فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸سلام
🌿دوستان مهربانم
🌸صبحتون
🌿پر از آواز خوش زندگی
🌸روزتون پربار و
🌿لحظاتون شیرین
🌸براتون روزی آرام
🌿ولی پرشور و نشاط
🌸و پر از سلامتی آرزو میکنم
🌸تقدیم با بهترین آرزوها
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☑️ آیت الله رئیسی امروز صبح در دیدار با جمعی از جوانان دانشگاهی در پاسخ به دغدغه برخی از حاضرین درمورد انتخابات: از دیروز عصر که از نتایج تعیین صلاحیت ها مطلع شدم، شاید شماها و خود آقایان هم خبر نداشته باشند، تماس هایی گرفتم و در حال انجام رایزنی هایی هستم که صحنه انتخابات، رقابتیتر و مشارکتیتر شود.
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
8.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#استوری
☄ مشکلات ارتباطیِ انسانهای سختگیر
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
خدایم،
گَر آسایشی از آنِ من است،
بی شک آن هم در کنار توست..🌱
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_214
روزهای بارداری من، قشنگ ترین روزهای عمرم بود. تازه ویارم شروع شده بود اما توجهات بی اندازه ی حامد، همان حال خراب را هم برایم خوشایند کرده بود. صبح ها وقتی برای نماز صبح بیدار میشد، اول بساط صبحانه را حاضر میکرد و معتقد بود اگر اول صبحانه بخورم، دیگر حالم بد نخواهد شد. و خودش حتی لقمه برایم میگرفت. و بعد با هم نماز میخواندیم. بعد نماز او قرآن می خواند و من باز می خوابیدم.
اما آنروز اتفاقی افتاد که باز بذر نگرانی ها را در دلم کاشت.
با آنکه بعد از نماز صبح، صبحانه خورده بودم اما نمیدانم چرا حالم خوش نبود. حالت تهوع داشتم و ضعفی در وجودم بود. که با صدای بلندی که از حیاط بهداری آمد، تنم لرزید.
گویی شیشه ی اتاق حامد شکست. فوری روسری بلندم را سر کردم و با همان بلوز و دامن بلند، وارد حیاط بهداری شدم. با دیدن مراد، یک لحظه قالب تهی کردم.
و باز صدای فریادش، آشوب به پا کرد.
_بیا بیرون دکتر... میدونم کار خودته... خبر دارم که رفیق شفیق اون آقا پیمانی... میدونم تو زیر گوش مش کاظم خوندی که اون پسره ی شهری رو به من ترجیح دادن... گفتن بیا بیرون... مرد باش... بیا نترس... این دفعه نمیخوام بلایی سرت بیارم.
با همه ی ترسی که در وجودم شعله میکشید اما فریاد زدم:
_هوی... باز لات شدی؟... دلت بازداشتگاه میخواد؟... گمشو برو از اینجا تا اهالی روستا رو صدا نزدم.
چشمانش را برایم تنگ کرد و همزمان سرش را خم کرد.
_تو لال شو تا نزدم اون طرف سرتم بشکنم.
_غلط میکنی... انگار ادب نشدی هنوز... اینبار....
صدای فریاد حامد مانع ادامه ی حرفهایم شد.
_مستانه!... برو تو اتاق.
نگاهش کردم. چنان اخمی سمتم روانه کرد که سکوت کردم اما همانجا ماندم. حامد از پله ها پایین آمد و مقابل مراد ایستاد.
دلم همان لحظه ریخت.
_چیه؟... باز هوس کردی بابات بیاد التماسم کنه که رضایت بدم از بازداشتگاه بیرون بیای.
مراد با نفسی آتشین به حامد زل زد و در کسری از ثانیه یقه ی او را با دو دست گرفت.
_ببین دکتر جون... من آدم تلافی ام... آدم انتقامم... خوش ندارم یکی یه کاری در حقم بکنه و من جوابش رو ندم... بهت گفتم سه ماه دیگه میام تا جبران اون دو روزی بازداشتگاه مهمونت بودم رو تلافی کنم.... اما با عقد دختر مش کاظم حالا اومدم جواب هردوش رو بهت بدم.... شنیدم تو مش کاظم رو راضی کردی... درسته؟
تا حامد خواست حرفی بزند من بلند گفتم:
_نه... اشتباه کردی.... رضایت مش کاظم کار من بود...
نگاهش سمتم چرخید. یقه ی حامد را رها کرد و قدمی سمت من جلو آمد که دلم از ترس لرزید و حامد فریاد زد:
_مگه بهت نگفتم برو تو...
نگاه مراد سمت من بود که پوزخندی زد و گفت:
_تلافی میکنم سرت خانم پرستار...
و بعد در حالیکه با انگشت اشاره اش مرا تهدید میکرد و نگاه چشمان پر کینه اش را ازم نمیگرفت... چند قدمی به عقب رفت و بعد از حیاط بهداری بیرون رفت و فرار کرد.
نفسم بالا آمد که چشمم به نگاه گر خشم حامد افتاد. با خشمی که تا آنروز از او ندیده بودم سرم فریاد زد:
_کی بهت گفت وسط دعوا نرخ تعیین کنی؟
وا رفتم. حالم بد بود و با آنهمه استرس بدتر هم شد. نشستم لبه ی پله و گفتم:
_توبیخم نکن... حالم بده.
اما کوتاه نیامد و باز فریاد کشید.
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_215
_میفهمی داشتی چکار میکردی؟... کی بهت گفت اصلا تو حرف بزنی... نمیدونی اون دیوونه است....میخواستی یه بلایی سرت بیاره...
انگار حامد اصلا متوجه ی حالم نبود. بعد از آن استرس و آن حالت تهوع صبحگاهی، مسلم بود که حالم بد میشود و شد.
دویدم سمت دستشویی ته حیاط و صبحانه ای که خورده بودم را بالا آوردم.
حالم آنقدر بد شد که همان کنار در دستشویی افتادم. نگاه توبیخانه ی حامد هم سمتم آمد و من از اینکه کنارم نیامد دلخور شدم.
_همونجا واستا فقط نگاهم کن باشه؟
هنوز عصبی بود که از این بی توجهی اش، دلخور از جا برخاستم و سمت اتاق رفتم.
دست و پایم سرد بود که زیر کرسی دراز کشیدم. اما دقیقا داشتم برای آمدن حامد لحظه شماری میکردم.
او هم آمد اما با تاخیر. شاید یک ربعی طول کشید که در اتاق باز شد. فوری به حالت قهر لحافت را روی سرم کشیدم که صدایش در نهایت آرامش و حتی با تک خنده ای برخاست .
_بیداری الکی خودتو به خواب نزن.
با حرص بلند جوابش را دادم:
_شما برو به کارات برس... من که مهم نیستم.
خندید و جلو آمد. بالای سرم نشست و لحافت را کشید. فوری چشم بستم. سرش را خم کرد و کنار گوشم گفت:
_آخه ببین چکار میکنی با من؟... داشتی یه دعوا راه می انداختی تا اون مردک دیوانه باز یه بلایی سرت بیاره... تو انگار خوشت میاد منو حرص بدی.
جوابش را ندادم که دستی به صورتم کشید.
_الان حالت چطوره؟... بهتری؟... میخوای یه سِرُم برات بزنم؟
با حرص آمیخته به دلخوری گفتم:
_نخیر شما بفرمایید دنبال کاراتون... به درک اگه حالم بد شد.
اِی کشیده ای سر داد و به تنبیه حرفی که زدم، بینی ام را محکم با دو انگشت کشید که صدای جیغم بلند شد.
_آی حامد....
خندید.
_این تنبیه واست کمه ولی چکار کنم که دلم نمی آد حسابی تبیهت کنم....بلند شو برات یه لیوان چایی با بیسکویت میارم بخوری.
_میوه نمیخوام.
سرش را کج کرد سمتم و با نازی که انگار ادای مرا در می آورد پرسید:
_چی میخوای عشق من؟
لبخندم لو رفت.
_دلم میخواد از اون آش ترش هایی که بی بی درست میکنه واسم بیاری.
_آش ترش!... من الان آش ترش از کجا بیارم؟
_خب... پس لواشک...
_مستانه جان... انگار یادت رفته فشار و قند خونت پایینه ها... اینا رو بخوری حالت بد میشه... یه چیز شیرین باید بخوری... مثلا شیرینی.
_خب پس شیرینی خامه ای میخوام.
_شیرینی خامه از نداریم آخه.
با حرص و خنده فریاد زدم :
_حامددددددد.
_باشه باشه... یه کم صبر کن میرم از شهر میخرم برات.
سرم سمتش چرخید.
_واقعا میگیری برام؟
بوسه ای به صورتم زد.
_آره به جان خودم... حالا قهر نکن که دلم میگیره.
لبخندزنان نشستم و گفتم :
_پس هیچی نمیخوام تا شیرینی برام بیاری.
چشمانش از شنیدن حرفم چهارتا شد.
_مستانه!... ضعف میکنی...
_نه... دلم شیرینی خامه ای میخواد.
خندید.
_اِی از دست تو.... باشه حاضر شو باهم بریم شهر برات بخرم.
از خوشحالی جیغ زدم و حامد با لبخند فقط نگاهم کرد. و عجب مزه ای داد آن شیرینی های خامه ای!
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
5.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
امروزتون🌸🍃
معطر بہ عطر الهی🌸🍃
سرآغاز روزتون
سرشار از عشق💖
و خبرهای عالی
زندگیتون آروم
دلتون شاد و بی غصہ
#سلام_صبح_زیباتون_بخیر 🌸🍃🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
❤️و بدانید که خدا با پرهیز کاران است.
#آیهگرافی
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
آینده روشنه - nojavan.khamenei.ir.mp3
4.01M
🎧 #شنیدنی | #آیندهروشنه
بعضیا تا یه مشکلی یه جا میبینن از همه چی ناامید میشن!
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•