eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه 🌼برنده‌ی‌ عشق از #میم‌دال ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
می‌گفت‌‌به‌زندگیت‌نِگاه‌ڪن .. مراقب‌باش‌بہ‌چیزی‌یاڪسے‌دل‌بسته‌نباشي؛ حتی‌اگھ‌به‌یڪ‌مداد‌وابسته‌ای‌، اونو‌هدیه‌بده‌بہ‌دیگران:)' وابستگی حتی بہ چیزایِ ڪوچیک مثل یه چوب کبریت توی انبارِ ڪاهه!- ؟/: 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
voice.ogg
709K
[تو فرزندِ بی‌نهایتی] 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 جلو رفتم و نشستم روی صندلی میز کارش. مجبور شد به احترام من، از آن حالت نیم خیزی که روی تخت بود به حالت نشسته، روی تخت درآید و پاهایش را از تخت آویز کند. چنگی به موهایش زد و سرش را خم کرد. هنوز نگاهم نمی‌کرد این برادر!... و عجیب قوه ی شیطنتم قلقلک می‌خورد که اذیتش کنم. _یه پیشنهاد دارم واست.... دلم میخواد بیام تو جمع شما برادرا. یک دفعه از حرفم سر بلند کرد با تعجبی که به جدیت نگاهش پیوند خورده بود، لحظه ای نگاهم کرد و فوری نگاهش را پس گرفت. _واسه چی؟ _واسه اینکه میخوام مثل بهار که میاد پایگاه و کار میکنه و با کاروان های زیارتی شما برادران میره مشهد و شلمچه... منم باهاش باشم. با دست راستش دوبار پشت سر هم طرف راست موهایش را شانه کرد. _خببببب.... خب کشیده ای گفت که فوری ادامه دادم. _در عوض ازت یه چیزی میخوام. _چی؟ _اینکه شما هم برادر یه سر بیایی توی مهمونی های ما هرزه ها. فوری استغفر اللهی گفت و جواب داد: _بهت گفتم اون کلمه اشتباهی از دهانم پرید.... بهتره متلک بارم نکنی. _نه خب.... در مقابل شما برادران دو متر ریشی... ما هرزه ایم و بی ریش! باز استغفر الهی گفت و در حالیکه از دیدن حرصش سر ذوق می آمدم گفتم: _خب چی شد؟.... قبول میکنی یا نه؟ سکوتش کمی طولانی شده بود که گفتم : _پس حدسم درسته.... تو موافق نیستی.... حیف شد .... فرصت خوبی بود برای اینکه شاید من تغییر کنم. سکوتش طولانی شده بود که از روی صندلی چرخدار میزکارش برخاستم و رفتم سمت در اتاقش که گفت. _در موردش فکر میکنم. با لبخندی که مهارش میکردم چرخیدم سمتش. _فکر کن برادر.... ولی سریعتر چون فردا شب یه مهمونی دعوت شدم که قصد کردم برم. عصبی شد. گردنش را کج کرد تا زاویه ی چشمانش به من نباشد. _لااله الا الله... من ضامن شما شدم.... امضا دادم.... باز میری توی یه مهمونی تا.... نگفت. و چه حس خوبی بود دیدن عصبانیت و حرصش! _خب چکار کنم برادر؟!.... برنامه ای ندارم.... شما یه جلسه توی مهمونی ما هرزه ها بیا، بعد قول میدم منم با چادر یه سفر زیارتی با برادران دو متر ریشی بیام. کف دست راستش را محکم زد روی ران پای راستش و برخاست. _خیلی خب.... قبوله... اما من میگم چی میپوشی.... من میگم فردا برنامه چیه.... قبوله یا نه؟ وای که چه دیدن داشت آمدن او به مهمانی خانه ی شروین! _هر چی برادر بفرمایند. عصبی نفس پری کشید و پشتش را به من کرد. _سرم درد میکنه میخوام بخوابم. خنده ام را کور کردم. _اساعه رفع زحمت میکنم.... برادررررر. و عمدا کش دادم کلمه ی برادر را. خوب حرصی اش کردم و چقدر مزه داد! 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸ســــلااااااااااااااا🌺 🌺صبحتون زيبـاااااا🌸 🌸صبحتون پر نشاط🌺 🌺صبحتون پر اميد🌸 🌸صبحتون پر برکت🌺 🌺صبحتون پر انرژی🌸 ╰══•🎭•══╯
5.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌱 خدا از مامان مامان تره! 🎈 خوش بگذرون، از خدا پاداش بگیر 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 خودمم نفهمیدم چرا توی دام اصرار دلارام افتادم! فردای همان روز، با کلی توصیه ی پوششی و آرایشی، قبول کردم یک شب را.... لااله الاالله.... گیر چه کارهایی افتاده بودم. هر قدر من برای پوشش و لباس دلارام اگر و اما و باید گذاشتم، او هم برای لباس‌های من تعیین تکلیف کرد. تنها ذکر لبانم شده بود استغفرالله! خیلی خودم را کنترل کردم که آنشب به خیر بگذرد. خودش که خیلی خوشحال بود و من بودم انگار که تنها معذب بودم. در راه بودیم که اعتراف کرد مهمانی آنشب، در خانه ی همان بچه پررو، شروین، برگذار میشود. آنجا بود که شستم خبردار شد که قطعا آنهمه اصرارش نقشه ای بوده برای دامی که هنوز نمی‌دانستم به چه هدفی پهن ‌ شده. وقتی ماشین را گوشه ی خیابان پارک کردم و از ماشین پیاده شدم، نگاهم به اطراف چرخید. یکی از خیابان های بالاشهر!... و چقدر بدم می آمد از فخرفروشی عابرانش! نفس پری کشیدم و لحظه ای نگاهم سمت دلارام چرخید و بی اختیار جلب برق قرمز روی لبانش شد! کی رژ قرمز زده بود که من ندیده بودم، خدا می‌دانست. با اخم، اشاره کردم سمت من بیاید. ماشین را دور زد و مقابلم ایستاد. _پاکش کن. _چی رو؟ _اون چراغ قرمز روی لباتو... بهت گفتم آرایش غلیظ نکن. _غلیظ نیست. _پس اون چراغ قرمز چیه؟! اَه کشیده ای سر داد. _چقدر گیر میدی.... فقط یه رژ زدم. _وقتی با منی همونم نباید بزنی.... پاک میکنی یا از همینجا، برگردیم؟ _خیلی خب بابا. خم شد و از درون آینه ی بغل ماشین، رژش را پاک کرد یا بهتر بگویم کم رنگ تر کرد. همراهش راه افتادم که وارد کوچه ای شد. کوچه ای عریض و پهن. مقابل یک ساختمان 10 طبقه ایستاد. _همین‌جاست. نگاهم تا بلندای ساختمان رفت. ساختمان سنگ نمای شیکی بود. _طبقه ی چندم؟ _طبقه ی هفتم. و زنگ در را زد. وارد ساختمان شدیم و از لحظه ی خروج از آسانسور تا زدن در واحد 13، صدای آهنگ بلند واحد 13، روی مغز سرم بود. او زنگ در را زد و من سر به پایین منتظر باز شدن در. و در باز شد. _به به خوشگل خانم! صدای مردی بود که با حرفی که زد، سرم همراه اخمی جدی بالا آمد و مستقیم در چشمان شوخ شروین جا گرفت. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
اجر ڪسانی‌ ڪه‌ در زندگے خود مدام‌ در حال‌ درگیرے با نفس‌ هستند و زمانے ڪه‌ نفس‌ سرڪش‌ خود را، رام‌ نمودند خــــــــــداوند به‌ مزد این‌ جهاد اڪبر شهادتـــــ را روزے آنان‌ خواهد ڪرد.✨'! -شهیدمحمدمهدی‌لطفی‌نیاسر 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
میادازحضـرت‌زهرا[س]حرف‌میزنه ؛ ازاینکه‌الگوشه . . . بعدازپسربیست‌وخورده‌ای‌ساله توقع‌بهترین‌خونه‌وماشین ؛ وعروسی‌توی‌بهترین‌تالاررو داره😐!!! ساده‌زیستی‌کجاست‌پس؟! 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ســــــ🌸ــــــلام صبح زیباتون بخیر روزتون ختم به زیباترین خیرها امیدوارم امروز حاجت دل پاک ومهربانتون🌸 با زیباترین حکمتهای خدا یکی گردد ‍ الهی به امید خودت ╰══•◍⃟🌾•══╯
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 از همان لحظه ای که شروین بیچاره در واحدش را باز کرد، این محمدجواد خشک مقدس، چنان نگاهش کرد که بیچاره شروین، همانجا یه سکته ناقص را زد! خودش جلوی من وارد شد و من پشت سرش که شروین زیر گوشم گفت: _اینو واسه چی آوردی با خودت؟! _واسه تحقیقات قبل ازدواج دیگه.... برادرم حساسه خب. _تو که گفتی برادر نداری اصلا! _از اون برادرا آره ولی از این برادرا چرا. گیج و منگ شد. _اون برادر و این برادر یعنی چی؟ _ولش کن حالا.... اومده دیگه. _اِی بابا... حالا گیر میده به ما.... نمیبینی دو متر ريشش رو؟! پفی کشیدم و بی اعتنا به حرفش رفتم سمت محمدجوادی که کنار دیوار با همان ژست پر جذبه و جدیتش ایستاده بود و البته سر پایین. _خب برادر... به جمع ما خوش اومدی. حتی ذره ای از خوشامد گویی ام، خوشحال نشد. حتی به وضوح دیدم که گره کور ابروانش در هم تر شد. _من روی اون مبل تک نفره میشینم... شما هم از دور و بر من، دور نمیشی. _چشششششم برادر. او سمت مبل تک نفره رفت و من هم نزدیک همان مبل، کنار پرستو که بدجوری نگاهش روی محمدجواد میخ شده بود، ایستادم. _سلام... این کیه با خودت آوردی؟ _داداشم. _چی؟!؟!... داداشت؟!.... بی‌شعور... تو برادر به این جذابی داشتی رو نکرده بودی؟ _چی میگی تو؟!... این بشر کجاش جذابه؟ و پرستو نمی‌دانم داشت مسخره می‌کرد یا جدی میگفت که جواب داد: _اون اخم قشنگش... اون ته ریشی که گذاشته... چشم و ابرو مشکی هم که هست... چقدرم خوش تیپه!... ورزشکاره؟ حرصم گرفت. _دیوونه!... اون ریش دومتریش کجاش جذابه؟! خندید و گفت : _منو به داداشت معرفی کن. پوزخندی زدم. _باشه... ولی بعید میدونم نگات کنه. با آن بلوز کوتاه و شلوار راسته ی مشکی که خوب جذابش کرده بود، قری داد و گفت: _شما معرفی کن.... اونش با من.... _باشه... دنبالم بیا. من جلو رفتم و تا به مبل تک نفره ای که محمد جواد روی آن نشسته بود،نزدیک شدم، سرش سمت کفش هایش پایین رفت. _خب برادر.... خوش میگذره؟.... اومدم دوستمو بهت معرفی کنم.... ایشون پرستو جون هستن. و پرستو با خوش خیالی دستش را سمت محمد جواد دراز کرد. _خوشبختم... پرستو دوست دلارام جان. وقتی دست پرستو در هوا ماند و سر محمد جواد همچنان پایین، نگاه متعجب پرستو سمتم چرخید. ریز خندیدم که سمیرا هم به جمعون اضافه شد. _به به دلارام جون.... نامزد کردی؟ و پرستو بجای من جواب داد : _نخیر.... داداشش رو آورده. لبان سمیرا با تعجب غنچه شد. _اوه!... مگه تو داداش داشتی؟ و من عمدا بلند مقابل محمد جواد گفتم : _داداش نه.... برادر. و از کنایه ای که زدم خنده ام گرفت که محمد جواد دو دستش را روی دو دسته ی مبل خواباند و یک پا روی دیگری انداخت و همچنان سر پایین به نوک کفش هایش خیره شد. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•