عشق مثل دریا هرگز متوقف نمیشه
عشق مثل یه آدم کور اطمینان میکنه
عشق مثل ستاره میدرخشه
عشق مثل خورشید گرم میکنه
عشق مثل گل ها لطیفه
و عشق مثل نگاه خدا زیباست ...
عصرتون دلچسب😍✋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃ﮔﺎﻫﯽ،ﺑﻌﻀﯽ ﻫﺎ ﺭﻭ
ﺧﯿﻠﯽ ﺭﺍﺣﺖ ﻣﯿﺒﺨﺸﯽ،
ﭼﻮﻥ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﯼ ﺑﺎﺯﻡ
ﺗﻮ ﺯﻧﺪﮔﯿﺖ ﺑﺎﺷند...!🍃
عصرتون اینجا👆
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#الهام
#پارت19
_بله متوجه ام ! بفرمایید دیرتون نشه
_باشه بابا رفتم دیگه . مواظب الی بالی ما باش . بای
_به سلامت . توام مواظب باش داداشی
میدونستم احسان آدمی نیست که پیگیر چیزی باشه و کلا همین یه بار بود که اومده بود تحقیقات و فردا عمرا یادش
میموند که امروز چی گفته !
بنابر این با خیال راحت رفتم تو اتاق و شروع کردم به طراحی کارایی که محمودی در موردشون برام توضیحاتی داده
بود!..... اون شب وقتی بابا در مورد شرکت و محیطش از احسان سوال کرد استرس گرفتم یکم چون اصولا این خان
داداش من توی گند زدن استاد بوده همیشه !
ولی در کمال تعجب احسان با آرامش گفت :
خیالت راحت بابا ... اوال که به جز الهام چند تا خانم دیگه هم اونجا کار میکنن بعدشم مدیرش خیلی آقا بود فکر
نکنم مشکلی باشه حالا باز اگر دوست داشتین میتونیم بریم خودتون نظر بدید بازم .
امیدوار بودم کسی چشمک خبیثانه اش رو نبینه !
بابا نگاه مشکوکی به من و احسان کرد و گفت :
این هفته که خیلی سرم شلوغه نمیتونم جایی برم .. قراره جنس بیارن توام که یه بار نمیای اونجا ببینی ما کاری داریم
یا نه یکم کمک به حالمون باشی
احسان : بابا جون آخه منو چه به بنکداری و عمده فروشی ! اونم با وجود حاج کاظم که انقدر رو همه گیر سه پیچه !
اصلا اگه شغل خوبی بود که حسام اول از همه پیش قدم بود . دیگه نمیرفت سراغ شغل دولتی !
بابا : حسام روحیاتش فرق میکنه اونو با خودت یکی نکن . در ضمن دیگه نبینم در مورد بزرگترت مخصوصا حاج
کاظم اینطوری حرف بزنی !
همیشه همین بود اسم حاج کاظم که تو خونه میومد همه باید با احترام برخورد میکردن . چون هم بزرگتر محسوب
میشد هم یه جورایی مقتدر و سختگیر بود .
بابا و عمو و حاجی توی بنکداری کار میکردن ... یه عمده فروشی خیلی بزرگ طرفای بازار ...
هر سه تاشون از وقتی که نوجوان بودن تقریبا همونجا کار میکردن . با این تفاوت که تا قبل از مرگ اقاجون .. بابا و
عمو توی همون مغازه آقاجون بودن و انبار پشتش ...
ولی بعد از مرگ آقاجون یعنی همین چند سال پیش به پیشنهاد شوهر عمم مغازه و انبار کناری که سهم حاجی از
ارث پدریش بود رو با مغازه ما یکی کردن و یه جورایی وسعت دادن به کارشون
خداییش از وقتی که سه تایی شراکت کردن وضع هممون بهتر از قبل شده بود . چون حاج کاظم تو بازار سرشناس
تر بود و بیشتر روش حساب میکردن .
خدا پدرشم بیامرزه انقدر همیشه سرشون شلوغه که بابا فرصت نمیکنه به من و احسان گیر بده ! نمونش همین
شرکت ... مطمئن بودم اگه یکم وقت آزاد داشت کروکی خیابونای اطراف شرکت رو هم در میاورد ! چه برسه به
تحقیقات اولیه !
_چطور بود آبجی بزرگه ؟
خدایا ،
آنگونه زندهام بدار
که نشکند دلی از زنده بودنم
و آنگونه بمیرانم که
به وجد نیاید کسی از نبودنم
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
انگار حاج میثم مطیعی این شعر رو برای این روزهای پر از حسرت و دلتنگی ما خونده 😭
میاد خاطراتم جلوی چشام
من اون خستگی تو راه میخوام
میخواستم مثل اهل بیت حسین
با اهل و عیالم پیاده بیام
آه حسرت تو سینمه
میباره چشام به پای غمت
این غم کم نیست
لیاقتش ندارم آقااا بیام حرمت
جاااده به جاااده پااای پیاده
جاااا موندم امااااا
زائر زیاده😭😭😭
به تو از دور سلام
السلام علی الحسین
و علی علی ابن الحسین
و علی اولاد الحسین
و علی اصحاب الحسین
#اربعین❤️
بیماری ما با "حرم" درمان پذیر است
در صحن خود ما را قرنطینه کن آقا
#اربعین
#حرم
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌿🍃
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت97
–وقتی حنیف بهش زنگ زد و گفت که دکتر گفته دیگه عمل نیاز نداری و به زودی مرخص میشی اونقدر خوشحال شد که از ذوقش اگه بال داشت حتما پرواز میکرد.
با حرفش یاد خوابم افتادم.
–نورا، تو میدونی اگر خواب پرواز ببینیم تعبیرش چیه؟
–من معبر نیستم ولی حنیف یه چیزایی بلده. یادمه اون موقع که تازه ازدواج کرده بودیم منم یه همچین خوابی دیدم.
حنیف گفت تعبیرش اینه که به رشد معنوی میرسم. البته نوع پرواز و مسیر هم تو خواب مهمه.
یعنی چی نوع پرواز؟
–یعنی با یه وسیلهایی پرواز میکردی یا خودت؟ به طرف بالا و عمودی میرفتی بالا یا...
حرفش را بریدم.
–من به صورت عمودی پرواز میکردم ولی گاهی به راست و چپ کشیده میشدم.
لبخند زد.
–مهم اینه که آخرش پرواز کردی و بالا رفتی دیگه. درسته؟
–اهوم.
–این خیلی خوبه، انشاالله که خیره.
خیالم از حرفش راحت شد و احساس خوبی پیدا کردم.
نورا ادامه داد:
–من خودم قبل از این که اون خواب رو ببینم برای کارهام احتیاج به تمرکز زیادی داشتم، ولی حواسم جمع نمیشد، به همه چی فکر میکردم الا به چیزی که باید فکر کنم. مطالعاتی بود که باید با تمرکز بالا انجام میدادم، ولی نمیشد.
یه روز از حنیف پرسیدم، چی کار کنم تمرکزم بیشتر بشه. اونم بیتعارف همونطور که سرش تو کتابش بود گفت:
–اولا کم حرف بزن، بعدشم قبل از هر حرفی بهش فکر کن بعد. وقتی به حرفهات فکر کنی خودت متوجه میشی که نصف بیشتر حرفها مطرح کردنش لزومی نداره.
–از حرفش ناراحت نشدی؟
–اولش یه کم ناراحت شدم. ولی وقتی فکر کردم دیدم راست میگه واقعا چقدر حرفهای غیرضروری میزنم. ولی ربطش رو به تمرکز نمیدونستم.
ازش پرسیدم:
–خب چرا حرف زدن تمرکز رو از بین میبره، اصلا چه ربطی داره؟
گفت:
–چون قوهی خیالت درگیر حرفهایی میشه که میگی.
آدمهایی که پرگو هستن تشویش فکر دارن، بعد این تشویش توی خواب خودش رو نشون میده و
خوابشون مشوش میشه، خواب دیدنمون وابسته به حرفهامونه
مثلا آدمهایی که به هیچ قیمتی دروغ نمیگن خوابشاشونم صادقتر میشه. پرسیدم:
–حالا خواب دیدن به چه درد ما میخوره؟
گفت:
–عالم برزخ ما همین خوابامونه، وقتی خوابت مدام مشوشه برزختم همینه،
اصلا اکثرا اعمال ما با زبونمون درست میشه. زبون که کنترل بشه هم تمرکز خواهیم داشت هم خواب خوب و راحت.
البته خیلی توضیحهای دیگه هم داد، که حالا شاید تو یه فرصت مناسب همه رو برات بگم. خلاصه این که بعد از اون به توصیش عمل کردم و بعد از یه مدت اون خواب پرواز رو دیدم. البته خیلی سخت بود. من یه عمر پرگویی کردم و هر ماجرایی رو با جزییات واسه دوستام تعریف میکردم کنترل کردنش یه ماراتن بود. ولی بعد یه مدت دیدم تمرکزمم خیلی بهتر شده.
آن روز پدر و امینه و عمه هم تک به تک به دیدنم امدند و من از همهشان سراغ مادر را گرفتم. گفتند که حتما فردا به دیدنم میآید. تا به حال اینقدر کمبود مادر را احساس نکرده بودم.
#ادامهدارد...
کربلایی حسن عطایی - @hassanataie1.mp3
3.23M
رفیق اربعین فصل غم یادته
#کربلایی_حسن_عطایی
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌿🍃
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت98
صبح که دکتر برای ویزیت آمد گفت که اوضاعم خیلی بهتر است و به زودی مرخص میشوم. اجازه داد که از تخت پایین بیایم و گفت که دیگر خطر رفع شده.
بعد از رفتنش برای دیدن مادر لحظه شماری میکردم. خیلی طول کشید که بالاخره آمد. با دیدنش تعجب کردم در همین چند روز خیلی لاغر شده بود. دستهایم را برای در آغوش گرفتنش باز کردم. خم شد تا صورتم را ببوسد. من گردنش را بغل کردم و شروع به گریه کردم. مادر از کارم ماتش برد و مرا از خودش جدا کرد و گفت:
–گریه نداره که خدا رو شکر حالت خوب شده دیگه، احتمالا فردا میریم خونه. وقتی دلیل لاغرشدنش را از امیرمحسن که همراه مادر آمده بود پرسیدم، گفت که تنها غذایی که مادر در این چند روز خورده همان دیشب بوده است.
شرمنده شدم و زیر چشمی مادر را نگاه کردم.
مادر دیگر خانه نرفت و کنارم ماند. دیگر در بخش مراقبتهای ویژه نبودم برای همین مادر میتوانست کنارم بماند.
وقت ملاقات شده بود و همه برای دیدنم آمده بودند. همینطور نورا و همسرش. چیزی به دقایق آخر ملاقات نمانده بود که مریم خانم و راستین هم وارد اتاق شدند.
مریم خانم جلو آمد و با خوشحالی صورتم را بوسید و بارها خدا را شکر کرد. راستین از همان عقب با تکان دادن سرش سلام کرد و همانجا ایستاد.
معلوم بود از چیزی ناراحت است و دل و دماغ ندارد. سر به زیر گوشهایی ایستاد.
بعد از چند دقیقه مادر جعبه شیرینی که عمه خریده بود را به همه تعارف کرد، به جز راستین همه شیرینی برداشتند. او که به خدا التماس میکرد من حالم خوب شود پس چرا حالا خوشحال نیست؟
ساعت ملاقات تمام شده بود و کمکم دورم خلوت میشد.
نورا به طرفم آمد و روی تنها صندلی کنار تختم نشست. دستم را گرفت و گفت:
–عزیزم کاری نداری؟ مرخص که شدی دوباره میام خونتون میبینمت. رنگ و رویش کمی بهتر شده بود.
لبخند زدم و تشکر کردم. کنجکاو بودم در مورد پریناز بدانم شاید ناراحتی راستین به او مرتبط باشد. دست نورا را فشردم و نگاهی به اطراف انداختم. حنیف و راستین در حال صحبت بودند و مادر هم با مریم خانم سرگرم بود. آرام گفتم:
–فکر میکردم پرینازم بیاد ملاقاتم.
نورا قیافهی ناراحتی به خودش گرفت و گفت:
–اون اصلا ایران نیست که بیاد. گذاشته رفته خارج از کشور حتی یه تماسم با راستین نگرفته که خبر بده. راستین رفته خونهی خالش، از اون خبر گرفته. وقتی نتونست هیچ شماره و اثری ازش پیدا کنه، امروز صبح رفته همون موسسه که پریناز کار میکرده، اونا با کلی پرس و جو و داد و بیداد راستین، بالاخره بهش گفتن واسه گذروندن کلاسهای مددکاری رفته اونور، ولی هیچ شمارهایی ازش ندادن. بعد که راستین تهدیدشون کرده که میره به پلیس خبر میده چون فکر میکنه اونا بلایی سرش آوردن. مدیر موسسه همونجا شمارهی پری ناز رو گرفته و گذاشته رو اسپیکر، راستین میگفت پریناز خیلی سرحال و قبراق گوشی رو برداشته و با مدیر موسسه صحبت کرده. مدیرشون رو با اسم کوچیک صدا میزده و باهاش جوری احوالپرسی میکرده که انگار سالهاست با هم آشنا هستن. بعد که حرفشون تموم شده مدیر موسسه هم گوشی رو قطع کرده و به راستین گفته حتما خودش نخواسته بهتون خبر بده.
وقتی راستین دوباره باورش نشده مدیر موسسه گفته چند ماه دیگه قرار بوده پریناز واسه آموزش بره ولی به خاطر اصرار خودش الان یه نفر دیگه جاش رو به پریناز داده. گفته پری ناز کلا ترسیده بوده و میخواسته زودتر از اینجا بره. بعدشم گفته شاید همونجا جذبش کنن و تا مدتها اونجا بمونه.
حرفهایش برای من هم باور کردنی نبود. چه برسد به راستین، از تعجب فقط به دهان نورا چشم دوخته بودم.
دلم برای راستین سوخت. بیچاره حق داشت اینقدر ناراحت باشد.
گفتم:
–خودش اینارو بهت گفت؟
–به من که نه، قبل از این که بیاییم بیمارستان واسه حنیف تعریف کرده. وقتی حنیف به من میگفت خیلی ناراحت شدم ولی حنیف گفت خیلی خوب شده که اینطور شده.
ابروهایم بالا رفت.
–چرا؟
–یادته اون روز چی در مورد اون موسسه گفتی؟ من حنیف رو توی جریان قرار دادم. اونم جریان رو به یکی از دوستاش گفته، الان چند روزه توسط نیروهای پلیس تحت کنترلن. رفت و آمدهاشون و خیلی چیزهای دیگه. به چیزهایی هم مشکوک شدن. انگار حرفهات درست بوده. البته حنیف گفت تا اونا صد در صد مطمئنش نکنن به راستین چیزی نمیگه.
#ادامهدارد
پای پیاده صحن نجف تا به کربلا
در این مسیر فصل عزا تازه تر شده
#اربعین
#کربلا
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
28.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📲 کلیپ استوری
#کربلایی_حسن_عطایی
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
چای میریزم با عطر هل
مینشینم کنار #یاد تو
دستانم حلقه میشود به لیوان داغ
و چشمانی که بسته میشود
یادآورِ لحظات بودنت
و تو گویی هر لحظه در #منی
نگاهت،چشمانت،صدایت.
و باز هم صدایت که ..
مستیِ ویرانگرِ دل است
چه وفادار است #یاد تو که نمیرود..
مینشیند کنار طعم خوش چای
دستانم به دستانت حلقه میشود..
#عصرتون_مملواز_عشـــ💞ـــق
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
04 - <unknown>.mp3
10.53M
اربعین پیاده راهش برا من
#کربلایی_علی_پورکاوه
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
حالشرحماجــــرانیستفقطحرملازممحسین
چیمیشهاینشباببینمکهبهزودیعازممحسین
#شب_جمعه
#بهتوازدورسلام
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
4_6008363268022736149.mp3
5.01M
فقط حرم لازمم حسین
#کربلایی_امین_قدیم
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#الهام
#پارت20
_ هیس ! مگه نمیبینی بابا امشب کلید کرده رو منو تو ... انگار فهمیده یه کاسه ای زیر نیم کاسه هست !
_نه بابا خیالت راحت هیچی نفهمیده ... راستی الی جون یادت باشه باید یه جایی جبران کنیا
_هه هه ایشاالاتو شادیات
_تو شادی میخوامت چیکار ؟ تو همون توی بدختیام خواهری کن من چاکرتم هستم
_اه خیله خوب بابا چقدر حرف میزنی ؟ حالا انگار چیکار کرده !
_ یعنی روتو برم من !
براش شکلکی در آوردم و با خوشحالی از کسب موفقیت جدیدم بلند شدم و رفتم توی اتاقم تا مثل همیشه ساناز رو
خبردار کنم
_خوب مشکل چیه ؟
_ببینید آقای نبوی تا اونجایی که من مطلع هستم نظر مشتری حرف آخر رو توی کار ما میزنه ولی خوب من به
عنوان طراح میتونم یه تغییرات جزئی توی کار داشته باشم درسته ؟
_بله ... درسته !
خانوم شمس که تا اون لحظه سعی کرده بود سکوت کنه به طرف نبوی خم شد و با عصبانیت گفت : درسته !؟ یعنی
چی آقا ؟ من یک ساله دارم با شکرت شما کار میکنم تا حالا مگه حرفی زده بودم ؟ این خانوم معلوم نیست یهو از
کجا اومده میخواد کل تراکت منو پشت و رو کنه بعد میاد میگه تغییرات جزئی !خوبه والا.
نبوی با شک بهم نگاهی کرد و گفت :
_ خانوم صمیمی میشه یه نمونه از کار جدید و کار قبلی رو بیارید برام ؟
با اعتماد به نفس کامل کاذب بلند شدم و بله ای گفتم و رفتم از روی میز کارم نمونه ها رو آوردم
خدا به داد برسه ! خوبه این پسره بزنه منو بخاطر مشتری با سابقه اش خراب کنه ! جهنم و ضرر من کارم همینه
دیگه ... اگه میخواست ایراد بیخودی بگیره تو این 5 روزه میگرفت .
با این فکر سرمو گرفتم بالا و رفتم نمونه ها رو گذاشتم رو میز و دوباره رو به روی خانوم شمس نشستم ... اصلا از
مدل ابروهای تتو کرده اش خوشم نمیومد ... تو این دوباری که دیده بودمش بادبزنش از دستش یه لحظه هم
نیوفتاده بود !
بعد از چند لحظه نبوی شونه ای بالا انداخت و با ته خنده ای که توی صداش بود گفت :
حق با شماست خانوم شمس ! تغییرات خیلی محسوسه و اصلا جزئی نیست
یعنی دلم میخواست کل میز رو بکوبم تو سر این زنه تا اینجوری واسم چشم و ابرو نیاد ... داشتم از خشم منفجر
میشدم اینا لیاقت کار خوب رو ندارن اصلا !
_ البته به نظر من طراحی خانوم صمیمی عالیه ! در واقع با دستی که توی کار بردن تونستن جذابیتش رو بالا ببرن ...
هم رنگش جالب شده هم تصاویر پشت زمینه ! چه اشکالی داره بعد از یکسال حاال یه تراکت جدید بدید دست مردم
؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#السلام_ایها_غریب
#مولا_جانم❣
💦دعا برای ظهورش
چه لذتی دارد
🌹غلام درگه مهدی چه
#عزتی دارد
💦بمان همیشه #منتظر و
بی قرار دیدارش
🌹که انتظار ظهورش
چه قیمتی دارد
💛الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج💛
مقصدمو به راننده گفتم و سرم رو چسبوندم به شیشه ... میخواستم صورتم رو که داغ کرده بود یکم خنک کنم .
حس میکردم بدبخت ترین آدم روی زمینم ! کسی که بازی خورده . اونم از کی ؟ از یه مرد زن و بچه دار !
هر کاری میکردم گریه ام بند نمیومد ... انگار عقلم مدام با سرزنشهاش احساسمو نهیب میزد ... کاش قدرتشو داشتم
که ساکتش کنم ! اما نمی شد
هر لحظه با به یاد آوردن کوتاهی ها و بی عقلیهای این دو ماه یه بهانه جدید برای بیشتر شدن چشمه اشکم پیدا
میشد !
چرا باید با این سنم گول میخوردم ؟ من که تربیت شده یه خانواده مذهبی و معتقد بودم ! کجای کارم انقدر می
لنگید که پارسا به خودش اجازه داد اینجوری بهم رو دست بزنه ؟
با وایستادن ماشین فهمیدم رسیدیم به جایی که حالا با تمام وجود ازش متنفر بودم ...
لینک پارت اول رمان هیجانیِ الهام 👇
https://eitaa.com/hadis_eshghe/12178
🕊 🦋 پارتگذاری شب ها 🦋🕊
خیره به قاب عكس حرم...
آه کربلا...
#کربلا
#اربعین
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
28.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📲 کلیپ استوری
#کربلایی_حسین_ستوده
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 کلیپ استوری
#کربلایی_محمدحسین_پویانفر
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
❇️🎖❇️
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت99
کمی این پا و آن پا کرد که بقیه بروند. فقط مادرش مانده بود. اشاره کرد که او هم خداحافظی کند و برود.
مادرش هم که انگار کلا این کاره بود بعد از این که از من خداحافظی کرد مادر را به حرف گرفت و با خودش همراه کرد و همانطور که حرف میزدند به طرف در خروجی قدم برمی داشتند.
راستین سر به زیر کنار تختم ایستاد.
–نورا خانم گفت که پریناز رو بخشیدی. حتی حرفی به خانوادتم نزدی. تو خونهی ما حتی مادرمم فکر میکنه تو خودت سُر خوردی و افتادی.
خواستم اول تشکر کنم و...
کمی مِن و مِن کرد و دنبالهی حرفش را گرفت:
–اگر... بخوای...میتونی به جای پریناز از من شکایت کنی. من خیلی اذیتت کردم. کاری که پریناز کرد تقصیر منم بود، اگر این کار رو کنی یه کم از عذاب وجدانم کم میشه.
همانطور که روی تخت نشسته بودم سرم را پایین انداختم.
با ملافهایی که زیر دستم بود شروع به بازی کردم.
–آدم وقتی از یه اتفاقی خوشحاله از عامل اون اتفاق شکایت میکنه یا ازش تشکر میکنه؟
سرش را بلند کرد و نگاه شرمندهاش را خرجم کرد.
–منظورت چیه؟
–اگر پریناز خانم اینجا بود حتما ازشون تشکر میکردم. ولی حالا که اون نیست از شما تشکر میکنم که اون روز پریناز رو آوردی اونجا و اون اتفاق افتاد.
رنگ نگاهش سوالی شد.
–چرا؟
–چون تو همین چند روز که بیمارستان بودم چیزهایی فهمیدم که کل عمرم متوجهاش نبودم.
انگار تا حالا تو یه اتاق کوچیک و تاریک زندگی میکردم که در این اتاق به دست خودم قفل شده بود و کلیدشم دست خودم بود ولی هیچ وقت نمیرفتم در اتاق رو باز کنم و بیرونش رو ببینم. بدون این که خودم بفهمم خودم رو زندانی کرده بودم و مدام دور خودم میچرخیدم. از حرفهای خودم بغضم گرفت شاید هم از این همه حماقت خودم.
بغضم را پایین دادم و ادامه دادم.
–این اتفاق که افتاد انگار یکی امد، این کلید رو از دستم بیرون کشید و در رو باز کرد و به بیرون هولم داد. اولش نور شدید فضای بیرون اونقدر متحیرم کرده بود که سرگردان بودم و محو اون نور شده بودم اما کمکم چیزهای دیگه رو هم دیدم. تازه اون موقع فهمیدم بیرون از اتاق تاریک درون ذهنم دنیای بزرگیه، چرا من تا به حال ازش استفاده نمیکردم. چرا هیچ وقت برام سوال نشده بود که این در به کجا باز میشه؟
البته چند قدم بیشتر از اتاق فاصله نگرفته بودم که من رو دوباره به اتاق برگردوند. شاید من قطرهایی از دریا رو دیدم. البته برای فهمیدن همون یه قطره چند روز که با خودم درگیرم. این عالم غوغاییه آقا راستین، ولی خیلی بیصداست، البته برای همهی ماها که گوشی برای شنیدن نداریم.
بعد به روبرو خیره شدم و دنبالهی حرفم را گرفتم:
–اگر شما و پریناز نبودید من شاید تا آخر عمرم توی همون اتاق میموندم.
حالا شما بگید نباید ازتون تشکر کنم؟
یک حالت سردرگمی و حیرت در چهرهاش دیده میشد. بدون پلک زدن نگاهم میکرد. وَ این مرا کمی معذب کرد.
سرم را پایین انداختم و آرام گفتم:
–خدا رو شکر که الان هم کلید دستمه، هم وقت دارم برای دوباره باز کردن قفل در اتاقی که هیچ وقت با اراده خودم بازش نکردم.
شما اصلا ناراحت این حرفها نباشید من با تمام وجود از این اتفاق خوشحالم و کسی رو مقصر نمیدونم اگر باور نمیکنید میتونم براتون قسم بخورم.
نفسش را عمیق بیرون داد و دستهایش را داخل جیبهایش گذاشت.
–زیاد متوجه نشدم چی گفتی، ولی حرفهات پر بودن از انرژی مثبت، به خاطر همه چی ممنونم. به عنوان مدیر شرکت ازت میخوام زودتر خوب شی و سرکارت برگردی.
سرم را به علامت منفی تکان دادم.
–نه، من دیگه شرکت نمیام، بهتره دنبال یه حسابدار دیگه باشید.
دستهایش را از جیبش درآورد و روی صندلی مقابلش خم شد و به تکیه گاه صندلی آویخت و گفت:
–چرا؟
شانهایی بالا انداختم.
–کلا دیگه نمیخوام کار کنم. کارهای مهمتری دارم که باید انجام بدم.
اخم کرد.
–همون کلید و باز کردن در اتاق و ...
با دلخوری نگاهش گردم.
صاف ایستاد.
–نمیخوای کار کنی یا نمیخوای تو اون شرکت کار کنی؟ کدومش؟
–چه فرقی داره؟ فکر میکنم اینجوری بهتره.
نگاهش را زیر انداخت و زمزمهوار گفت:
–من دیگه نمیتونم دوباره برم دنبال حسابدار بگردم. به کی میتونم اعتماد کنم؟ اونم تو این شرایط که به شریک جدیدم گفتم حسابدارم رفته مرخصی.
تو که نمیخوای ضایعم کنی.
–شما دوباره اونجا رو شریک شدید؟ مگه نگفتید که...
–شراکت اجباریه، توضیحش طولانیه.
دوباره شروع به بازی کردن با گوشهی ملافه کردم و سکوت کردم.
روی صندلی نشست دستهایش را در هم گره زد.
–توی این وضعیت من رو تنها نزار.
نگاهم را از روی صورتش رد کردم و دوباره به چین چین کردن ملافه پرداختم. ملافه را چین میدادم و دوباره بازش میکردم.
–کدوم وضعیت؟
غمگین گفت:
–کامران پول رو گرفت گذاشت رفت، بدون این که سهمش رو به من واگذار کنه.
#ادامهدارد...
❇️🎖❇️🎖❇️🎖❇️🎖❇️🎖
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت100
باچشمهای گرد شده نگاهش کردم.
–خب چرا بهش پول رو دادید؟ اول باید...
حرفم را برید.
–آره میدونم قبل از شما رضا دوستم همهی این حرفها رو گفته، اصلا فکر نمیکردم همچین کاری انجام بده.
شرمنده گفتم:
–ببخشید، اصلا قصد سرزنش کردنتون رو نداشتم. ولی اون که قبلا امتحانش رو پس داده بود. مگه ندیدید اون حسابرس چی در موردش گفت؟
–اخه بعد از این که فهمید من حسابرس آوردم امد باهام صحبت کرد گفت که اون مقصر نبوده، واسه سرپا نگه داشتن شرکت لازمه بوده این کاسه اون کاسه کنه، کلی توضیح داد و خودش رو تبرئه کرد. یه سری رو هم انداخت گردن پریناز که کاربلد نبوده و حسابها رو یکی در میون وارد میکرده.
–خب شما با یه تحقیق کوچیک میتونستید دروغ یا راست بودن حرفش رو دربیارید.
کلافه گفت:
–میدونم، ولی دیگه از زیر و رو کشیدن خسته شده بودم. از این همه دروغ شنیدن، دیگه کار به کسی ندارم. یعنی اصلا کسی برام نمونده که بخوام کاری بهش داشته باشم.
این شریک جدید هم آشیه که کامران برام پخته، سهمش رو به جای این که به من واگذار کنه یه پولی از اون گرفته و به اون واگذار کرده. خودشم معلوم نیست کدوم...مکث کرد و ادامه داد:
–نمیدونم کجاست. اینم که بهش پول داده امده بس نشسته تو شرکت، حتی وقتی ماجرا رو براش تعریف کردم کوتاه نیومد، البته حقم داره.
همان موقع مریم خانم کنار تختم آمد و رو به راستین گفت:
–بریم پسرم؟
راستین سعی کرد به مادرش لبخند بزند و بعد رو به من گفت:
–انشاالله زودتر حالت خوب بشه و تو شرکت پشت میز کارت ببینمت.
دیگر منتظر جواب من نشد و همراه مادرش رفت.
فردای آن روز مرخص شدم.
وقتی پا درون خانه گذاشتم تازه فهمیدم چقدر دلتنگ خانه بودم. دلتنگ اتاقم حتی دلتنگ تختم.
مادر روز اول اجازه نداد از تختم پایین بیایم. غذایم را به اتاقم میآورد. وقتی آنها سر سفره در کنار همدیگر شام میخوردند، از شنیدن صدای به هم خوردن قاشق و چنگالشان حسرتی در دلم احساس کردم. دور هم شام خوردن چقدر احساس قشنگی بوده، پس چرا من این همه سال حسش نکردم؟ چقدر عجیب است.
فردای آن روز به اصرار به سالن رفتم و مادر را قانع کردم که حالم خوب است و مشکلی ندارم.
مادر روی کاناپه بالشتی گذاشت و گفت:
–اگر نمیخوای رو تختت بخوابی پس بیا حداقل اینجا دراز بکش،
روی کاناپه نشستم و به مادر نگاه کردم.
بالشت را زیرو بالا میکرد.
یعنی مادر از اول اینقدر مهربان بوده؟ چرا همه چیز و همه کس تغییر کرده.
مادر به زور روی کاناپه درازم کرد و گفت:
–تو دراز بکش من برم داروت رو بیارم.
بعد از خوردن دارویم، مادر مشغول شستن ظرفها شد. گوش سپردم به صدای شستنش، چه آهنگ زیبایی بود.
گفتم:
–مامان میدونی الان چی دوست دارم؟
مادر شیر آب را بست.
–چیزی میخوای؟
خندیدم.
–آره، میخوام بیام ظرف بشورم.
مادر شیر آب را باز کرد.
–انشاالله خوب که شدی مثل قبل دوباره ظرفها با توئه، اونقدر میشوری که خسته بشی و دوباره بشی همون دختر غرغرو.
دلم میخواست بغلش کنم و به خاطر تمام روزهایی که سرش غر زدم عذر خواهی کنم. ولی خجالت این اجازه را به من نمیداد. من فقط عیدها و مراسمهای خاص مادر را میبوسیدم انگار رابطمان یک جور خاصی بود، با مادر راحت و صمیمی نبودم. از اول اینطور عادت کرده بودم.
#ادامهدارد
جلسه بیست وچهارم تفسیر سوره مبارکه حمد آیت الله جوادی آملی.mp3
26.99M
✴️ #روشنای_راه
شماره ۲۴
🎧 تفسیر صوتی سوره مبارکه #حمد
🎙 آیت الله #جوادی_آملی(دامت برکاته)
🔺 ثانیه های زندگی ام را با روشنای سخن خدای مهربانم، مبارک می کنم.
┄┅═✧❁••❁✧═┅┄
🖊 بعون الله و توفیقه
🍃 همراهان گرامی خوش اومدین❤️
💚پارت1 رمان #آنلاین و خاصِ #مثل_پیچک
با قلم نویسنده محبوب خانم #مرضیهیگانه
(درحال پارتگذاری)
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
💜 ابتدای رمان ویژه ی الهام
https://eitaa.com/hadis_eshghe/12178
💚ابتدای رمان زیبای عبورزمانبیدارتمیکند
https://eitaa.com/hadis_eshghe/10057
💜رمان عبور ازسیم خاردارنفس 👇
https://eitaa.com/hadis_eshghe/1979
💚رمان طعم سیب👇
https://eitaa.com/hadis_eshghe/2
💜کانال دوم رمان ما😍🔰
http://eitaa.com/joinchat/2125529114Cdc33bb954c
#استوری
.
| #پروفایـل🖼
#دخترونہ🌸 |
.
.
-🍃-
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
::🌸::
ألف شعور لڪَ بقلبـی
اولُها أشتقتلِك..🥺
تو قلبم
هزارتا حس بهت دارم
اولیش¹ اینہ کِ
دلم براٺ تنگہ.. :"(♥️
#عربے_طور
⊰• •⊱
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•