🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#پارت45
رمان آنلاین
#مثل_پیچک🌱
نویسنده #مرضیه_یگانه
نمی دانم عقربهها چقدر دور خودشان چرخیدند تا بلاخره من دل کندم از سکوت ته باغ و سمت خانه پیش رفتم . هنوز وارد خانه نشده ، مهیار و عمه افروز را جلوی در راهروی ورودی دیدم . هر دو طوری نگاهم کردند که انگار انتظار دیدنم را نداشتند .
عمه لیستی به مهیار داد و گفت :
_ دیگه سفارش نکنم .
تا خواستم از کنار عمه بگذرم و وارد خانه شوم ، بازویم را گرفت :
_ کجا ؟
_برم اتاقم .
_نمیخواد ... با مهیار برو خرید .
_حوصله ندارم .
عمه اما باز توی گوشم گفت :
_مستانه ... حرفم رو گوش کن .... میگم با مهیار برو خرید ، بگو چشم .
نگاهم سمت مهیار رفت . کمی از ما فاصله گرفته بود و طوری کنار نرده های پله ایستاده بود که انگار واقعاً منتظر آمدن من بود . ناچار گفتم :
_ آخه لباسم ...
_تو ماشینی ... مشکلی نیست ... برو ...
با همان لباس خانگی ، عمه من را راضی کرد . نیم نگاهی به مهیار انداختم و سمت ماشین رفتم . ننیدانم چرا نگاهم را یک دور در باغ چرخاندم و به این اجبار تن دادم .
در صندلی جلوی ماشین را باز کردم و نشستم و مهیار راه افتاد .
آنقدر آهسته می راند که توانستم حدس بزنم ، حرفهایی برای گفتن دارد اما سکوت بی دلیلش محکم و غیر قابل شکست بود . ناچار پرسیدم :
_چی شده ؟
نگاهش سمت من آمد . اما فقط یک لحظه گذرا . باز هم جوابم را نداد که گفتم :
_اگر می خوای سکوت کنی نگه دار پیاده میشم ... به اصرار عمه برای خرید با تو اومدم .
جوابم را نداد . نگاهش به روبهرو بود . چشمم به کاغذ خریدی که عمه برایش نوشته بود افتاد . آن را از روی داشبورد برداشتم و بلندبلند خواندم :
_ تخممرغ ...ماست ... دوغ ... گوجه ... خیار ... واسه اینا ، چه لزومی داشت ، من باهات بیام ؟
بالاخره سکوتش را شکست :
_مستانه !
سرم سمتش چرخید . باز او همچنان به جاده خیره بود که گفت :
_ قضیه برمیگرده به قبل از نامزدی کوتاه من و تو ...
_کدوم قضیه ؟
تأملی کرد . اینقدر گفتنش سخت بود که نمی توانست به زبان بیاورد؟!
_ مهیار کدوم قضیه میگم ؟
_ قضیه پیشنهاد عمو عادل .
_چه پیشنهادی ؟ ...چرا اینجوری بهم میگی ؟ چرا ذره ذره ؟ اصلاً پیشنهاد عمو عادل به من چه ربطی داره ؟
نفسش را از میان لبانش فوت کرد و زمزمه :
_مستانه...
و بعد ادامه داد :
_ میدونی که دنبال کارم و عمو عادل به پدرم پیشنهاد داده توی شرکت رهام باهاشون همکار بشم ؟ ... گفت حتی حاضره نصف سهام شرکت رو هم به نامم بزنه .
_خب .
_اما در عوض ...
سکوت کرد باز . با حرص سرش فریاد کشیدم :
_وای مهیار ... چرا اینجوری میگی ؟ ...اصلا به من چه که تو میخوای تو شرکت عموت چیکار کنی !؟ ... من حوصله شنیدن ندارم ، نگهدار ... می خوام پیاده شم .
_ربط داره مستانه ...
_ گفتم نگهدار ... اون از حرفای مسخره ی زن عموت ... اینم از تو ... خانوادگی اومدید فقط منو به هم بریزید و برید ؟ ... خوبه میدونید که فقط چهل روزه که پدر و مادرم رو از دست دادم و این جوری با اعصاب و روان آدم بازی میکنید ! ... بهت میگم نگه دار .
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوࢪے
#پسࢪونھ😎🤞🏻
طوفان حادثھ تو مشـ✊🏻ـت پر تڪبیࢪمونھ ...
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#رفیقانھ🤩
ࢪفیـق اگھ زمین خوردے بلندٺ میڪنم💪🏻💕
اگھ نتونستم منم زمین میخـوࢪم🙃
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#شب
الهی🤲
اگر بد بودیم یاریمان کن
تا فردایے بهتر داشته باشیم
خدایا🤲
به حق مهربانیت
نگذارکسی با نا امیدی و ناراحتی
شب خود را به صبح برساند
💫شبتون آروم و در پناه خدا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الهی🙏
در این روز مبارک 🌺
به دلم؛ عشق ❤️
به قلبم؛ ایمان 🌹
به وجودم؛ آسایش🌺
به ذهنم؛ آرامش 😇
به عمرم؛ عزت 🌹
به نزدیکانم؛ سلامتی❤️
به فقرا، رفاه 🌺
به اغنیا، بخشش 🌺
به محصورین، آزادی 🌺
و به وطنم سربلندی🌺
عطا فرما 🙏
آمین🙏
به برکت صلوات بر حضرت محمد ص ❤️
و خاندان پاک و مطهرش 🌺
بسم الله الرحمن الرحیم
روزتون زیبا و شاد🌹❤️
💎
#رفیقانھ☺️
رفاقت اینطور قَشنگِه کِه:
باید اَز هَم اِنتظاری نَداشت'
وَلی واسِه هَم جون داد'(:❤️😘
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#عڪسنوشٺھ
#پسࢪونھ
ما از مرگــ نمیترسیم...
که مــرگ ما شهـــادت است✌🏻
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
مثل پیچک 🌱
پارت ۴۶
نگه داشت و صدایش را بلند کرد :
_گفته ... با رها ازدواج کنم .
یک لحظه ساکت شدم . گوشم شنید و مغزم تحلیل کرد و دیگر همه چی رنگ باخت . خاطره ها بی رنگ شد . لبخند ها دلزده و سرد شد . حس گرم درون سینه ام هم شاید و حتی قلبم هم از تپش افتاد .
سرم را سمت پنجره چرخاندم و مهیار نگه داشت اما قصد پیاده شدن نداشتم و او ادامه داد :
_ من مخالفت کردم ... من ... من با پدر و مادرم صحبت کردم ... من حرفم رو به خانم جان زدم .... من ازش خواستم تو رو از دایی خواستگاری کنه ، اما ...
باز مکث کرد و این بار من در حالی که خیره در چشم خاطرات محو شده بودم ادامه دادم :
_همه چی تموم شده... همه چی بین ما تموم شد مهیار ... وقتی آقا آصف پدرت گفت با اینکه من مخالفم ، همین برام بس بود ... درسته من مادر و پدرم رو از دست دادم اما هنوز خوب می دونم که عمه و آقا آصف چقدر مخالف ازدواج ما هستند .
_مستانه من اینها رو بهت نگفتم که تو اینو بهم بگی ... من فقط بهت گفتم که بدونی تحت چه شرایط بدی هستم ... عمو عادل مدام داره تو سر بابام میخونه ... رسماً بلند شده اومده اینجا که لباس مشکی مادر و پدرم رو عوض کنه تا باز پای بحث های قبلی رو پیش بکشه ... من ازت جواب خواستم مستانه ... ما کم خاطره نداریم ... ما همدیگر رو دوست داریم ... آخه چرا باید سر یه چیز کوچولو این رابطه از بین بره .
شاید همان واژه ی "کوچولو " آنقدر در سرم بزرگ شد که صدایم را فریاد کند :
_بس کن ... اصلا هم کوچولو نیست ... من پدر و مادرم رو سر دعوای اون شب از دست دادم ... دیگه نمیخوام به این مسئله فکر کنم ... داغون شدم ... میفهمی مستانه ؟ ... بگو چقدر صبر کنم تا آروم بشی ؟... تو فقط به من و خودت زمان بده تا من با خیال راحت همه چی رو درست کنم ...
_درست نمیشه مهیار ... درست نمیشه برو ... برو پیش همون عموت ... من ازت دیگه دلگیر نمیشم ، همه چی برای من تموم شده است .
مستأصل فریاد زد :
_آخه چرا ؟!
_چرا؟! ... چون پدر و مادر من رفتند ولی پدر و مادر تو که هستند و هنوز هم مخالفند ... اما چون دلشون به حال من میسوزه ، نگفتن ... من نمی خوام یه عمر از پدرشوهر و مادرشوهرم کنایه بشنوم که چون عزادار بودم ، منو به عنوان عروسشون قبول کردند .
نفسی کشیدم و انگار آینده ، جلوی چشمانم تمام قد ، ایستاد .
_نمی خواهم حسرت بخورم که چرا فرزندی ندارم ... نمیخوام تموم عمر فکر کنم که خلاف عقیده و باوره مادر و پدرم ، رفتار کردم ...حس بدی دارم به این ازدواج مهیار ... ما به درد هم نمیخوریم .
میتوانستم دگرگونی حالش را حتی از صدای نفس های تند و عصبی اش هم بفهمم ولی یا من زیادی عاقل شده بودم یا او زیادی عاشق شده بود.
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#بیوگࢪافے🦋
آࢪزویٺ را بࢪآورده مےڪند آن خدایے
ڪھ آسمان را بࢪای خنداندن گلے مےگࢪیاند💚:)
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#دخٺࢪونھ 🦋
من دخــــتر هستـم …
ظریف ترین و با احساس ترین موجـود…
کســی که خدا برای آفریدنــش وقـت گذاشتـه است…
کسـی که مـادر تمــام عروسک هاست ..
کسی که اشــک هایش شمـرده میشــود…✨
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#پسࢪونھ😍
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#غزلےجاٺ
نہمنازخود
نہڪسےازحاݪمنداردخبر
دݪمرا
ومن
دݪدیوانہࢪاگمڪردھام
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#امامزمانے♥️
بیـآٺــآجــــۅآݩـم
بـــــده رخ ݩݜـآݩـم🌷
یـاصــآحـــݕ اݪزمــآݩ
ادرڪݩـے❤️☘
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#حدیثانھ☺️
امــام سجاد(؏)↯
هرگز کسے را بخاطر گناهــش خوار نکُن!✖️
📚الخصــــال.ص۱۱۱📚
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️خدا خیلی وقته منتظره که😊
بازهم بشی بندهی خوبِ خودش 😇✨
#شبتون_آروم_و_سرشار_از_یاد_خدا❤️🙏
-------------------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خداوندا🙏
امروز خودم، عزیزانم و دوستانم را
قلبی پر از عشق و محبتی که ❤️
در نام خودت متبرک گردیده است✨
ببخشا و همواره ما را از محدوده
زمان و مکان برهان تا در پیوند
مهر خداییت قرار گیریم ❤️🙏
و روزمان را با خیر و برکتت سپری کنیم🙏
آمین ای فرمانروای حق و آشکار 🙏
💎
#استوࢪے☘
#خدا✨
ۅخــدآیـےڪـہبـہݜـدٺــ
ڪـآفیســـٺ...👑♥️
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#دخٺࢪونھ✨
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
داعشبیسیمرضاراروشن🕹
میگذاردرضافرماندهاطلاعات
عملیاتفاطمیونبودچندبار
ازاومیپرسندکهبرایچهاینجا
آمدی؟...
#استوࢪے
#شهید_رضا_اسماعیلی
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
رمان آنلاین
#مثل_پیچک🌱
🖌 به قلم #مرضیه_یگانه
#پارت_۴۷
حرفهایی که هم او را آشفته کرد، هم مرا، زده شد.
با این تفاوت که من نشان نمیدادم آنهمه آشفتگی را و او به وضوح نشان میداد.
خریدها را در سکوت انجام دادیم و برگشتیم. تا ماشین در حیاط خانم جان پارک شد، از ماشین پیاده شدم و قدم به سمت پله ها برداشتم که صدایم زد :
_مستانه.
سرم به عقب برگشت. هنوز هم آنقدر آشفته بود که به راحتی می توانستم در نگاهش حال خرابش را بخوانم.
_مطمئنی که بعداً از این تصمیم پشیمون نمیشی؟
فقط نگاهش کردم.
قطعاً دلم می شکست. مطمئن بودم که اشک ها خواهم ریخت، اما آنقدر مصمم بودم که باز گفتم :
_اگه حرفتم درست باشه... اگه از تصمیم هم برگردم... پشیمون میشم... هر دو طرف این راه پشیمونیه... پس دیگه فرقی نداره که کدوم رو انتخاب کنی.
سمت پله ها رفتم. با ورودم به راهروی خانه ی خانم جان، صدای پچ پچ و زمزمه ی خانم جان و عمه توجهم را جلب کرد. سمت آشپزخانه رفتم و بی اختیار گوشهایم تیز شد.
_مادر من، اینقدر اصرار نکن... به خدا هم من، هم آصف، هر دو مخالفیم... اما به رو نیاوردیم، ببینیم نظر خود مستانه چیه... اونا خودشون باید تصمیم بگیرند
خانم جان هم با آه غلیظی حرفش را زد :
_خوب منم مخالفم... ولی مگه میشه کاری کرد... دلم واسه این بچه میسوزه... مادر و پدرش را از دست داده و حالا هم....
و عمه جای خالی حرفهای خانم جان را پر کرد با :
_حالا چی؟... خوبه وقتی جواب آزمایششون بد اومده و میگه نمیتونن بچه دار بشن، ما اصرار کنیم؟... میگی من چه کار کنم؟
همان لحظه بود که صدای نفس بلندی را از پشت سرم شنیدم و تا سر برگرداندم مهیار را دیدم که با عصبانیت بلند فریاد زد :
_مامان.
و تمام شد. عمه دستپاچه سمت راهرو آمد و با دیدن من دستپاچه گفت :
_ چه زود برگشتید!
مهیار با اخمی، تمام خریدها را زمین گذاشت که بدون هیچ حرفی سمت پله ها رفتم. عمه باز صدایم زد :
_مستانه جان نمی ایی کمک ؟
خیلی سریع جواب دادم :
_ نه.
به بالای پله ها رسیدم و همان بالای پله ها صدای خفه ی مهیار را شنیدم :
_ مامان چی داشتی به خانم جان میگفتی؟... همه رو مستانه شنید.
_خب من چه میدونستم که شما برگشتید ... داشتیم از شماها میگفتیم.
انگار حالم بهتر شد. عذاب وجدانم خاموش شد.
این فقط من نبودم که پشیمان می شدم. این خواسته ی همه بود. انگار همه می دانستند که دیگر راهی برای من و مهیار وجود ندارد، اما نمی خواستند اعتراف کنند.
در اتاق را گشودم و پشت سرم بستم و تنهاتر از همیشه، رو به سوی پنجره، از پای در آمدم.
گریهام گرفت. آرزوهایم رنگ باخت و پاییزی که در حیاط خانم جان داشت نفس تازه می کرد برای آغاز، اما برای آرزوهای خزان شده ی من، خیلی وقت بود که رخ نموده بود! .♥️
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
#خدا🌱
أَلَیْسَ اللَّهُ بِكَافٍ عَبْدَهُ ❣✨
ڪـآفـےݩیســٺ❓
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•