#پارت41
رمان انلاین
#مثل_پیچک 🌱
خانهپدری برای فروش گذاشته شد این تصمیم به اصرار خانم جان گرفته شد و سهم من از آن خاطرات تنها جعبه هایی بود که پر شده بود از اسباب و اثاثیه ای که خانم جان درون انباری چید .
انگار ورق به ورق دفتر زندگی من رسیده بود به فصل تنهایی . داشتم نابود می شدم انگار . درگیر کلی حس غریب و دلتنگ بودم و تنها کارم شده بود رفتن به ته باغ و تکیه زدن به همان درخت سیبی که شروع عاشقانه ی خاطراتم بود و حالا تکیه گاه گریه هایم در فصل تنهایی .
چهلم پدر و مادر فرا رسید و باز هم خانه خانم جان پر شد از رفت و آمد .
عمه افروز و آقا آصف و مهیار به همراه برادر آقا آصف و خانوادهشان به خانه خانم جان آمدند .
خیلی سال بود که آنها را ندیده بودم . توران خانوم ، زن عموی مهیار به همراه عادل خان عموی مهیار ، که دو فرزند داشتند ، رها دختری که همسن خودم بود و رهام ، پسری که یک سال از مهیار بزرگتر بود .
با دیدن بنز مدل بالایشان حدس می زدم که وضع مالی خوبی دارند و البته غیر از مدل ماشینشان ، سر و تیپ و مدل لباس هایشان هم دلیل بر این برداشت من بود .
اما نمیدانم چرا از نگاهشان دلم که هیچ ، حتی حالم هم بد میشد .
توران خانم با آنهمه عطری که داشت خفه ام می کرد ، چنان مرا در آغوش گرفت که به راستی نفسم قطع شد. خودش را که عقب کشید ، با آن روسری ساتن مشکی و گره ای که دور گردنش زده بود ، سری تکان داد و گفت:
_ الهی بگردم برات دختر جون ... هیچ غصه نخوری ها ... به افروز هم گفتم تو مثل رها دختر خودمی ... اصلاً دوست دارم بیای محمودآباد پیش خودمون زندگی کنی .
و بعد چنان قسم والله را بلند گفت که حرصم گرفت . انگار داشت دختر ۵ ساله ای را با حقارت یتیم بودنش ، به سرپرستی قبول میکرد .
به زحمت جلوی زبانم را گرفتم که آبروداری کنم اما انگار حقارت در نگاه این خانواده ارثی بود .
رها دختری که خاطره زیادی از او در ذهنم نمانده بود ، جلو آمد و طوری دستش را سمتم دراز کرد که انگار بیشتر قصدش این بود که روی دستش بوسه ای بزنم .
تنها نگاهش کردم و در عوض آن همه غروری که از چشمان سرکشش می بارید ، خودم را عقب کشیدم و رو به عمه افروز که غم زده نگاهم میکرد گفتم :
_ من حالم بده عمه ...میرم اتاقم .
و حتی جواب سلام رهام ، پسری که تازه می خواست خودش را به من معرفی کند را هم ندادم .
باز در اتاقم حبس شدم اما این راهکار مناسبی نبود برای روبرو شدن با آن همه حقارتی که در چشمانشان برایم به نمایش میگذاشتند .
تا ظهر در اتاق ماندم تا بلاخره عمه سراغم آمد :
_ بیا پایین عزیزم ... ناسلامتی تو صاحب عزایی باید تو جمع ما باشی .
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#پارت42
رمان آنلاین
#مثل_پیچک🌱
🖌 به قلم #مرضیه_یگانه
_ جمعی که میخواد فقط بوی عطر و ادکلنش رو به رخ من بکشه و لباس های گرون قیمت و انگشترهای طلاش رو نشونم بده ، واسه تسلیت گفتن اینجا نیومده .
عمه نفسش را در هوا فوت کرد و آهسته تر از قبل گفت:
_ چی بگم ... خودشون خودشون رو دعوت کردند و آمدن حالا من چی بگم ؟ ... بگم چرا اومدید ؟
پشت به عمه ، رو به پنجره ایستادم و گفتم :
_یه طوری با من حرف میزنه انگار من یه دختر ۵ ساله ام که نیاز به سرپرست دارم !
عمه سری تکان داد :
_میدونم ... میدونم مستانه جان ... خودم بابت حرفی که زد خیلی ازش دلخور شدم ... حالا بیا پایین خانم جون سفره رو چیده ، نباشی زشته ... یه دنیا باز حرف و حدیث برات درست میکنن .
_فقط به حرمت شما بهشون هیچی نمیگم عمه ... وگرنه ازشون نمیترسم ...
_میدونم عمه جون ...میدونم عزیزم ... حالا بیا باهم بریم پایین ... اگر من تنها برم آصف میاد دنبالت ها .
واقعاً به حرمت آقا آصف و عمه افروز به جمع برگشتم . همه سر سفره جمع بودند که با ورود من چشمها سمتم آمد و از میان آنهمه نگاه خیره ، یک دفعه چشمانم چرخید سمت نگاه مهیار . شاید تنها یک ثانیه نگاهش تاب نگاهم را آورد و فوری سرش را پایین انداخت .
همه باز سرشان چرخید سمت سفره جز یک نفر . رهام کمی جابجا شد و به مهیار هم اشاره کرد تا به این نحو جایی برای من هم سر سفره باز شود .
سمت عمه افروز نشستم . خانم جان بی تعارف گفت :
_ دیگه ببخشید ... صبح با مستانه سر خاک بودیم ، نشد یه غذای درست و حسابی درست کنم ، وقت نبود .
عادل خان برادر آقا آصف فوری گفت:
_ نه خانم جان ... شما ببخشید که اسباب زحمت شدیم ... ولی خوب نمیشد که نیاییم ... برای مراسم خاکسپاری و ختم آقا ارجمند ، ما ایران نبودیم ، وقتی برگشتیم هم فرصت نشد خدمت شما برسیم ... واسه همین چهلم رسیدیم خدمتتون .
یک کفگیر سرخالی از دمپختک خانم جان برای خودم کشیدم و در حالی که از سالاد شیرازی دسترنج عمه کنار بشقاب میریختم شنیدم که فوراً توران خانم گفت :
_خوب حالا مستانه جان قراره با حاج خانم زندگی کنی یا افروز جون ؟
یک لحظه همه خشکشان زد . انگار می دانستند که جای آن سوال وسط سفره خانم جان و آن روز که تازه چهلم پدر و مادرم بود ، نبود .
همان سکوت همه ، شاید بهترین جواب برای این پرسش بی وقت بود ، اما عادل خان با سرفه ای مصلحتی ، توجه همه را به خودش جلب کرد و گفت :
_ حاج خانوم ما که امروز مزاحم شدیم ... انشالله به ما افتخار بدید بیاید خونه ما که از خجالتتون در بیایم .
_خواهش میکنم ... کاری نکردم ... شما زحمت کشیدید تشریف آوردید ... بفرمایید تو رو خدا ، غذا سرد شد .
و باز توران خانم با مکثی گفت :
_ حالا یه بار که اومدید منزل ما ، واستون یه فسنجون درست می کنم که انگشت های دست تون رو هم بخورید .
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ميخواهم هرصبح كه
پنجره را باز ميكني
آن درخت روبرو من باشم
فصل تازه ،آفتاب من باشم
استكان چاي من باشم
من باشم تو باشي
كه با تو روز را آغاز كنيم
¦🌿🙂¦
میـــگمقبولدارۍ!
هیچڪسنمیتونـهمثـلخـ،♡،ـدا
اینقـدر زیبا
وآروم آدمـوببخشـه؟
تـازهبهروتھمنمیـآره. . .🕊
ڪهگاھـۍکۍبودۍوچـۍشـدۍ!
هیچوقـتاز توبـه نتـرس... 🙂
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#پارت43
رمان آنلاین
#مثل_پیچک🌱
🖌 به قلم #مرضیه_یگانه
نمیدانم ، توران خانم ، این را گفت که از غذای ساده خانم جان ایراد بگیرد یا دستپخت خودش را به رخ بکشد ! همچنان بدون هیچ حرفی ذره ذره از سالاد شیرازی کنار بشقابم را با برنج های نرم و قد کشیده ی دمپختک خانم جان ، مزه مزه می کردم و می خوردم که این بار مورد خطاب توران خانم قرار گرفتم :
_خانم جان شما بگید تکلیف این دختر چی میشه بالاخره ؟
حس کردم باز تمام نگاهها سمت من آمد و جواب این سوال لعنتی که انگار وقت و بی وقت نمیشناخت و من حتی دوست نداشتم سربلند کنم و نگاه دیگران را ببینم ، ناچار سکوت کردم که خانم جوان جواب داد :
_ مستانه پیش خودم می مونه ... اگه مستانه بره ، من یه شبه دق می کنم .
همه یکصدا گفتند " دور از جون " اما انگار توران خانوم قصد کرده بود ، مرا خرد کند :
_ به عادل گفتم به خدا ... گفتم مستانه برای من مثل رها دخترم میمونه ... اصلا بیاد با ما زندگی کنه ، چه اشکالی داره خب .
عادل خان فوری با سرفه ای مصلحتی کرد :
_ببخشید خانم جان ... مستانه خانم ، شما هم ببخشید ... به خدا توران منظوری نداره .
نمیتونستم باور کنم که این همه اصرار برای دانستن ادامه زندگی من و محل زندگی من ، بی منظور باشد . گفتن این جملات که بیشتر شبیه کنایه بود و حس حقارت را در من شعله ور می ساخت بدون منظور ادا نشده بود .
سکوت اندازهای دارد که اگر بیشتر از حد باشد ، اطرافیان فکر میکنند نشانه رضایت است .
ناچار لب گشودم :
_ توران خانم .
سرم لحظه به لحظه از پایین به سمت بالا و صورت توران خانم بالا میآمد :
_ من دختر ۵ ساله نیستم که نیازی به سرپرستی شما داشته باشم ... وقتی مادر بزرگم هنوز در قید حیاته ... وقتی سایه عمه ام ، هنوز بالای سرمه ... شما چطور میتونید با من مثل یه دختر ۵ ساله برخورد کنید و همچین حرفی بزنید ؟!
سایه چشمان خیره شده ی رهام ، عادل خان ، حتی مهیار ، را هم روی صورتم می دیدم که توران خانم با لبخندی که برای من ، شبیه پوزخند بود ، جواب داد :
_ خوبه والا ... بیا خوبی کن ... گفتم بیام خوبی کنم ، چه میدونستم دستم نمک نداره .
فوری بلند و رسا گفتم :
_ نیازی به خوبی شما نیست ...
و قید همان چند قاشق باقیمانده در ته بشقابم را هم زدم و برخاستم . همه ناراحت بودند اما کسی اعتراضی نکرد و نمی دانم چرا دلم نیامد حرف آخر را هم نزنم :
_ در ضمن توران خانم ... من دمپختک های خانم جون رو به صد تا فسنجون شما ترجیح میدم ، با اجازه .
و رفتم باز در اتاق تنهایی هایم تا حبس شوم از شر همه نگاه های پر حرفی که هر کدام به نحوی میخواستند مرا زیر تیر کنایه هایشان ، خرد کند .
در اتاق را که پشت سرم بستم ، تمام انرژی ام رفت انگار . خالی شدم از روح و جسم ، هر دو.
افتادم همان پایه در و نشستم کف اتاق و چشمم به عکس خانوادگی افتاد که از خانه آورده بودم تا همیشه جلوی چشمانم باشد .
من ، مادر و پدر ، در قاب کوچک عکس لبخند به لب . و حالا این من بودم که تنها از میان آن عکس ، کلی حرف و حدیث و ترحم میشنیدم .
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
8.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اینو جوون ها نمیدونند، به کی بگیم!
#پیشنهاددانلود
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
قوی بودن به بالا و پایین کردن
وزنه تو باشگاه نیست؛
جوانی که بتونه چشمش رو کنترل
ڪنه از همه قوی تره!
#اندکےتفکر🙂
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
دیدنِقامتِمہدۍامآرزوست!♥️
#یامهدی
#لیلهالرغائب
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
8.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
رجب ماهِ خود خداست!
سر طناب خدا را بگیر و بالا بیا !
✴️ فقط به یک شرط ...
#أینالرجبیون
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•