eitaa logo
گریزهای مداحی و گریز های مناجاتی
5.5هزار دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
612 ویدیو
835 فایل
گریز زیارت عاشورا ، دعای کمیل و دعای توسل و جوشن کبیر https://eitaa.com/gorizhaayemaddahi
مشاهده در ایتا
دانلود
. 💠تاجر خرمایی که هرگز ضرر نمی کند حکایت چنین است که ... تاجری دمشقی همیشه به دوستانش می گفت که من در زندگی ام هرگز تجارتی نکرده ام که در آن زیان کنم حتی برای یک بار ! دوستانش به او می خندیدند و می گفتند که چنین چیزی ممکن نیست که حتی یکبار هم ضرر نکرده باشی ... تا اینکه یکبار تاجر آنها را به مبارزه طلبید تا به آنها نشان دهد که راست می گوید .. او از دوستانش خواست که چیزی محال و نشدنی از او بخواهند تا او انجام دهد .. دوستانش به او‌ گفتند : اگر راست می گویی به عراق برو و خرما ببر و بفروش و در این امر موفق شو زیرا که آنجا خرما مثل خاک صحرا زیاد است و ‌کسی خرمای تو را نمی خواهد .. تاجر قبول کرد و خرمایی که از عراق آمده بود را خریداری کرد و به طرف بغداد راهی شد .. آورده اند که در آن هنگام خلیفه عراق برای تفریح و استراحت به طرف موصل رفته بود .. زیرا موصل شهری زیبا و بهاریست که در شمال عراق قرار دارد و به خاطر طبیعت زیبایش اسم دوبهاره را رویش گذاشته اند زیرا در سرما و‌گرما همچون بهار است دختر خلیفه گردنبند خود را در راه بازگشت از سفر گم کرده بود ، پس گریه کنان شکایت پیش پدرش برد که طلایش را گم کرده است .. خلیفه دستور به پیدا کردنش داد .. وبه ساکنان بغداد گفت هرکس گردنبند دخترش را بیابد پس پاداش بزرگی نزد خلیفه دارد و دختر خود را به او خواهد داد .. تاجر دمشقی وقتی به نزدیکی بغداد رسید مردم را دید که دیوانه وار همه جا را می گردند ... از آنها سؤال کرد که چه اتفاقی افتاده است ؟! آنها نیز ماجرا را تعریف کردند و بزرگشان گفت : متاسفانه فراموش کردیم برای راه خود توشه و غذایی بیاوریم و اکنون راه بازگشت نداریم تا اینکه گردنبند را پیدا کنیم زیرا مردم از ما سبقت می گیرند و ممکن است گردنبند را زودتر پیدا کنند .. پس تاجر دمشقی دستانش را به هم زد و گفت : من به شما خرما می فروشم ... مردم خرماها را با قیمت گرانی از او خریدند ...و او گفت : هاااا ... من برنده شدم در مبارزه با دوستانم ... این سخن به گوش خلیفه رسید که تاجری دمشقی خرماهایش را در عراق فروخته است !! این سخن بسیار عجیب بود زیرا که عراق نیازی به خرمای جاهای دیگر نداشت ! بنابراین خلیفه او را طلبید و ماجرا را از او سؤال کرد ؛ پس تاجر گفت : هنگامی که کودکی بودم، یتیم شدم و مادرم توانایی کاری نداشت ، من از همان کودکی کار می کردم و به مادرم رسیدگی می کردم ، و نان زندگی مان را در می آوردم .. در حالیکه پنج سال داشتم ... و کارم را ادامه دادم و کم کم بزرگ شدم تا به بیست سالگی رسیدم .. و مادرم را اجل دریافت ... او دستانش را بلند کرد و دعا کرد که خداوند مرا موفق گرداند و هرگز روی خسارت و زیان را نبینم در دین و دنیایم .. و ازدواج مرا از خانه حاکمان میسر گرداند و خاک را در دستانم به طلا تبدیل کند ... دراین هنگام که دعاهای مادر را برای خلیفه تعریف می کرد ناخودآگاه دستش را در خاک برد و بالا آورد و مشغول صحبت کردن بود که خلیفه گردنبند دخترش را در دست او دید ! خلیفه تبسمی کرد ، تاجر که آنچه در دستش بود را احساس کرد فهمید چیزی غیر از خاک را برداشته به دستان خود نگاه کرد دانست که این گردنبند دختر خلیفه است پس آن را برگرداند و دانست که از دعای مادرش بوده است ... اینچنین بود که برای اولین بار خرما از دمشق برای فروش وارد عراق شد .. و او نیز داماد خلیفه گشت !! سبحان الله از دعای مستجاب که چنین زندگی فرزند را می سازد ... خداوندا برّ و نیکی به والدین را به ما عطا کن . .
. 🔹مثل این (جنازه) باشید تا ما دنبال شما بیاییم یكى از علماء بزرگ (مرحوم آیةالله سید باقر مجتهد سیستانى پدر آیةالله سید على سیستانى و مرحوم سید محمود مجتهد سیستانى) در مشهد مقدس براى آن‌كه به محضر امام زمان عجل اللّه شرف‌یاب شود ختم زیارت عاشورا در چهل جمعه هر هفته در مسجدى از مساجد شهر آغاز می‌كند ایشان فرمودند: «در یكى از جمعه‌هاى آخرین، ناگهان شعاع نورى را مشاهده كردم كه از خانه‌ى نزدیك آن مسجدى كه من در آن مشغول به زیارت عاشورا بودم مى‌تابید، حال عجیبى به من دست داد، از جاى برخاستم و به‌دنبال آن نور به در آن خانه رفتم، خانه كوچك و فقیرانه‌اى بود، از درون خانه نور عجیبى مى‌تابید.» «در زدم وقتى در را باز كردند، مشاهده كردم حضرت ولى عصر امام زمان عجل اللّه فرجه در یكى از اتاق‌هاى آن خانه تشریف داشتند و در آن اتاق جنازه‌اى را مشاهده كردم كه پارچه‌اى سفید بروى آن كشیده بودند، وقتى من وارد شدم و اشك‌ریزان سلام كردم.» حضرت به‌ من فرمودند: «چرا این‌گونه دنبال من مى‌گردى و رنج‌ها را متحمّل مى‌شوى؟ مثل این باشید (اشاره به آن جنازه كردند) تا من دنبال شما بیایم!» بعد فرمودند: «این بانوئى است كه در دوره بى‌حجابى (رضا خان پهلوى ) هفت سال از خانه بیرون نیامده مبادا نامحرم او را ببیند!» 📚منبع شيفتگان حضرت مهدى(عج)، احمد قاضی زاهدی، ج ۳، ص ۱۵۸ گوهر صدف، احمد قاضی زاهدی، ص ۴۸ علما_و_عرفا .
. 🟤 گر تو نمی‌پسندی، تغییر ده قضا را مرحوم آیت‌الله طهرانی – قدس سره – می‌فرمودند: مرحوم حاج میرزا جعفر کبودر آهنگی همدانی از عرفای نام‌دار و از صاحبان نفس، ذوالإقتدار و مرجع اهل و دیار و ملاذ اقارب و اغیار بود، و در قريه كبودر آهنگ (چند فرسخی همدان ) به تربیت و تهذیب شاگردان و سالكان اهتمام می‌ورزید. روزی جمعی از اراذل و اوباش منطقه به تحریک بعضی از مخالفين و معاندین آن بزرگوار تصمیم می‌گیرند او را بیازارند، و مجلسی جهت عیش و نوش فراهم می‌سازند و ایشان را به آن مجلس دعوت می‌کنند. مرحوم کبودر آهنگی شب هنگام به آن محفل وارد می‌شود و می‌بیند که اراذل قریه همگی در آنجا جمع می‌باشند، پس از اندک زمانی بساط عیش فراهم می‌شود و و پذیرایی از مهمانان آغاز می‌شود. در این هنگام درب اطاق باز می‌شود و زنی برهنه با جام شراب وارد مجلس می‌شود و به یک یک از مهمانان کاسه‌ای از شراب می‌نوشاند، تا اینکه می‌رسد به مرحوم حاج میرزا جعفر و کاسه را از جام پر کرده به ایشان تعارف می‌کند. مرحوم کبودر آهنگی سر خود را به زیر انداخته بودند و در تمام این مدت، اصلا به اطراف توجه نکرده بودند و لذا هیچ اعتنائی به آن زن ننمودند. آن زن دوباره تقاضای خود را تکرار کرد و در حالی که می‌رقصید و به سمت ایشان حرکت می‌کرد، می‌خواست خود را به ایشان خیلی نزدیک کند تا بیشتر موجب تأدی ایشان شود، و وقتی دید ایشان توجهی نمی‌کند قدری عقب رفت و باز شروع به رقصیدن کرد و در حالی که متوجه آن مرحوم بود این مصرع را خطاب به ایشان قرائت کرد: «گر تو نمی‌پسندی تغییر ده قضا را» در این وقت مرحوم کبودر آهنگی سر خود را بلند کردند و فرمودند: «تغییر دادم!» یک مرتبه این زن فریادی کشید و جام شراب را بر زمین کوفت و به دنبال پارچه‌ای می‌گشت که خود را بپوشاند؛ یک مرتبه چشمش به پتویی افتاد که کنار اطاق روی زمین پهن شده بود، به سمت آن پتو رفت و آن را برداشت و به دور خود پیچید و با شتاب از اطاق خارج و از درب منزل بیرون رفت و دیگر آن زن را کسی مشاهده نکرد. مرحوم کبودر آهنگی از جای خود برخاستند و از منزل خارج شدند و آن اراذل نیز از کرده خود پشیمان و نادم گشتند و به دست آن مرحوم همگی توبه نمودند و از زمره شاگردان سلوکی ایشان درآمدند. پس از این جریان روزی شخصی به آن مرحوم گفت: آن زن پس از خروج از منزل چه شد و به کجا رفت؟ ایشان فرمودند: «به رجال الغيب و اوتاد ملحق شد و دیگر کسی او را نخواهد دید.» 📚منبع سالک آگاه، علامه سیدمحمدحسین حسینی طهرانی، ج ۱ .
. یونس ، نوح و همه انبیا باید جلوه ی خالق خود باشند ... شکستن کوزه‌ها بعد از طوفان و بالا آمدن آب و غرق شدن خلائق، جبرئیل نزد حضرت نوح(ع) آمد و گفت: «چندی پیش شغل تو نجاری بوده‌است حالا کوزه بساز.» آن حضرت کوزه‌های زیادی ساخت. جبرئیل گفت خدا می‌فرماید: «کوزه‌ها را بشکن.» او هم چند عدد از کوزه‌ها را بر زمین زد و شکست. بعضی‌ها را آهسته و بعضی‌ها را با اکراه شکست. جبرئیل دید او دیگر نمی‌شکند. گفت: «چرا نمی‌شکنی؟» فرمود: «دلم راضی نمی‌شود، من زحمت کشیده‌ام این‌ها را ساخته‌ام.» جبرئیل گفت: «ای نوح، مگر این کوزه‌ها هیچ کدام جان دارند؟! پدر و مادر دارند؟ آب و گل آن که از خداست، همین قدر تو زحمت کشیده‌ای و ساخته‌ای، چطور به شکستن آنها راضی نمی‌شوی؟ پس چگونه راضی شدی خلقی را که خالق آن‌ها خدا بود و جان و پدر و مادر داشتند نفرین کردی و همه را به هلاکت رساندی؟» از این‌جا آن پیامبر خدا گریه بسیار کرد و لقبش نوح شد. 📚منبع داستان‌هایی از لطف خدا، مهدی صاحب هنر ، ج ۲، ص ۳۶ .
. و حجت‌الاسلام مسعود عالی استاد حوزه علمیه قم و کارشناس مسائل دینی در بیانی با اشاره به ماجرایی از این عالم بزرگ گفت: مرحوم شیخ بهایی در همان زمان طراحی حرم امام رضا علیه‌السلام را به عهده داشت، حرم امام رضا چند بار بازسازی شد؛ متعدد که یک دوره آن مربوط به زمان شیخ بهایی (زمان صفویه) بود. وی افزود: مرحوم شیخ بهایی به معماران و بناها گفته بود شما طبق این نقشه بسازید و به سردرهای ورودی و خروجی را دست نزنید تا من بعداً طرح‌ آنها را به شما بدهم، شما فعلاً بقیه جاها را بسازید، آنها هم شروع به ساختن کردند. این کارشناس مسائل دینی خاطرنشان کرد: روزی شاه‌عباس برای بازدید آمد، دید بناها همه‌جا را ساختند اما سردرهای ورودی و خروجی را نساختند، گفت برای چه اینجاها را نساختید؟ گفتند شیخ بهایی اینطور گفته است. شاه‌عباس گفت شما بسیازید، این دستور شاه بود و آنها هم شروع به ساختن کردند. «بعد از مدتی شیخ بهایی برای بازدید آمد، وقتی دید آنها سردرهای ورودی و خروجی را هم ساختند، گفت مگر من به شما نگفته بودم که سردرهای حرم را نسازید؟ گفتند شاه گفته است، شیخ بهایی رفت نزد شاه‌عباس و گفت: شما برای چه دستور دادی این سردرها را بسازند؟ من قصد و طرحی برای آنها داشتم. شاه‌عباس گفت من امام رضا علیه‌السلام را در خواب دیدم و فرمود: بگویید بسازند، منتظر طرح شیخ نباشند، شیخ بهایی گفت معلوم است که امام رضا علیه‌السلام خواسته همه به زیارت او بیایند؛ چه خوب‌ها و چه بدها.» وی با بیان مطلب فوق گفت: شاه‌عباس متوجه سخن او نشد، گفت یعنی چه؟ شیخ بهایی گفت می‌خواستم طرحی را برای سردرهای ورودی و خروجی ارائه کنم تا کسانی که آلودگی روحی دارند وقتی به اینجا می‌آیند اثری روی آنان بگذارد و برگردند و برای زیارت داخل حرم نشوند. حالا معلوم شد که امام رضا علیه‌السلام این را نمی‌خواهد بلکه می‌خواهد همه بیابند. ............ بسپار حرم‌ را به طلسمِ کرم ما بگذار بیایند همه در حرم ما ای شیخ بِدان ما پدر هر بد و خوبیم ما طایفه ذاتا همه ستار العیوبیم ما چشم به راهیم‌ گنهکار بیاید با هر چه که آورده ، خریدار بیاید باید به حرم پاک شود زائر ما تا گیرد صله ی تذکره ی کرببلا را ✍ .
. 💠داستان  سلطان محمود بر لب ایوان بارگاه خود قدم می‌زد. چشمش به زن مرد نجاری افتاد. سخت عاشق زن شد و بی‌قرار از وزیرش راه چاره خواست. وزیر که خیلی زیرک بود گفت: اگر شاه این راز را فاش کند، یا بخواهد علنی نجار را بکشد، خیلی بد می‌شود. چه خوب است به نجار ایراد بگیریم و به او بگوییم در مدت یک شبانه‌روز باید برای ما یک بار جو از چوب بتراشی. اگر از یک بار یک سیر هم کم باشد تو را بدون چون و چرا می‌کشیم. سلطان محمود به هوش وزیر آفرین گفت و او را مأمور این کار کرد. وزیر به خانه نجار رفت و امر سلطان را به او حالی کرد و گفت: تا فردا باید یک بار جو از چوب بتراشد و تحویل دهد.‌ نجار بیچاره که از همه جا بی‌خبر بود و نمی‌دانست سلطان محمود می‌خواهد با این بهانه او را دنبال نخود سیاه بفرستد، نزدیک بود از ترس قالب تهی کند. با ترس و وحشت آمد و قضیه را به زنش گفت و کمک فکری برای چاره این کار خواست. زن نجار خیلی دانا و هشیار و عفیفه و پاکدامن بود، به اصل مطلب پی برد و به شوهرش گفت: چرا خودت را باخته‌ای، ترس مکن، خدا از سلطان محمود بزرگ‌تر است. ولی مرد از ترس آرام نمی‌گرفت. تا اینکه صبح شد و نجار فقط به اندازه یک مشت جو از چوب تراشیده بود. با زنش وداع کرد و گفت: الان غلامان شاه می‌آیند و مرا می‌برند و به چوبه دار می‌کشند. زن باز هم گفت: نترس، خدا از سلطان محمود، بزرگ‌تر است. در این گفت‌وگو بودند که دیدند در خانه زده شد. رنگ از صورت نجار پرید و نزدیک بود از ترس روح از تنش پرواز کند. به زنش گفت: من قادر نیستم تو برو جواب آنها را بده. زن رفت در را باز کرد دید نوکران سلطان هستند. بیچاره خیال کرد برای بردن بار جو یا شوهرش آمده‌اند. پرسید: با کی کار دارید؟ گفتند: می‌خواهیم شوهرت را ببریم برای سلطان محمود که مرده است تابوت درست کند. زن با خوشحالی برگشت و به شوهرش گفت که سلطان محمود مرده. نگفتم نترس، خدا از سطان محمود بزرگ‌تر است. 💠داستان روزی حضرت موسی (ع)رو به بارگاه ملکوتی خداوند کرد و از درگاهش درخواست نمود:بار الها، می خواهم بدترین بنده ات را ببینم. ندا آمد: صبح زود به در ورودی شهر برو. اولین کسی که از شهر خارج شد، او بدترین بنده ی من است. حضرت موسی صبح روز بعد به در ورودی شهر رفت. پدری با فرزندش، اولین کسانی بودند که از شهر خارج شدند. پس از بازگشت، رو به درگا خداوند کرد و ضمن تقدیم سپاس از اجابت خواسته اش، عرضه داشت: بار الها ، حل می خواهم بهترین بنده ات را ببینم. ندا آمد: آخر شب به در ورودی شهر برو. آخرین نفری که وارد شهر شود، او بهترین بنده ی من است. هنگامی که شب شد، حضرت موسی به در ورودی شهر رفت... دید آخرین نفری که از در شهر وارد شد، همان پدر و فرزندش است! رو به درگاه خداوند، با تعجب و درماندگی عرضه داشت: خداوندا!چگونه ممکن است که بد ترین و بهترین بنده ات یک نفر باشد!؟ ندا آمد: ای موسی، این بنده که صبح هنگام میخواست با فرزندش از در خارج شود، بدترین بنده ی من بود. اما... هنگامی که نگاه فرزندش به کوه های عظیم افتاد، از پدرش پرسید:بابا! بزرگ تر از این کوه ها چیست؟ پدر گفت:زمین. فرزند پرسید: بزرگ تر از زمین چیست؟ پدر پاسخ داد: آسمان ها. فرزند پرسید: بزرگ تر از آسمان ها چیست؟ پدر در حالی که به فرزندش نگاه می کرد، اشک از دیدگانش جاری شد و گفت:فرزندم. گناهان پدرت از آسمان ها نیز بزرگ تر است. فرزند پرسید: پدر بزرگتر از گناهان تو چیست؟ پدر که دیگر طاقتش تمام شده بود، به ناگاه بغضش ترکید و گفت:عزیزم ، مهربانی و بخشندگی خدای بزرگ از تمام هرچه هست، بزرگتر و عظیم تر است. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ .
2360155_128kb.mp3
4.4M
🎙صوت 🔰حجت‌الاسلام حاج حسین انصاریان : 🔺ماجرای هزینه‌کردن امام حسن عسکری(ع) برای زیارت سیدالشهدا(ع) 🔺چرا امام که مستجاب‌الدعوه بودند، هزینه دادند تا در حرم امام حسین علیه‌السلام برایشان دعا کنند ؟
. ⭕️حکایتی بسیار زیبا و خواندنی 🌺🍃🍁🍃 چرابرای امام زمان (عج) بایدصدقه داد؟! وقتی حضرت صاحب (عج) بدنیا آمدند ، ابلیس (ل) فریاد بلندی به آسمان کشید ، که تا آن زمان اینطور فریاد نزده بود. همهء فرماندهان ابلیس جمع شدند و جویای علت شدند؛ ابلیس گفت: آخرین حجت خدا بدنیا آمد. با ظهور او ، مرگ ما فرا می‌رسد.! هرکدام ازشیاطین پیشنهادی دادند. یکی گفت؛ در کودکی او را بکشیم. ابلیس گفت: اگر او را بکشیم ، خودمان هم نابود می‌شویم (اشاره به حدیث لو لا الحجه لساخت الارض باهلها) شیاطین در آن جلسه به نتیجه نرسیدند لذا تصمیم گرفتند که سلامتی حضرت را بخطر بیندازند. هر روزه ، نه تنها ما ، بنوعی باعث آزردگی قلب نازنین آن حضرت می‌گردیم ؛ بلکه شیاطین هم دست بدست هم داده‌اند تا سلامتی آن مهر عالم آرا را بخطر بیندازند. 📚 شیخ عباس قمی (ره) ، منتهى الامال: ج ۱ ، ص ۱۸. .
24.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
داستان های عبرت آموز۶۳۸(تلنگر آمیز) داستان زیبای توبه عیاش شهر بصره 🎙استاد
.. ♦️ قالیچه سوخته چقدر بها دارد؟ 🏴السلام علیک یا ابا عبدالله 🏴 👈مردی ﺑﺪﻫﮑﺎﺭ ﺷده بود، يك ﻗﺎﻟﯿﭽﻪ توی خونه ﺩﺍﺷﺖ، ﮔﻮﺷﻪ ﻗﺎﻟﯿﭽﻪ ﺳﻮﺧﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ. مجبور بود، همون رو برداشت برد بازار برای فروش. ﻫﺮ ﻣﻐﺎﺯﻩ‌ﺍﯼ كه ﻣﯿﺮﻓﺖ، ﻣﯿﮕﻔﺘﻦ: ﺍﯾﻦ ﻗﺎﻟﯿﭽﻪ ﺍﮔﻪ ﺳﺎﻟﻢ ﺑﻮد ۵۰۰ تومن ﻣﯽﺍﺭﺯﯾﺪ، ﺍﻣﺎ ﺣﺎﻻ ﮐﻪ ﺳﻮﺧﺘﻪ ﻣﺎ ١٠٠ ﯾﺎ ۱۵۰ تومن ﺑﯿﺸﺘﺮ نمی‌خریم. ﮔﺮﻓﺘﺎﺭ ﺑﻮﺩ و به ﺍﻣﯿﺪ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺑﺨﺮﻥ ﺍﺯ اﯾﻦ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﺑﻪ ﺍﻭﻥ ﻣﻐﺎﺯﻩ میرفت. داخل ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﻫﺎ، حاج جواد فرش چی ﻣﻐﺎﺯﻩ ﺩﺍﺭ، از منصف های بازار و از ارادتمندان اهل بیت(ع) پرﺳﯿﺪ: قالی خوبیه، چرا ﻗﺎﻟﯽ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺧﻮﺑﯽ ﺭﻭ ﻣﺮﺍﻗﺒﺖ ﻧﮑﺮﺩﯾﺪ؟ ﮔﻔﺖ: ﻣﻨﺰﻟﻤﻮﻥ ﺭﻭﺿﻪ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ، ﻣﻨﻘﻞ ﭼﺎﯾﯽ ﺭﻭﯼ ﺍﯾﻦ ﻗﺎﻟﯽ ﺑﻮﺩ، ﺫﻏﺎلها ﺭﯾﺨﺖ و ﻗﺎﻟﯽ ﺳﻮﺧﺖ. حاج جواد یک تکونی به خودش داد: گفتی ﺗﻮ ﺭﻭﺿﻪ ﺳﻮﺧﺘﻪ؟ گفت: بله. گفت: ﺍﯾﻦ ﺍﮔﻪ ﺳﺎﻟﻢ ﺑﻮد ۵۰۰ تومن ﻣﯽ‌ﺍﺭﺯﯾﺪ ﺍﻣﺎ ﺣﺎﻻ ﮐﻪ ﺑﺮﺍی اﺭﺑﺎﺏ ﻣﻦ ﺳﻮﺧﺘﻪ ﻣﻦ ١ ﻣﯿﻠﯿﻮﻥ ﺍﺯﺕ ﻣﯿﺨﺮﻡ. قالیچه رو خرید و روی میزش پهن کرد و تا آخر عمرش روی قسمت سوخته قالیچه که به اندازه کف دست بود گل محمدی پرپر میکرد و دوستان صمیمی و همکارانش همه به نیت تبرک یک پر از گل را برداشته تو چایی شون می ریختند. ✳️ اوﻥ ﻗﺎﻟﯿﭽﻪ تو روضه سوخته ﺑﻮﺩ قیمت گرفت، کاش دلمون تو روضه‌ها بسوزه. اونوقت بگیم: یا امام حسین(ع) دل سوخته رو چند میخری ؟! و .
. و 🔴کنیز زیباروی و امام موسی کاظم مرحوم مجلسی نقل کرده است: که هارون، خلیفه مقتدر و بی‌حیای عبّاسی دستور داد کنیز زیبا صورتی را برای خدمت کردن به امام موسی بن جعفر (علیهماالسلام) به زندان بردند (و منظورش بدنام کردن حضرت بود). امام پیغام داد: «بَل انتُم بِهَدیتکُم تَفرَحُون(نمل:۳۶)؛ این شما هستید که با هدایای خود شادمان می‌شوید»؛ من به کنیز و امثال آن نیازی ندارم. هارون از این پیام سخت خشمگین شد و گفت: به او بگویید ما به رضای تو کنیز را به زندان، نزد تو نفرستادیم، و دستور داد که کنیز را نزد حضرت بگذارند و باز گردند. مدتی گذشت، هارون خادمش را به زندان فرستاد تا خبری بگیرد. خادم به زندان رفت. با کمال تعجب دید آن کنیز به سجده رفته است و مرتب می‌گوید: قُدّوس سُبحانکَ سُبحانکَ، جریان را به هارون گزارش داد. هارون گفت: به خدا سوگند! موسی بن جعفر او را سحر کرده است، کنیز را بیاورید. کنیز را به حضور هارون آوردند، نگاهش را به آسمان دوخت و ساکت ایستاد. هارون پرسید: تو را چه شده؟ گفت: خبر تازه‌ای دارم! وقتی مرا به زندان بردند دیدم این مرد مرتب نماز می‌خواند، بعد از نماز مشغول تسبیح و تقدیس خداوند می‌شود. به او عرض کردم: مولای من! شما کاری ندارید برایتان انجام دهم؟ فرمود: با تو چه کار دارم؟ عرض کردم: مرا برای خدمت به شما آورده‌اند. آن بزرگوار با دست اشاره کرد و فرمود: پس اینها چه کاره‌اند؟! نگاه کردم، باغی دیدم بسیار وسیع و زیبا که اول و آخر آن ناپیدا بود، فرش‌های نفیس در آن گسترده بود و حوریه‌های بسیار زیبا با لباس‌های آراسته در آن جا بودند که هرگز نظیر آنها را ندیده بودم. با مشاهده آنها در برابر خدای خود به سجده افتادم و در سجده بودم که خادم تو به سراغم آمد و مرا نزد تو آورد. هارون گفت: ای ناپاک! شاید وقتی به سجده رفتی اینها را در خواب دیدی؟ گفت: نه! به خدا سوگند! این واقعیات را پیش از سجده دیدم و بعد از مشاهده آنها به سجده افتادم. هارون (به فردی) گفت: این ناپاک را بگیر و مراقب باش کسی این مطلب را از او نشنود، اما کنیز بدون درنگ مشغول نماز شد. از او پرسیدند: چرا چنین می‌کنی؟ گفت: عبد صالح (موسی بن جعفر علیهماالسلام) را چنین یافتم … . راوی این داستان می‌گوید: این کنیز زندگی خود را به همین منوال در بندگی خدا سپری کرد تا از دنیا رفت. این قضیه چند روز قبل از شهادت امام کاظم (علیه‌السلام) رخ داد. بحارالانوار، ج ۴۸، ص ۲۳۸ .
ShabNimeShaban1403[03].mp3
4.28M
▫️دخترها می‌توانند (عج) را ملاقات کنند () 🎙 بانوای: حاج