eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.3هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مدهوشم از این عطر پراکندۀ سیب این است همان رایحۀ روح‌ فریب گفتم: که شبِ فراق، طولانی شد گفتند: بخوان «اَلَیسَ صُبحُ بِقَریب»
23.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
بسته شد از روز ازل قول و قرارم با حسین شکرالله شد مبارک روزگارم با حسین 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
کیف دارد لحظه های احتضارم با حسین 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 کلیپ استوری بابی انت یا اباعبدالله ویژه ۱۴۰۰ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
و گذشت چند روزی. دیگر بعید می دانستم دکتر بخواهد در مورد این موضوع با آقای رستگار صحبت کند اما از جایی که قضا و قدر الهی بر این بود که این موضوع به نحو دیگری مطرح شود، اتفاقی عجیب، باعث یک دیدار شد. ده شب از شب یلدا گذشته بود که برف سنگینی آمد و تمام روستا را سفید پوش کرد. می‌دانستم که راه های ارتباطی روستا به خاطر آن برف سنگین تا چند روزی بسته خواهد بود و این روال هر ساله ی روستا بود که اتفاق می افتاد. تمام اهالی روستا با این شرایط سازگاری پیدا کرده بودند. اما حادثه‌ای در راه بود. خسته از یک روز پرکار و خوشحال از اینکه قرار بود، تمام شب پاهایم را زیر کرسی کوچکی که درون اتاقم به پا کرده بودم، دراز کنم، سمت در خروجی بهداری پیش رفتم. پاهایم به زحمت وزنم را تحمل می‌کرد .وزنی که یک روز تمام بر آنها تحمیل کرده بودم. انگار جانی در پاهایم نبود که مش کاظم، سراسیمه وارد بهداری شد و نمی دانم چرا با دیدنش، همان کنار درب ورودی بهداری، ترسی عجیب بر دلم نشست. _خانوم پرستار... دستمون به دامنت... به دادمون برس. صدای بلند فریاد های مش کاظم، باعث شد حتی دکتر پورمهر، هم سمت در ورودی بهداری بیاید . _چی شده مش کاظم؟ _به دادمون برسید. یک لحظه ته دلم خالی شد. _اگر اتفاقی برای بی بی افتاده به من بگید؟ قلبم از همان لحظه طوری به تپش افتاد که حس کردم اگر اتفاقی برای بی بی افتاده باشد، من تا آخر عمرم، افسرده خواهم شد. طاقت یک غم دیگر را نداشتم و آن لحظه سخت ترین امتحان بود برای من! دکتر بی معطلی همان حدس مرا به زبان آورد و پرسید: _ بی بی طوریش شده؟ _نه... دختر طاهر داره زایمان میکنه. سرم سمت دکتر چرخید : _دختر آقا طاهر! اخمی بین ابروانش نشست و زیر لب گفت : _ آخه کی به اون گفته، توی این شرایط بیاد روستا؟ مش کاظم با استیصال دستانش را محکم، از کنار شانه، پایین انداخت : _ نمی دونم به خدا... شوهرش رفته ماموریت... اینم گفته بیاد دو هفته‌ای اینجا بمونه... مطمئن بودم که دختر آقاطاهر را در روستا ندیده ام، اما با این حال پرسیدم: _ از اهالی روستا نیست؟ مش کاظم دستی به پیشانی کشید : _نه تهران میشینه... شوهرش دو هفته پیش آوردتش اینجا... حالا برف اومده و راه بسته شده... نمیتونیم ببریمش شهر... تو رو خدا یه کاری کنید. از همان لحظه اضطراب در وجودم شعله گرفت. نفسم حبس شد و عرق سردی روی شقیقه ام نشست . _باشه شما برو مش کاظم... من باید یکسری وسایل بیارم. مش کاظم رفت و دکتر با جدیت گفت: _ دنبالم بیا. هنوز در تردید بودم که درست فهمیده ام یا نه؟ آیا واقعاً دکتر قرار بود برای این زایمان دست به کار شود؟ وارد اتاق دکتر شدم و به او که با سرعت وسایلی را در کیف پزشکی اش می گذاشت خیره. _شما خودتون می خواهید... این دفعه بدون اینکه نگاهی به من بیاندازد، پنس، بتادین، قیچی مخصوص جراحی و حتی نخ بخیه را هم برداشت و درون کیف ریخت و جواب داد: _ من، نه. متعجب پرسیدم: _ پس کی؟... کی میتونه کمک کنه؟ لحظه‌ای کمرش را صاف کرد و در حالی که با دست عرق روی پیشانی اش را جمع می‌کرد گفت: _ تو....
💖زندگى بسيار طعنه آميز است. غمی خواهد داشت تا بدانى شادى چيست،👌 صداهاى ازار دهنده دارد تا از سكوت قدردانى كنى و نبودن ها هستند تا ارزش حضور و بودن ها را بدانى.👌👏 شبتون بخیر یا علی
❤️ دست مرا بگیر که این دست عمری است بر سینه ام فقط زده سنگ تو را حسین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مرد میدان تولدت مبارک😍❤ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
•『🌱』• .|تولدت مبارک متولدِ بیداری ملت ها🎉♥️| (:🌱 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 کلیپ استوری حول حالنا بطلب کربلا ویژه ۱۴۰۰ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
سرش آهسته از کنار شانه چپ چرخید سمت من. _من!! _بله... پس چی فکر کردی؟... اومدی این روستا که فقط خوش بگذرونی یا فشار خون بگیری و سِرُم وصل کنی؟ نمی‌دانم چرا دستانم از همان لحظه شروع کرد به لرزیدن. ولی هنوز حرفش را باور نکرده بودم. _ولی آخه من که تا به حال توی هیچ زایمانی کمک بهیار هم نبودم! فریاد زد : _پس این همه مدرک مدرک که میگفتی واسه چه کاری جمع کردی؟... مگه نگفتی رفتی دوره کمکهای اولیه رو دیدی؟... غیر از اینه که الان نیاز داریم به این که از اون مدرکت استفاده کنی؟... یا فقط رفتی مدرک گرفتی که قابش کنی بزنی روی دیوار؟ _من آخه... چشمانش را محکم بست و محکم تر از قبل فریاد زد : _آخه نداره... پای جون یه آدم در میونه... میفهمی؟ وا رفتم. حال بدی داشتم. درست همان لحظه بود که ارتعاشات دستم به تمام تنم رسوخ کرد. انگار بیشتر از همیشه هوا سرد و یخ زده بود و این سرمای زمستان نبود که در سلول به سلول تنم نفوذ میکرد، سرمای اعتماد به نفسی بود که نداشتم! تا خود خانه ی آقاطاهر لرزیدم. اما وقتی از در نیمه بازه خانه وارد حیاط شدم و آشفتگی رقیه خانوم و آقا طاهره را دیدم و بی بی حتی، که با آن چادر سفید گلدارش که محکم به کمر بسته بود، جلو آمد و دستم را محکم گرفت : _ کمکش کن... تورو خدا کمکش کن مستانه. آنوقت بود که حس کردم مثل آدم برفی شده‌ام میان سرزمین یخها! دیگر لرزی در وجودم نبود. انگار همه چیز یک خواب بود یا شاید بهتر باشد بگویم یک کابوس. گریه های بی امان رقیه خانوم، بی قراری آقاطاهر، پریشانی و التماسهای بی بی، همه را در خواب می دیدم شاید. اما رقیه خانوم به این کابوس پایان داد. جلو آمد و دستم را گرفت و در حالی که محکم میان دستانش می‌فشرد گفت: _تو رو خدا کمکش کنید خانم پرستار... دخترم اصلاً وقت زایمان نبوده... سه هفته هنوز مونده... به دادش برسید... من جواب دامادم رو چی بدم. حلقه‌های نگاهم روی صورت رقیه خانم مانده بود که به زحمت گفتم : _آخه من تا حالا ماما نبودم. بی بی دستی روی بازویم زد: _ کمکت میکنیم... من خودم تا ۳۰ سال پیش قابله بودم... دست تنها نیستی... من خودم اگه تنها باشم می‌ترسم، اما اگه تو کمکم باشی، منم میتونم کمکت کنم . باز آخه ای گفته و نگفته، بی بی و رقیه خانوم التماسم کردند و مرا سمت خانه کشیدند. از پله های کاهگلی خانه بالا رفتم و از در گذشتم و در اتاقی را برایم باز کردند. زن جوانی در وسط اتاق قدم می زد و در حالی که دو دستش را به کمر گرفته بود و ناله میکرد، سمتم چرخید. رقیه خانوم فوری گفت: _ پرستار بهداری روستای ماست... ماشاالله خیلی وارده. و بی بی دنباله ی حرف رقیه خانم را گرفت: _ نگران نباش میمنت جان... مستانه ماشاالله باسواده. و من هنوز گیج و منگ بودم که رقیه خانوم جلو رفت و لحاف بزرگی پهن کرد و رو به دخترش گفت : _دراز بکش بزار پرستار بیاد ببینتت مادر. و من هنوز آنقدر دستپاچه بودم که داشتم زیر لب زمزمه می کردم : _ به خدا من نمیتونم. بی بی فوری در گوشم پچ پچ کرد : _ هیچی‌نگو... این دختر اگر بترسه و بفهمه کاری از دست تو هم بر نمیاد، در جا سکته میکنه از ترس .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 کلیپ استوری یا مولانا یا صاحب الزمان (عج) ویژه ۱۴۰۰ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
کسی چه می داند شاید کنار سین هایی که خودمان چیده ایم اربابمان هم یک سین بگذارد:🍏 سفر به کربلا، همین امسال!🕌 ══════°✦ ❃ ✦°══════ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
‍ یک صبح تازه یک تولد دوباره یک زندگی جدید هر روز آغاز یک زندگیست آغاز یک تغییر و شروع یک هیجان زندگی ات پر از تلاطم های خوش ســ🍀ــلام‌😊✋ 🌸🍃 -------------------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 شعار سال جدید ════°✦ ✦°════ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
..🌿' شهید؁بودکہ‌همیشہ‌ذکرش‌این‌بود، نمےدونم‌شعرخودش‌بودیاغیر...🔗🌩 یابن الزهرا.. یابیایک‌نگاهۍبہ‌من‌کن💙❄️ یابهہ‌دستت‌مرادرکفن‌کن.. ꧇) ازبس‌این‌شهیدبہ‌امام‌زمان(عجل‌اللہ‌تعالے فرجہ)علاقہ‌داشت‌.. بہ‌دوست‌روحانۍخودوصیت‌مۍکند. اگرمن‌شهیدشدم‌دوست‌دارم‌כرمجلس ختم‌من‌توسخنرانۍکنۍ..⛓💙 روحانۍمۍگوید: ماازجبهہ‌برگشتیم‌وقتۍآمدیم‌دیدیم عکس‌شهیدرازده‌اند..🖐🏽 پیش‌پدرومادرش‌آمدم‌گفتم: این‌شهیدچنین‌وصیتۍکرده‌است‌آیامن مۍتوانم‌درمجلس‌ختم‌اوسخنرانۍکنم آنان‌اجازه‌دادند..💛✨ درمجلس‌سخنرانۍکردم‌بعدگفتم‌ذکر شهیداین‌بوده‌استـــ: یابن‌الزهرا.. یابیایک‌نگاهۍبہ‌من‌کن✨ یابہ‌دستت‌مرادرکفن‌کن🌿 وقتی‌این‌جملہ‌راگفتم،یک‌نفربلندشدو‌ شروع‌کردفریادزدن..⛓🌸 وقتۍآرام‌شدگفت: من‌غسال‌هستم‌دیشب‌آخرها؁شب بہ‌من‌گفتندیکۍازشهدافردابایدتشییع شودوچون‌پشت‌جبهہ‌شهیدشده‌است بایداوراغسل‌دهۍ🍭✨ وقتۍکہ‌مۍخواستم‌این‌شهیدراکفن‌کنم دیدم‌یک‌شخص‌بزرگوار؁واردشد..🍓 گفت:بروبیرون‌من‌خودم‌بایداین‌شهیدرا کفن‌کنمـ .. ꧇)🌿 من‌رفتم‌دروسط‌راه‌باخودگفتم‌این شخص‌کہ‌بودوچرامرابیرون‌کرد !؟🧐 باعجلہ‌برگشتم‌ودیدم 😳 این‌شهیدکفن‌شده‌وتمام‌فضا؁ غسالخانہ‌بو؁عطرگرفتہ‌بود..🌸💞 ازدیشب‌نمۍدانستم‌رمزاین‌جریان‌چہ‌بود. اماحالافهمیدمـ.. نشناختم.. ꧇)💔 منبع: کتاب‌روایت‌مقدس‌صفحہ ⁹⁶ بہ‌نقل‌ازنگارنده‌کتاب"میر مهر" حجة‌الاسلام‌سید‌مسعودپورسیدآقایۍ🌿 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
سرش آهسته از کنار شانه چپ چرخید سمت من. _من!! _بله... پس چی فکر کردی؟... اومدی این روستا که فقط خوش بگذرونی یا فشار خون بگیری و سِرُم وصل کنی؟ نمی‌دانم چرا دستانم از همان لحظه شروع کرد به لرزیدن. ولی هنوز حرفش را باور نکرده بودم. _ولی آخه من که تا به حال توی هیچ زایمانی کمک بهیار هم نبودم! فریاد زد : _پس این همه مدرک مدرک که میگفتی واسه چه کاری جمع کردی؟... مگه نگفتی رفتی دوره کمکهای اولیه رو دیدی؟... غیر از اینه که الان نیاز داریم به این که از اون مدرکت استفاده کنی؟... یا فقط رفتی مدرک گرفتی که قابش کنی بزنی روی دیوار؟ _من آخه... چشمانش را محکم بست و محکم تر از قبل فریاد زد : _آخه نداره... پای جون یه آدم در میونه... میفهمی؟ وا رفتم. حال بدی داشتم. درست همان لحظه بود که ارتعاشات دستم به تمام تنم رسوخ کرد. انگار بیشتر از همیشه هوا سرد و یخ زده بود و این سرمای زمستان نبود که در سلول به سلول تنم نفوذ میکرد، سرمای اعتماد به نفسی بود که نداشتم! تا خود خانه ی آقاطاهر لرزیدم. اما وقتی از در نیمه بازه خانه وارد حیاط شدم و آشفتگی رقیه خانوم و آقا طاهره را دیدم و بی بی حتی، که با آن چادر سفید گلدارش که محکم به کمر بسته بود، جلو آمد و دستم را محکم گرفت : _ کمکش کن... تورو خدا کمکش کن مستانه. آنوقت بود که حس کردم مثل آدم برفی شده‌ام میان سرزمین یخها! دیگر لرزی در وجودم نبود. انگار همه چیز یک خواب بود یا شاید بهتر باشد بگویم یک کابوس. گریه های بی امان رقیه خانوم، بی قراری آقاطاهر، پریشانی و التماسهای بی بی، همه را در خواب می دیدم شاید. اما رقیه خانوم به این کابوس پایان داد. جلو آمد و دستم را گرفت و در حالی که محکم میان دستانش می‌فشرد گفت: _تو رو خدا کمکش کنید خانم پرستار... دخترم اصلاً وقت زایمان نبوده... سه هفته هنوز مونده... به دادش برسید... من جواب دامادم رو چی بدم. حلقه‌های نگاهم روی صورت رقیه خانم مانده بود که به زحمت گفتم : _آخه من تا حالا ماما نبودم. بی بی دستی روی بازویم زد: _ کمکت میکنیم... من خودم تا ۳۰ سال پیش قابله بودم... دست تنها نیستی... من خودم اگه تنها باشم می‌ترسم، اما اگه تو کمکم باشی، منم میتونم کمکت کنم . باز آخه ای گفته و نگفته، بی بی و رقیه خانوم التماسم کردند و مرا سمت خانه کشیدند. از پله های کاهگلی خانه بالا رفتم و از در گذشتم و در اتاقی را برایم باز کردند. زن جوانی در وسط اتاق قدم می زد و در حالی که دو دستش را به کمر گرفته بود و ناله میکرد، سمتم چرخید. رقیه خانوم فوری گفت: _ پرستار بهداری روستای ماست... ماشاالله خیلی وارده. و بی بی دنباله ی حرف رقیه خانم را گرفت: _ نگران نباش میمنت جان... مستانه ماشاالله باسواده. و من هنوز گیج و منگ بودم که رقیه خانوم جلو رفت و لحاف بزرگی پهن کرد و رو به دخترش گفت : _دراز بکش بزار پرستار بیاد ببینتت مادر. و من هنوز آنقدر دستپاچه بودم که داشتم زیر لب زمزمه می کردم : _ به خدا من نمیتونم. بی بی فوری در گوشم پچ پچ کرد : _ هیچی‌نگو... این دختر اگر بترسه و بفهمه کاری از دست تو هم بر نمیاد، در جا سکته میکنه از ترس .
رفقا! امسال یہ جورے خودتون و بسازید ڪــ شهید امسال شما باشید:) :) 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
✨این جمله رو هر روز صبح با خودت تکرار کن : 💫″خوشبختی″ یه حسیه که میشه تولیدش کرد...💝 صبحتون بخیر 🌸
خوش آن دمی که بهاران قرارمان باشد ظهور مهـدی زهرا (عج) بهارمان باشد 🍃🌸 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
مثل آدمهای برق گرفته و وسط اتاق خشکم زده بود که بی‌بی آهسته به بازویم زد : _ برو دیگه. سرم سمت بیبی چرخید. اضطراب نگاه بی بی بیشتر از نگاه من بود. آهسته لب زدم : _نمیتونم به خدا. سرش را کشید تا کنار گوشم : _ کمکت می کنم مستانه. و چشمان نگران رقیه خانوم سمتم آمد. با نگاهش التماس می‌کرد، اما بی صدا و داشت با زبانش دخترش را امیدوار. ناچار گفتم : _ باید کیف و لوازمم را بیارم . به همین بهانه، از اتاق بیرون زدم. آقا طاهر و مش کاظم روی ایوان ایستاده بودند و صحبت می کردند که با خروج من، نگاه هر سه سمت من چرخید. با خجالت سرافکنده گفتم : _ ببخشید دکتر... میشه چند لحظه تشریف بیارید . دکتر از جمع آندو جدا شد و همراه کیفی که با دو دست گرفته بود، مقابلم ایستاد. نگاهش روی صورتم بود. برخلاف همه ی روزهای قبل ، که همیشه سرش را از نگاه به من پایین می گرفت، این بار توی صورتم زل زده بود که خجالت زده و سر به زیر گفتم : _باور کنید به خدا... من نمیتونم... نگفته تمام حرف هایم را خواند : _ خوب گوش کن ببین چی میگم... تمام راهها بسته شده... مش کاظم رو می خواهیم با موتور بفرستیم بلکه بتونه تا یکی از روستاهای اطراف بره، یه قابله بیاره... اما تا اون موقع باید تو هم یه کاری کرده باشی... شاید مش کاظم موفق نشد. سرم بالا آمد. با آن همه جدیتی که روی صورتش بود، اما نگرانی چشمانش با نگرانی چشمان من، شباهتی عجیب داشت. چند ثانیه نگاهم کرد و بعد کیف میان دستش را سمتم گرفت : _بیا... هرچی لازم داشته باشی، داره... اول فشارش رو بگیر... فشار مادر خیلی مهمه... بعدش هم سعی کن بهش روحیه بدی... الان اون، حال و روحیه‌اش، از من و تو، بدتره... اگه بخوای اینجوری با این نگاه پریشون، بالای سرش بشینی، مطمئن باش، مرگ رو جلوی چشماش میبینه. آهی کشیدم و کیف را از او گرفتم و به اجبار چشمی گفتم و وارد خانه شدم. اول فشار میمنت خانم را گرفتم. کمی فشارش پایین بود. دستور یه شربت شیرین به بی‌بی دادم و در کسری از ثانیه، بی بی با شربت گلاب و نسترن از راه رسید. بعد دست میمنت را در دست گرفت و به او امید داد: _نگران نباش... همه دارند تلاش می‌کنند که تو و بچه ات امشب رو به سلامت به صبح برسونید. و من اینبار با لبخندی که خوب نقابی بود برای درون مضطربم گفتم : _نفس عمیق بکش... نفس عمیق خودش درد رو کم میکنه... چون اکسیژن بیشتری به بدنت میرسونه... اگر کمردرد داری، میتونم کمرت رو برات ماساژ بدم. با درد، سری تکان داد و میان نفس های عمیقی که می کشید گفت : _خیلی درد دارم. همراه رقیه خانوم او را روی تشک نشاندیم و من با تمام توانی که در دستان لرزانم بود، شروع کردم به ماساژ دادن کمرش. بیشتر از درد زایمان، نگرانی و اضطراب سراغش آمده بود. چرا که بعد از گذشت چند دقیقه حالش بهتر شد و همین لبخند رضایت بی بی و رقیه خانم را به لبانشان نشاند و من در حالی که مدام ذکر می گفتم و در دلم از خدا کمک می‌خواستم کمر میمنت خانم را با دستان سرد و بی حسم آنقدر ماساژ دادم که درد کمرش کمتر شد .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چہ سالیــہ اون سال ڪہ ببینمـ من لحظہ ڪربـلا باشمـ 🌱🌸 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
اما انگار قرار نبود، آن شب به صبح برسد. انگار قرار بود آنشب حتی از شب یلدا هم بلندتر باشد. درد زایمان هر نیم ساعت به نیم ساعت شدیدتر می شد و من همچنان داشتم تنها با ماساژ و گفتن ذکر روحیه ی باخته ام را تقویت می کردم. حال بدی داشتم. می دانستم یا دارم سکته می کنم از ترس یا مرگ را تجربه. ناچار بعد از دو ساعت حوالی ساعت ۱۱ شب از اتاق، با خستگی بیرون زدم. بغضم گرفته بود. تلاش های من در روند زایمان انگار اثری نداشت. ناامید و مایوس از خانه بیرون زدم. در حیاط خانه علی‌رغم هوای سرد زمستانی، آقاطاهر و دکتر کنار آتشی که روی یک منقل، به پا کرده بودند ، ایستاده بودند. از پله های کاهگلی پایین رفتم و نگاه هر دو باز با اضطراب مرا هدف گرفت . دکتر جلو آمد و من روی پله آخر حیاط سقوط کردم و اشکانم سرازیر شد. نگاه تند دکتر روی صورتم بود که بی توجه به آن همه عصبانیتی که در چهره اش می‌دیدم، از نگاهش فرار کردم و گفتم : _ بابا نمیتونم به خدا... این کار من نیست. سرش را خم کرد و با حرص توی صورتم گفت : _ نمی تونم نداریم... الان که وقت این حرف‌ها نیست... وضعیت همینه... باید بگی میتونم و خدا هم کمکت میکنه. باز زدم زیر گریه. _آخه من نمیتونم... سرم را بلند کردم و با همان چشمان پر اشک خیره اش شدم. با آنکه ته نگاهش به چشم خودم میدیدم که حق را به من می دهد، اما در ظاهر باز اخم کرد و با جدیت گفت : _مش کاظم بیچاره هم میتونست بگه من نمیتونم و خودش رو راحت کنه، اما با یه موتور راه افتاد و رفت... مگه میتونه با یه موتور،. توی این هوا، خودشو به روستای اطراف برسونه؟!... اما با این حال در این هوای پر از مه و برفی، تمام تلاششو کرد، که فردا نگه دست روی دست گذاشتیم و نتونستیم کاری بکنیم.... جونش رو گرفت کف دستش تا بلکه اتفاقی نیفته... که فردا همه پشیمون بشیم. بینی ام را محکم بالا کشیدم که صدای بلند یا الله ی از کنار در ورودی خانه شنیده شد. در روی پاشنه چرخید. آقا پیمان بود! که همراه گلنار وارد حیاط شدند. گلنار بی معطلی سمتم دوید و در حالیکه کنارم روی پله می نشست، شانه هایم را مالش داد . _چی شد مستانه؟ حرفی نزدم. حتماً خودش می توانست از حال و روزم بفهمد. نگاهم سمت دکتر و پیمان رفت و در دل دعا دعا میکردم بلکه آقا پیمان بتواند کاری کند که انگار همان لحظه خدا دعایم را شنید. آقا پیمان نگاهی به من انداخت و مصمم گفت : _گریه نکن خانم پرستار... همین الان با ماشینم راه می‌افتم میرم ببینم میتونم تا روستاهای اطراف برم. دکتر بلند اعتراض کرد : _تو مگه قابله می شناسی که با این همه اعتماد به نفس حرف میزنی ‌؟ گلنار فوری گفت : _من می‌شناسم... مشهدی ساره... چند باری اومد دیدن بی بی... خودش از خاطراتش می‌گفت که تا همین چند سال پیش حتی، قابله ی روستای بالا دست بوده .
گفت:من ازنماز خواندن لذت نمی برم!!! آیا ذکر؎هست کہ....... آیت الله شاه آبادی↯ بلافاصلہ گفت:شماموسیقی حرام گوشیم میکنی؟! طرف یکباره جاخورد! وحرف ایشان را تایید کرد. آیت الله شاه آبادی↯ بلافاصله می گوید:ذکࢪ لازم نیست!!! موسیقی حࢪام را ترک کنید❌ صدا؎ حرام،انسان را به گناهان علاقه مند، ودرنتیجه از نماز دور و بی علاقہ کرده و راه حضور شیطان را فراهـم می کند! ↯♡↯ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
وقتی مریض میشدم کل شب و به خاطره من بیدار بود.. اون وقت وقتی میگہ برو زیر غذارو ڪم کن اشاره به گوشیم میکنم میگم ،مگه نمیبینی کار دارم؟! ! 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا