🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک2
#پارت_266
تازه آرام شده بودم. ولی حق با بهار بود.
راست گفته بودند که وقت عصبانیت، باید سکوت کرد!
من در اوج عصبانیت حرفی زده بودم که همان چند کلمه اش میتوانست کل دنیا و آخرتم را خراب کند.
تهمت بزرگی به دلارام زده بودم!
در اینکه سر و گوش دلارام می جنبید، شکی نبود، اما تهمت گناه به آن بزرگی....
زیر لب استغفار میکردم. منی که آرزوی شهادت داشتم تازه با این امتحان الهی فهمیدم که چقدر ضعف دارم!
مجبور بودم حلالیت بطلبم. راه دیگری نداشتم. دو روزی سعی با دلارام روبرو نشوم ولی آخرش باید معذرت خواهی میکردم و هیچ راهی نبود جز اینکه هدیه ای به رسم عذرخواهی بخرم.
حتی از بهار هم کمک نگرفتم. یک روسری حریر و یک بلوز آستین بلند کرپ، خریدم و عطر زنانه ای خنک که بویی ملایم داشت.
همه را درون جعبه ای کادویی گذاشتم و دور از چشم مادر و بهار، به اتاقم بردم.
شب بعد از شامی که پای سفره اش ننشستم تا با دلارام رو در رو شوم، به اتاق دلارام رفتم.
چند ضربه به در زدم.
_بیا تو بهار جان.
لبم را از تفکر خامش که پشت در بهار است، گزیدم و دستگیره ی در اتاق را پایین دادم.
در اتاقش باز شد. سرم را پایین گرفتم تا او را نبینم. اما سایه اش را دیدم که چطوری از تختش پایین پرید و هول شد.
چیزی جز همان شبه سیاهی که در انتهای نگاهم میدیدم در محدوده ی دیدم نبود.
_اِ.... تویی!
_فقط خواستم اینو بهت بدم.
جعبه ی کادو را زمین گذاشتم و در چارچوب در ایستاده، رو به سمت راهرو گفتم:
_این بابت.... اون حرفی که زدم.
کمی شوکه شد. حتی حرفم را از یاد برد!
_کدوم حرف؟!
سرفه ای کردم و گفتم:
_همونی که.... که باعث شد یکی بزنی زیر گوشم.... حرف بدی زدم.... عصبی بودم.... وگرنه.... به پاکی تو ایمان دارم... حلال کن.
سکوتش نمیدانم از رضایت بود یا شکایت.
تا حرفم را گفتم، فوری سمت اتاقم برگشتم. چنان که حتی نگذاشتم حرفی بزند.
همین قدر کافی بود حتما. پشت در اتاقم، نفسی تازه کردم و دعا کردم حلالم کرده باشد.
آنشب با هزار فکر و خیال گذشت. نمیدانم هدیه ام برای جبران حرفم کافی بود یا نه. نمیدانم بخشید یا نبخشید.
همین قدر برایم مهم بود نه بیشتر و نه کمتر. اما روز بعد، وقتی از اداره به خانه برگشتم. بعد از ناهاری که سر میزش خبری از دلارام نبود، به اتاقم رفتم.
روی تخت دراز کشیده بودم که در اتاقم زده شد.
_بله.
و باز شد در. دلارام بود. لحظه ای از دیدنش متعجب شدم و او را بی اختیار دیدم. بلوز و شلواری پوشیده بود که فوری نگاهم را از او گرفتم و نشستم روی تخت.
قدمی جلو آمد و با لحنی که به نظرم کنایه داشت گفت:
_روسری قشنگی بود.... خوش سلیقه ای!... اما از اون بلوزه خوشم نیومد.... عطر خوشبویی هم خریده بودی.... نه بهت امیدوار شدم.... پس بلدی معذرت خواهی کنی.... خوبه.
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
.•°🧡!'
'درڪـاࢪخـدامـانـدھامآنـقـدرڪِتُمـاهـۍ♥️↳
️️🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍀🌸🍀
🎥 خیالمان تخت است.هرکی بی ولی باشد عاقبت سیه بخت است.
اللهم احفظ قاعدنا #امامخامنهای
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
میگفتبهزندگیتنِگاهڪن ..
مراقبباشبہچیزییاڪسےدلبستهنباشي؛
حتیاگھبهیڪمدادوابستهای،
اونوهدیهبدهبہدیگران:)'
وابستگی حتی بہ چیزایِ ڪوچیک مثل
یه چوب کبریت توی انبارِ ڪاهه!-
#رِفیقبهنگهبانیدلتمشغولییانھ؟/:
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
voice.ogg
709K
[تو فرزندِ بینهایتی]
#شهیدبهشتی
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک2
#پارت_267
#دلارام
جلو رفتم و نشستم روی صندلی میز کارش. مجبور شد به احترام من، از آن حالت نیم خیزی که روی تخت بود به حالت نشسته، روی تخت درآید و پاهایش را از تخت آویز کند.
چنگی به موهایش زد و سرش را خم کرد.
هنوز نگاهم نمیکرد این برادر!... و عجیب قوه ی شیطنتم قلقلک میخورد که اذیتش کنم.
_یه پیشنهاد دارم واست.... دلم میخواد بیام تو جمع شما برادرا.
یک دفعه از حرفم سر بلند کرد با تعجبی که به جدیت نگاهش پیوند خورده بود، لحظه ای نگاهم کرد و فوری نگاهش را پس گرفت.
_واسه چی؟
_واسه اینکه میخوام مثل بهار که میاد پایگاه و کار میکنه و با کاروان های زیارتی شما برادران میره مشهد و شلمچه... منم باهاش باشم.
با دست راستش دوبار پشت سر هم طرف راست موهایش را شانه کرد.
_خببببب....
خب کشیده ای گفت که فوری ادامه دادم.
_در عوض ازت یه چیزی میخوام.
_چی؟
_اینکه شما هم برادر یه سر بیایی توی مهمونی های ما هرزه ها.
فوری استغفر اللهی گفت و جواب داد:
_بهت گفتم اون کلمه اشتباهی از دهانم پرید.... بهتره متلک بارم نکنی.
_نه خب.... در مقابل شما برادران دو متر ریشی... ما هرزه ایم و بی ریش!
باز استغفر الهی گفت و در حالیکه از دیدن حرصش سر ذوق می آمدم گفتم:
_خب چی شد؟.... قبول میکنی یا نه؟
سکوتش کمی طولانی شده بود که گفتم :
_پس حدسم درسته.... تو موافق نیستی.... حیف شد .... فرصت خوبی بود برای اینکه شاید من تغییر کنم.
سکوتش طولانی شده بود که از روی صندلی چرخدار میزکارش برخاستم و رفتم سمت در اتاقش که گفت.
_در موردش فکر میکنم.
با لبخندی که مهارش میکردم چرخیدم سمتش.
_فکر کن برادر.... ولی سریعتر چون فردا شب یه مهمونی دعوت شدم که قصد کردم برم.
عصبی شد. گردنش را کج کرد تا زاویه ی چشمانش به من نباشد.
_لااله الا الله... من ضامن شما شدم.... امضا دادم.... باز میری توی یه مهمونی تا....
نگفت. و چه حس خوبی بود دیدن عصبانیت و حرصش!
_خب چکار کنم برادر؟!.... برنامه ای ندارم.... شما یه جلسه توی مهمونی ما هرزه ها بیا، بعد قول میدم منم با چادر یه سفر زیارتی با برادران دو متر ریشی بیام.
کف دست راستش را محکم زد روی ران پای راستش و برخاست.
_خیلی خب.... قبوله... اما من میگم چی میپوشی.... من میگم فردا برنامه چیه.... قبوله یا نه؟
وای که چه دیدن داشت آمدن او به مهمانی خانه ی شروین!
_هر چی برادر بفرمایند.
عصبی نفس پری کشید و پشتش را به من کرد.
_سرم درد میکنه میخوام بخوابم.
خنده ام را کور کردم.
_اساعه رفع زحمت میکنم.... برادررررر.
و عمدا کش دادم کلمه ی برادر را.
خوب حرصی اش کردم و چقدر مزه داد!
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
5.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌱 خدا از مامان مامان تره!
🎈 خوش بگذرون، از خدا پاداش بگیر
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#مثل_پیچک2
#رمان_آنلاین
#پارت_268
#محمدجواد
خودمم نفهمیدم چرا توی دام اصرار دلارام افتادم!
فردای همان روز، با کلی توصیه ی پوششی و آرایشی، قبول کردم یک شب را....
لااله الاالله.... گیر چه کارهایی افتاده بودم. هر قدر من برای پوشش و لباس دلارام اگر و اما و باید گذاشتم، او هم برای لباسهای من تعیین تکلیف کرد.
تنها ذکر لبانم شده بود استغفرالله!
خیلی خودم را کنترل کردم که آنشب به خیر بگذرد.
خودش که خیلی خوشحال بود و من بودم انگار که تنها معذب بودم.
در راه بودیم که اعتراف کرد مهمانی آنشب، در خانه ی همان بچه پررو، شروین، برگذار میشود.
آنجا بود که شستم خبردار شد که قطعا آنهمه اصرارش نقشه ای بوده برای دامی که هنوز نمیدانستم به چه هدفی پهن شده.
وقتی ماشین را گوشه ی خیابان پارک کردم و از ماشین پیاده شدم، نگاهم به اطراف چرخید.
یکی از خیابان های بالاشهر!... و چقدر بدم می آمد از فخرفروشی عابرانش!
نفس پری کشیدم و لحظه ای نگاهم سمت دلارام چرخید و بی اختیار جلب برق قرمز روی لبانش شد!
کی رژ قرمز زده بود که من ندیده بودم، خدا میدانست.
با اخم، اشاره کردم سمت من بیاید.
ماشین را دور زد و مقابلم ایستاد.
_پاکش کن.
_چی رو؟
_اون چراغ قرمز روی لباتو... بهت گفتم آرایش غلیظ نکن.
_غلیظ نیست.
_پس اون چراغ قرمز چیه؟!
اَه کشیده ای سر داد.
_چقدر گیر میدی.... فقط یه رژ زدم.
_وقتی با منی همونم نباید بزنی.... پاک میکنی یا از همینجا، برگردیم؟
_خیلی خب بابا.
خم شد و از درون آینه ی بغل ماشین، رژش را پاک کرد یا بهتر بگویم کم رنگ تر کرد.
همراهش راه افتادم که وارد کوچه ای شد. کوچه ای عریض و پهن. مقابل یک ساختمان 10 طبقه ایستاد.
_همینجاست.
نگاهم تا بلندای ساختمان رفت. ساختمان سنگ نمای شیکی بود.
_طبقه ی چندم؟
_طبقه ی هفتم.
و زنگ در را زد. وارد ساختمان شدیم و از لحظه ی خروج از آسانسور تا زدن در واحد 13، صدای آهنگ بلند واحد 13، روی مغز سرم بود. او زنگ در را زد و من سر به پایین منتظر باز شدن در.
و در باز شد.
_به به خوشگل خانم!
صدای مردی بود که با حرفی که زد، سرم همراه اخمی جدی بالا آمد و مستقیم در چشمان شوخ شروین جا گرفت.
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
اجر ڪسانی ڪه در زندگے خود
مدام در حال درگیرے با نفس هستند و
زمانے ڪه نفس سرڪش خود را، رام نمودند
خــــــــــداوند به مزد این جهاد اڪبر
شهادتـــــ را روزے آنان خواهد ڪرد.✨'!
-شهیدمحمدمهدیلطفینیاسر
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#تلنگرانه
میادازحضـرتزهرا[س]حرفمیزنه ؛
ازاینکهالگوشه . . .
بعدازپسربیستوخوردهایساله
توقعبهترینخونهوماشین ؛
وعروسیتویبهترینتالاررو داره😐!!!
سادهزیستیکجاستپس؟!
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•