eitaa logo
گریزهای مداحی و گریز های مناجاتی
3.6هزار دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
564 ویدیو
800 فایل
گریز زیارت عاشورا ، دعای کمیل و دعای توسل و جوشن کبیر https://eitaa.com/gorizhaayemaddahi
مشاهده در ایتا
دانلود
. 👈🏼👈🏼آیت‌الله در کتاب » می‌نویسد: عالم ربّانی چنین نقل کرد که: 🍃دوستی صمیمی داشتم که با هم در درس شرکت می‌کردیم. او برایم داستان شگفت زیر را دربارۀ مقام والای حضرت باب الحوائج اباالفضل العباس(علیه‌السلام) تعریف کرد: 🍃یکی از تجّار معروف که در زمان خود رئیس «آل کُبّه» بود، پسری زیبا و مؤدّب داشت و مادر آن جوان، علویه‌ای محترم بود. آن تاجر جز آن جوان نورس فرزند دیگری ندشت. زمانی آن جوان در کربلا به مرض شدیدی دچار شد و شاید بیماری‌اش حصبه «تیفوس» بود. حال او به‌قدری وخیم شد که به حال مرگ و احتضار افتاد. پس بستگانش، چشم و انگشت پاهای او را مانند شخص مرده بستند و آماده مراسم تدفین گشتند. پدرش با حالتی نزار و در نهایت تأثّر از اندرون خانه به بیرونی رفته بود و بر سر و سینه‌اش می‌زد. علویه محترمه نیز به حرم مطهّر حضرت ابوالفضل العبّاس علیه‌السلام مشرّف شده بود و از کلیددار آستانه خواهش نمود که اجازه دهد شب را تا صبح در حرم مطهّر بماند و متوسّل به آن حضرت شود. 🍃کلیددار نخست قبول نمی‌کرد؛ ولی وقتی علویه حال خود را بیان نمود و گفت وضع پسر من به گونه‌ای است که چاره‌ای جز توسّل به حضرت باب الحوائج علیه‌السلام ندارم، کلیددار تقاضایش را پذیرفت. 🍃شیخ راوی در ادامه گوید: همان شب من به کربلا مشرّف شدم و ابدا از جریان حال آن تاجر و بیماری فرزندش اطلاعی نداشتم. در همان شب، خواب دیدم که مشرّف به حرم مطهّر حضرت سیدالشهداء علیه‌السلام شده‌ام. از طرف مرقد وارد شدم. دیدم فضای بالای سر حرم، از زمین و آسمان و فضا مملوّ از ملائکه است و در مسجد بالاسر تختی از نور گذاشته‌اند و حضرت رسالت مآب صلی‌الله‌علیه‌وآله و حضرت شاه ولایت امیرمؤمنان علیه‌السلام بر تخت نشته‌اند. 🍃در آن هنگام فرشته‌ای جلو رفت و عرض کرد: السلام عليك یا رسول الله؛ السلام عليك یا خاتم النبیین. سپس گفت: حضرت باب‌الحوائج، ابوالفضل العبّاس علیه‌السلام عرض می‌کند: یا رسول الله، علویه، عیال حاجی آل کبّه، پسرش به سختی مریض است و به من متوسّل شده؛ شما به درگاه الهی دعا فرمایید تا حق سبحانه و تعالی او را شفا عطا فرماید. 🍃حضرت ختمی مرتبت دست به دعا برداشت. بعد از لحظه‌ای فرمود: مرگ این جوان مقدّر است و چاره‌ای نیست، فرشته بازگشت. بعد از لحظاتی فرشتۀ دیگری آمد و سلام کرد و همانند پیغام قبل، پیامی داد. پیامبر‌اکرم صلی‌الله‌علیه‌وآله مجدد دست به آسمان بلند و از درگاه خداوند متعال شفای جوان را طلبید، ولی باز لحظه‌ای نگذشت که سر فرود آورد و فرمود: مردن این جوان مقدّر است. 🍃ناگهان دیدم ملائکۀ حاضر در حرم، به جنبش آمدند و ولوله‌ای عظیم در میان آنها افتاد! با تعجّب پرسیدم: چه خبر شده؟! چون نظر کردم، دیدم حضرت ابوالفضل العبّاس علیه‌السلام خودشان تشریف آوردند؛ با همان حالت وقت شهادت در کربلا! آری جهت اضطراب ملائکه این بود که طاقت دیدن آن حالت را از قمر بنی هاشم علیه‌السلام نداشتند. 🍃حضرت باب الحوائج قمر بنی‌هاشم پیش آمد و مقابل رسول اکرم صلی‌الله‌علیه‌وآله قرار گرفت و عرض نمود: السّلام عليك یا رسول الله؛ السلام عليك یا خیر المرسلین. فلان زن علویه توسّل به من پیدا کرده و شفای فرزندش را از من می‌خواهد. شما به درگاه کبریایی عرض نمایید که یا این جوان را شفا مرحمت فرماید و یا آنکه لقب را از من بگیرد. 🍃چون پیامبر اکرم صلّی‌الله‌علیه‌و‌آله این سخن جانسوز را از آن سرور شنید، دیدگان مبارکش پر از اشک شد و آن‌گاه روی مبارک به حضرت امیرمؤمنان نمود و فرمود: یا علی، تو هم با من دعا کن. 🍃بعد از لحظه‌ای ملکی از آسمان نازل گردید و به خدمت پیامبر مشرّف گشته، سلام نمود و سلام خداوند را ابلاغ و عرض کرد: خداوند متعال می‌فرماید، لقب باب الحوائجی را از عباس نمی‌گیرم و جوان را شفا دادیم. 🍃شیخ راوی که این خواب را دیده بود گوید: از خواب بیدار شدم، چون اصلاً خبری از این قضیه به هیچ وجه نداشتم؛ بسیار متعجب شده بود. با خود گفتم: البته این خواب صادق و صحیح است و قطعا سرّی در آن هست. سحرگاه بود، برخاستم و به سمت خانه تاجر آل کبه روانه شدم. 🍃وقتی وارد خانۀ او شدم، تاجر را دیدم که در میان خانه راه می‌رود و بر سر و صورت می‌زند و سوگواری می‌کند. جوان را نیز در اتاقی تنها گذاشته بودند؛ زیرا مرگش محسوس و محقّق بود و چشم و انگشت پاهای او را بسته بودند. به حاجی گفتم: چه شده؟! گفت: دیگر چه می‌خواهی بشود؟! دست او را گرفتم و گفتم: آرام باش و همراه من بیا. پسرت کجاست؟ حق تعالی او را به برکت قمر بنی‌هاشم علیه‌السلام شفا داد. 🍃مرد تاجر غرق در تعجب و حیرت شد، که من از کجا جریان فرزند او را می‌دانم با اینکه هنوز صبح نشده است! پس مرا به اتاق جوان بیمار برد. چون وارد
. خوشحالی عمه ی سادات از ورود لشکر دونفره به کربلا علیه‌السلام 👈🏻 یک نمونه از دستگیری حبيب پیرمرد است. با همسرش مشغول خوردن صبحانه بود که درِ خانه را زندند. رفت و خیلی طول نکشید که آمد. همسرش پرسید چه بود؟ حبیب گفت: قاصدی از حسین برای من نامه آورده است. همسرش گفت: حسين برايت چه نوشته است؟ حبیب گفت: نوشته من آمده ام کربلا؛ اگر می خواهی، بیا من را یاری کن. همسر حبیب گفت: حالا می خواهی چه کار کنی؟ حبیب گفت: من دیگر پیر شده ام؛ نمی توانم کرّ و فرّی کنم؛ بروم آنجا که چه شود؟[1] همسرش رو کرد به او گفت: نمی خواهی بروی؟ پسر پیغمبر تو را خواسته، آن وقت تو نمی خواهی بروی؟ حبیب گفت آخر می دانی چیست؟ اگر من بروم، عبیدالله خانه ام را خراب می کند و تو را به اسیری می گیرد. همسرش گفت: تو برو، بگذار خانه مان را خراب کند! من هم به اسیری می روم! تا یک قدری آمد حبیب مقاوت کند، من در تاریخ این طور دیده ام که اين زن بلند شد، روسری اش را انداخت روی سر حبیب و گفت: اگر این طور است، پس مثل زن ها در خانه بنشین. یا اباعبدالله! ای کاش من مرد بودم و می توانستم بیایم کربلا و کمکت می کردم. حبیب اینجا دید همسرش خیلی محکم است. گفت: چنان کربلایی بروم که تا قیام قیامت نام حبیب بماند! حبیب از خانه حركت كرد. در بازار به مسلم بن عوسجه رسید. حالا در بازار کوفه چه خبر است؟! یکی دارد شمشیر تیز می کند؛ يكي نیزه اش را مهيا مي كند. سپرها را آماده مي كنند، براي اينكه بروند به کشتن حسین(علیه السلام). رو کرد به مسلم ابن عوسجه و گفت: خبر داری که حسین به کربلا آمده است؟ به من نامه نوشته است. تو کجا می خواهی بروی؟ مسلم گفت: من می خواهم بروم محاسنم را خضاب کنم. به تعبیر من حبیب به مسلم گفت: با من بیا تا چنان خضابی به محاسنت ببندم كه تا قیامت رنگش پاک نشود. حبیب و مسلم، با هم آمدند کربلا؛ در تاریخ دارد وقتی این ها رسیدند، از دور معلوم بود كه دو نفر پیرمرد به سمت خیام حسین(علیه السلام) مي آيند. امام حسین(علیه السلام) رو کرد به اصحاب و گفت: بروید به استقبالشان! فقط من یک جمله می گویم. این بی‌بی‌ها و این بچه‌ها می‌دیدند که هر روز هزاران هزار لشکر دارد از کوفه به سمت سپاه عمرسعد می‌آید، اما یک نفر سمت خیام حسین(علیه السلام) نمی آید. وقتي كه ديدند دو نفر پیرمرد دارند می آیند، به قدری این ها خوشحال شدند كه حساب ندارد. زینب(سلام الله علیها) پرسید چه خبر است؟ گفتند: حبیب بن مظاهر دارد می آید. فرمود: سلام مرا به حبیب برسانید. وقتی این قاصد آمد سلام زینب(سلام الله علیها) را به حبیب رساند، حبیب دست برد و خاک ها را از روی زمین برداشت و روی سرش می ریخت و می گفت: من که باشم که دختر امیر عرب به من سلام برساند .
گریزهای مداحی و گریز های مناجاتی
. #اصحاب 🔹🔷《السَّلَامُ عَلَى سَعْدِ بْنِ عَبْدِاللَّهِ الْحَنَفِیِّ وَ رَحْمَةُ‌ اللّٰهِ‌ وَ بَرَكا
. 🔸🔶《السَّلامُ‌ عَلَيْكَ‌ يَا حَبِيبَ‌ بنَ‌ مُظاهِرِ الأَسَدِىٖ‌ وَ رَحْمَةُ‌ اللّٰهِ‌ وَ بَرَكاتُهُ‌》🔶🔸 ✅امام حسین(ع) وقتی به کربلا رسید، نامه ای به در کوفه نوشت. 📋《بِسمِ اللهِ الرَّحمَنِ الرَّحِیمِ مِنَ الحُسَینِ بنِ عَلِیٍّ(ع) إلَی الرَّجُلِ الفَقِیهِ حَبِیبِ بنِ مَظَاهِرِ الأسَدِیّ! أمَّا بَعدُ فِإنَّا قَد نَزَلنَا کَربَلَا وَ أنتَ تَعلَمُ قرَابَتَنَا مِن رَسُولِ اللهِ(ص) فَإِن أرَدتَ نُصرَتَنَا فَاقدِم إلَینَا عَاجِلاً》 ♦️به نام خداوند بخشنده و مهربان! از حسین بن علی(ع) به مرد فقیه حبیب ابن مظاهر اسدی! ما وارد کربلا شدیم تو هم که نزدیکی ما را به پیغمبر می دانی! پس اگر می خواهی ما را یاری کنی، سریع خودت را به کربلا برسان!(۱) حبیب بعد از دریافت نامه، به همراه مسلم بن عوسجه، از کوفه به سوی امام حسین(ع) رهسپار شد و روزها از چشم جاسوسان و مأموران ابن زیاد پنهان می‌شدند و شبها حرکت می‌کردند، سرانجام روز هفتم محرم، در کربلا، به کاروان امام(ع) پیوستند.(۲) حبیب با رسیدن به کربلا همین که مشاهده نمود یاوران امام اندک و دشمنان او بسیارند، به امام حسین(ع) عرض کرد : در این نزدیکی، قبیله‌ای از «بنی اسد» هستند، اگر اجازه دهید پیش آن‌ها رفته، آنان را به یاری شما دعوت کنم، شاید خداوند هدایتشان کند. بعد از اینکه حضرت(ع) اجازه داد، با عجله خود را به آنان رسانید و شروع به نصیحت و موعظه کرد، اما عمرسعد با فرستادن سپاهی، مانع از پیوستن آنان به امام(ع) شد.(۳) در صبح روز عاشورا، امام حسین(ع) حبیب را فرمانده جناح چپ و زهیر بن قین را در جناح راست و حضرت ابوالفضل(ع) را با پرچم در قلب لشکر قرار داد. حبیب با آن سن زیاد همچون یک قهرمان شمشیر می‌زد. حبیب در میدان این چنین رجز خواند : 📋《اقْسِمُ لَوْ کُنَّا لَکُمْ أَعْداداً، أَوْ شَطْرَکُمْ وَلَّیْتُمْ الأَکْتاداً، یا شَرِّ قَوْمٍ حَسَباً وَآداً، وَشَرَّهُمْ قَدْعُلِمُوا أَنْداداً، وَیا أَشَدَّ مَعْشَرٍ عِناداً》 ♦️به خدا سوگند! اگر ما به شمار شما یا نیمی از شما بودیم، گروه گروه فراری می‌شدید ای بدترین مردم از نظر نسب و ریشه و نیرو! دانسته شد که از لحاظ پستی و دنائت، همه مانند هم هستید. و ای گروهی که از تمام مردم عناد و دشمنی‌تان بیشتر و شدیدتر است.(۴) تا اینکه در حین رزم شخصی به نام بُدیل بن صریم به او حمله کرد و با شمشیری بر فرق او زد، دیگری با نیزه به او حمله کرد، تا اینکه حبیب از اسب بر زمین افتاد، محاسن او با خون سرش خضاب شد. امام حسین(ع) خود را به بالین او رساند در حالی که حبیب به امام(ع) عرض کرد : 📋《أَحْتَسِبُ نَفْسِي وَ حُمَاةَ أَصْحَابِي》 ♦️پاداش خود و یاران حامی خود را، از خدای تعالی انتظار می‌برم.(۵) قبیله بنی اسد که در نزدیکی کربلا به سر می بردند، هنگام دفن شهیدان کربلا، را، که از بزرگان و مورد احترام آنان بود، در نزدیکی متری قبر امام حسین(ع) به طور مستقل و جداگانه به خاک سپردند. {وَسَيَعْلَمُ الَّذِينَ ظَلَمُوا أَيَّ مُنْقَلَبٍ يَنْقَلِبُونَ} 📝شعر : در عشق بازی از طفولیت نجیب است یار غریبی های مولای غریب است   یک بار هم در کودکی جان داده بهرش او زنده با انفاس یار و بوی سیب است   این پیر میدان دار مستان در حقیقت بیمار عشق است و حسین او را طبیب است   او مز ی مردن برایش را چشیده حالا چنین بر کنج میدان بی شکیب است   موی سفیدش تشنۀ خون است آری او دومین تصویر از شیب الخضیب است   پیر است اما شیر، پیرش هم شجاع است این عاشق دلداه عنوانش حبیب است   در کوی رندان پیش افتاده است در عشق در سر هوای یاری خَدّالتریب است   از بین زوار حریم شاه او هم از این شکوه عشق بازی با نصیب است 👤علی پور 📚منابع : ۱)مکاتیب الائمه میانجی، ج۳، ص۱۴۵ ۲)تاریخ طبری، ج۵، ص۴۴۵ ۳)الفتوح ابن‌اعثم کوفی، ج۵، ص۹۰ ۴)بحارالانوار مجلسی، ج۴۵، ص۲۷ ۵)سفینه البحار محدث قمی، ج۲، ص۲۷ .