فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حتما ببینید....
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رجب ماهِ خود خداست!
سر طناب خدا را بگیر و بالا بیا !
✴️ فقط به یک شرط ...
#أینالرجبیون
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎙 #فایلتصویری
👤 استاد #پناهیان
📝 تو نمیدونی داری با بیحجابیت چیکار میکنی
#جوانهارادریابید
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شب آرزوها همین آرزومه...❤️
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#شب
پروردگارا.....🙏
با ایمان و شهامت راه های زندگی را
درمی نوردم
و آگاهم که پیوسته با منی و هر جا
که هستم محافظم تویی.....🍂🌸
به راستی وقتی که تو اینقدر نزدیکی
از چه بیم دارم؟
چگونه احساس تنهایی کنم....؟! 🍂🌸
و چگونه راه را گم کنم.......؟!
بینایم گردان تا وجودم به درک
حضورت نایل آید.....آمین🙏🍂🌸
شبتون علوی
یا علی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الهی🙏
با نام و یادت💕
آغازمیڪنیم امروزمان را
خدایا🙏
به اندازه مهربانیت💕
در ڪار همه برکت
درمشکل شان گشایش
در وجودشان سلامتی🌸
در زندڪَیشون خوشبختی قرارده🙏
آمین یا اَرْحَمَ الرّاحِمین 🙏
ای مهربان ترین مهربانان 🙏
روزتون عالی🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💚 مدیریّت پنهان حضرت ولیعصر (عج)
💖 امروز شیعه به دست مبارک امام عصر (عج) پرچم بلند کرده است.
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#دخٺࢪونھ😍
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#پارت44
رمان آنلاین
#مثل_پیچک🌱
نویسنده #مرضیه_یگانه
تا بعد از ظهر در اتاق ماندم. نماز را در همان اتاق خواندم و استراحتی کردم . بعد از ظهر بود که سر و صدا ها کم شد . انگار مسافران برای استراحت به خواب عمیقی فرو رفته بودند . دلم خواست قبل از غروب ، در باغ خانم جان ، ته همان حیاط ، کنار همان درخت سیب بنشینم و همراه با انوار نارنجی رنگ خورشید ، گریه دلتنگی سر دهم .
پله ها پایین آمدم و آهسته سمت حیاط رفتم . ورودی حیاط وقتی سمت پله ها چرخیدم تا دمپایی پا کنم ، با دیدن رهام که روی حصیر روی ایوان نشسته بود ، لحظهای جا خوردم .
فوری جابجا شد و سلام کرد و من تنها جوابش را به سردی دادم و از میان درختان حیاط گذشتم . دلم می خواست هر چه زودتر از میان درختان باغ گم شوم تا از تیررس نگاهش خارج شوم . درست کنار درخت سیب بود که برگشتم طرف خانه خانم جان .
از آنجا چیزی پیدا نبود ، جز نرده های ایوان که به زحمت می توانستم حدس بزنم که رهام هنوز روی ایوان نشسته یا نه .
همین باعث شد ، آرام بگیرم و نشستم پای درخت سیب و زانوهایم را بغل زدم و چشم در چشم خاطرات دوختم.
_مزاحم نیستم ؟
سرم سمت صدا چرخید ، رهام بود . غافلگیر شدم . کی پشت سرم آمد که متوجه نشدم ؟!
با فاصله از من ، پای درخت دیگری نشست و گفت :
_میدونم از حرف های مادرم دلخور شدید ... واقعاً واسه این رفتارش متاسفم ... قصد دفاع هم ازش ندارم ... اخلاق رها هم مثل خودش شده .
نگاهم را به روبه رو دوختم و جوابی ندادم . حال عجیبی داشتم از حضورش . کاش زودتر می رفت و تنهایم می گذاشت اما انگار قصد رفتن نداشت .
_ دوران سختی رو تحمل کردید ... واقعا میگم ... اما من فکر می کنم شما از پس تحملش برمیآید ... دختر قوی هستید ... با آن که خواهر و برادری ندارید اما عجیب صبور و مقاوم هستید .
نفس پر کشیدم و باز ادامه داد :
_من یه شرکت تجاری دارم با کمک پدرم تاسیس کردم... اگر تصمیم گرفتید یه زمانی محمودآباد زندگی کنید ، من میتونم از شما در شرکتم استفاده کنم ... به نظرم نیروی خوبی برای شرکت من خواهید شد .
اصلا حوصله اش را نداشتم .
_ ممنون هیچ وقت قصد زندگی در محمودآباد را نخواهم داشت ... اگر امکان داره تنهام بزارید .
باشه ای گفت و برخاست . شلوارش را کمی تکاند و چند ثانیه نگاهم کرد و رفت .
با رفتنش بی اختیار نظارهگر قدمهایش شدم. محکم و استوار و با تامل . این پسر واقعا پسر همان توران خانم بود ؟! به نظرم نجابت و آرامشش بیشتر شبیه پدرش بود تا مادرش .
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#رفیقانھ🤩
ࢪفیـق اگھ زمین خوردے بلندٺ میڪنم💪🏻💕
اگھ نتونستم منم زمین میخـوࢪم🙃
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
『💕͜͡🌻』
ایبہقربانِسرٺ
جانـٰآرفیق ^^🍭:)
#رفیقانھ
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
[🔗•📚]
.
•
•سربازهاۍِرهبر،موندنتوراههـحیدر
عماردارھاینخـٰآڪ✌️🏻:/
#پسࢪونھ
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#رفیقانھ☺️
رفاقت اینطور قَشنگِه کِه:
باید اَز هَم اِنتظاری نَداشت'
وَلی واسِه هَم جون داد'(:❤️😘
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#پارت45
رمان آنلاین
#مثل_پیچک🌱
نویسنده #مرضیه_یگانه
نمی دانم عقربهها چقدر دور خودشان چرخیدند تا بلاخره من دل کندم از سکوت ته باغ و سمت خانه پیش رفتم . هنوز وارد خانه نشده ، مهیار و عمه افروز را جلوی در راهروی ورودی دیدم . هر دو طوری نگاهم کردند که انگار انتظار دیدنم را نداشتند .
عمه لیستی به مهیار داد و گفت :
_ دیگه سفارش نکنم .
تا خواستم از کنار عمه بگذرم و وارد خانه شوم ، بازویم را گرفت :
_ کجا ؟
_برم اتاقم .
_نمیخواد ... با مهیار برو خرید .
_حوصله ندارم .
عمه اما باز توی گوشم گفت :
_مستانه ... حرفم رو گوش کن .... میگم با مهیار برو خرید ، بگو چشم .
نگاهم سمت مهیار رفت . کمی از ما فاصله گرفته بود و طوری کنار نرده های پله ایستاده بود که انگار واقعاً منتظر آمدن من بود . ناچار گفتم :
_ آخه لباسم ...
_تو ماشینی ... مشکلی نیست ... برو ...
با همان لباس خانگی ، عمه من را راضی کرد . نیم نگاهی به مهیار انداختم و سمت ماشین رفتم . ننیدانم چرا نگاهم را یک دور در باغ چرخاندم و به این اجبار تن دادم .
در صندلی جلوی ماشین را باز کردم و نشستم و مهیار راه افتاد .
آنقدر آهسته می راند که توانستم حدس بزنم ، حرفهایی برای گفتن دارد اما سکوت بی دلیلش محکم و غیر قابل شکست بود . ناچار پرسیدم :
_چی شده ؟
نگاهش سمت من آمد . اما فقط یک لحظه گذرا . باز هم جوابم را نداد که گفتم :
_اگر می خوای سکوت کنی نگه دار پیاده میشم ... به اصرار عمه برای خرید با تو اومدم .
جوابم را نداد . نگاهش به روبهرو بود . چشمم به کاغذ خریدی که عمه برایش نوشته بود افتاد . آن را از روی داشبورد برداشتم و بلندبلند خواندم :
_ تخممرغ ...ماست ... دوغ ... گوجه ... خیار ... واسه اینا ، چه لزومی داشت ، من باهات بیام ؟
بالاخره سکوتش را شکست :
_مستانه !
سرم سمتش چرخید . باز او همچنان به جاده خیره بود که گفت :
_ قضیه برمیگرده به قبل از نامزدی کوتاه من و تو ...
_کدوم قضیه ؟
تأملی کرد . اینقدر گفتنش سخت بود که نمی توانست به زبان بیاورد؟!
_ مهیار کدوم قضیه میگم ؟
_ قضیه پیشنهاد عمو عادل .
_چه پیشنهادی ؟ ...چرا اینجوری بهم میگی ؟ چرا ذره ذره ؟ اصلاً پیشنهاد عمو عادل به من چه ربطی داره ؟
نفسش را از میان لبانش فوت کرد و زمزمه :
_مستانه...
و بعد ادامه داد :
_ میدونی که دنبال کارم و عمو عادل به پدرم پیشنهاد داده توی شرکت رهام باهاشون همکار بشم ؟ ... گفت حتی حاضره نصف سهام شرکت رو هم به نامم بزنه .
_خب .
_اما در عوض ...
سکوت کرد باز . با حرص سرش فریاد کشیدم :
_وای مهیار ... چرا اینجوری میگی ؟ ...اصلا به من چه که تو میخوای تو شرکت عموت چیکار کنی !؟ ... من حوصله شنیدن ندارم ، نگهدار ... می خوام پیاده شم .
_ربط داره مستانه ...
_ گفتم نگهدار ... اون از حرفای مسخره ی زن عموت ... اینم از تو ... خانوادگی اومدید فقط منو به هم بریزید و برید ؟ ... خوبه میدونید که فقط چهل روزه که پدر و مادرم رو از دست دادم و این جوری با اعصاب و روان آدم بازی میکنید ! ... بهت میگم نگه دار .
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوࢪے
#پسࢪونھ😎🤞🏻
طوفان حادثھ تو مشـ✊🏻ـت پر تڪبیࢪمونھ ...
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#رفیقانھ🤩
ࢪفیـق اگھ زمین خوردے بلندٺ میڪنم💪🏻💕
اگھ نتونستم منم زمین میخـوࢪم🙃
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#شب
الهی🤲
اگر بد بودیم یاریمان کن
تا فردایے بهتر داشته باشیم
خدایا🤲
به حق مهربانیت
نگذارکسی با نا امیدی و ناراحتی
شب خود را به صبح برساند
💫شبتون آروم و در پناه خدا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الهی🙏
در این روز مبارک 🌺
به دلم؛ عشق ❤️
به قلبم؛ ایمان 🌹
به وجودم؛ آسایش🌺
به ذهنم؛ آرامش 😇
به عمرم؛ عزت 🌹
به نزدیکانم؛ سلامتی❤️
به فقرا، رفاه 🌺
به اغنیا، بخشش 🌺
به محصورین، آزادی 🌺
و به وطنم سربلندی🌺
عطا فرما 🙏
آمین🙏
به برکت صلوات بر حضرت محمد ص ❤️
و خاندان پاک و مطهرش 🌺
بسم الله الرحمن الرحیم
روزتون زیبا و شاد🌹❤️
💎
#رفیقانھ☺️
رفاقت اینطور قَشنگِه کِه:
باید اَز هَم اِنتظاری نَداشت'
وَلی واسِه هَم جون داد'(:❤️😘
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#عڪسنوشٺھ
#پسࢪونھ
ما از مرگــ نمیترسیم...
که مــرگ ما شهـــادت است✌🏻
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
مثل پیچک 🌱
پارت ۴۶
نگه داشت و صدایش را بلند کرد :
_گفته ... با رها ازدواج کنم .
یک لحظه ساکت شدم . گوشم شنید و مغزم تحلیل کرد و دیگر همه چی رنگ باخت . خاطره ها بی رنگ شد . لبخند ها دلزده و سرد شد . حس گرم درون سینه ام هم شاید و حتی قلبم هم از تپش افتاد .
سرم را سمت پنجره چرخاندم و مهیار نگه داشت اما قصد پیاده شدن نداشتم و او ادامه داد :
_ من مخالفت کردم ... من ... من با پدر و مادرم صحبت کردم ... من حرفم رو به خانم جان زدم .... من ازش خواستم تو رو از دایی خواستگاری کنه ، اما ...
باز مکث کرد و این بار من در حالی که خیره در چشم خاطرات محو شده بودم ادامه دادم :
_همه چی تموم شده... همه چی بین ما تموم شد مهیار ... وقتی آقا آصف پدرت گفت با اینکه من مخالفم ، همین برام بس بود ... درسته من مادر و پدرم رو از دست دادم اما هنوز خوب می دونم که عمه و آقا آصف چقدر مخالف ازدواج ما هستند .
_مستانه من اینها رو بهت نگفتم که تو اینو بهم بگی ... من فقط بهت گفتم که بدونی تحت چه شرایط بدی هستم ... عمو عادل مدام داره تو سر بابام میخونه ... رسماً بلند شده اومده اینجا که لباس مشکی مادر و پدرم رو عوض کنه تا باز پای بحث های قبلی رو پیش بکشه ... من ازت جواب خواستم مستانه ... ما کم خاطره نداریم ... ما همدیگر رو دوست داریم ... آخه چرا باید سر یه چیز کوچولو این رابطه از بین بره .
شاید همان واژه ی "کوچولو " آنقدر در سرم بزرگ شد که صدایم را فریاد کند :
_بس کن ... اصلا هم کوچولو نیست ... من پدر و مادرم رو سر دعوای اون شب از دست دادم ... دیگه نمیخوام به این مسئله فکر کنم ... داغون شدم ... میفهمی مستانه ؟ ... بگو چقدر صبر کنم تا آروم بشی ؟... تو فقط به من و خودت زمان بده تا من با خیال راحت همه چی رو درست کنم ...
_درست نمیشه مهیار ... درست نمیشه برو ... برو پیش همون عموت ... من ازت دیگه دلگیر نمیشم ، همه چی برای من تموم شده است .
مستأصل فریاد زد :
_آخه چرا ؟!
_چرا؟! ... چون پدر و مادر من رفتند ولی پدر و مادر تو که هستند و هنوز هم مخالفند ... اما چون دلشون به حال من میسوزه ، نگفتن ... من نمی خوام یه عمر از پدرشوهر و مادرشوهرم کنایه بشنوم که چون عزادار بودم ، منو به عنوان عروسشون قبول کردند .
نفسی کشیدم و انگار آینده ، جلوی چشمانم تمام قد ، ایستاد .
_نمی خواهم حسرت بخورم که چرا فرزندی ندارم ... نمیخوام تموم عمر فکر کنم که خلاف عقیده و باوره مادر و پدرم ، رفتار کردم ...حس بدی دارم به این ازدواج مهیار ... ما به درد هم نمیخوریم .
میتوانستم دگرگونی حالش را حتی از صدای نفس های تند و عصبی اش هم بفهمم ولی یا من زیادی عاقل شده بودم یا او زیادی عاشق شده بود.
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#بیوگࢪافے🦋
آࢪزویٺ را بࢪآورده مےڪند آن خدایے
ڪھ آسمان را بࢪای خنداندن گلے مےگࢪیاند💚:)
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#دخٺࢪونھ 🦋
من دخــــتر هستـم …
ظریف ترین و با احساس ترین موجـود…
کســی که خدا برای آفریدنــش وقـت گذاشتـه است…
کسـی که مـادر تمــام عروسک هاست ..
کسی که اشــک هایش شمـرده میشــود…✨
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#پسࢪونھ😍
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•