🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
#پارت8 رمان آنلاین #مثل_پیچک🌱 🖌 به قلم #مرضیه_یگانه زبانم خشک شد انگار . سرم را از نگاه خیره
پارت اول رمان #مثل_پیچک
رمان محمدجواد و دل آرام و مستانه😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوࢪے🍃
ما بدُنیا آمـــده ایم که...
با زندگی کردن قیمت پیـدا کنیم
نه به هر قیمتی زندگی کنیم...
آیت الله بهجت(ره)🌾
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#پارت54
رمان آنلاین
#مثل_پیچک🌱
نویسنده #مرضیه_یگانه
_ببخشید مزاحم شما شدم.
مردجوان نگاهش به شیشه جلوی ماشین بود.
_مزاحمتی نیست... من باید داروها را می بردم... حالا یک پرستار هم با دارو میبرم.
_ببخشید میشه یه سوالی ازتون بپرسم؟
بدون آنکه به مرد جوان نگاهی بیاندازم پرسیدم و او هم جواب داد:
_ بفرمایید.
_شما دکتر پور مهر را از نزدیک دیدید؟
نگاهی به من انداخت و پرسید :
_چطور؟
_توی بیمارستان همه از دستش می نالیدند.
_چی میگفتن؟
_میگفتن خیلی بد اخلاقه... میگفتن همه رو فراری میده... از این حرفا... خواستم ببینم شما ایشان را از نزدیک دیدید؟
لبخندش واضح تر شد :
_بله.
_شما بگید ایشون چه جور آدمیه؟
با همان لبخند نشسته روی لبش گفت:
_ به نظرم اونطور که ازش میگن نیست... آدم خوبیه... جدی هست البته ولی فقط در کار... نه اون طوری که بقیه ازش فرار کنند.
_ میگفتند ۲۵ تا پرستار برای بهداری روستا فرستادند ولی همه از دست اخلاق دکتر پور مهر فراری شدند!
خندید. صدای خنده اش کل ماشین را برداشت. نیم نگاه دیگری به من انداخت و گفت :
_ من فکر میکنم دکتر توی کارش خیلی جدیه... حتما اون پرستارا فکر کردن چون اومدن روستای خوش آب و هوا، پس میتونن از زیر کار در برن... واسه همین هم نتونستن با دکتر کنار بیان.
_بله حق با شماست.
سکوت بین ما حاکم شد و این بار او بود که پرسید :
_حالا شما از خودتون بگید پرستار کدوم بخش بیمارستان هستید؟
_من!!... نه... من پرستار بیمارستان نیستم.... من دنبال کار میگشتم... دوره پرستاری دیدم... مدرک کمک های اولیه دارم از هلال احمر... با دکتر مغربی صحبت کردم... ایشان به من معرفی نامه دادند برای روستای زرین دشت.
سری تکان داد و باز پرسید :
_خب خودتون رو معرفی کنید تا ما هم شما رو بشناسیم؟
_من مستانه تاجدار هستم... دیپلم تجربی ولی تحصیلات دانشگاهی ندارم... در واقع ادامه تحصیل ندادم... اما دوره های پرستاری و کمک های اولیه رو زیر نظر دانشگاه شهید بهشتی و سازمان هلال احمر گذروندم.
نفس بلندی کشید و متفکرانه سکوت کرد.
در آن سکوت ۱۰ دقیقه ای، به تماشای مناظر اطراف خیره شدم. در جاده ای که فقط تپه های خاکی پیچ در پیچ بود، باز جا برای صحبت باز شد :
_ میشه در مورد دکتر پورمهدی بیشتر توضیح بدید؟... من خیلی استرس دارم.
_ استرس چرا?...
_آنقدر که بقیه گفتن، ترسیدم.
_نه واقعاً فکر نمی کنم جای ترس باشه حالا خودتون دکتر رو می بینید و از نزدیک با هم آشنا میشید... مردم روستا دکتر پور مهر رو خیلی دوست دارن... چون میدونن که چیزی تو دلش نیست اما این دکتر ما آبش با آدمایی که میخوان از زیر کار در ببرند، توی یه جوب نمیره.
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#پسࢪونھ 🌸
از مرگ نمیترسیم که ؛
مرگِ ما شهادت است :)😌✌️🏻
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زندگی را باید در همان لحظهی جاری زیست
دقیقا همین لحظه را جشن بگیر
برای خودت شمعی روشن کن
فنجان چایت را پر کن☕️
و با لبخند منظره روبهرویت را
به تماشا بشین ، زندگی همین
ثانیههای ارزشمند توست
سلام بریم صبحانه در دل طبیعت😊🍳
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
34.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥خدمتی که حضرت زینب به شیعه کرد
👈 زینب کبری(س)، ضامن بقای نهضت عاشورا
👈 چرا حضرت ابی عبدالله(ع) زنان و دختران و کودکان را با خود به کربلا برد؟
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شهیدانه 🖇💔
-------------------------------
بهخودتونافتخارمیکنید..؟
درحالےڪهـ...(:
#استوری
🌻 #اڵڵھمـعجـڵـڵوڵیـڪـْـــالفࢪجــ 🌻
-----------------------------
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#پارت55
رمان آنلاین
#مثل_پیچک🌱
نویسنده #مرضیه_یگانه
بعد از یک ساعت به روستا رسیدیم. از میان آن تپه های خاکی بلند، درختان گردو روستا و سرسبزی آن نمایان شد و از همان دور مرا به وجد آورد. بهداری روستا درستی ورودی روستا قرار داشت و روستا در یک سراشیبی ملایم واقع شده بود.
درست در ته یه یک دره ای که قطعاً رودی زیبا را در دل روستا به جریان انداخته بود.
از ماشین پیاده شدم و محو جاده خاکی اما سرسبز روستا. دو طرف جاده پر از درختان بلند قامت گردو که نشان از قدمت روستا و اهالی آن داشت.
مرد جوان در حالی که جعبه های دارو را سمت بهداری میبرد گفت :
_خانم تاجدار شما برید توی سالن بهداری.
_چشم.
از دیدن مناظر زیبای روستا دل کندم و باز از رویارویی با دکتر پور مهر، اضطراب بر جانم غلبه کرد.
وارد بهداری شدم. حیاط بهداری، حیاطی خاکی و کوچک بود، که با همه سرسبزی روستا در عجب مانده بودم که چرا چنین بدون گل یا گلدان در خاک غلتیده است!
دو پله کوتاه حیاط بهداری را بالا رفتم و وارد سالن بهداری شدم.
سالن بزرگی که چند ردیف صندلی در آن قرار داشت. اتاقکی ته سالن بود که روی تابلوی کوچکش نوشته شده بود « دکتر عمومی » و قطعاً اتاق دکتر پور مهر بود.
درست روبروی آن، اتاق دیگری به نام اتاق واکسیناسیون قرار داشت. و روبروی در ورودی سالن، آشپزخانه ای که درش نیمه باز بود و به راحتی میشد درون آن را دید. قدم برداشتم سمت اتاق دکتر و روبروی در آن روی صندلی نشستم.
مرد جوان وارد سالن شد و دستانش را در آشپزخانه بهداری شست و سمت اتاق دکتر رفت و من با باز شدن در اتاق، کنجکاوانه سرکی به داخل اتاق کشیدم، اما چیز قابل توجهی ندیدم.
اما طولی نکشید که باز در اتاق بازگشت و صدایی آمد :
_ بفرمایید داخل.
مصمم از جا برخاستم و دسته ساکم را محکم در دستم فشردم و سمت اتاق جلو رفتم.
اتاق کوچکی که طرف راست آن تخت مخصوص بیمار برای معاینه و طرف چپ آن تک صندلی مقابل میز دکتر قرار داشت و پنجره پشت سر صندلی دکتر رو به حیاط که نور اتاق را تامین میکرد. کنار در ورودی، کمدی از وسایل و داروهای مورد نیاز به چشم می خورد که نگاهم روی کمد و داروها ماند تا اینکه مرد جوان در حالی که روپوش سفید به تن کرده بود و مقابل ام می ایستاد به تعجب نشسته در نگاهم خیره شد. با تعجب گفتم :
_ دکتر پور مهر نیستند؟
در حالی که سمت میزش میچرخید، با جدیت گفت :
_معرفی نامه لطفاً.
دلخور از این طرز برخورد، محکم گفتم :
_من معرفی نامه ام را فقط به دکتر پور مهر نشون میدم.
سرش را بلند کرد و نگاه جدی اش را به من دوخت :
_ پورمهر هستم.
خشکم زد. نگاهش آنقدر جدی بود که ته دلم یک لحظه خالی شد. حتی رنگ لبخندهایی که در طول مسیر، روی لبش بود، هم دیگر، روی لبانش نمانده بود و من از همان لحظه قالب تهی کردم.
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#اعمال_قبل_از_خواب😴🔗🐬
😻یاد آوری اعمال قبل از خواب😻
حضرت رسول اکرم فرمودند هر شب پیش از خواب :
1. قرآن را ختم کنید
(=٣ بار سوره توحید)
2. پیامبران را شفیع خود گردانید
(=۱ بار: اللهم صل علی محمد وآل محمد و عجل فرجهم، اللهم صل علی جمیع الانبیاء و المرسلین)
3. مومنین را از خود راضی کنید
(=۱بار: اللهم اغفر للمومنین و المومنات)
4. یک حج و یک عمره به جا آورید
( ۱ بار: سبحان الله والحمد لله ولا اله الا الله والله اکبر)
5. اقامه هزار ركعت نماز
(=٣ بار: «یَفْعَلُ اللهُ ما یَشاءُ بِقُدْرَتِهِ، وَ یَحْكُمُ ما یُریدُ بِعِزَّتِهِ» )
آیا حیف نیست هرشب به این سادگی از چنین خیر پربرکتی محروم شویم ؟🙇🏿♀💙
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸 چرا نمیتوانم نماز شب بخوانم؟
🔹 آیتالله ناصری (ره)
#درساخلاق
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#بیوگࢪافے
°•حجابت سنگر این جنگ نرم استــ•°
°•دل رزمنده با حجب تو گرم استــ•°
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•|🌸🍃|•
مـنیـڪدخـتـرم
آزادمامـا....
بـاتـفـسـیـرےجـدابـافـتهـ
آزادےمـن
"حـجـاب"سـت
|♥️| #چادرانه
|🎞| #استورے
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹موضوع: محبت های خداوند
🔻آیت اللّه ناصری
#الهیالعفو
#ماهرجب
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#پسرانعلوی
برای یوسف شدن ....😌
باید👆🏻
قید زلیخاها را زد💄
زلیخای پول💰
ماشین 🚗
عشق های خیابانی و اینترنتی 🛣📱😥
و در نهایت ...👇🏻
عزیز خدا شدن🕊
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_56
_معرفی نامه تون لطفاً.
این بار دومی بود که با آن لحن دستوری و جدی امر میکرد. ساکم را روی صندلی مقابل میزش گذاشتم و پاکت معرفی نامه را از زیپ جلوی ساکم بیرون کشیدم.
معرفی نامه را جلوی چشمانم باز کرد و با اخمی شروع به خواندن.
من هنوز در عجب بودم از اینکه او همان مردی بود که تمام مسیر به من لبخند زده بود!
برگه معرفی نامه را سمتم گرفت و گفت:
_خانوم تاجدار باید خدمتتون عرض کنم که پرستاران با سابقه بیمارستان هم نتونستن با من همکاری کنند... نمی دونم دکتر مغربی چی در شما دیده که با یک معرفی نامه ساده و یک مدرک سه ماهه پرستاری و یک دوره کمکهای اولیه شما را به من معرفی کرده!... ولی به هر حال من آدم منظم و دقیقی هستم و به حالِ بیمارانم خیلی اهمیت می دهم و هیچ خطایی را نمی پذیرم.
نگاهم روی قد و قامتش دقیق تر شد. بلند قامت تر از من بود. اما لاغر اندام. دو دستش را درون جیب بزرگ روپوش سفیدش فرو برده بود و با آن چشمان مشکی، پرجاذبه اش، خیره شد به من. تمام جراتم را جمع کردم و گفتم :
_بله متوجه هستم... اما اجازه هست چیزی عرض کنم؟
سرش را به علامت تایید تکان داد:
_ بله بفرمایید.
_واقعا ازتون انتظار نداشتم دکتر... تمام طول مسیر هیچی به من نگفتید تا تمام حرف هایی که پشت سرتون میزدند رو از زبان من بشنوید؟!.... چرا زودتر خودتون را به من معرفی نکردید؟!
یک تای ابرویش را بالا انداخت :
_شما خواستید و من معرفی نکردم؟!... شما فقط پرسیدید دکتر پورمهرو میشناسم یا نه... منم گفتم میشناسم، همین... در ضمن، اینم اتفاقی بود که امروز ماشینم خراب شد و مجبور شدم با ماشین جهاد سازندگی بیام بیمارستان... همش یه اتفاق بود.
نفسم را از بین لبانم بیرون دادم و سرم را پایین انداختم :
_به هر حال حق بدید که دلخور باشم.
عصبی شد:
_خانم پرستار... اگر میخواهید از حالا دلخور باشید، بهتره مثل همون ۲۵ تا پرستار قبلی برگردید... هنوز زود واسه دلخور شدن.
نمیدانم چرا آنقدر حرصی شدم که در آن لحظه فوری جواب دادم :
_آقای دکتر من نیومدم اینجا که با یه همچین مسئله سادهای بذارم و برم... اما خواستم بگم شاید بقیه پرستارها هم حق داشتند از شما دلخور بشوند... نمیدانم چرا خودتون دوست دارید خودتون رو از بقیه مخفی کنید؟!... خیلی راحت می تونستید در طول مسیر بگید که خودم دکتر پورمهر هستم... ولی یا خواستید تمام حرف هایی که پشت سرتون میزنند رو از زبون من بشنوید یا خواستید منو اینجوری دست بیاندازید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸شبتون پر از
⭐️ستاره هایی باشه
🌸که هر شب به خدا
⭐️سفارشتونو میکنن
🌸الهی آرزوهای دلتون
⭐️با حکمت خدا یکی باشه
🌸شبتـون بخیـر
⭐️و رویاهاتون شیـرین
🌙 ⭐️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدای مهربونم 🙏
من دنیای کوچکی دارم که تو با بودنت
بی انتهایش می کنی
که تو با معجزه های هر چند کوچک و ساده روزمره ام
زندگی ام را رنگین کمانی می کنی
#شهیدانہ
إڹۺـــاءالله
رۅزی بر قبــرم
با سہرنگـ پرچم
کۺــۅرمـ🇮🇷
بنۅٻـسنـد،
#ۺہٻدگمنام♥️
محڶِۺہادٺ : مدٻنہ🕌
عملٻاٺِ آزادسازۍِبقٻع💚
ٺصۅرشـم قشنگہ😍
اݪلہمارزقݩاشہادةفےسبیݪڪ🤲
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استورے🌱
روایت شنیدنی از زبان خانواده شهید صدرزاده!💔
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#تلنگرانـہ 🤞🏿🌸
~🦋♡🦋~
مُفت نمیارزه اگه تویِ مجازی
لبخندِ روی لباته و واسه مامانت
اخم میکنیُ صداتُ بلند میکنی ...
منتظر امام زمان(عج) همچین کسی نیستا
کسی که ادعای شهادت میکنی و میگی هدفم شهادته.... این رسمش نیست🍂
#حواستباشهرفیق...
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_57
کلافه و عصبی چرخید سمت میزش.
_من هم چنین قصدی نداشتم خانم محترم... وقت بگو و مگو هم با شما ندارم... جعبههای داروها رو گذاشتم توی انباری بهداری... وظیفه طبقه بندی داروها پای شماست.
بعد در حالی که کلید اتاق داروها را به سمت من می گرفت ادامه داد:
_بهتره عجله کنید... چون هنوز وظایف تون رو بهتون نگفتم تا یک ساعت دیگه هم باید برم ماشینم رو از تعمیرگاه بیارم.
نگاهم سمت ساک دستی افتاد. ساک دستی را برداشتم و گفتم :
_جایی هست که بتونم وسایلم رو بزارم؟
از درون کشوی میزش کلیدی در آورد و روی میز گذاشت. هنوز همان اخم و همان جدیت روی صورتش سایه انداخته بود:
_اتاق شماست... ته حیاط... می تونید از اونجا استفاده کنید.
کلید را برداشتم و از اتاقش بیرون زدم. اولین دیدارمان دیدار خوبی نبود. خصوصاً که با آن نحوه آشنایی و دلخوری به وجود آمده، تمام تصوراتم از کار در بهداری، رنگ دیگری گرفت. اما برای دیدن اتاقی که به من عطا شده بود، سمت حیاط رفتم. در کوچک و آهنی اتاق را باز کردم.
اتاق ۱۲ متری با فرشی قرمز رنگ.
کنج اتاق با بالشت و پتو هایی که روی هم چیده شده بود نمای ساده ای پیدا کرده بود.
طرف دیگر اتاق، اجاق گاز کوچک رومیزی به همراه یک سینک نقلی ظرفشویی قرار داشت.
در همان اتاقک ۱۲ متری قدم زدم. تک پنجره اتاق رو به حیاط بود و نمای خاکی باغچه حیاط از آن پنجره پیدا.
دلم میخواست سرتاسر حیاط بهداری را پر از گلدان های ایوان خانم جان می کردم تا هر وقت پنجره اتاقم را می گشودم امید و زندگی را از سرتاسر حیاط بهداری، می گرفتم.
حتما این کار را میکردم.
کنار پنجره روی همان لبه خاکی آن، یک قطعه عکس از تصویر یک زن یافتم. چهره زن جوان در قالب عکسی سیاه و سفید!
حدس زدم که این عکس باید برای دکتر باشد. آن را درون جیب مانتو گذاشتم تا در اولین فرصت به او بدهم.
برگشتم به بهداری و قبل از انجام هر کاری باز به اتاق دکتر سری زدم. اجازه ورود گرفتم و صدای قاطعش را شنیدم :
_بله.
وارد شدم.
_میشه خودتون برای طبقه بندی داروها به من کمک کنید تا اشتباهی کاری رو انجام ندم؟
سرش را از روی برگه زیر دستش، بلند کرد :
_یه طبقه بندی ساده داروها را هم بلد نیستید؟
با آنکه از کنایه اش کمی ناراحت شدم، اما نمیدانم چرا در مقابل چشمان طعنه زنش، مُصر گفتم :
_ نه و تا جایی که من من میدونم ندانستن عیب نیست... درسته دکتر؟
گوشه لبش تیک لبخندی نشست اما فوری آن را پنهان کرد و برخاست و همراهم آمد.
در اولین جعبه داروها را گشود :
_ طبقات مشخصه داروها رو با توجه به نامشان در همان سبد مخصوصشون بزارید... سُرنگها هم درون سبد بزرگ... سِرُم ها هم باید طبقه پایینی چیده بشه... باز هم بگم یا متوجه شدید؟
نگاهش به من بود که با لبخندی در مقابل آن همه کنایه نشسته در نگاهش گفتم:
_ بله متوجه شدم... ممنونم.
_روش سفید پرستاریتونم توی اتاق واکسیناسیونه.
کانال امام حسین ( - @karbalaaz.mp3
3.16M
🎼 مهربانی امام زمانــــــــ【عج】
🎙 استاد عالی
#آخرینامید♥️
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری🖇
#رهبر♡
بزرگتر از شما هم نمیتوانست مانع بشود!
#دلقکصهیونیست
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهید ماه تولد کیھ؟
#شهیدانه
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#پارت58
رمان آنلاین
#مثل_پیچک🌱
نویسنده #مرضیه_یگانه
سمت در رفت که دست در جیب مانتوام کردم :
_ دکتر.
سرش از کنار شانه به عقب برگشت. عکس کوچک و سیاه سفید پیدا شده روی لبه پنجره را به سمتش گرفتم.
_فکر کنم اون اتاق قبل از اینکه برای من باشه، برای شما بوده... درسته؟
عکس را از روی دستم برداشت و در حالی که نفس عمیقی به سینه می کشید گفت:
_ بله... ولی از این به بعد توی بهداری تو اتاق خودم میخوابم.
در چهارچوب در ایستاد و در حالی که پشت به من کرده بود ادامه داد :
_در ضمن باید به فکر ناهار و شام خودتون باشید... اینجا براتون کسی شام و نهار درست نمیکنه.
این دفعه دیگر نتوانستم فقط دلخور باشم. نمی دانم چرا تصور کرده بود من از بهداری کوچک یک روستا، توقع یک هتل پنج ستاره را خواهم داشت!
هنوز قدمی از اتاق بیرون نرفته بود که زبانم به جواب دادن باز شد:
_ قطعاً اینجا هتل نیست جناب دکتر... اینو میدونم و توقعی هم ندارم.
جوابی نداد و رفت و من تک تک داروها را در سبد مخصوصشان گذاشتم و پس از اتمام کار در اتاق را قفل کردم و سمت اتاق واکسیناسیون رفتم. روپوش سفیدی که به جالباسی اتاق آویزان بود را پوشیدم و مانتوام را جای روپوش آویز کردم.
نگاهم به سادگی اتاق واکسیناسیون افتاد. دلم می خواست با وسایلی آنجا را تزیین می کردم. اتاقی که مخصوص کودکان بود قطعاً باید جاذبه های بیشتری داشت. یادم آمد که یک کارتن بزرگ، عروسک و خرس های پشمالوی کوچک که یادگار دوران کودکی ام بود، پس از فروش خانه پدری، در انباری ته حیاط خانه ی خانم جان ، زندانی کرده ام.
از تصور تزیین اتاق با آن عروسک ها لبخند به لبم نشست.
در حالی که چشمانم در اتاق ساده و بی رنگ روی واکسیناسیون میچرخید، یاد ایوان بزرگ و گلدان های مختلف روی ایوان زیبای خانه ی خانم جان، افتادم. فکر بدی نبود. از هر گلی می توانستم یکی برای بهداری روستا قلمه بزنم و هم حیاط و هم اتاق واکسیناسیون یا حتی اتاق ساده و جدی و خشک دکتر را پر کنم.
از این تصور و تجسم، لبخندم به خنده تبدیل شد. چرخیدم سمت در اتاق و با دیدن دکتر پور مهر لبخندم پر کشید.
_اگر چرخ زدنتون تموم شده، من توی اتاقم منتظرتون هستم.
_چشم الان میام.
با نگاه جدی و سردش تهدیدم کرد. این آدم چقدر با آن مردی که پشت فرمان ماشین نشسته بود، فرق داشت!
انگار تازه داشت تک تک حرف هایی که پشت سرش می زدند ، در مقابل نگاهم به حقیقت مبدل می شد.
سمت اتاقش پیش رفتم و در چارچوب در اتاقش ایستادم ضربهای نمایشی به در کوبیدم تا او را متوجه حضورم کنم.
بی آنکه سربلند کند گفت :
_ بیا تو.
وارد شدم. دفتر بزرگی روی میزش بود که سمتم گرفت.
_این دفتر واکسیناسیون بچه های این روستاست... باید اینجا ثبت بشه... حتماً باید یادداشت کنید و توی کارت بهداشت بچه ها هم باید هر نوبت واکسن نوشته بشه و مهر بهداری روستا خورده بشه.
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
••♥️••
…|گفتم: از عشق نشانے
…|بھ من خستھ بگو ؟!
…|گفت جز عشق حسین(ع)
…|هرچھ ببینے بَدَلیست..!✨💙
↜🕊⃟♥️ #کربلا
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•