eitaa logo
📚حکایات شیرین بهلول 📚
2.5هزار دنبال‌کننده
575 عکس
418 ویدیو
6 فایل
📚حکایات شیرین بهلول و..📚 💚شامل پندها واندرزهای حکیمانه ست💙 #کپی نمودن آزاده👌وباعث نشر وگسترش آگاهی ودانائی میشه شما هم دوستانتونو به این کانال دعوت کنید🙏 تادراین چرخه قرار بگیرید🙏 🔍تبادل و تبلیغ 🔰🔰 @Mn8888 @Eng_movahedzadeh @mahdimovahed110
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از #بسم_الله_الرحمن_الرحیم
به رسم ادب 🌹 یاد میکنیم از آنها که چشم براه پنج شنبه هستن محتاج هدیه از قلبتان💛 شادی روح درگذشتگان بخوانیم فاتحه و صلوات🙏🌹 #مجموعه حکایات وسخن بزرگان 💥📚 @h_bohlol 📚💥
⭕️✍ 🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂 🍃 در يك شب زمستاني سرد در رختخواش خوابيده بود كه يكباره صداي غوغا از كوچه بلند شد .! به او گفت كه بيرون برود و ببيند كه چه خبر است .؟ گفت : به ما چه، بگير بخواب.! زنش گفت : يعني چه كه به ما چه ؟ پس همسايگي به چه درد مي خورد .؟ سرو صدا ادامه يافت و كه مي دانست بگو مگو كردن با زنش فايده اي ندارد با بي ميلي لحاف را روي خودش انداخت و به كوچه رفت .! گويا دزدي به خانه يكي از همسايه ها رفته بود ولي صاحبخانه متوجه دزدی شده بود و دزد موفق نشده بود كه چيزي بردارد. دزد در كوچه قايم شده بود همين كه ديد كم كم همسايه ها به خانه هایشان برگشتند و كوچه خلوت شد، چشمش به و لحافش افتاد و پيش خود فكر كرد كه از هيچي بهتر است، بطرف ملا دويد و لحاف ملا را كشيد و به سرعت دويد و در تاريكي گم شد.! وقتي به خانه برگشت، زنش از او پرسيد : چه خبر بود ؟ جواب داد : هيچي، دعوا سر لحاف من بود و زنش متوجه شد كه لحافي كه رويش انداخته بود ديگر نيست .!! 💫اين ضرب المثل را هنگامي استفاده مي شود كه فردي در دعوائي كه به او مربوط نبوده ضرر ديده يا در يك دعواي ساختگي مالي را از دست داده است .💫 حکایات وسخن بزرگان 💥📚 @h_bohlol 📚💥 4 🍃 🌺🍃 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی 🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂 🍃 بهلول بر هارون‌الرشید وارد شد. گفت: مرا پندی بده! پرسید: اگر در بیابانی بی‌آب، تشنه‌گی بر تو غلبه نماید چندان که مشرف به موت گردی، در مقابل جرعه‌ای آب که عطش تو را فرو نشاند چه می‌دهی؟ : ... صد دینار طلا. : اگر صاحب آب به پول رضایت ندهد؟ : نصف پادشاهی‌ام را. گفت: حال اگر به حبس‌البول مبتلا گردی و رفع آن نتوانی، چه می‌دهی که آن را علاج کنند؟ : نیم دیگر سلطنتم را. گفت: پس ای خلیفه، این سلطنت که به آبی و بولی وابسته است، تو را مغرور نسازد که با خلق خدای به بدی رفتار کنی. حکایات وسخن بزرگان 📚 @h_bohlol 📚 5 🍃 🌺🍃 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱
سلام دوستان❤️ یه روز خوب رو باید از همون صبحش ساخت صبح یعنی روزی دوباره و روز دوباره یعنی شانسی نو برای موفقیت و مهربانی😍 سلام. جمعه تون بخیر ❤️ #مجموعه حکایات وسخن بزرگان 💥📚 @h_bohlol 📚💥
⭕️✍ 🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂 🍃 🌀🐓آواز خواندن خروس🐓🌀 🐓هنگام سحر، خروسی بالای درخت شروع به خواندن کرد و روباهی که از آن حوالی می گذشت به او نزدیک شد. 🐓روباه گفت: تو که به این خوبی اذان می گویی، بیا پایین ب هم به جماعت نماز بخوانیم. 🐓خروس گفت: من فقط مؤذن هستم و پیشنماز پای درخت خوابیده و به شیری که آنجا خوابیده بود، اشاره کرد. 🐓شیر به غرش آمد و روباه پا به فرار گذاشت. 🐓خروس گفت مگر نمی خواستی نماز بخوانیم؟ پس کجا می روی؟ 🐓روباه پاسخ داد: می روم تجدید وضو می کنم و برمی گردم!😂😂😂 حکایات وسخن بزرگان 💥📚 @h_bohlol 📚💥 2 🍃 🌺🍃 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱
⭕️✍ 🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂 🍃 🙂مردی که خیال می کرد دانشمند است و در نجوم تبحری دارد یک روز رو به ملا کرد و گفت: 🙂خجالت نمی کشی خود را مسخره مردم نموده ای و همه تو را دست می اندازند 🙂در صورتیکه من دانشمند هستم و هر شب در آفاق و انفس سیر می کنم. 🙂ملا گفت : ایا در این سفرها چیز نرمی به صورتت نخورده است؟ 🙂دانشمند گفت :اتقاقا چرا؟ 🙂ملا با تمسخر پاسخ داد: درست است همان چیز نرم دم الاغ من بوده است!😂😂😂 حکایات وسخن بزرگان 💥📚 @h_bohlol 📚💥 3 🍃 🌺🍃 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱
⭕️✍ 🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂 🍃 ❣گویند: روزی خلیفه از محلی می گذشت، ❣دید که بهلول، زمین را با چوبی اندازه می گیرد. ❣پرسید: چه می کنی؟ ❣گفت: می خواهم دنیا را تقسیم کنم ❣تا ببینم به ما چه قدر می رسد و به شما چه قدر؟ ❣هر چه سعی می کنم، می بینم که به من بیشتر از دو ذارع (حدود یک متر) نمی رسد ❣و به تو هم بیشتر از این مقدار نمی رسد. حکایات وسخن بزرگان 💥📚 @h_bohlol 📚💥 4 🍃 🌺🍃 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱
⭕️✍ 🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂 🍃 مرد جوانی از مشکلات خود به حکیمی گلایه می کرد و از او خواست که راهنمایی اش کند. حکیم آدرسی به او داد و گفت به این مکان که رسیدی ساکنان آن هیچ مشکلی ندارند، می توانی از آنها کمک بطلبی. مرد هیجان زده به سمت آدرس رفت، با تعجب دید آنجا قبرستان است. به راستی تنها مُردگانند که مشکل ندارند. دوست من اگر مشکلی داری، یعنی تو زنده ای.. حکایات وسخن بزرگان 💥📚 @h_bohlol 📚💥 5 🍃 🌺🍃 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱
هدایت شده از #بسم_الله_الرحمن_الرحیم
animation.gif
409.2K
🌷☘امروز فقط زیباییها را ببین عـشق الهـی. که در تمام جهان سایه افکنده آرزوهای قشنگت را ببین 🌹🍃 و خالق قدرتمندی که به آنها تحقق خواهد بخشید🌹🍃 🌻🍃روزتان پُر از عطر خدا 💥📚 @h_bohlol 📚
⭕️✍حکایت 🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂 🍃 (سه قسمتی) ✏️شتري بود که بارهاي سنگين را براي کاروان هاي تجاري حمل مي کرد . يک روز بعد از طي مسافت طولاني ، خيلي خسته شد و با خود گفت : دنيا خيلي بزرگ است و بيابان ها و چمنزارهاي پر از علف ، درختها و چشمه هاي تازه با آب گواراي بسيار دارد . همه جا حيوان هايي هستند که در آزادي و آسايش زندگي مي کنند و از نعمتهاي طبيعت لذت مي برند . چرا من بايد به خاطر يک کيلو علف خشک اين قدر کار کنم ؟ اين فکر چند روزي ذهنش را مشغول کرد . تا اينکه يک روز وقتي هيچ باري روي پشتش نبود ، از شترهاي ديگر جدا شد و خودش را از چشم شتربان پنهان کرد و به سرعت به سوي بيابان گريخت . حالا ديگر او آزاد بود و خودش صاحب خودش بود . او مي توانست اطراف را تماشا کند و در بيابان و چمنزار به آسودگي گردش کند . اين زندگي شاد چند روزي ادامه داشت ، تا اينکه به يک جنگل سبز و خرم رسيد . شتر نمي دانست که در آن جنگل شيري وجود دارد که سلطان همه حيوان هاي وحشي است . او همچنين خبر نداشت که گرگ درنده ، شغال حيله گر و کلاغ سياه از پيروان شير هستند . آنها هر شکار چاق و چله اي را که نشان مي کردند ، به شير اطلاع مي دادند . شير ، شکار را تکه پاره مي کرد و هرقدر مي توانست مي خورد و بعد گرگ و شغال و کلاغ از هرچه باقي مي ماند، مي خوردند . شتر چيزي درباره اين حيوان ها نمي دانست و در حالي که علف مي خورد و به اطراف مي نگريست ، به سوي جنگل مي رفت . ناگهان با شير برخورد کرد . ابتدا شتر ترسيد ، اما خيلي زود فهميد که اگر شير بداند که او مي ترسد ، زندگيش به خطر خواهد افتاد . بنابراين به سوي شير رفت و مؤدبانه سلام کرد . شير به اين فکر افتاد که با نگاه داشتن شتر که ظاهري قدرتمند دارد ، مي تواند درميان پيروان خود ، شأن خود را افزايش دهد . پس با مهرباني از شتر پرسيد : چرا تنها هستي ؟ اينجا چکار مي کني ؟ شتر شرح کوتاهي از زندگي اش را تعريف کرد و گفت : من از کار کردن و حمل بار خسته شده ام و مي خواهم آزادانه و با آرامش خاطر زندگي کنم . بنابراين فرار کردم و حالا اينجا درخدمت شما مهمان هستم . شير فهميد که شتر ترسيده است ، اما بي اعتنا به اين مسأله گفت : تو هنوز هم آزاد هستي و مي تواني هر کاري که بخواهي انجام دهي . اگر بخواهي مي تواني با ما در اين جنگل زندگي کني ، ما از تو حمايت خواهيم کرد . تو علف مي خوري و سر بار ما نخواهي بود . ما نيز احتياجي به گوشت تو نداريم . زيرا اينجا شکار به مقدار زياد وجود دارد. ما مهمان نواز و قدرتمند هستيم و تو را در مقابل هر دشمني که با آن مواجه شوي حمايت خواهيم کرد. شتر از لطف شير شادمان شد و به خاطر اين بخشش از وي تشکر کرد . او مدتي در جنگل زندگي مي کرد ، مي خورد ، مي خوابيد و براي سلامتي شير دعا مي کرد و روز به روز چاق تر و سرحال تر مي شد . يک روز که شير براي شکار بيرون رفته بود ، با يک فيل وحشي مواجه شد . بين آن دو جنگي درگرفت و شير زخمي شد و با شکست به سوي بيشه اش فرار کرد . شير به خاطر آسيبي که ديده بود ، چند روز نتوانست به شکار برود ، چون که او براي شکار ناتوان شده بود . گرگ و شغال و کلاغ هم چيزي براي خوردن نداشتند . شير که رهبر آنها بود ، با ديدن وضعيت غمبار آنها گفت : از اينکه شما را گرسنه مي بينم ، بسيار متأسف و ناراحتم . درواقع گرسنگي شما بيشتر از بيماري خودم مرا رنج مي دهد . از آنجايي که قادر نيستم براي شکار راه دوري را طي کنم ، شما بايد شکار را در اين نزديکي جستجو کنيد و به من اطلاع دهيد تا بتوانم آن را بکشم و غذاي شما را تهيه کنم . شغال ، گرگ و کلاغ ، شير را ترک کردند و با يکديگر نشستند تا تصميم بگيرند چکار کنند . گرگ گفت : دوستان ! من پيشنهادي دارم . شتر در اين جنگل غريبه است و خيلي چاق شده است . او نه دوست ماست و نه براي شير استفاده اي دارد . اگر ما بتوانيم شير را متقاعد کنيم که شتر را بکشد ، هم شير تا چند روز احتياجي به شکار ندارد و هم ما غذاي زيادي برای خوردن خواهيم داشت... ادامه دارد حکایات وسخن بزرگان 💥📚 @h_bohlol 📚💥 👆 ادامه دارد👇👇👇👇👇 🍃 🌺🍃 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱
⭕️✍حکایت 🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂 🍃 (سه قسمتی) ✏️شغال گفت : درست است که شتر دوست ما نيست ، اما متقاعد کردن شير براي کشتن شتر بسيار دشوار است . زيرا او به شتر پناه داده و مهمان اوست . ما نمي توانيم شير را تشويق کنيم که مرتکب خيانت شود و زير قول خود بزند . اين کار بسيار بد است و شير آن را جايز نمي داند . کلاغ گفت : ما براي راضي کردن شير بايد از حيله استفاده کنيم . شما اينجا بمانيد تا من جاي ديگري بروم ، بقيه نقشه ام را وقتي برگردم ، برايتان تعريف خواهم کرد . کلاغ نزد شير رفت . شير پرسيد : چکار کرديد ؟ آيا چيزي براي خوردن پيدا کرديد ؟ کلاغ گفت: ما همه جا را جستجو کرديم ، اما آنقدر ضعيف شده ايم که قادر به راه رفتن نيستيم. اما چاره اي براي حل مشکلمان وجود دارد . اگر اجازه دهيد آن را رک و پوست کنده برايتان بگويم . شير گفت : راه چاره را بگو . کلاغ گفت : راستش اين است که شتر غريبه است و بود و نبودش براي ما فرقي ندارد . آن قدر علف خورده و خوابيده که از چاقي نزديک است بترکد. بيشترين فايده او براي ما گوشت اوست ، تا ما را از گرسنگي و مردن نجات دهد. شير به کلاغ اجازه نداد که صحبتش را تمام کند و با عصبانيت فرياد زد : شرم باد بر آنهايي که ادعاي دوستي مي کنند، اما به پيوندهاي دوستي و صداقت توجهي نمي کنند . چگونه مي توانيم شتر را بکشيم ، درحالي که قول داده ايم دوست و حامي او باشيم ؟ چرا مرا به شکستن قولم تشويق مي کني ؟ کلاغ گفت : شما درست مي گوييد ، اما عاقلان مي گويند که در مواقع اضطراري ممکن است يک نفر فداي همه شود . شتر يک نفر است و ما چهارتا . با توجه به قول شما ، مي توانيم راه حلي منطقي پيدا کنيم که اسم آن نقض قول نباشد . همه آنهايي که با هم مي جنگند ، در گذشته دوست هم بوده اند . ما هم مي توانيم بهانه اي خوب براي تبرئه کردن خود پيدا کنيم. به علاوه ، شتر تا اين لحظه تحت حمايت شما بوده است و اگر شما اين کار را نکنيد ، در کشتارگاه کشته خواهد شد يا حيوانهاي وحشي او را تکه تکه خواهند کرد. به هر حال ما همه آماده شده ايم که خودمان را قرباني شما کنيم . شير مدتي فکر کرد، اما چيزي نگفت . کلاغ به سوي گرگ و شغال برگشت و گفت : همه چيز حاضر است . من درباره شتر به شير گفتم . اول عصباني شد ، اما عاقبت رضايت داد . حالا ما بايد شتر را تشويق کنيم که با ما نزد شير بيايد تا مانند ما فداکاريش را به شير نشان دهد . بقيه کارها را درست مي کنيم . شغال گفت : نظر خوبي است . سپس آنها نزد شتر رفتند که علف زيادي خورده بود و داشت نشخوار مي کرد . شروع به چاپلوسي کردند ، ابتدا شغال گفت : آقاي شتر ! ما اينجا آمده ايم تا با شما مشورت کنيم ، از شما به عنوان يک شخص باتجربه مي خواهيم در حل مشکلي که پيش آمده کمک کنيد . شتر جواب داد : من شايسته اين ستايش نيستم. شغال گفت : همه دنيا از نجابت شما خبر دارند و به خاطر اين خوبي و وفاداري ، شما را ستايش مي کنند . همانطور که مي دانيد ، ما تحت حمايت شير به راحتي زندگي مي کنيم . حالا او بيمار شده و نمي تواند به شکار برود . ولي چون بر گردن ما حق دارد ، وظيفه ماست که بيماري او را تسکين دهيم . حتي با گفتن حرفهاي شيرين هم مي توانيم وفاداري خود را به او ثابت کنيم . بنابراين مي خواهيم نزد شير برويم و بگوييم که حاضريم خودمان را براي او قرباني کنيم. من مي گويم که دوست دارم ناهارش باشم . شما مي گويي که مي تواني شام او باشي، گرگ و کلاغ هم چيزي شبيه اين مي گويند. حکایات وسخن بزرگان 💥📚 @h_bohlol 📚💥 👆 ادامه دارد👇👇👇 🍃 🌺🍃 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱
⭕️✍حکایت 🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂 🍃 ( آخر) ✏️گرگ گفت: اگر ما اين کار را نکنيم ، مردم ما را سرزنش مي کنند و مي گويند زماني که شير بيمار بود ، هيچ يک از دوستانش وفاداري خود را نشان ندادند. کلاغ گفت: بله ، ديروز شير خيلي غمگين بود و مي گفت که در تمام عمرش به حيوانها خدمت کرده ، اما امروز هيچ کس از حال او نمي پرسد. شير ، قلب مهرباني دارد و اطمينان دارم که با اين کار ، او با ما مهربان تر خواهد شد . شتر با شنيدن اين حرفها گفت: پيشنهاد خوبي است . او به من آزاري نرسانده است. پس بايد به او خدمت کنم. از آنجايي که شما و شير هيچ بدرفتاري با من نکرديد ، حاضرم با شما همکاري کنم . همه نزد شير رفتند و بعد از احوالپرسي ، کلاغ سر صحبت را باز کرد و گفت : اي شير بزرگوار ، مدت زيادي تحت حمايت شما زندگي کرده ايم. شما بر گردن ما حق داريد . ممکن است گوشت من براي شما مفيد باشد، بنابراين حاضرم خودم را قرباني شما کنم ، به اين اميد که بهبود يابيد . شغال گفت : اي کلاغ ! گوشت تو به چه درد مي خورد ؟ گوشت تو خوردني نيست. در اين هنگام شير سر خود را تکان داد و کلاغ سر خود را از شرم پايين انداخت . شغال ادامه داد: اي شير بزرگوار ، حقيقت اين است که شما سالها غذاي روزانه ما را تهيه کرده ايد، من حاضرم زندگي ام را نثار شما کنم “. گرگ فرياد کشيد: اي شغال لاغر ! تو يک حيوان ترسو هستي و گوشت تو براي شير مناسب نيست . يک بار ديگر شير سري تکان داد و شغال هم سر خود را از شرم پايين انداخت . گرگ ادامه داد : اما من به عنوان يک حيوان قوي ، حاضرم زندگي خود را فداي شما کنم . اميدوارم گوشت مرا براي رفع گرسنگي تان قبول کنيد . شغال و کلاغ گفتند : اي گرگ ، البته اين فداکاري از روي وفاداري شماست. اما گوشت شما براي شير ضرر دارد . شير چيزي نگفت و گرگ سرش را از شرم پايين انداخت . حالا نوبت شتر بود. شتر ساده لوح که ابتدا کمي نگران بود، با حرفهاي ديگران دلگرم شد و گفت : من هم به خاطر همه محبتهاي شما متشکرم و اينکه به من اجازه داديد از علفهاي جنگل بخورم ، حاضرم براي بهبود شما خود را قرباني کنم. اميدوارم که… کلاغ ، گرگ و شغال به شتر مهلت ندادند تا حرفش را تمام کند و همگي گفتند : تو اين حرفها را با ارادت تمام گفتي شتر ! از آنجايي که گوشت تو لذيذ و مغذي است ، براي مزاج شير مناسب است . اگر راستش را بخواهي ، ما هميشه حس وظيفه شناسي و وفاداري تو را ستوده ايم . آنها پس از اين حرفها بلافاصله به شتر حمله کردند . او را پاره پاره کردند و خوردند . اين بود عاقبت شتر ساده لوحي که از کار فرار کرد و فريب دشمنانش را خورد حکایات وسخن بزرگان 💥📚 @h_bohlol 📚💥 👆 داستان سه قسمتی👆👆 🍃 🌺🍃 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱
⭕️✍ 🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂 🍃 «هشام بن عبد الملک» از عابدان شام، تقاضای پند و موعظه نمود. یکی از عابدان این آیه را خواند: «وَیل لِلمُطَفَّفینَ...» وای بحال کم فروشان.!  سپس گفت: «این تهدید برای کسی است که کیل و وزن را کم کند و کم بدهد. پس ببین چطور خواهد شد حال کسی که همه چیز مردم را غصب کند و از آن خود سازد»؟! هشام از کلام او به گریه افتاد. 📗 حکایات وسخن بزرگان 💥📚 @h_bohlol 📚💥 🍃 🌺🍃 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱
⭕️✍ 🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂 🍃 👈 غذای خلیفه روزی هارون الرّشید از خوان طعام خود جهت بهلول غذائی فرستاد، خادم غذا را برداشت و پیش بهلول آورد، بهلول گفت: من نمی خورم ببر پیش سگهای پشت حمّام بیانداز، غلام عصبانی شد و گفت: ای احمق این طعام، مخصوص خلیفه است اگر برای هر یک از اُمنا و وزرای دولت می بردم، به من جایزه هم می دادند، تو این حرف را می زنی و گستاخی به غذای خلیفه می کنی؟! بهلول گفت: آهسته سخن بگو که اگر سگها هم بفهمند غذای خلیفه است نمی خورند. (چون پولش مال مردم است و حرام است) حکایات وسخن بزرگان 💥📚 @h_bohlol 📚💥 🍃 🌺🍃 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱
⭕️✍ 🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂 🍃 👈 چگونه دعا كنيم شخصی در محضر امام زين العابدين عليه السلام عرض كرد: الهی! مرا به هيچ كدام از مخلوقاتت محتاج منما! امام عليه السلام فرمود: هرگز چنين دعايی مكن! زيرا كسی نيست كه محتاج ديگری نباشد و همه به يكديگر نيازمندند. بلكه هميشه هنگام دعا بگو: خداوندا! مرا به افراد پست فطرت و بد، نيازمند مساز! حکایات وسخن بزرگان 💥📚 @h_bohlol 📚💥 🍃 🌺🍃 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱
⭕️✍ 🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂 🍃 😊بهلول و مستخدم خلیفه 😊یکی از مستخدمین خلیفه هارون الرشید ماست خورده و مقداری از آن در ریشش ریخته بود. 😊بهلول از او سوال نمود: چه خورده‌ای؟ 😊مستخدم برای تمسخر گفت: کبوتر خورده‌ام. 😊بهلول جواب داد: قبل از آنکه بگویی من دانسته بودم. 😊مستخدم پرسید: از کجا می‌دانستی؟ 😊بهلول گفت: فضله‌ای بر ریشت نمودار است. حکایات وسخن بزرگان 💥📚 @h_bohlol 📚💥 🍃 🌺🍃 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱
⭕️✍ 🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂 🍃 👈 عاقبت تکبر آورده اند که روزی عابدی نمازش را به درازا کشید و چون نگریست مردی را دید که به نشانه خشنودی در وی می نگرد. عابد او را گفت: آنچه از من دیدی، تو را به شگفتی نیاورد که ابلیس نیز روزگاری دراز، با دیگر فرشتگان به پرستش خدا مشغول بود و سپس چنان شد که شد. 📗 حکایات وسخن بزرگان 💥📚 @h_bohlol 📚💥 🍃 🌺🍃 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱
🌱🕊 ⭕️✍تلنگر 🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂 🍃 ♦️شخصی را قرض بسیار آمده بود. تاجری کریم را در بازار به او نشان دادند که احسان می کند آن شخص، تاجر سخاوتمند را در بازار یافت و دید که به معامله مشغول است و بر سر ریالی چانه می زند ، آن صحنه را دید پشیمان شد و بازگشت. تو را که این همه گفت وگوی است بر دَرمی،چگونه از تو توقع کند کَس کَرمی؟ تاجر چشمش به او افتاد و فهمید که برای حاجت کاری آمده است پس به دنبال او رفت و گفت با من کاری داشتی؟ شخص گفت: برای هر چه آمده بودم بیفایده بود. تاجر فهمید که برای پول امده است به غلامش اشاره کرد و کیسه ای سکه زر به او داد. آن شخص تعجب کرد و گفت: آن چانه زدن با آن تاجر چه بود و این بذل و بخششت چه؟ تاجر گفت: ✅آن معامله با یک تاجر بود ولی این معامله با خدا...! در کار خیر طرف حسابم با خداست او خیلی خوش حساب است. مجموعه حکایات وسخن بزرگان 📚 @h_bohlol 📚 🍃 🌺 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱
⭕️✍ 🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂 🍃 🐏بهلول و دنبه 🐏روزی بهلول نزد هارون الرشید رفت و درخواست مقداری پیه کرد تا با آن پیه پیاز، که نوعی غذای ارزان قیمت برای مردم فقیر بوده، فراهم سازد. 🐏هارون به خدمتکارانش گفت مقداری شلغم پوست کنده نزد او بیاورند تا شاهد عکس‌العمل بهلول باشند و بیازمایند که آیا او می‌تواند میان پیه و شلغم پوست‌کنده تمایزی قائل شود یا خیر؟ 🐏بهلول نگاهی به شلغم‌ها انداخت. آن‌ها را به زبانش نزدیک کرد، بو نمود و بعد گفت: نمی‌دانم چرا از وقتی که تو حاکم مسلمانان شده‌ای، چربی هم از دنبه رفته ‌است.😂😂😂 حکایات وسخن بزرگان 💥📚 @h_bohlol 📚💥 🍃 🌺🍃 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱
⭕️✍ 🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂 🍃 🌀چه کشکی ، چه پشمی🌀🔹 🌀روزی چوپانی گله اش را به صحرا برد و به درخت گردوی تنومندی رسید. از آن بالا رفت و به چیدن گردو مشغول شد که ناگهان گردباد سختی شروع شد، خواست پایین بیاید، ترسید! 🌀باد شاخه ای را که چوپان روی آن بود به این طرف و آن طرف می برد. دید نزدیک است که بیفتد و دست و پایش بشکند، به دعا برخاست... 🌀از دور بقعه امامزاده ای را دید و گفت: ای امام زاده گله ام نذر تو، از درخت سالم پایین بیایم. قدری باد ساکت شد و چوپان به شاخه قوی تری دست زد و جای پایی پیدا کرده و خود را محکم گرفت. گفت: ای امام زاده خدا راضی نمی شود که زن و بچه من بیچاره از تنگی و خواری بمیرند و تو همه گله را صاحب شوی، نصف گله را به تو می دهم و نصفی هم برای خودم، قدری پایین تر آمد. 🌀وقتی که نزدیک تنه درخت رسید گفت: ای امام زاده نصف گله را چطور نگهداری می کنی؟ آنهار ا خودم نگهداری می کنم در عوض کشک و پشم نصف گله را به تو می دهم. وقتی کمی پایین تر آمد گفت: بالاخره چوپان هم که بی مزد نمی شود کشکش مال تو، پشمش مال من به عنوان دستمزد. 🌀وقتی باقی تنه را سُرخورد و پایش به زمین رسید نگاهی به گنبد امامزاده انداخت و گفت: مرد حسابی چه کشکی چه پشمی؟ ما از هول خودمان یک غلطی کردیم غلط زیادی که جریمه ندارد.😂😂 حکایات وسخن بزرگان 💥📚 @h_bohlol 📚💥 🍃 🌺🍃 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱
⭕️✍ 🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂 🍃 ❣ملا نصر‌الدین با دوستی صحبت می‌کرد. ❣ خوب ملا، هیچ وقت به فکر ازدواج افتاده‌ای؟ ❣ملا نصر‌الدین پاسخ داد: فکر کرده‌ام. جوان که بودم، تصمیم گرفتم زن کاملی پیدا کنم. ❣از صحرا گذشتم و به دمشق رفتم و با زن زیبایی آشنا شدم اما او از دنیا بی‌خبر بود. ❣بعد به یمن رفتم؛ آن جا هم با زنی آشنا شدم که معلومات زیادی داشت، اما زیبا نبود. ❣بعد به قاهره رفتم و نزدیک بود با دختر زیبا با ایمان و تحصیل کرده‌ای ازدواج کنم. ❣پس چرا با او ازدواج نکردی؟ ❣ آه، رفیق! متاسفانه او هم دنبال مرد کاملی می‌گشت! حکایات وسخن بزرگان 💥📚 @h_bohlol 📚💥 🍃 🌺🍃 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱
⭕️✍ 🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂 🍃 🍃🐂جزیره ای سرسبز و پر علف است که در آن گاوی خوش خوراک زندگی می‌کند. هر روز از صبح تا شب علف صحرا را می‌خورد و چاق و فربه می‌شود. 🍃🐂هنگام شب که به استراحت مشغول است یکسره در غم فرداست.آیا فردا چیزی برای خوردن پیدا خواهم کرد؟ او از این غصه تا صبح رنج می‌برد و نمی‌خوابد و مثل موی لاغر و باریک می‌شود. 🍃🐂صبح صحرا سبز و خُرِّم است. علفها بلند شده و تا کمر گاو می‌رسند. دوباره گاو با اشتها به چریدن مشغول می‌شود و تا شب می‌چرد و چاق و فربه می‌شود. 🍃🐂باز شبانگاه از ترس اینکه فردا علف برای خوردن پیدا می‌کند یا نه؟ لاغر و باریک می‌شود. سالیان سال است که کار گاو همین است اما او هیچ وقت با خود فکر نکرده که من سالهاست از این علف‌‌زار می‌خورم و علف همیشه هست و تمام نمی‌شود، پس چرا باید غمناک باشم؟ ❣*تفسیر داستان: گاو، رمزِ نفسِ زیاده طلبِ انسان است و صحرا هم این دنیاست. 📚منبع:داستان های مثنوی معنوی حکایات وسخن بزرگان 💥📚 @h_bohlol 📚💥 🍃 🌺🍃 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱
⭕️✍ 🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂 🍃 حکایت👌👇👇 روزی مجنون از روی سجاده شخصی عبور کرد، مرد نماز را شکست و گفت؛ مردک، در حال راز و نیاز با خدا بودم، برای چه این رشته را بریدی ؟! مجنون لبخندی زد و گفت؛ عاشق بنده ای بودم و تو را ندیدم تو عاشق خدایت بودی، چطور مرا دیدی...؟! حکایات وسخن بزرگان 💥📚 @h_bohlol 📚💥 🍃 🌺🍃 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱
⭕️✍ 🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂 🕊پند دادن به نادان 🕊يك شكارچي، پرنده‌اي را به دام انداخت. پرنده گفت: اي مرد بزرگوار! تو در طول زندگي خود گوشت گاو و گوسفند بسيار خورده‌اي و هيچ وقت سير نشده‌اي. از خوردن بدن كوچك و ريز من هم سير نمي‌شوي. 🕊اگر مرا آزاد كني، سه پند ارزشمند به تو مي‌دهم تا به سعادت و خوشبختي برسي. پند اول را در دستان تو مي‌دهم. اگر آزادم كني پند دوم را وقتي كه روي بام خانه‌ات بنشينم به تو مي‌دهم. پند سوم را وقتي كه بر درخت بنشينم. مرد قبول كرد. پرنده گفت: 🕊پند اول اينكه: سخن محال را از كسي باور مكن. 🕊مرد بلافاصله او را آزاد كرد. پرنده بر سر بام نشست.. 🕊گفت پند دوم اينكه: هرگز غم گذشته را مخور.برچيزي كه از دست دادي حسرت مخور. 🕊پرنده روي شاخ درخت پريد و گفت : اي بزرگوار! در شكم من يك مرواريد گرانبها به وزن ده درم هست. ولي متأسفانه روزي و قسمت تو و فرزندانت نبود. و گرنه با آن ثروتمند و خوشبخت مي‌شدي. 🕊مرد شگارچي از شنيدن اين سخن بسيار ناراحت شد و آه و ناله‌اش بلند شد. 🕊پرنده با خنده به او گفت: مگر تو را نصيحت نكردم كه بر گذشته افسوس نخور؟ يا پند مرا نفهميدي يا كر هستي؟پند دوم اين بود كه سخن ناممكن را باور نكني. اي ساده لوح ! همة وزن من سه درم بيشتر نيست، چگونه ممكن است كه يك مرواريد ده درمي در شكم من باشد؟ 🕊مرد به خود آمد و گفت اي پرندة دانا پندهاي تو بسيار گرانبهاست. پند سوم را هم به من بگو. 🕊پرنده گفت : آيا به آن دو پند عمل كردي كه پند سوم را هم بگويم. 🕊پند گفتن با نادان خواب‌آلود مانند بذر پاشيدن در زمين شوره‌زار است. حکایات وسخن بزرگان 💥📚 @h_bohlol 📚💥 🍃 🌺🍃 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱
⭕️✍ 🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂 🍃 چوپانی که خانمش در اثر تصادف با خودرویی در بیمارستان بستری بود برای دریافت دیه همسرش به دادگاه مراجعه کرد؛ قاضی بر اساس بیمه نامه و قانون، دیه خانم رو نصف دیه مرد حساب کرد، چوپان رو به قاضی کرده و گفت: چرا بیمارستان هزینه درمان خانمم رو نصف هزینه یک مرد حساب نکرد ؟! "کاش چوپان قاضی میشد..!! حکایات وسخن بزرگان 💥📚 @h_bohlol 📚💥 🍃 🌺🍃 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱
⭕️✍ 🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂 🍃 😊از بخیلی پرسیدند،👇👇👇 براي اين آيه خاطره اي هم داري ؟ إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْراً ؛ با هر سختي گشايش است ؛ 😊گفت : این‌که مهمانی ناگهان سر سفره برسد، اما روزه باشد😂 حکایات وسخن بزرگان 💥📚 @h_bohlol 📚💥 🍃 🌺🍃 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱
⭕️✍ 🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂 🍃 حکایت👌👇👇 پادشاهي تصمیم گرفت پسرش را جای خود بر تخت بنشاند، اما بر اساس قوانین کشور پادشاه می بایست متاهل باشد. پدر دستور داد یکصد دختر زیبا جمع کنند تا برای پسرش همسری انتخاب کند. آنگاه همه دخترها را در سالنی جمع کرد و به هر کدام از آنها بذر کوچکی داد و گفت: طی سه ماه آینده که بهار است، هر کس با این بذر زیباترین گل را پرورش دهد عروس من خواهد شد. دختران از روز بعد دست به کار شدند و در میان آنها دختر فقیری بود که در روستا زندگی می کرد. او با مشورت کشاورزان روستایش بذر را در گلدان کاشت، اما در پایان 90 روز هیچ گلی سبز نشد. خیلی ها گفتند که دیگر به جلسه نهایی نرو، اما او گفت: نمی خواهم که هم ناموفق محسوب شوم و هم ترسو! روز موعود پادشاه دید که 99 دختر هر کدام با گلهایی زیبا آمدند، سپس از دختر روستایی دلیل را پرسید و جواب را عیناً شنید. آنگاه رو به همه گفت عروس من این دختر روستایی است! قصد من این بود که صادق ترین دختر بيابم! تمام بذر گل هایی که به شما داده بودم عقیم و نابارور بود، اما همه شما نیرنگ زدید و گلهایی دیگر آوردید، جز این دختر که حقیقت را آورد. زیباترین منش انسان راستگویی است. حکایات وسخن بزرگان 💥📚 @h_bohlol 📚💥 🍃 🌺🍃 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱
⭕️✍ 🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂 🍃 شبلی در خواب 🌺كسى شبلى را پس از مرگش به خواب ديد و به او گفت: خدا با تو چه كرد؟ گفت: با من مناقشه كرد تا بيچاره شدم. و چون مرا بيچاره ديد در رحمت خود فرو برد. ديگران نيز او را بخواب ديدند و از حالش پرسيدند وى دو بيت شعر گفت كه: با دقت به حساب ما رسيدگى كردند، پس منت گذاشتند و آزاد كردند اين شيوه پادشاهان است كه با مملوك آن مدارا كنند. 🌼حاسبونا فدقّقوا ثم منّو فأعتقوا 🌼هكذا شيمة الملوكِ بالمماليك يرفقوا 📚منبع : کشکول شیخ بهایی با ترجمه روان و فهرست موضوعی، ص: 21 حکایات وسخن بزرگان 💥📚 @h_bohlol 📚💥 🍃 🌺🍃 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱
⭕️✍ 🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂 🍃 🌴عطیه خلیفه به بهلول 🌴روزی هارون الرشید مبلغی به بهلول داد که آن را در میان فقرا و نیازمندان تقسیم نماید. بهلول وجه را گرفت و بعد از چند لحظه به خود خلیفه پس داد. هارون علت آن را سؤال نمود. 🌴بهلول جواب داد: من هرچه فکر کردم از خود خلیفه محتاج‌تر و فقیرتر کسی نیست. این بود که وجه را به خود خلیفه رد کردم. چون می‌بینم مأمورین و گماشتگان تو در دکان‌ها ایستاده و به ضرب تازیانه مالیات و باج و خراج از مردم می‌گیرند و در خزانه تو می‌ریزند و از این جهت دیدم که احتیاج تو از همه بیشتر است. لذا وجه را به شما برگرداندم. حکایات وسخن بزرگان 💥📚 @h_bohlol 📚💥 🍃 🌺🍃 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱