eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نہ‌من‌از‌خود نہ‌ڪسےازحاݪ‌من‌دار‌دخبر دݪ‌مرا ومن دݪ‌دیوانہ‌ࢪ‌اگم‌ڪردھ‌ام 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😌✌️🏻 از یھ دختࢪ پرسیدند... 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
♥️ بیـآٺــآجــــۅآݩـم بـــــده رخ ݩݜـآݩـم🌷 یـاصــآحـــݕ اݪزمــآݩ ادرڪݩـے❤️☘ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
☺️ امــام سجاد(؏)↯ هرگز کسے را بخاطر گناهــش خوار نکُن!✖️ 📚الخصــــال.ص۱۱۱📚 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️خدا خیلی وقته منتظره که😊 بازهم بشی بنده‌ی خوبِ خودش 😇✨ ❤️🙏 -------------------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خداوندا🙏 امروز خودم، عزیزانم و دوستانم را قلبی پر از عشق و محبتی که ❤️ در نام خودت متبرک گردیده است✨ ببخشا و همواره ما را از محدوده زمان و مکان برهان تا در پیوند مهر خداییت قرار گیریم ❤️🙏 و روزمان را با خیر و برکتت سپری کنیم🙏 آمین ای فرمانروای حق و آشکار 🙏 💎
✨ ۅخــدآیـےڪـہ‌بـہ‌ݜـدٺــ ڪـآفیســـٺ...👑♥️ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
✨ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
داعش‌بیسیم‌رضاراروشن🕹 میگذاردرضافرمانده‌اطلاعات عملیات‌فاطمیون‌بودچندبار ازاومیپرسندکه‌برای‌چه‌اینجا آمدی؟... 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😍 جــآݩ ۅ دݪ عـآݜقـآݩ✨♥️ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😌 چـادࢪ‌بھ‌سـࢪمیڪنـم‌تـا.... 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
رمان آنلاین 🌱 🖌 به قلم ۴۷ حرف‌هایی که هم او را آشفته کرد، هم مرا، زده شد. با این تفاوت که من نشان نمی‌دادم آنهمه آشفتگی را و او به وضوح نشان می‌داد. خریدها را در سکوت انجام دادیم و برگشتیم. تا ماشین در حیاط خانم جان پارک شد، از ماشین پیاده شدم و قدم به سمت پله ها برداشتم که صدایم زد : _مستانه. سرم به عقب برگشت. هنوز هم آنقدر آشفته بود که به راحتی می توانستم در نگاهش حال خرابش را بخوانم. _مطمئنی که بعداً از این تصمیم پشیمون نمیشی؟ فقط نگاهش کردم. قطعاً دلم می شکست. مطمئن بودم که اشک ها خواهم ریخت، اما آنقدر مصمم بودم که باز گفتم : _اگه حرفتم درست باشه... اگه از تصمیم هم برگردم... پشیمون میشم... هر دو طرف این راه پشیمونیه... پس دیگه فرقی نداره که کدوم رو انتخاب کنی. سمت پله ها رفتم. با ورودم به راهروی خانه ی خانم جان، صدای پچ پچ و زمزمه ی خانم جان و عمه توجهم را جلب کرد. سمت آشپزخانه رفتم و بی اختیار گوشهایم تیز شد. _مادر من، اینقدر اصرار نکن... به خدا هم من، هم آصف، هر دو مخالفیم... اما به رو نیاوردیم، ببینیم نظر خود مستانه چیه... اونا خودشون باید تصمیم بگیرند خانم جان هم با آه غلیظی حرفش را زد : _خوب منم مخالفم... ولی مگه میشه کاری کرد... دلم واسه این بچه میسوزه... مادر و پدرش را از دست داده و حالا هم.... و عمه جای خالی حرف‌های خانم جان را پر کرد با : _حالا چی؟... خوبه وقتی جواب آزمایششون بد اومده و میگه نمیتونن بچه دار بشن، ما اصرار کنیم؟... میگی من چه کار کنم؟ همان لحظه بود که صدای نفس بلندی را از پشت سرم شنیدم و تا سر برگرداندم مهیار را دیدم که با عصبانیت بلند فریاد زد : _مامان. و تمام شد. عمه دستپاچه سمت راهرو آمد و با دیدن من دستپاچه گفت : _ چه زود برگشتید! مهیار با اخمی، تمام خریدها را زمین گذاشت که بدون هیچ حرفی سمت پله ها رفتم. عمه باز صدایم زد : _مستانه جان نمی ایی کمک ؟ خیلی سریع جواب دادم : _ نه. به بالای پله ها رسیدم و همان بالای پله ها صدای خفه ی مهیار را شنیدم : _ مامان چی داشتی به خانم جان میگفتی؟... همه رو مستانه شنید. _خب من چه میدونستم که شما برگشتید ... داشتیم از شماها می‌گفتیم. انگار حالم بهتر شد. عذاب وجدانم خاموش شد. این فقط من نبودم که پشیمان می شدم. این خواسته ی همه بود. انگار همه می دانستند که دیگر راهی برای من و مهیار وجود ندارد، اما نمی خواستند اعتراف کنند. در اتاق را گشودم و پشت سرم بستم و تنهاتر از همیشه، رو به سوی پنجره، از پای در آمدم. گریه‌ام گرفت. آرزوهایم رنگ باخت و پاییزی که در حیاط خانم جان داشت نفس تازه می کرد برای آغاز، اما برای آرزوهای خزان شده ی من، خیلی وقت بود که رخ نموده بود! .♥️ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌱 أَلَیْسَ اللَّهُ بِكَافٍ عَبْدَهُ ❣✨ ڪـآفـےݩیســٺ❓ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
☘ پشٺ تمام آرزوهایم خـ♡ـدا ایستاده اسٺ . .♥️ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
☺️ امام صــادق(؏)↯ در روز جمعہ هیــچ عملے برتر از صلــوات بر محمد و خــاندان او نیست!♥️🖇 📚الخصــال . ص۳۹۴📚 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
رمان آنلاین 🌱 نویسنده فردای آن روز، انگار مهمانان خانه ی خانم جان، قصد رفتن کردند. با آن که می دانستم این رفتن یعنی پایان کار من و مهیار، اما حاضر نبودم از اتاق بیرون بیایم. تا اینکه عمه سراغم آمد. کنار پنجره اتاقم به حیاط خیره شده بودم. به آقا آصف که داشت وسایل را در ماشین میچید و برادرش و رهام که همه در تکاپو بودند. یک لحظه نگاهم روی رهام نشست و نمی‌دانم چه جاذبه‌ای در نگاهم بود که او هم نگاهش، از بین آن همه اشیاء دیدنی، سمت من کشیده شد. سرش یک لحظه بالا آمد و مرا دید. نگاهش ماند روی نگاه من که در اتاق باز شد. _خوبی مستانه؟ عمه بود. جوابی ندادم. گفتنی نبود حالی که در معرض تماشا بود. او آمد و کادویی که روی دستش داشت را زمین گذاشت و همانجا دو زانو روی زمین نشست : _ توران برای تو خریده... تا لباس مشکیتو در بیاری. از کنار پنجره برخاستم و سمت عمه رفتم. مقابلش نشستم و نگاهی به روسری مجلسی قرمز و سفیدی که تا خورده بود، انداختم. و آن بلوز ساده سفید رنگ خانگی که قرار بود جای بلوز مشکی تنم را بگیرد. _شما چی؟... لباس مشکی تون رو در میارید؟ انگار انتظار این سوالم را نداشت. _خب راستش.... این تامل، خودش تمام حرف های مهیار را به من ثابت کرد. _پس قراره مهیار با رها نامزد کنه؟ عمه دستپاچه شد : دستش را در هوا تکان داد : _ نه... اون فقط یه پیشنهاد بود. پوزخندی زد و من با نوک انگشت اشاره، تای مرتب و منظم روسری را بر هم زدم. _پیشنهاد خوبی بود اتفاقاً... اگر نگران نظر من هستید یا اینکه من ناراحت میشم، نگران نباشید ... اتفاقا شاید رها و مهیار گزینه خوبی برای هم باشند. فقط سرم بالا اومد و نگاهم در نگاه بی تاب عمه نشست. _فقط قبلش آزمایش بدن، بعد نامزد کنند... که بلایی که سر من اومد، دیگه تکرار نشه. عمه لبانش را از هم گشود تا حرفی بزند که فوری ادامه دادم : _ نگران حال من هم نباشید... خوبم... خوبم و پیش خانم جان میمونم... اگر نامزدی دعوت بشم، حتما میام. _مستانه. لبخندی زدم که گرچه لبخند بود اما پشتش کلی بغض داشت که سعی داشتم از نگاه دقیق عمه پنهان بماند. _مبارکش باشه... از طرف من به مهیار هم تبریک بگید... هنوز هیچی معلوم نیست... _معلومه عمه جان... از اینکه توران خانوم، که سالی یک بار هم، دیدن خانم جون نمیاد، این همه راه اومده تا لباس مشکی من و شما رو در بیاره... از این که اومده تا منو محک بزنه که چقدر حالم خوبه یا خرابه... که تحمل دیدن یه نامزدی رو قبل از رسیدن سالگرد پدرم دارم یا نه... اینا همه نشونه اینه که همه چی بین من و مهیار تموم شده. 🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
"صبح" آمده☀️ بر روی لبت خنده بکارد "باران محبت" به سرت باز ببارد...🍂🌸 خورشید رسیده است که با جوهر نورش "نقشی ز خدا" بر دل پاکت بنگارد...🍂🌸 ســلام ☺️ صبح پنج شنبه تون پراز محبت آخرهفته‌تون شادِ شاد 🍂🌸
محکم قدم بردار از سختی ها نترس تا وقتی زمین نخوردی بلند شدن رو یاد نمیگیری 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
😌 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
#پروفایل_روزپدر🖼✨ •پدر واقعی ‌شیعه ‌تویی‌ مولا جان سایه‌ات‌کم‌نشوداز‌سَرِ‌ما‌باباجان💗•
رمان آنلاین 🌱 نویسنده _مستانه باور کن ما هنوز هیچ تصمیمی نگرفته ایم. _خب تصمیم بگیرید... لباس مشکی تون رو که در آوردید ... کار مهیار هم که بستگی به جواب مثبت خودش داره... پس تمومش کنید... عمه، باور کنید برای من هیچی دیگه مهم نیست... ناراحت نمیشم... همه چی برای من تموم شده است. عمه سرش را از من برگرداند و همراه آه بلندی، اشک ریخت : _ به خدا، منو آصف هم راضی به این ناراحتی تو نیستیم... ولی چه کنیم که نه داداش خدا بیامرزم راضی بود، نه جواب آزمایش تون خوب بود، که ما کوتاه بیایم... قسمت نبود حتما. سرم چرخیده بود به طرف دیگر اتاق، جایی که نیم رخ تنها در معرض دید عمه بود و اون دید که از گوشه چشم چپم اشکی فرو ریخت. _آره قسمت نبود... من دلگیر نیستم... برید به سلامت . عمه باز آه کشید و نگاهم کرد. درست لحظه ای که چشم راستم هم پر از اشک شده بود که سرم را پایین گرفتم و کمی بعد دست دراز کرد و مرا سمت خودش کشید و صورتم را بوسید و بی خداحافظی رفت. اما من دروغ گفته بودم. دروغی به بلندای تمام عمرم. برای من مهم بود. مهیار برای من و زندگی ام، مهم بود و خاطره ها با دو دست قوی داشت گلویم را می فشرد تا بی تابم کند تا فریاد بکشم « خدا... قسمت این بود واقعاً...؟! تقدیر که میگفتن همین بود؟... به همین اندازه تلخی؟!» کنار دیوار ایستادم و باز با چشمان اشکی، از کنار پنجره به حیاط خیره شدم. خانم جان داشت مهمان هایش را بدرقه می کرد و این بار چشم من فقط روی مهیار خشک شده بود که بغضم گرفت. حال پریشانش را از همان پشت پنجره و از همان فاصله هم می توانستم به خوبی ببینم و شکست بغضم و با دست مانع فریادم شدم و دیدم چگونه خاطرات جلوی چشمانم رژه رفت. از کودکی تا نامزدی بی سرانجام ما و تمام شد! آنها رفتند و من سقوط کردم به چاه تنهایی خودم. خودم را در چهاردیواری اتاقی، زندانی کردم که همه زندگی من در همان چهار دیواری انگار خلاصه شده بود. به همان کوچکی و به همان اندازه دلگیری. دلم حتی خانه ی خانم جان را هم نمی خواست. خاطرات را نمی خواست و من مانده بودم چطور از شر پیله های محکم خاطراتی که دورم تنیده شده بود، خلاص شوم. فردای آن روز بعد از آنکه دو روز خودم را در اتاق حبس کردم بالاخره در اتاقم را گشودم. سکوت خانه خانم جان را دلتنگ تر می کرد که با صدای گریه خانم جان، این سکوت شکسته شد. _خدا این چه قسمتی بود!؟ پاهایم خشک شد کنار دیوار اتاق پذیرایی و گوش سپردن به زمزمه های دلتنگی خانم جان. _به من بگو... من چیکار کنم... پسرم و عروسم ازم گرفتی... حالا بهم بگو با دخترشان چیکار کنم؟! آه کشید. بلند و آتشین. آنقدر که مرا هم سوزاند و یکدفعه همراه ناله ای فریاد زد: _خدا... فوری سمت پذیرایی دویدم. با دستش پیراهن سرهمی مشکی که پوشیده بود را درست جایی نزدیک قلبش می‌فشرد. _خانم جون... حالت خوبه؟ خانم جون هم ساکت شد و از درد صورتش کبود. فریاد زدم : _خانم جون تو رو خدا تو دیگه تنهام نذار.... 🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
2734239.mp3
7.86M
از سینہ یاعلے میجوووووشه😍😍🎊 🎤 حاج مهدےرسۅلے🌱 روز پدر پیشاپیش مباررررک🎉🎉
#پروفایل_روزپدر🖼✨ ولادت‌امام‌علی‌(ع)‌مباركــ❤️ ♡   (\(\    („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━~~~~~~~~┓ -- 🇵 🇷 🇴 🇫 🇮 🇱
پروفایل‌شهدایـےشہیدسرلڪ باجملہ‌اۍزیباازخود‌شهید 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🍃 ✌🏻 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
💚پدر عزیز تر از جانم روزت مبارک💚