هدایت شده از حماسه جنوب،خاطرات
🍂
🔻 هنگ سوم | ۷۰
خاطرات اسیر عراقی
دکتر مجتبی الحسینی
┄═ ◍⃟🌺 ◍⃟🌸 ◍⃟🌻═┄
ساعت ٤ که راننده آمد و گفت: «دکتر! خبرها را شنیدی؟»
پرسیدم: «چه خبرهایی؟»
گفت: «رادیو تهران مارش نظامی و خبرهای مربوط به شکست حصر آبادان را پخش میکند.»
یک ساعت بعد فرصت پیدا کردم تا به رادیو تهران که خبر آبادان را پخش میکرد گوش دهم. صدای تکبیری که از رادیو تهران پخش میشد همچون آوای ملکوتی قلبم را به وجد آورد.
اعتراف میکنم که باور کردن این خبر برایم دشوار بود. آخر این اولین عملیات بزرگی بود که در منطقه ای بسیار مهم صورت می گرفت و ایرانیها به پیروزی دست می یافتند. واقعیت این است که شادی من تا ساعت ۱۰ بامداد با اضطراب توام بود. تا این که فرمانده هنگ خبر شکست نیروهایمان در منطقه آبادان و موفقیت نیروهای ایرانی در شکستن حلقه محاصره شهر را آورد.
این حمله برای فرمانده سپاه سوم سرلشکر ستاد «اسماعیل تا به النعیمی» غیر منتظره بود وی از ترس این که مبادا نیروهای ما در منطقه سوسنگرد و هویزه مورد حمله گسترده ای قرار گیرند نیروهای ذخیره خود را در منطقه جفیر مستقر کرده بود. با این همه او تیپ ۱۰ زرهی را با سرعتی کم نظیر به منطقه آبادان اعزام کرد ولی کار از کار گذشته بود، زیرا تیپ ۱۰ زمانی به منطقه رسید که شکست بزرگی به نیروهای لشکر ۳ زرهی وارد آمده بود. این عملیات رعد آسا ضربه موثری بر نیروهای ما وارد کرد. لشکر سوم که از بهترین و کار آزموده ترین لشکرهای ارتش عراق به شما می رفت بسیاری از نفرات خود را از دست داد و به غرب رود کارون عقب رانده شد. آن روز بسیاری از نیروهای عراقی مستقر در خرمشهر از شدت ترس به شلمچه گریختند اما نیروهای تیپ ۱۰ و گارد ریاست جمهوری آنها را به زور باز گردانیدند.
این عملیات همچنین به برکناری فرمانده سپاه سوم و فرمانده لشکر سوم که دو فرمانده عالیرتبه ارتش عراق بودند و کشته و با اسیر شدن هزاران نفر منتهی گردید.
صبح روز ۲۹ سپتامبر ۷/۱۹۸۱ مهر ۱۳۶۰ کنار سنگرم نشسته بودم که زنگ تلفن به صدا در آمد. گوشی را برداشتم. گفتم: بفرمایید.
معاون هنگ بود. گفت: «دکتر این خبر نوید بخش را به دوستان و افرادت ابلاغ کن!»
گفتم: «چه خبر؟»
گفت: «اطلاعاتی از کشته شدن وزیر دفاع ایران همراه رئیس ستاد فرمانده نیروی هوایی و دو تن از فرماندهان سپاه پاسداران به دست ما رسید.»
از شنیدن این خبر شوکه شدم. پرسیدم: «این افراد چگونه کشته شدند؟»
گفت: «در جریان حادثه سقوط یک فروند هواپیمای حمل ونقل نظامی که توسط مخالفین منفجر گردید.»
پس از پایان مکالمه تلفنی با حالتی افسرده و قدمهایی سنگین وارد سنگر شدم. به سرعت رادیو تهران را گرفتم. داشت این خبر تاسف بار را تایید میکرد. از شدت ناراحتی پیش خودم به ایرانیها توپیدم و آنها را به بی احتیاطی متهم کردم. چرا میبایستی فرماندهان و مسئولان عالیرتبه گاه و بیگاه کشته شوند؟ وقوع این حادثه زخم دل بعثی های شکست خورده در آبادان را التیام بخشید و بوقهای تبلیغاتی آنها را که از چند روز قبل خاموش شده بود، مجدداً به صدا در آورد. در عظمت این فتح و پیروزی، همین بس که تحمل مصیبت از دست رفتن این فرماندهان را آسان نمود و نیروهای ایرانی را برای اجرای عملیات رهایی بخش دیگر مصمم کرد. در حقیقت، آغازگر حرکتهای رهایی بخش در خطه خوزستان و نقطه آغازین سقوط مواضع دفاعی عراق در طول جبهه، همین عملیات
ثامن الائمه بود. در پی شکست حصر آبادان نیروهای ما به حال آماده باش در آمده و نیروی دفاعی خودشان را برای حملات بعدی قوای ایران تقویت کردند.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#هنگ_سوم
نشر همراه با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
هدایت شده از حماسه جنوب،خاطرات
🍂
🔻 هنگ سوم | ۷۴
خاطرات اسیر عراقی
دکتر مجتبی الحسینی
┄═ ◍⃟🌺 ◍⃟🌸 ◍⃟🌻═┄
در نزدیکی پل سابله چند عدد قفس بزرگ قرار داشت. از سربازانی که وظیفه نگهبانی از پل را به عهده داشتند علت وجود این قفسها را پرسیدم. آنها گفتند که این قفسها برای اسرای ایرانی تهیه شده است ؟!
پرسیدم این راه به کجا میرود؟
- به شهرهای بستان و سابله
آن موقع بود که دریافتم ما به میدان نبرد میرویم. با گذشتن از روی پل، مسیر خود را به موازات یک خاکریز بلند در سمت شرق ادامه دادیم. هر چه جلوتر میرفتیم صدای خمپاره ها بیشتر به گوش میرسیدند تا این که آتش سلاحهای سبک را نیز به عینه مشاهده کردیم. ساعت حدود دوازده شب بود و ما همچنان آهسته و با احتیاط به حرکت خود ادامه میدادیم. شدت خستگی مرا خواب آلود کرده بود، ولی از فرط ترس و نگرانی نمیتوانستم به خواب بروم، چون در این منطقه خطر، جدی، و مرگ حتمی بود.
پانزده دقیقه بعد از نیمه شب به دستور فرمانده هنگ مسیر خود را تغییر داده و وارد یک زمین مزروعی شدیم. زره پوشها به علت داشتن چرخهای بزرگ و شنی به راحتی طی مسیر می کردند، اما ادامه راه برای خودروهای ما بسیار دشوار بود به طوری که پس از مسافتی موتور خودروی ما خاموش شد. به سرعت پیاده شدم و در زیر نور چراغ قوه کوچکی که همراه داشتم به بازدید موتور پرداختم. در این موقع سایر خودروها در کنار کانال بی آبی توقف کردند. بعد از برطرف کردن عیب موتور، با پای پیاده و در جلوی آمبولانسها به راه افتادم تا آنها را راهنمایی کنم. اندکی بعد فرمانده هنگ را دیده و به او گفتم: چه باید کرد جناب فرمانده؟ گفت: «دکتر سعی کن یک مخفیگاه برای خودت بیابی و تا صبح در همین جا بمانی!»
با خود گفتم خدایا کجا مخفی شوم. این چهار آمبولانس را کجا مخفی کنم؟
ما از هر سو در معرض خطر قرار گرفته بودیم. به هر حال رانندگان آمبولانسها را صدا زده و به آنها دستور دادم تا از تاریکی شب استفاده کرده و خود را استتار نمایند. خودم نیز آمبولانس را در حفره ای نزدیک یک تانک استتار شده قرار دادم. راننده آمبولانس پشت فرمان به خواب رفت من و پرستار "خمیس عبدالمحسن" درون وسائلی که داخل آمبولانس بود خزیده و خوابیدیم.
ساعت پنج صبح بیدار شدم. بعد از خوردن صبحانه که از فنجانی چای و چند عدد بیسکویت فراهم شده بود، به انتظار دمیدن صبح نشستیم. آنگاه نزد فرمانده هنگ رفتم و از او خواستم تعدادی سرباز را مامور حفرسنگر برای استتار آمبولانسها کند. سایر سربازها نیز مشغول حفر سنگر شدند که ناگهان از طرف شمال مورد آتش گلوله های تانک قرار گرفتیم. افراد هنگ همانند رمه بزها که از دیدن گرگ هراسان میشوند پا به فرار گذاشتند. من به همراه گروه پزشکی به طرف باتلاق دویدیم و داخل یک کانال خالی از آب پناه گرفتیم. حدود ساعت هشت صبح بود که چشمم به تعدادی خانه افتاد که در وسط آنها یک منبع مرتفع آب قرار داشت. از یکی از خدمه تانکها پرسیدم: «آنجا کجاست؟» او گفت: آنجا شهر سابله است. وافزود آن شهر در فاصله ۳کیلومتری ما قرار دارد و ایرانیها از آنجا ما را هدف قرار میدهند.» سابله یک شهرک کوچکی است که در جنوب غربی شهربستان کنار رودخانه کوچکی به همین نام «سابله» واقع است. آتش تا ساعت ۹ صبح ادامه یافت. پس از آن به مقر هنگ رفتیم. مواضع جدید یگان در سمت شرق خاکریزی که به وسیله ماشینهای راه سازی اداره آبیاری ساخته شده بود قرار داشت. در شمال آن، شهرک سابله و در غرب آن هورالهویزه قرار داشت. هورالهویزه حدود ٤٠٠ متر از مواضع ما فاصله داشت.
افراد گروه پزشکی را صدا زدم تا با هم به جستجوی ابزار لازم جهت ساختن پناهگاه برای خود برویم زیرا فصل زمستان و بارندگی از راه رسیده بود و منطقه نیز از نظر نظامی بسیار خطرناک می نمود. در همین حین به تعدادی سنگر متروکه برخوردم. در آن منطقه به مقدار زیادی چوب و صفحات فلزی و تعدادی صندوق مخصوص گلوله های توپ بود. از دیدن آنها بسیار خوشحال شدم. مقداری از چوبها و صفحات فلزی را به داخل کامیون منتقل کردیم اما هنگامی که خواستیم صندوقها را بلند کنیم، دریافتیم که آنها بسیار سنگین و پر از گلوله های توپ ۱۲۲ میلیمتری هستند. بله! نیروهای ما، آنها را جا گذاشته و پا به فرار گذاشته بودند. گلوله ها را خالی کرده و صندوقها را به داخل کامیون انتقال دادیم. همگی از به دست آوردن این غنیمت خوشحال بودیم. به وسیله یک بولدوزر حفره بزرگی ساخته و روی آن را با چوب و حلبی پوشاندیم، تا این که به صورت یک اتاق بزرگ زیرزمینی در آمد. بعد از ظهر تمام وسایلمان را به داخل پناهگاه تازه ساز منتقل کردیم.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#هنگ_سوم
نشر همراه با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 هنگ سوم | ۷۵
خاطرات اسیر عراقی
دکتر مجتبی الحسینی
┄═ ◍⃟🌺 ◍⃟🌸 ◍⃟🌻═┄
بعد از ظهر روز اول دسامبر ۱۹۸۱ / ۱۰ آذر ۱۳۶۰ گلوله باران توسط نیروهای ایرانی متوقف شد و من فرصتی پیدا کردم تا به بررسی اوضاع منطقه بپردازم. در حین گشت زنی تعدادی ماشین سنگین راهسازی و کانال زنی را در طول جاده خاکی و در مجاورت سد خاکی مشاهده کردم که روی آنها نام "وزرات آبیاری" نوشته شده بود. ظاهراً این ماشینها برای زدن خاکریز به آن منطقه آورده شده بودند. نیروهای ما به طور پراکنده در یک زمین هموار مابین خاکریز رودخانه سابله مستقر بودند و مشغول به تبادل آتش با نیروهای ایرانی مستقر در آن طرف رود خانه.
در مورد نیروهای مجاورمان از یکی از سربازان سوال کردم. او در پاسخ گفت که تیپ ۱۲ مکانیزه است.
در اطراف هورالهویزه تعدادی خانه حصیری وجود داشت. در ابتدا تصور می کردم که مردمانی در آنجا زندگی میکنند. چون حدود ۵۲ راس گاو و سه قلاده سگ در آنجا دیده بودم، اما هنگامی که گروهی از سربازان هنگ ما به آنجا رفتند معلوم شد که آن خانه ها، خالی از سکنه می باشند و به جای روستاییان ۲۵ تن از سربازان به همراه یک افسر با درجه سرتیپی که از پرسنل باقیمانده هنگ یکم تیپ ۲۳ بودند، در آنجا زندگی میکنند. این عده پس از تار و مار شدن یگانشان در نبردهای بستان، فرار را برقرار ترجیح داده و به آن خانه ها پناه آورده بودند. آنها زمانی که سربازان خودی را از دور دیدند، تصور کردند که آنان نیروهای ایرانی هستند و فوراً از خانه ها خارج شده و با سر دادن ندای «الله اکبر» دستان خود را به علامت تسلیم بالا بردند. وقتی سربازان به آنها نزدیک شدند، یکباره غافلگیر و بسیار شرمگین شدند. آنها را به مواضع گردان آورده و آب و غذا دادند؛ تا این که فرمانده هنگ ما آمد و دستور داد تا آنان را به مقر هنگ پنجم
انتقال دهند.
در ادامه گشت زنی در منطقه، مهمات جنگی فراوانی یافتم که سربازان قبلی آنها را رها کرده و گریخته بودند. به علاوه لاشه های زیادی از حیوانات وحشی و اهلی مانند روباه و گاو و گوسفند و پرنده مشاهده کردم که براثر تبادل آتش سنگین کشته شده بودند. عصر همان روز نزد فرمانده هنگ رفتم. او تنها کسی بود که مانند ما دارای یک پناهگاه بود، چون سایر افراد در داخل خودروها و تانکها بسر میبردند. جلسه کوتاهی با حضور معاونان او: ستوان یکم «کنعان» و ستوان یکم محمد جواد تشکیل داده و اوضاع جبهه را بررسی کردیم. سرگرد "مقداد جمعه" فرمانده هنگ ما در این جلسه گفت: نیروهای ایرانی توانستند شهر بستان را تسخیر کنند و به تنگ چذابه که به شهر العماره منتهی میشود برسند و ارتباط میان نیروهای سپاه چهارم مستقر در العماره و نیروهای سپاه سوم در بصره را قطع کنند. راه ارتباطی بین این دوسپاه همان راهی است که از کنار خاکریز می گذرد و در منطقه سابله تا تنگه چذابه در دست نیروهای ایرانی قرار دارد.
و افزود: نیروهای ایرانی ضربات خرد کننده ای بر نیروهای عراقی مستقر در اطراف دهلاویه، رودخانه سابله و رودخانه نیسان وارد آورده و تیپهای ٤٨ پیاده ۲۳۰، ۹۳، ۲۴، ۲۵ مکانیزه را و ۲۶ تانک را متحمل خسارات فراوانی کرده اند.
من به او گفتم: "پس معلوم میشود که این نیروها خسارات بزرگی متحمل شده اند؟"
او گفت: «درست است. آنها خطوط دفاعی ما را در هم شکسته اند.»
گفتم: "پس وظیفه این نیروها که از دو روز پیش در اینجا جمع شده اند چیست؟»
گفت: این نیروها که بالغ بر یک سپاه هستند و نام نیروهای «عبدالله» بر آنها نهاده شده است.... در اینجا کلامش را قطع کرده و گفتم: «عبدالله کیست؟» او لبخندی زد و گفت او فرزند سرلشکر «ماهر عبدالرشید» فرمانده لشکر پنجم است که به احترام او این نام بر این سپاه گذاشته است. و گفت این نیروها جهت بازپس گیری شهر بستان و قلع و قمع کردن نیروهای ایرانی دست به ضد حمله خواهند زد.
از سخنان فرمانده دریافتم که هنگ ما نیز در این عملیات شرکت خواهد کرد. هدف از این عملیات بازپس گیری شهر بستان بود که در ۲۹ نوامبر ۱۹۸۱ / ۸ آذر ۱۳۶۰ توسط نیروهای ایرانی آزاد شده بود.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#هنگ_سوم
نشر همراه با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
هدایت شده از حماسه جنوب،خاطرات
🍂
🔻 هنگ سوم | ۷۸
خاطرات اسیر عراقی
دکتر مجتبی الحسینی
┄═ ◍⃟🌺 ◍⃟🌸 ◍⃟🌻═┄
خمپاره ای در سمت چپ و در فاصله بیست متری زره پوش منفجر شده بود.
گرد و غبار و دود ناشی از انفجار آن فضای اطراف را تاریک کرد. فوراً چراغ قوه را روشن کردم متوجه شدم که شیشه قسمت جلوی زره پوش کاملاً خرد شده است. از قضا ستوان «محمد جواد» از زره پوش خارج شده بود و الا مورد اصابت ترکش قرار می گرفت، چون قبل از خروج جلوی زره پوش نشسته بود. ستوان محمد جواد را صدا زدم
گفتم: «آیا زنده ای؟»
او پاسخ داد: «بلی زنده ام.»
گفتم: «سریع بیاتو!»
داخل زره پوش شد. در حالی که پاهایش از شدت ترس می لرزید. به او گفتم آسیبی به تو رسیده؟
گفت: «خیر...»
گفتم «کلاه خودت کجاست؟»
گفت: از سرم افتاد و نتوانستم در تاریکی پیدایش کنم.
او پرسید: چه شده است؟»
گفتم: راننده فراموش کرده دریچه محافظ را ببندد. به همین دلیل ترکشها وارد زره پوش شده اند.
لحظاتی بعد از ناحیه سرم احساس درد کردم. دستم را روی سرم گذاشتم دیدم براثر برخورد با سقف آهنین ورم کرده است. خدا را شکر کردم شانس آوردم که دریچه سمت چپم بسته شد و گرنه ترکشها به داخل زره پوش راه می یافتند و بدنم را تکه تکه می کردند.
آتش نیروهای اسلام علیه مواضع ما شدت گرفت. سلاحهای مختلف، آن دشت مسطح را به جهنمی ملتهب و سوازن مبدل کردند. ما در زیر آن آتش پر حجم حرکت به سمت پل سابله را ادامه دادیم. گاه و بیگاه به علت تاریکی، گلوله باران شدید و نفوذ سربازان، از حرکت باز می ایستادیم. به خاطر ترس و اضطراب شدید سرم را از دریچه فوقانی زره پوش بیرون آورده و پاهایم را روی صندلی راننده قرار دادم تا در صورت احتمال آسیب دیدگی نفربر زرهی، بتوانم در موقعیت مناسب بیرون بپرم. به هر حال عملیات خالی از خطر نبود و امکان داشت گلوله هایی که همچون قطرات باران بر سرما میبارید، به ما اصابت کند. راه پیمایی تا ساعت ۱۲ شب ادامه یافت. در نقطه ای ستوان محمد جواد به ما گفت اینجا پیاده میشویم. به محل حمله رسیده ایمگ راننده، زره پوش را در یکی از پناهگاه ها پارک کرد و ما به سرعت پیاده شدیم. در آن لحظه ایرانیها با سلاح آرپی جی به سمت ما تیراندازی میکردند. گلوله ای از فاصله یک متری بالای سرم عبور کرد. شوکه شدم خودم را از بالای زره پوش روی زمین انداختم. سراسیمه به طرف نزدیکترین سنگر دویدم. به محض ورود به سنگر، چراغ قوه را روشن کردم. فانوسی را که از سقف آویزان شده بود، یافتم. به ستوان محمد جواد گفتم: «فندکت را به من بده!»
او فندکش را داد و من فانوس را روشن کردم. خود را درون سنگری یافتم که نیروهای ما از خود به جا گذاشته بودند. سه محل برای استراحت دیده میشد. لوازم سربازان روی زمین پخش و پلا بود. با دیدن باقیمانده غذا در داخل ظرفها متوجه شدم که آنها به سرعت فرار کرده و فرصتی برای خوردن غذا پیدا نکرده اند. با حالتی مضطرب و نگران نشستیم. نمیدانستیم چکار باید بکنیم. با موقعیت منطقه هنوز آشنا نبودم. لحظه ای بعد دو فروند موشک ضد هوایی سام ۹ را به همراه چند صندوق مهمات که متعلق به نیروهای پیاده ما بود، داخل سنگر یافتم. نیم ساعت بعد گماشته سروان «رحمان»، فرمانده گروهان دوم را که بر اثر اصابت چند ترکش به بدنش زخمی شده بود پیش من آورد. با پمادی که همراه داشتم زخمهایش را مداوا کردم. از شدت درد روی زمین ولو شد. همراه ما یک نفر سرباز بیسیمچی و یک دستگاه بیسیم ۱۰۵ ساخت روسیه بود. او گاه و بیگاه برای اطلاع از موقعیت جبهه با گروهانها تماس میگرفت.
ساعت ۱۲ شب عده معدودی از نیروهای ما از رود سابله عبور کرده، برسرپل دیگری مسلط شدند. قرار بود نیروی مهندسی برای عبور باقیمانده نیروها چند پل متحرک روی رود سابله بیندازند، ولی به علت گلوله باران شدید ایرانیها، نیروهای مهندسی نتوانستند خود را به رودخانه برسانند. در نتیجه تلاشهایشان برای جاگذاری پلهای متحرک نقش بر آب گردید. به همین خاطر عملیات عبور با شکست مواجه گردید. ساعت ۳ بامداد یک نفر افسر و دونفر سرباز سراسیمه داخل شدند. از آنها پرسیدیم: «چه خبر؟» گفتند: پس از گذشتن ١٦ دستگاه تانک به آن سوی رودخانه، ایرانیها بقیه تانکها را هدف قرار داده و دو دستگاه از آنها را روی پل به آتش کشیدند. در حال حاضر پل بسته است.»
با گذشت زمان اضطراب درونی ما شدت می یافت. صدایی جز شلیک گلوله ها و نعره تانکها نمی شنیدم. از افسری که به سنگر ما پناه آورده بود، سئوال کردم: «این موشکها چیست؟»
در جواب گفت موشکهای سام ۹ است. دو روز قبل خدمه آنها کشته شدند و اجساد آنها اینک در بیایان نزدیک این سنگر رها شده است.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#هنگ_سوم
نشر همراه با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
هدایت شده از حماسه جنوب،خاطرات
🍂
🔻 هنگ سوم | ۷۹
خاطرات اسیر عراقی
دکتر مجتبی الحسینی
┄═ ◍⃟🌺 ◍⃟🌸 ◍⃟🌻═┄
از افسر توپخانه پرسیدم ما در چه موقعیتی قرار داریم؟
پاسخ داد در مواضع قرارگاه تیپ ٤٨ پیاده که ایرانیها در شروع حمله آنجا را به تصرف خود در آورده بودند. دیروز موفق شدیم آنها را وادار به عقب نشینی کنیم.»
مدتی در آن شرایط مصیبت بار بسر بردیم. منتظر بودیم همه کشته شویم و یا به اسارت در آییم. عقربه های ساعت پنج صبح را نشان میداد. همه کسانی که با من در داخل سنگر بودند، از فرط خستگی خوابشان برد اما چشمهای من که رنگ خواب را به خود ندیده بود مبهوت و نگران به در سنگر خیره شده بودند. نیم ساعت بعد، دوستانم را بیدار کرده و به آنها گوشزد کردم که در چنین شرایطی خوابیدن جایز نیست. لحظاتی بعد افسر، همراه سربازانش خارج شد ونیم ساعت بعد همگی با قیافه های مضطرب باز گشتند. از آنها پرسیدیم: «چه اتفاقی رخ داده است ؟»
گفتند: «نیروهای ما شکست خوردند. ایرانیها ما را به محاصره خود در آوردند.»
خبر مثل پتکی بر سر ما فرود آمد. همه به طرف در سنگر دویدند. در آن حال سرباز مجروح که نقش بر زمین شده بود، از جا برخاسته بروی پاهایش ایستاد و بازوی مرا گرفت و گفت: «دکتر! من متاهل هستم. من برادر شما هستم. خواهش میکنم مرا تنها نگذارید ممکن است بمیرم!» به او گفتم: «نترس حتی اگر بمیرم و یا اسیر شوم ترا اینجا تنها
نمی گذارم.»
از سربازانی که همراه من بودند خواستم که او را به داخل زره پوش ببرند. آنها خودداری کردند. گفتند: دکتر او را به حال خود بگذار ما قدرت حمل او را نداریم. مجدداً درخواستم را تکرار کردم، اما فایده ای نداشت. سلاح کمری ام را در آورده و با لحنی تهدید آمیز گفتم: به خدا قسم اگر او را با خود نبرید به طرف شما تیراندازی خواهم کرد.
گویا این اقدام موثر واقع شد و دو نفر از سربازان به سرعت او را از سنگر خارج کرده به داخل زره پوش بردند. دقایقی بعد اطمینان پیدا کردیم که محاصره ای در کار نیست و نیروهای ما در نقطه مقابل هنوز مبارزه می کنند. به داخل سنگر برگشتیم. منتظر دریافت نتایج درگیری بودم.
حوالی ساعت ۷ بعد از ظهر در شرایطی که از شدت گرسنگی، سرما و ترس و نگرانی به خود میپیچیدم، ستوان «محمدجواد» به بیسیم چی دستور داد برای اطلاع از وضعیت جبهه با خطوط مقدم تماس بگیرد. وقتی تماس برقرار شد صدای استغاثه نیروهایمان را شنیدیم که در خواست کمک مهمات و پشتیبانی از توپخانه می کردند. متوجه شدیم که آنها در وضعیت بسیار بدی قرار دارند هنوز صدای استغاثه سروان «رحمان» را به یاد می آورم که میگفت: «تعداد زیادی از آنها دارند از کامیونها پیاده میشوند. آنها نیروهای بسیجی هستند... کمک و مهمات برای ما بفرستید!
در میان آن همه سر و صدا پیامی از فرمانده به گوش نمیرسید. این امر ستوان محمد جواد و سربازان ما را نگران کرده بود. چند دقیقه ای از ساعت ۷ گذشته بود که یک مرتبه صدای گوش خراش تانکها را شنیدیم. آنها به شکلی وحشتناک در حال عقب نشینی بودند. به ستوان محمد جواد گفتم: اجازه بدهید سنگر را ترک کنیم... در معرض خطر قرار گرفته ایم... تانکها سنگر را با خاک یکسان خواهند کرد و ما زیر تلی از خاک مدفون خواهیم شد.» او موافقت نکرد و گفت: دکتر منتظر باش! من دستوری مبنی
بر عقب نشینی دریافت نکرده ام. چند دقیقه بعد یکی از تانکها دریچه سنگر را منهدم کرده در را از جا کند. وقتی هوا از غبار پاک شد دیدم در سنگر به صورت شکاف غار در آمده است. اولین نفری بودم که سنگر را ترک کردم بقیه هم به دنبال من. لحظات حساس پرتشویشی بود. شدت گلوله باران به اوج خود آتش سنگین و فرار خودروها، قشر غلیظی از گرد و غبار آسمان منطقه را پوشانده بود. هراسان خود را به سنگر بزرگی که مقابل سنگر قبلی مان بود رساندم. داخل شدم، بلافاصله ۱۲ نفر از همسنگرانم داخل شدند. آن سرباز مجروح هنوز در داخل زره پوش بود. او زمانی که حرکت و سروصدای ما را شنید تصور کرد ما فرار کرده و او را تنها گذاشته ایم. بیچاره در جانبی زره پوش را باز کرد و فریاد کشید. در همان لحظه ناگهان مورد اصابت چند ترکش دیگر خمپاره ای که در نزدیکی ما فرود آمد قرار گرفت. به طرف او رفتیم که دیدیم خون از سرورویش جاری است. با کمک پمادهایی که همراه داشتم جلو خونریزی را گرفتم. پس از این که مطمئن شد او را ترک نکرده ایم به همان سنگر بزرگ بازگشتم.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#هنگ_سوم
نشر همراه با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
هدایت شده از حماسه جنوب،خاطرات
به محض ورود به محل استراحت هنگ، به من خبر دادند که در این حادثه پای سرکار استوار عبد خلف آشپز افسران شکسته و یکی از سربازان هنگ نیز به قتل رسیده است. دو روز بعد سربازی از منشیهای اداره هنگ، با در دست داشتن پرونده شورای بازجویی نزد من آمد. به او :گفتم: «انشاءالله که خیر است.»
در جواب گفت: دکتر این پرونده شورای بازجویی در مورد سرباز شهید است.
پرونده را باز کردم نام مقتول عبدالکریم بود. به بهیار «محمد سلیم» گفتم: «آیا این همان کسی نیست که اسیر ایرانی را به قتل رسانید ؟
گفت: «چرا همین طور است.»
زبانم بی اختیار باز شد: سبحان الله...
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#هنگ_سوم
نشر همراه با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
هدایت شده از حماسه جنوب،خاطرات
🍂
🔻 هنگ سوم | ۸۲
خاطرات اسیر عراقی
دکتر مجتبی الحسینی
┄═ ◍⃟🌺 ◍⃟🌸 ◍⃟🌻═┄
- گاوکش
ستوان «زید» افسری بود بعثی و مغرور. او نسبت به اسلام و ایران بسیار کینه میورزید. این ستوان فرماندهی رسته هنگ یک از تیپ بیستم را بر عهده داشت. محور حمله هنگ یکم، پاسگاه سابله، واقع در جنوب شهر سابله بود. چند ساعت پیش از شروع حمله، جام بغض و کینه خود را نسبت به یک گاو بیچاره که در نزدیکی او به چرا مشغول بود، سر کشید. او با وجود اعتراض افرادی که در آن محل حضور داشتند، سلاح کمری خود را کشید و با شلیک چند گلوله گاو را نقش زمین کرد. پس از کشته شدن گاو بیچاره هیاهویی بین افراد به راه افتاد. اما فرمانده هنگ به گونه ای این فتنه را خاموش کرد.
ستوان «زید» در حین حمله علیه پاسگاه سابله در داخل سنگر کوچکی نشسته بود. او در حالی که همراه افرادش در آن سنگر با نیروهای ایرانی در گیر بود نارنجکی سرگردان به سوی او آمد که درست در زیر نشیمنگاه او منفجر شد. البته او کشته نشد، ولی خدا خواست او را عبرتی برای دیگران قرار دهد و در این دنیا کیفر اعمال خود را ببیند.
انفجار این بمب دستی آن چنان جراحات عمیقی در نشیمنگاه او ایجاد کرد که پزشکان لندن هم از مداوای آن عاجز ماندند.
ه - باز شکست چذابه
همان گونه که قبلاً اشاره کردم دیگر نیروهای عراقی در پاتکی از محور چذابه - شیب شرکت کردند. نیروهای شرکت کننده از افراد گارد ریاست جمهوری به فرماندهی سرتیپ ستاد «عبدالهادی صالح»، تیپ ۱۷ زرهی و نیروهای ویژه ای از تیپ ۳۳ تشکیل یافته بودند. نیروهای این محور خسارات سنگین متحمل شده و نتوانستند حتی یک متر پیشروی کنند. سطح آب هور را انبوهی از اجساد پوشانیده بود. از مهمترین خسارات وارده در این محور، کشته شدن سرتیپ ستاد «عبدالهادی صالح» صاحب مدال شجاعت، شخص مورد احترام صدام و قهرمان عملیات تپه کولینا بود.
به گفته شاهدان عینی در این حمله، درجه نظامی او مقابل دیدگان افراد گارد ریاست جمهوری کنده شد و سرانجام به قتل رسید. جنازه او در منطقه ممنوعه باقی ماند و دولت عراق خبر کشته شدن وی را جایی پخش نکرد. حتی ایرانیها نیز از کشته شدن این فرمانده مطلع نشدند.
- مجازات شکست خوردگان
روز پنجم دسامبر ۱٤/۱۹۸۱ آذر ۱۳۶۰ سروان «ابراهیم» افسر مسئول قرارگاه به همراه مقداری ماهی محلی درجه یک به دیدار ما آمد. او در بین نظامیان به تملق و چاپلوسی شهرت داشت و این بار هم به منظور دستیابی به امتیازات و منافع شخصی برای فرمانده رشوه آورده بود. او به سربازان دستور داد مقداری هیزم جمع کنند سپس ماهی را به سبک محلی عراقی (مسقوف) سرخ کرد. آنگاه از فرمانده و افسران ستاد تیپ دعوت کرد و در هنگ ما سفره رنگینی انداخت. ما از آن ماهی لذیذ خوردیم. گویی که دو روز قبل هیچ حادثه ای در جبهه رخ نداده است!
ساعت ۹ بامداد روز ششم دسامبر / ۱۵ آذر کنار فرمانده هنگ و معاونش ایستاده بودم. او سرگرم خواندن نامه های پستی هنگ بود. یکباره در مورد یکی از نامههای اداری تامل کرد و لبخند زد. سپس گفت: هنگ ما مورد تکریم و تشویق فرماندهان ارتش قرار گرفته است. آنها دو مدال شجاعت به ما داده بودند؛ دو درجه دار به درجه افسری ارتقاء یافته و به دوافسر، معافی خدمت به مدت یک سال تعلق گرفته بود. دو درجه هم اضافه ماند که به دو افسر دیگر رسید. خلاصه تمامی افراد هنگ ترفیع گرفتند. دو درجه هم به کسانی که هنگام حمله از رودخانه سابله عبور کرده بودند اعطا گردید. هنگ ما در شب حمله فرار را برقرار ترجیح داده بود. واقعیت این است که اگر مدال ترس و فرار وجود داشت، تمامی افراد هنگ ما استحقاق دریافت آن را داشتند. فرماندهان و سران حکومت چاره ای جز اتخاذ سیاست تطمیع ندارند و با این روشها روحی در اجساد متحرک نیروهای ما میدمیدند.
حتی فرمانده هنگ و معاونین او نیز از تقسیم هدایا متحیر بودند. فرمانده هنگ به عنوان دوست خود به من پیشنهاد کرد چیزی از آن هدایا را برگزینم. گفت: «دکتر! انتخاب کن... آیا مدال شجاعت میخواهی یا به من درجه اضافی و یا معافی خدمت یک ساله؟
در جواب گفتم من پزشک وظیفه هستم و نیازی به این چیزها ندارم. آنها را به نظامیانی بده که در ارتش ماندگار هستند.
به منظور استفاده از مرخصی و رفتن به منزل، مکان هنگ را که در ساحل هور واقع شده بود ترک کردم پس از مراجعت متوجه شدم که هنگ بار دیگر به فرماندهی سرهنگ دوم ستاد «عبدالکریم» تجدید سازمان یافته است.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#هنگ_سوم
نشر همراه با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
هدایت شده از حماسه جنوب،خاطرات
🍂
🔻 هنگ سوم | ۸۸
خاطرات اسیر عراقی
دکتر مجتبی الحسینی
┄═ ◍⃟🌺 ◍⃟🌸 ◍⃟🌻═┄
در ادامه ترغیب و اجبار عموم برای پیوستن به جبهه و تامین نیروی آن، جای دیگر اتفاق مسخره تری افتاد. مسئولین آن ناحیه، افرادی را که قرار بود وادار به پیوستن به نیروهای ویژه بشوند در یک سالن که دارای دو در بزرگ بود گرد آوردند.
بر روی یکی از درها نام صدام و بروی در دیگر نام حضرت امام خمینی نوشته شده بود. سپس ، اعلام کردند، داوطلبانی که مایل به پیوستن به نیروهای ویژه هستند از دری که نام صدام روی آن نوشته شده خارج گردند و کسانی که داوطلب نیستند از دری که نام امام روی آن نوشته شده. البته طبیعی است کسی جرات نمیکرد از آن در که نام امام روی آن نوشته شده بود خارج شود چون این عمل از دیدگاه بعثی های عفلقی به معنای علاقه به امام و تایید ایشان و در عین حال عدم تایید صدام کافر بود. بنابراین آنها ناگزیر به خروج از در صدام حسین شدند که محض خروج توسط عده ای که در بیرون سالن ایستاده بودند، اسمهایشان به عنوان داوطلبین یادداشت شد. شیوه های متعدد دیگری نیز جهت وادار کردن مردم برای پیوستن به نیروهای ویژه اعمال میشد از قبیل تهدید به اخراج از ادارات دولتی و زندانی شدن در زندانهای سازمان امنیت و سازمانهای وابسته به حزب بعث.
خودم شاهد فرار شبانه افراد بیگناهی بودم که برای پیوستن به نیروهای ویژه تحت تعقیب قرار میگرفتند.
در آن مقطع افراد ساده لوح حزب که فیلم کذایی را مشاهده کرده و از خبر اعدام فرمانده جيش الشعبی "شیب" تابع استان «العماره» به دست شخص صدام حسین مطلع شده بودند، در حالت رعب و وحشت فزاینده ای بسر میبردند.¹
با پایان یافتن کارهای مربوط به تشکیل تیپهای نیروهای ویژه، مرحله جدید تبلیغات آغاز گردید. بعثیها تعداد تیپهای داوطلب هر استان را بنا به سوابق سیاسی و ملاحظات مذهبی هر استان مورد ارزیابی قرار دادند. از این نظر آنها این گونه تبلیغ می کردند که استان «دیوانیه» به دلیل سوابق سیاسی و مبارزاتی مردمانش که به سال ۱۹۲۰ علیه استعمار انگلیس قیام کرده بودند بیشترین داوطلب را داشته و در میان تمام استانها رتبه اول را احراز کرده است. به همین ترتیب استان نجف به دلیل وجود حوزه علمیه و مرجعیت تقلید در آنجا در مرتبه دوم قرار گرفت. استانهای مرکزی و جنوبی هر کدام یک تیپ داوطلب روانه جبهه ها کرده بودند اما استان بغداد چندین تیپ تشکیل داده بود که اغلب آنها از نقاط محروم و شیعه نشین پایتخت بودند. تعداد داوطلبین از سایر استانهایی که دارای اکثریت سنی بودند بسیار اندک بود چون مردم آن استانها یعنی استان الرمادی ، «موصل» و تکریت مورد تعقیب قرار نمی گرفتند و رژیم از آنها نفرت نداشت.
هنوز به یاد دارم که چگونه تلویزیون عراق صحنه هایی از نیروهای ویژه شامل زنان و روشن دلان در حال آموزش را به نمایش می گذاشت تا بدین وسیله بتواند مردم را تحت تاثیر قرار داده و آنها را وادار به پیوستن به این نیروها کند. پس از پایان دوره آموزش نظامی نیروهای ویژه که مدت ٤٥ روز طول کشید، رژیم بعث تصمیم گرفت آنها را مستقیماً روانه جبهه ها نماید.
سالگرد تاسیس جيش الشعبی ، یعنی در شب هشتم فوریه سال ۱۹۸۲/ ۱۹ بهمن ۱۳۶۰ بعثيها تصميم گرفتند با استفاده از نیروهای ویژه دست به حمله گسترده علیه شهر بستان و حومه آن بزنند و مجدداً این شهر را به تصرف خود در آورند. فرماندهان نیروهای ویژه متعهد شدن که این شهر را تسخیر و به عنوان هدیه تقدیم صدام کنند. نقشه عملیات این بود که چند تیپ از نیروهای ویژه با حمایت یگانهایی از ارتش از محور تنگه چذابه واقع در منطقه «شیب» مقابل شهربستان به سوی این شهر پیشروی کنند و همزمان لشکرهای پنجم و ششم ارتش از محور رودخانه نیسان و کرخه کور در جنوب غربی بستان حملات خود را آغاز نمایند.
--------
۱- بعد از عملیات شهر بستان، صدام عازم منطقه مرزی در نزدیکی شهر «العماره» شد و جبار طارش فرمانده نیروهای جيش الشعب آن ناحیه را فراخواند و از او پرسید: چرا از جبهه فرار کردی ؟... تو آدمی ترسو «هستی» جبار طارش دلیرانه به او پاسخ داد: خیر من ترسو نیستم... بلکه ترسو کسی است که همراه صدها محافظ ویژه به پشت جبهه میآید. صدام از این سخن بر آشفت و به شدت خشمگین شد. او به یکی از محافظین خود دستور داد که با شلیک گلوله وی را به قتل برساند تا عبرتی برای سایرین باشد.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#هنگ_سوم
نشر همراه با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
هدایت شده از حماسه جنوب،خاطرات
از او پرسیدم: پس چرا این زره پوشها در اینجا رها شده اند؟ پاسخ داد: «حمله فقط به وسیله نیروهای پیاده صورت گرفت و نیروهای ما هم اکنون در آن جلگه واقع در جنوب رودخانه میسان مستقر شده و زیر آتش مداوم نیروهای ایرانی قرار دارند.» پس از گذشت یک شب به وسیله یک دستگاه زره پوش با سرگرد «صباح» فرمانده هنگ تماس گرفتم. او از من خواست تا به منظور بررسی اوضاع بهداشتی یگان عازم آن منطقه شوم.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#هنگ_سوم
نشر همراه با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
هدایت شده از حماسه جنوب،خاطرات
🍂
🔻 هنگ سوم | ۹۰
خاطرات اسیر عراقی
دکتر مجتبی الحسینی
┄═ ◍⃟🌺 ◍⃟🌸 ◍⃟🌻═┄
شب بعد به وسیله همان زره پوش مخصوص ارتباطات که رانندگی آن به عهده سربازی زبردست بود راهی خط مقدم شدم.
به دلیل ترس از انفجار مین در زیر چرخهای زره پوش، بالای آن نشستم. زره پوش به علت باتلاقی بودن مسیر، به کندی حرکت می کرد. پس از نیم ساعت وارد مقر تاکتیکی هنگ شدم. فرمانده و معاون او را در داخل تانک فرماندهی که داخل سنگر مخفی شده بود، ملاقات کردم.
افراد هنگ به دلیل بارانهای سیل آسا و نبودن پناهگاه در شرایط بسیاری بدی بسر میبردند. آنها در سنگرهای بدون سقف موضع گرفته بودند تا از آتش باری نیروهای ایرانی در امان باشند. لازم به یادآوری است که هر کدام از هنگها دارای یک زره پوش برای برقراری ارتباط و حمل مجروحین بودند.
شام را با آنها خوردم و تعدادی از آسیب دیدگان را در مقر هنگ معالجه کردم. در حدود ساعت ده شب راهی گروهان سوم شدم. ستوان یکم «کنعان» فرمانده این گروهان داخل حفره کوچکی نشسته بود. تعدادی از بیماران در آنجا جمع شدند و من نیز هر چه دارو همراه داشتم به آنها دادم. ستوان «کنعان» از من خواست تا منطقه را ترک کنم، چون بنا به گفته او خطر زیاد بود و نیروهای ایرانی در فاصله ۸۰۰ متری آنها قرار داشتند.
حدود ساعت دوازده شب منطقه را ترک کرده و به سوی مواضع نسبتاً امن خود باز گشتم. از آنجا رویدادهای درگیریهای محور چذابه را پیگیری می کردم. در محور ما درگیری به صورت تبادل آتش سلاحهای گوناگون ادامه داشت. بیشترین تلفات محور ما درمیان افراد هنگ بود. براثر این تبادل آتش سرگرد دوم «ثامر العزیری» افسر توجیه سیاسی تیپ مجروح شد. اما از خوش اقبالی او هلیکوپتری در منطقه به زمین نشست و او را سریعاً به بصره منتقل کرد و از مرگ نجاتش داد.
پس از چندین شب خوابیدن در داخل آمبولانس، تصمیم گرفتم پناهگاه مناسبی برای خود بسازم. بدین منظور کانال خشکی را انتخاب کرده، پناهگاه ساده ای که مرا در برابر سرما و باران حفظ می کرد، ساختم.
در آن روزها اتفاقات عجیبی را شاهد بودم. مثلاً روزی چند فروند از هلیکوپترهای خودی اشتباهاً مواضع نیروهای هنگ ما را مورد حملات موشکی قرار دادند. روزی دیگر یک فروند میگ ۲۳ از سوی نیروهای ایرانی مورد اصابت موشک سام قرار گرفت و سرنگون شد، اما خلبان آن جان سالم به در برد. او به وسیله چتر نجات از هواپیما بیرون پرید و از بخت خوش او باد او را به طرف پشت مواضع ما راند و در آنجا به زمین نشست. نکته جالب اینجا بود که نیروهای ما تصور می کردند که هواپیمای ساقط شده متلعق به نیروی هوایی ایران است. آنها به سرعت به طرف خلبان دویدند. هر کدام میکوشیدند تا زودتر از دیگران او را دستگیر کرده و جایزه بگیرند، اما به محض این که به او نزدیک شدند معلوم شد که او یک سروان خلبان عراقی است. خلبان را به مقر تیپ بیستم آورده و از آنجا به مقر لشکر پنجم انتقال دادند. طی مدتی که در آنجا بودم سروان «عبدالکاظم» که به تازگی مسئولیت ضد اطلاعات هنگ به وی محول شده بود، به بهانه خستگی، بیماری و نیاز به استراحت هم اتاق من شد. پناهگاه من کوچک و تنگ بود و حضور او بر من سنگینی میکرد. از این جهت ناگزیر بودم تمام وقت روز را در بیرون پناهگاه بگذرانم و شبها برای خواب به آنجا باز گردم. وجود او آزادی گفتگو و گوش کردن به رادیو به ویژه رادیوی تهران را از ما گرفته بود. او یک افسر ساده لوح، کم سواد و عنصر حزب بعث بود.
در اینجا میخواهم یک اتفاق خنده دار مربوط به این افسر را بازگو کنم. روزی سربازی با یک نامه از سوی فرمانده هنگ پیش او آمد. فرمانده خواستار ارسال مهمات شده بود. این افسر یکی از دژبانها را فرا خواند و از او خواست تا مراتب را به دست اندر کاران امور اداری اطلاع دهد. هنگامی که مهمات را آوردند او شروع به شمردن آنها منجمله گلوله های خمپاره ۱۲۰ میلیمتری کرد. از این کار او شگفت زده شدم. چون هشت ماه پیش خمپاره اندازها را از گردان ما برده بودند، پس چگونه افسر ضد اطلاعات ارتش از این امر بی اطلاع بود؟ سرباز که بیرون رفت، قضیه را به او گفتم. وی دو مرتبه سرباز را صدا زد و به او گفت: «خمپاره اندازهای ۱۲۰ میلیمتری را از گردان منتقل کرده اند.» او از فارغ التحصیلان دوره های ویژه بود و هنگامی که برای مدت کوتاهی وارد دانشکده افسران احتیاط شد دوره دبیرستان را هم به پایان نرسانیده بود. سروان عبدالکاظم مدت یک هفته پیش من بود و سپس به خط مقدم بازگشت و بدینسان از آن کابوس هولناک نجات یافتم.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#هنگ_سوم
نشر همراه با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
هدایت شده از حماسه جنوب،خاطرات
او بدین وسیله میخواست بفهماند که جان شهروند عراقی هیچ ارزشی ندارد، بلکه مهم این است که به هر قیمت باید آرزوهای او بر آورده شود. البته او درست میگفت، چون هنگامی که سربازی مورد اصابت قرار می گرفت سایر سربازان فرصت را غنیمت شمرده و برای فرار از میدان جنگ به یاری او شتافته و وی را به پشت خط حمل می کردند اما این به دلیل بزدلی نظامیان عراقی نبود، بلکه به دلیل عدم اعتقاد آنها به جنگ بود. روز ۱۳ / ۳ / ۱۹۸۲ دستور عقب نشینی هنگ ما به پادگان «حمید» صادر شد یگان به آرامی عقب نشینی کرد و در مواضع مترو که تیپ، واقع در جنوب پادگان حمید در جاده اهواز خرمشهر مستقر شد.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#هنگ_سوم
نشر همراه با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
هدایت شده از حماسه جنوب،خاطرات
🍂
🔻 هنگ سوم | ۹۲
خاطرات اسیر عراقی
دکتر مجتبی الحسینی
┄═ ◍⃟🌺 ◍⃟🌸 ◍⃟🌻═┄
▪︎ حمله به روستای سعدون التفگ
پس از اجرای دومین عملیات بستان، هنگ سوم به عنوان ذخیره لشکر ۵ موتوری در فاصله ۲ کیلومتری جنوب غربی پادگان حمید استقرار یافت. افراد هنگ که پس از مشارکت در آخرین عملیات از لحاظ روحی و جسمی خسته شده بودند نیاز مبرمی به استراحت و سازماندهی داشتند ولی عملیات نظامی شتاب بیشتری به خود گرفت. نیروهای ایرانی که تحرک خودشان را از سر گرفته بودند، پس از بسیج امکانات رزمی در اوایل سال ۱۹۸۲ عملیات رهایی بخششان را آغاز کرده و با جذب گروه کثیری از داوطلبان مشتاق شهادت، نیروی انسانی خود را تقویت نمودند تا پس از نبردهای آبادان و بستان با اراده ای محکم و روحیه ای عالی در نبردهای آتی شرکت کنند.
سه روزی از استراحت ما نگذاشته بود که خبر شوم تدارک برای شرکت در یک عملیات تهاجمی در منطقه خودمان و مشخصاً عليه روستای سعدون التفگ را دریافت کردیم. این روستا در حد فاصل بین روستای کوهه و شهر سوسنگرد قرار دارد. روز هفده مارس ۲۷/۱۹۸۲ اسفند ۱۳۶۰ به عنوان زمان شروع حمله تعیین شد. به همین خاطر هنگ ما ساعت ۱۲ ظهر به سمت منطقه عملیاتی حرکت کرد. هنوز یک ساعتی از حرکت ما نگذشته بود که دستور به تعویق افتادن حمله به روز دیگر به دستمان رسید. علت این تعویق را از معاون هنگ سئوال کردم. پاسخ داد: «نیروهای ایرانی شب گذشته به یک حمله محدود علیه هنگ دوم از تیپ ۱۰۹ پیاده مستقر در نقطه مقابل روستای کوهه دست زدند. آنها گروهان پشتیبانی را منهدم کردند و ۱۳ نفر از افراد ما به اسارت در آمدند.»
گفتم: پس علت تیراندازی و حمله توپخانه شب گذشته همسن عملیات بود.
پاسخ داد: بله همین طور است.
بعد از ظهر همان روز خبر عملیات و تعداد اسرارا از طریق رادیو تهران شنیدم. معلوم شد این عملیات موجب به تاخیر افتادن حمله ما شده است، زیرا ایرانیها از آمادگی ما برای شروع حمله اطلاع داشتند.
هنگ ما در ساعت ۲ بعد از ظهر روز هجده مارس ۲۸/۱۹۸۲ اسفند ۱۳۶۰ به سمت منطقه تعیین شده برای شروع حمله حرکت کرد. ساعت ٤ به آنجا رسیدیم. هنگ ما پشت سر مواضع هنگ یکم تیپ ۱۰۹ پیاده مستقر شد. فرمانده هنگ ، معاونش و امرای گروهانها، منطقه نقطه مقابل مواضع هنگ یکم تیپ ۱۰۹ را که قرار بود مورد هجوم قرار گیرد شناسایی کردند. من هم با دوربین، منطقه مورد نظر را که ناحیه ای جلگه ای و مملو از درختان کوچک و کانالهای متعدد بود، برانداز کردم. در ضلع شرقی منطقه جنگلی انبوه بود. در ۱۵۰۰ متری مقابل مواضع دفاعی ما هم رود کرخه بهچشم میخورد. اما روستای سعدون التفگ با خط دفاعی ما سه کیلومتر فاصله داشت و اطراف آن را چند اصله درخت کوچک نخل احاطه کرده بود. این منطقه به لحاظ وجود موانع طبیعی که هر نیروی نظامی را از پیشروی باز میدارد، از نظر نظامی فاقد اهمیت بود. به همین خاطر نیروهای ایرانی در فاصله ای دور از آن منطقه به ویژه در اطراف جنگل بزرگ، موضع می گرفتند. باید بگویم که نیروهای ما به خاطر تحقق دو هدف قصد داشتند حمله را از اینجا آغاز کنند. هدف اول تبلیغاتی بود. یعنی میخواستند روی شکستهای قبلیشان سرپوش بگذارند. دومین هدف این بود که با شروع یک حمله سرگرم کننده زمینه را برای هجوم دیگر نیروهای عراقی به یک محور عملیاتی مهم فراهم کنند.
نیروهای هنگ سوم در جاده منتهی به تیپ ۱۰۹ پشت یک خاکریز مرتفع که وسایل موتوری ما پشت آن سنگر گرفته بودند، استقرار یافتند. هنگام غروب از فرمانده هنگ در مورد محل استقرار واحد سیار پزشکی سئوال کردم پاسخ داد: «واحدسیار پزشکی، زره پوشها و خودروهای پشتیبانی هنگ اینجا میمانند، زیرا حمله بی سروصدا و با کمک واحد پیاده انجام خواهد شد.» یکی از بولدوزرهای در حال حرکت را متوقف کردم. از او خواستم در پشت خاکریز سنگرهایی مخصوص آمبولانسها حفر کند. او نیز این کار را انجام داد. خودروها را در آن سنگرها مخفی کردم. سپس به افراد دستور دادم چند سنگر محکم انفرادی در داخل کانالهای خشک بکنند تا از شر حملات توپخانه در امان بمانیم.
ساعت ۸ شب غذای آماده ای را که از آشپزخانه افسران برای ما آورده بودند، خوردیم. در حال نوشیدن نوشابه بودم که افسران و درجه داران اطرافم حلقه زدند همانند کودکانی که دور و برمادرشان جمع میشوند، اطرافم میپلکیدند. هر کسی از مجروح شدن خود دلواپس بود. به آنها توصیه کردم برای نجات از مهلکه به خدا متوسل شوند.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#هنگ_سوم
نشر همراه با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂