دعواهای بی انتهای پدر و پسر 📛توی بی احترامی به پدر و مادر 📛بين جيغ های پيرزن مال باخته! ⬅️تو واقعا جولان دادنش را ميان زمين و آسمان نمی‌بينی؟ ❗️نمی‌بينی دنيا را چقدر قشنگ رنگ آميزی كرده و بی‌آنكه من و تو بدونیم "جاهليت مدرن" را برايمان سوغات🔥 آورده است!!! ➖ توی وجود من و تو چقدر شك و شبهه انداخته است؟ ⚠️توی رختخواب گرم و نرمت موقع نماز صبح؟ ⚠️زمان قايم كردن اسكناس هايت وقت ديدن صندوق صدقات؟ ⚠️موقع باز كردن سايت های ناجور اينترنت؟ ‼️نفوذش را نمی‌بینی؟ میان تغییر لب و بینی و چهره انسانها و دست بردن در کار خدا ⬅️ او همين جاست. هر جا كه حق نباشد. هر جا كه از یاد خدا غافل باشیم چقدر به شيطان نخ می‌دهيم...!؟ 🍃🌸 ای مردم از گام های شیطان پیروی نکنید، همانا او برای شما دشمنی آشکار است.🍃🌸 📖سوره بقره، آیه168
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
😍 کلیپ فوق‌العاده زیبا و قرائت ماندگار 📖 آیات 79 الی 80 سوره مبارکه واقعه 🎤 توسط استاد حسین فردی
قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
#من_میترا_نیستم #قسمت_نوزدهم جنگ زده بچه ها کم کم بزرگ شدند و از حال و هوای بچگی درآمدند. جعفر
برق شهر قطع شده بود نمی‌توانستیم از کولر و یخچال استفاده کنیم و با گرما سر میکردیم. شبها فانوس روشن می کردیم برای اینکه نور از اتاق بیرون نرود پشت پنجره ها را با پتو پوشاندیم. صبح ها با صدای وحشتناک انفجار از خواب بیدار می شدیم و این وضع به همین شکل ادامه داشت. شهرام کوچک بود و می خواست برای خودش بدود و بازی کند و مثل همیشه توی کوچه برود ولی من و مادرم از ترس صدایش می زدیم و می گفتیم شهرام بشین توی خونه کوچه نرو. بیچاره بچه زبان بسته از ما خسته می‌شد و نمی‌ دانست چه کار کند. یک لحظه هم نمی توانستم شهرام را به حال خودش بگذارم. یک روز یکی از بچه‌های مسجد قدس سراسیمه به خانه ما آمد و گفت :مامانِ مهران یک گروه سرباز اومدن مسجد، خیلی گرسنه هستند ما هم چیزی نداریم بهشون بدیم مهرانم برای کمک رفته نمیدونستم چیکار کنم واسه همین اومدم از شما کمک بگیرم. وقتی این حرف را شنیدم دلم آتش گرفت سربازها گرسنه بودند و چیزی برای خوردن نداشتند هر چیزی در خانه داشتیم از تخم مرغ و گوجه و سیب زمینی با نان خشک و خرما همه را جمع کردم و به آنها دادم. در مسجد بچه ها اجاق گاز داشتند همه غذا ها را گرفتند تا همان جا برای سربازها یک غذای سردستی درست کنند. ولی صدر مثلاً رئیس جمهور بود ولی کاری نمی کرد اصلا خبر نداشت بر سرما چه آمده. هر روز که می‌گذشت وضع بدتر میشد و توپ و خمپاره بیشتری روی آبادان می ریخت. من حاضر بودم همه خطرها را تحمل کنم ولی در آبادان بمانم دخترها هم همینطور صدایشان به خاطر بی آبی و گرسنگی در نمی آمد. ما حاضر نبودیم خانه و زندگی مان را ترک کنیم عشق من و بچه‌هایم شهرمان بود و نمی خواستیم آواره بشویم. مهری و مینا برای کمک به مسجد پیروز در ایستگاه ۱۲ رفتند آنجا تعدادی از زن های شهر به سرپرستی خانم کریمی برای رزمنده ها غذا درست می کردند. چندتا قصاب خدا خیر داده در شهر و روستاهای اطراف می چرخیدند و گاومیش هایی که ترکش خورده و در حال جان کندن بودن را سر می بریدند. با این کار گوشت حیوان حرام نمی‌شد قصابها گوشت‌ها را آماده می کردند و برای پخت و پز به مسجد می بردند خانم ها روی گاز های تک شعله بزرگ آبگوشت درست می‌کردند ظهر که می‌شد سرباز، امدادگر، کارگر و حتی مردم عادی که غذا نداشتند می‌رفتند مسجد و غذا می‌خوردند. زنها سفره می‌انداختند و آبگوشت را تریت می‌کردند به همه غذا می دادند مابقی گوشت کوبیده ها را لای نان می گذاشتند و لقمه های گوشت را به جبهه خرمشهر می‌فرستادند. مینا به فکر برادرش مهرداد بود و توی دلش گفته بود خدایا میشه مهرداد هم از این گوشت بخوره. ادامه دارد....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔷5) اللَّهُمَّ...  عَمِّرْنِی مَا کانَ عُمُرِی بِذْلَةً فِی طَاعَتِک، فَإِذَا کانَ عُمُرِی مَرْتَعاً لِلشَّیطَانِ فَاقْبِضْنِی إِلَیک قَبْلَ أَنْ یسْبِقَ مَقْتُک إِلَی، أَوْ یسْتَحْکمَ غَضَبُک عَلَی. 🔶الهی! عمر مرا تا زمانی که صرف"طاعت" تو شود، دراز گردان  و هرگاه عمرم "چراگاه" شیطان شود، جانم را بگیر و به سوی خود ببر. پیش از آن‌که دشمنی و نفرتت بر من پیشی گیرد، یا خشمت نسبت به من پابرجا و استوار شود.  (صحیفه سجادیه،دعای 20بند5)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دوره آموزش درست‌خوانی و روان‌خوانی قرآن کریم درس چهارم کسب مهارت در تلفظ حرف ح استاد علی قاسمی @goranketabzedegi
📗یک مسئله شرعی 🔹حکم آرایش هنگام نماز‌چیست؟ 💠 با توجّه به این كه پوشیدن بهترین لباس‌ها و زینت كردن در هنگام نماز سفارش شده است، حكم آرایش در موقع نماز (استفاده از لوازم آرایشی و عطر) چیست؟ پاسخ: 🌹پوشیدن لباس تمیز و روشن، آراستن ظاهر، خوش بو کردن خود با عطر و انداختن گردن بند در هنگام نماز از مواردی است که به آن سفارش شده است؛ اما درباره‌ی آرایش چهره هنگام نماز توصیه ای نرسیده است. اگر پس از وضو گرفتن و قبل از نماز، خانمی آرایش کرده باشد، نماز خواندن با آن اشکال ندارد، ✅ مگر آن که غلظت لوازم آرایشی مانع رسیدن پوست پیشانی به مهر شود.
🔅 ✍ لذت استفاده از داشته‌هایت را با مقایسه‌کردن آن‌ها خراب نکن مادربزرگ برایم از سفر هدیه آورده بود. وقتی جعبه کادو را باز کردم، از خوشحالی بالا و پایین می‌پریدم و فریاد می‌زدم: آخ جون... آتاری. آن روزها هر کسی آتاری نداشت. تحفه‌ای بود برای خودش. کارم شده بود صبح تا شب در دست گرفتن دسته خلبانی آتاری و هواپیما بازی کردن. مدتی گذشت و من هر روزم را با آتاری بازی کردن شب کردم و هرچه می‌گذشت بیشتر از قبل دوستش داشتم. خوشحال‌ترین کودک دنیا بودم تا اینکه یک روز خانه یکی از اقوام دعوت شدیم. وارد خانه که شدم چشمم خورد به یک دستگاه جدید که پسر آن خانواده داشت. بهش می‌گفتند: «میکرو». آن‌قدر سرگرم بازی شدیم که زمان فراموش شد. خیلی بهتر از آتاری بود. بازی‌های بیشتری داشت، دسته بازی دکمه‌های بیشتری داشت. بازی‌هایش برعکس آتاری یکنواخت نبود و داستان داشت. تا آخر شب قارچ‌خور بازی کردم و هواپیمای آتاری را فراموش کرده بودم. به خانه که برگشتیم دیگر نمی‌توانستم آتاری بازی کنم. دلم را زده بود. دیگر برایم جذاب نبود. مدام آتاری را با میکرو مقایسه می‌کردم. همه‌اش به این فکر می‌کردم که چرا من نباید میکرو داشته باشم. ولی یک بار نشد بگویم چرا من آتاری دارم و دیگران ندارند؟ امروز که در انباری لای تمام خرت‌وپرت‌های قدیمی آتاری‌ام را دیدم، فقط به یک چیز فکر کردم؛ ما قدر داشته‌هایمان را نمی‌دانیم. آن‌قدر درگیر مقایسه‌کردنشان با دیگران می‌شویم تا لذتشان از بین برود و دل‌زده‌مان کند. داشته‌های دیگران را چوب می‌کنیم و می‌زنیم بر سر خودمان و عزیزانمان، و به این فکر نمی‌کنیم داشته‌های ما شاید رویای خیلی‌ها باشد. زندگی به من یاد داد مقایسه‌کردن همه چیز را خراب می‌کند. خداوند در قرآن می‌فرماید: اگر شکر کنید نعمتم را بر شما بیشتر می‌کنم.‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‎
ﺣﻀﺮﺕ ﺳﻠﻴﻤﺎﻥ ﻋﻠﻴﻪ ﺳﻼﻡ ﺍﺯ ﻣﻮﺭﭼﻪ ﺍﻱ ﭘﺮﺳﻴﺪ : ﺩﺭ ﻣﺪﺕ ﻳﻚ ﺳﺎﻝ ﭼﻘﺪﺭ ﻣﻴﺨﻮﺭﻱ؟ ﻣﻮﺭﭼﻪ ﮔﻔﺖ : ﺳﻪ ﺩﺍﻧﻪ ﭘﺲ ﺍﻭ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﻭ ﺩﺭ ﺟﻌﺒﻪ ﺍﻱ ﻛﺮﺩ .. ﻭ ﺳﻪ ﺩﺍﻧﻪ ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻫﺶ ﻧﻬﺎﺩ. ﺑﻌﺪﺍﺯ ﮔﺬﺷﺖ ﻳﻚ ﺳﺎﻝ ... ﺣﻀﺮﺕ ﺳﻠﻴﻤﺎﻥ ﺟﻌﺒﻪ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻛﺮﺩ ﻭ ﺩﻳﺪ ﻛﻪ ﻓﻘﻂ ﻳﻚ ﻭﻧﻴﻢ ﺩﺍﻧﻪ ﺭﺍ ﺧﻮﺭﺩﻩ !! ﭘﺲ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﺍﺯ ﻣﻮﺭﭼﻪ ﭘﺮﺳﻴﺪ ﭼﺮﺍ ؟ ﻣﻮﺭﭼﻪ ﮔﻔﺖ : ﭼﻮﻥ ﻭﻗﺘﻴ ﻜﻪ ﻣﻦ ﺁﺯﺍﺩ ﺑﻮﺩﻡ ﺍﻃﻤﻴﻨﺎﻥ داشتم ﺧﺪاوند ﺭﻭﺯﻱ ﻣﻦ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺩﺍﺩ ﻭ ﻣﺮﺍ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻧﻤﻴﻜﻨﺪ ... ﻭﻟﻲ ﻭﻗﺘﻲ ﺗﻮ ﻣﺮﺍ ﺩﺭ ﺟﻌﺒﻪ ﻧﻬﺎﺩﻱ ، ﺑﻴﻢ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻛﻪ ﺷﻤﺎ ﻣﺮﺍ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻛﻨﻲ،،ﭘﺲ ﺩﺭ ﺧﻮﺭﺩﻧﻢ ﺍﺣﺘﻴﺎﻁ ﻛﺮﺩﻡ ﺗﺎ ﺑﺘﻮﺍﻧﻢ ﻳﻜﺴﺎﻝ ﺩﻳﮕﺮ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺗﻐﺬﻳﻪ ﻛﻨﻢ " ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ می فرماید : ﻫﻴﭻ ﻣﻮﺟﻮﺩ ﺯﻧﺪﻩ ﺍﻱ ﺑﺮ ﺭﻭﻱ ﺯﻣﻴﻦ ﻧﻴﺴﺖ ﻣﮕﺮ ﺍﻳﻨﻜﻪ ﺑﺮﺧﺪﺍست روزی آن. ماهيان ازآشوب دريا به خدا شكايت بردند، درياآرام شد وآنهاصيد تور صيادان شدند. آشوبهاي زندگي حكمت خداست. ازخدا،دل آرام بخواهيم، نه درياي آرام. دلتان همیشه آرام . قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚 عضویت👇 @goranketabzedegi
قبل از اسلام1 1⃣حضرت ابراهیم ✴️رَبِّ اجْعَلْنِي مُقِيمَ الصَّلَاةِ... 📜(ابراهیم40) 👈خدایا مرا برپادارنده ی نماز قرار بده و بقره 125و ابراهیم37و انعام 162 2⃣حضرت عیسی ✴️وَأَوْصَانِي بِالصَّلَاةِ وَالزَّكَاةِ مَا دُمْتُ حَيًّا 📜(مریم31) 👈و به من توصیه کرد تا زنده هستم اهل نماز و زکات باشد 3⃣حضرت شعیب ✴️قَالُوا يَا شُعَيْبُ أَصَلَاتُكَ تَأْمُرُكَ أَن نَّتْرُكَ مَا يَعْبُدُ آبَاؤُنَا...📜(هود87) 👈آیا نمازت باعث شده به ما بگی معبود پدرانمون رو رها کنیم 4⃣لقمان حکیم ✴️يَا بُنَيَّ أَقِمِ الصَّلَاةَ...📜(لقمان17) 👈دلبندم نماز بخـوون ادامه دارد.. @goranketabzedegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📜 موضوع اول: لمس آیات قرآن با وضو 📜📔📚 داستان 🌹🌹 ✍️ امام حسن و امام حسین(علیهم السلام)در کودکی با پیرمردى برخورد کردند که مشغول وضوگرفتن بود، ولى متوجه شدند که او وضو را درست و نیکو نمی‌گیرد، حسنین[براى این‌که آن پیرمرد را آگاه نمایند] با یکدیگر به گفتگووبحث پرداخته و هر کدام به دیگری می‌گفت که وضوى من از تو صحیح‌تر است! سپس به آن پیرمرد گفتند که ما هر دو وضو می‌گیریم و تو بین ما قضاوت کن که کدام‌یک وضویش بهتر است؟! آنگاه بعد از وضو از پیرمرد پرسیدند که کدام‌یک از ما نیکوتر وضو گرفتیم؟! پیرمرد(که متوجه ماجرا شده بود) گفت: شما هر دو بسیار خوب وضو گرفتید، ولى من پیرمرد نادان بودم که وضوى خوبی نگرفته بودم! و اکنون طریقه صحیح وضوگرفتن را از شما آموخته و به برکت وجودتان و به دنبال دلسوزی شما بر پیروان جدّ خود، از این پس خود را اصلاح می‌کنم . (ابن شهر آشوب مازندرانی، مناقب آل أبی‌طالب(ع)، ج 3، ص 400)
برای اینکه کسی را بشناسی قبل از اینکه سیلوی خودت را به او ببخشی، مُشتی گندم به او قرض بده ... @goranketabzedegi
قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
#من_میترا_نیستم #قسمت_بیستم برق شهر قطع شده بود نمی‌توانستیم از کولر و یخچال استفاده کنیم و با گر
اتفاقاً وقتی مهرداد از جبهه به خانه آمد برای ما تعریف کرد که یک روز آنقدر گرسنگی به آنها فشار آورده بود که به یک تکه نان خشک هم راضی بودند ولی به جای نان خشک برای آنها لقمه گوشت کوبیده رسیده بود. خودش و دوستانش تعجب کرده بودند که این چه نوع ساندویچی هست آنها با دل سیر لقمه ها را خورده بودند. ما همان جا متوجه شدیم که لقمه های دست ساز خانم ها در مسجد پیروز تا سنگرهای شلمچه هم رفته و خدا دعای مینا را مستجاب کرده است. من و مادرم با بچه ها به مسجد رفتیم شهرام بچه بود و نمی توانستم او را این طرف و آن طرف بکشم البته خودم هم اهل بیرون رفتن نبودم همیشه روز و شبم در خانه می گذشت و آنجا آرامش داشتم. آخرهای مهر بود که مهران و مهرداد آمدند خانه و اصرار کردند که من و مادرم و دخترها از شهر برویم مینا و مهری مخالف بودند زینب هم تحمل دوری از آبادان را نداشت. اصلا ما جایی را نداشتیم که برویم بچه‌هایم چشم که باز کردند توی شهر خودمان بودند و حتی یک سفر هم نرفته بودند کجا باید میرفتیم. هفت نفر بودیم کدام خانه پذیرای هفت نفر بود پسرها اصرار می‌کردند و دخترها زیر بار نمی رفتند کم کم بحث و گفتگوی بچه ها بالا گرفت و بین آنها دعوا شد. مهرداد هر چند روز یکبار از خرمشهر می‌آمد و وقتی میدید که ما هنوز در شهر هستیم عصبی می شد می خواست از دست ما خودش را بکشد، حرص می‌خورد و فریاد می‌زد اگه بلایی سر شما بیاد من چیکار کنم. بابای مهران می‌خواست ما را به خانه تنها خواهرش در ماهشهر یا به خانه فامیل های پدری‌اش در رامهرمز ببرد چند سال قبل از جنگ دختر عموی جعفر برای گذراندن دوره های تربیت معلم آبادان آمد و مدت زیادی پیش ما زندگی کرد من هم حسابی از پذیرایی کردم. مادرم چند بار دعوتش کرد و ماهی صُبور و قلیه ماهی برایش درست کرد منزل عموی بابای مهران در رامهرمز بود و جعفر اصرار داشت ما را به آنجا ببرد. مهران و مهرداد اصرار می کردند و دختر ها مخالفت مهرداد به مادربزرگش گفت مادربزرگ اگر عراقی ها آمدند و به خونه ما رسیدن مثل خونه های خرمشهر با دخترا چی کار می کنی من قبل از مادرم جواب دادم توی باغچه یک گودال بکنید ما رو توی گودال خاک کنید. من و مادرم مشغول یک به دو کردن با مهرداد بودیم که مهری و مینا از دست برادرها فرار کردند و به مسجد پیروز رفتند و آنجا پنهان شدند. مهران مادرم را برداشت و دنبال دخترها رفت بابای مهران و پسرها مصمم شده بودند که ما را از آبادان ببرند مهری و مینا در شبستان مسجد قایم شده بودند مهران به زور آنها را از مسجد بیرون آورد و به خانه برگرداند. ادامه دارد