eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فرزند صالح نعمت است 😍❤😍 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 روز بعد از بازگشت ما، بعد از آشتی من و حامد، اتفاق دیگری افتاد. صبح بود و انگار قرار بود از همانروز به بعد، همه چیز تغییر کند. از صبحانه ای که خواب ماندم و حامد آن را آماده کرد تا خواب آلودگی و خستگی که شاید نشان از سرمایی بود که خورده بودم. زیر کرسی و گرمای مطبوعش، خواب میچسبید که صدای حامد را شنیدم. _مستانه خانم... صبحانه حاضره... فقط اگر یه زحمتی بکشید و از زیر لحافت بیرون بیایی، صبحانه منتظرتونه. _ولم کن حامد... حالم خوب نیست. گفتن یه جمله ی « حالم خوب نیست » به یک دکتر، حکم شکار یک صید خوب را برای شکارچی دارد. بالای سرم آمد و لحافت را از رویم پس زد. _از بس زیر این لحافت خیزیدی تب کردی. و بعد دستی روی پیشانی ام گذاشت. _تب نداری ولی.... _بذار بخوابم... صبحانه نمیخوام. کوتاه آمد. صبحانه اش را تنها خورد و رفت و من باز در سکوت اتاق محو خوابی مسحور کننده شدم. اما درست همان جایی که غرق در آرامش رویایی شیرین شده بودم، صدای در اتاق بلند شد. اول اعتنا نکردم اما با شنیدن صدای مش کاظم هوشیار تر شدم. _خانم پرستار... چشمانم باز شد. هزاران فکر به سرم زد. اولیش این بود که نکند گلنار بلایی سر خودش آورده. فقط و فقط بخاطر همان نگرانی بود که چادر نمازم را سر کردم و تا جلوی در اتاق رفتم. با دیدن مش کاظم سرم را پایین انداختم. هنوز کمی دلخوری از او در وجودم بود که گفت : _سلام ببخشید مزاحم شدم... این برای شماست. سرم بالا آمد تا آن شی ناشناخته را ببینم. دستمالی که قطعا درونش چیزی بود. _این چی هست؟ _این... کلوچه. _کلوچه!! با خودم گفتم؛ منو بگو بیخودی نگران شدم... آخه اول صبح کی کلوچه میاره دم در خونه! هنوز دستمال کلوچه ها را نگرفته، مش کاظم گفت‌ : _بابت دیروز عذر میخوام... عصبی بودم و... نباید اون حرفا رو میزدم... شما بهترین دوست گلنار هستید... ممنونم که به فکرش هستید. سکوت کردم و او ادامه داد: _حق با شماست... اگه گذاشته بودم حرفاشو بزنه، کار به اونجا نمی‌کشید. _حالا حالش چطوره؟ _خوبه... بهتر از دیروزه.... حالا کلوچه ها رو نمی‌گیرید؟ دست دراز کردم و دستمال کلوچه ها را گرفتم و در حینی که نگاهم را به گره محکم دستمال میدوختم گفتم : _مش کاظم.... بذارید گلنار خودش انتخاب کنه... اگه شما اجبارش کنید برای ازدواج با مراد... حتی اگه تموم جهان هم زیر پاش باشه، خودشو بدبخت میبینه. مش کاظم جوابی نداد و بعد از مکثی گفت: _من دیگه مزاحم نمیشم... خداحافظ. و رفت. در اتاق را که بستم نفس بلندی کشیدم و چشمم رفت سمت بقچه ی کلوچه ها. گره محکم آن را باز کردم و همان جلوی در، ایستاده، یکی را خوردم. عجیب خوشمزه بود! 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شبی آروم✨ به امید تجلی روزی مملو از انوار الهی براتون آرزومندیم...✨🙏 ✨ ✨ -------------------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
9.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سلام😊✋ صبح زیباتون بخیر ☕️🌸 روزتون زیبا 🌿 و پراز زیباییهای خلقت🌸 امروز را با یه دنیا🌿 عشق و محبت 🌸 و یه ذهـن آرام 🌿 شروع کنیـد🌸 زندگیتون 🌿 سرشار ازخوشبختی 🌸
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 از آن روز به بعد، آقا پیمان و گلنار و مش کاظم را ندیدم. خودم هم درگیر رسم پاگشایی خانم جان و عمه شدم و مجبور شدم برای مسافرتی یک هفته ای از روستا بروم. چند روزی را خانه ی خانم جان بودیم و چند روزی هم مهمان عمه شدیم. خدا را شکر که پیمان با آنکه روستا نبود اما قول داده بود به حامد که خودش را به روستا می رساند و با آنکه ما در روستا نبودیم اما خود پیمان به خانه ی خانم جان زنگ زد و خیال حامد را از این بابت راحت کرد که به روستا می‌رود. ورود ما به خانه ی عمه افروز، مصادف شد با خبری جدید! عمه صورتم را بوسید. از آن بوسه هایی که معلوم بود از نوع روبوسی نیست و در گوشم زمزمه کرد. _قربونت برم مستانه جان... از اون روزی که با مهیار حرف زدی خیلی عوض شده ... _واقعا! ... خدا رو شکر. _آره... تازگی ها قبول کرده که بریم براش خواستگاری. باورم نمیشد. آنقدر که باز پرسیدم: _راست میگید؟ و عمه سری تکان داد. برای مهیار هم خوشحال بودم. درست بود که ما قسمت هم نشدیم اما زندگی جریان داشت. من واقعا از اینکه با حامد ازدواج کرده‌ بودم، راضی بودم و دوست داشتم که مهیار هم مثل من خوشبخت شود. همه چیز رنگ و بوی زندگی گرفته بود. خوشبختی در زندگی من. لبخند به لب خانم جان. آرامش در نگاه عمه. اما هنوز خستگی در جان من بود. مدام به بهانه ی خواب به اتاقمان میرفتم و از جمع بقیه جدا میشدم. آنقدر که صدای خانم جان و عمه را هم بلند کردم. _دکتر جان این مستانه ی ما رو خیلی لوس کردی ها... همش خوابه که. و حامد در جوابشان به شوخی گفت: _تازه خبر نداری خانم جان... صبح ها خودم براش سفره صبحانه رو میچینم، خانم ناز میکنه میگه خودت صبحانه بخور من خوابم میاد. خانم جان چشم غره ای به من رفت. _زنم زنای قدیم... از خروس خون بلند میشدن، نون می‌پختن، گاو می دوشیدن، بعد سفره می انداختن و آقای خونه رو بیدار میکردن. تنها کسی که به حمایت از من برخاست، آقا آصف بود که گفت : _ پس چرا دختر شما اینجوری نیست خانم بزرگ؟!... ببین افروز... از این به بعد به من نگو برو نون بگیر و میز رو بچین واسه صبحونه... خود خانم جان الان گفت که وظیفه ی توئه. خانم جان اما زیر بار نرفت. _نون خریدن حالا فرق داره.... مردا باید برن نون بخرن. در حالیکه از جا برمی خاستم تا برای یه استراحت کوتاه به اتاق برگردم رو به حامد گفتم: _خب حامد جان... نون که وظیفه ی شماست... پس یه سفره رو هم پهن کن دیگه. با این حرفم، آقا آصف بلند خندید و من از جمع آنها جدا شدم. جداً داشتم به سلامتی ام شک میکردم. تا روی تخت دراز کشیدم چشمانم در هاله ای از رویایی مخملی پیچیده شد اما طولی نکشید که دستی روی صورتم نشست. لای چشمانم باز شد. حامد بود. بالای سرم، لبه ی تخت نشسته بود که گفت: _واقعا حالت خوبه مستانه؟ _نه... از اون روزی که از غار برگشتم اینجوری شدم... به نظرت سرما نخوردم؟ _نه... هیچ علائمی از سرما خوردگی نداری!... حالا برگردیم روستا یه سری آزمایش برات مینویسم.... شاید کم خونی داری. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨ یعنی خدا باهام قهره ؟ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
8.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💫 دنیا کاملاً آماده‌ می‌شود؛ برای ملاقات آخرین باقی‌مانده‌ی خدا 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
8.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌱🌸 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 تمام آن چند روز را مثل آدم هایی که شب تا صبح بیدار بوده اند و صبح ها حریص خواب هستند، خوابیدم. صدای همه بلند شد. خانم جان که حامد را مقصر می‌دانست که مرا پررو کرده، عمه میگفت تنبل شدم و کم کم دارم چاق میشوم!... آقا آصف هم میگفت از آب و هوای خوب شمال است. مهیار هم که اصلا در آن چند روزی که ما خانه ی عمه بودیم، پیدایش نشد. عمه میگفت برای یک پروژه ی عمرانی به مسافرت رفته است. این شد که حامد طوری برنامه ی برگشت ما را چید که صبح به فیروزکوه رسیدیم و بعد از رساندن خانم جان، یکراست رفتیم آزمایشگاه بیمارستان فیروزکوه. ناشتا آزمایش دادم و جوابش سه روز بعد حاضر میشد. برگشتیم روستا. من که انگار کوه کنده بودم. از شدت خستگی، با همان لباس هایی که از راه رسیدیم زیر کرسی خزیدم و رو به حامدی که متعجب نگاهم می‌کرد، گفتم: _حامد جان.... لطفا خودت صبحانتو بخور بذار من بخوابم فقط. _مستانه!... بلند شو بابا... تمام راه رو خواب بودی... رفتی آزمایش هم دادی، ضعف میکنی خب. _حوصله ی خوردن ندارم. قانع نشد. چای درست کرد. بساط صبحانه را حاضر کرد و نشست کنار سفره و گفت: _به به عجب صبحانه ای.... از دستت میره ها. و چون دید من تنبل تر از اونی هستم که فکرش را می‌کرد،. ناچار، لقمه لقمه، صبحانه را به دهانم گذاشت. و من در کمال پررویی با چشمانی بسته، لقمه هایش را می‌جویدم که صدای خنده اش بلند شد : _الان که بیداری... داری لقمه هایی که برات میگیرم رو میخوری... خب بلند شو سر سفره بشین قشنگ صبحانتو بخور دیگه. فوری جواب دادم: _اگه سخته لقمه بدی ولش کن... من می خوام بخوابم . نفس بلندی از دستم کشید و زیر لب گفت: _چی بگم واقعا.... شاید به قول عمه تنبل شدی! از شنیدن این حرفش، دلخور، سرم را سمتش چرخاندم و نگاهش کردم. _حامد خان!... دستت درد نکنه.... من تنبلم؟! لبخند نیمه ای زد. _آره دیگه... تو این شکلی نبودی که... تازه از قدیم گفتن؛ تنبل همیشه خوابه، جاش توی رختخوابه. خودش گفت و خودش خندید و من دلخور از او و شاید حتی عمه ای که این حرف را در دهان حامد انداخته بود، لحافت را روی سرم کشیدم و با حامد قهر کردم. شاید لوس شده بودم. وقتی میدیدم حامد خوب نازم را می‌کشد، چرا لوس نشوم؟! تا حاضر شدن خود جواب آزمایش، با حامد سر سنگین شدم. گرچه چیزی از محبت او کم نشد و حتی بیشتر هم شد اما من واقعا از اینکه درک نمی‌کرد اینهمه خواب آلودگی دست خودم نیست، از او دلخور شده بودم. پیمان با بازگشت ما به شهر برگشت و به نظرم خیلی شاد و سرخوش آمد و چند روز بعد از بازگشت ما، دو اتفاق جالب دیگر با هم کلید خورد. درست وقتی که جواب آزمایش رسید. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
16.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔺چیزی به اسم اسرائیل نداریم! 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
صدام از فرمانده‌هاے عراقے پرسید: چرا نمیتونید خرمشهر و بگیرید؟ گفتن"جوان 27 سالہ‌اے بہ نام جهان‌آرا مانع میشود!" 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•