voice.ogg
1.01M
الفبای جنون ح س ی ن
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
۱۳ تیر ۱۴۰۰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
۱۳ تیر ۱۴۰۰
28.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#استورے
یهذرهمنوببیـن،مگهمنچندتا
امامحسیندارم
#شبجمعه
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
۱۳ تیر ۱۴۰۰
۱۴ تیر ۱۴۰۰
۱۴ تیر ۱۴۰۰
میگفتقبݪازشوخے
نیتتقـرّبڪنوتودݪتبگو
"دݪِیہمؤمنُشادمیڪنم،قربہاِلےاللّٰه"
- اینشوخیاتممیشہعبادت ... (:"💜
#تڪحرف🍃
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
۱۴ تیر ۱۴۰۰
+یعنـے میشـھ [•°امـام زمـاݧ﴿؏﴾°•] با خۅدکاࢪ سبـز
دۅࢪ اسممـۅݧ خطـ بکشـھ¡¿•
بگـھ اینـم نگـھ داࢪیم…
شاید بـھ دࢪد خۅࢪد…
شایدحسینے شد یـھ ࢪۅز'(:
دۅࢪ گناھ ࢪۅ خطـ کشید♥️🕊
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
۱۴ تیر ۱۴۰۰
🌺 ۳ پارت امشب👇🌺
#مثل_پیچک2
#رمان_آنلاین
#پارت273
بله... خانم دکتر مقابل میز حامد ایستاده بود و حامد در حالیکه برگه ای در دست داشت، لبخند به لب با او صحبت میکرد.
تقریبا داشتم خودم را خفه می کردم تا حتی نفس هم نکشم که آنها را متوجه ی خود نسازم.
و همان لبخند حامد داشت مرا آتش میزد. .. با آنکه نگاهش به خانم دکتر نبود اما من آن لبخند را به هزار معنا برداشت کردم.
تا اینکه حامد چیزی گفت و خانم دکتر خندید و من رسما دیوانه شدم. حال بدی به من دست داد. برگشتم به خانه، اول سراغ محمد جواد رفتم که پیش گلنار بود.
تا گلنار در خانه اش را باز کرد از لحن آرام صدایش حدس زدم که محمد جواد خوابیده اما خودش گفت:
_خوابیده مستانه جان... برو کارات رو انجام بده بیدار شد میارمش.
_باشه.
_مستانه!
ایستادم. هنوز حتی یک قدم هم برنداشته بودم که گفت:
_چیه؟.... چی شده؟.... چرا قیافت اینجوریه؟!
تنها سر به زیر انداختم. عادت نداشتم راز های زندگی ام را برای کسی فاش کنم.
_هیچی حالم یه کم خوش نیست... میرم استراحت کنم.
چه استراحتی!... تا در خانه را باز کردم، خاطرات دور سرم چرخید. از لحظات بارداری ام... از محبت های حامد، از همان روزی که زلزله آمد.
سمت آشپزخانه رفتم. ظرفهای صبحانه را نشُسته بودم. و غذا باید میپختم و حالم چقدر خراب بود برای اینهمه کار....
ناچار بودم اما... کمی خودم را درگیر کار کردم اما هزار فکر سمی در سرم انتشار پیدا کرد و لبخند حامد و صدای خنده ی دکتر روحی، توانم را گرفت.
اشک از چشمانم سرازیر شد. همانجا کنار طرفشویی دست از کار کشیدم.
چرا من باید اینقدر بدبخت بودم که خوشبختی ام را از من میدزدیدند؟!
من برای رسیدن به این آرامش تاوان سختی داده بودم.
و ناگهان همراه با جیغی بلند لیوان چایی صبحانه را که حامد تا نصفه خورده بود، و من قصد شستنش را داشتم، چنان روی سینک کوبیدم که لیوان میان دستم شکست و خرده هایش درون سینک ریخت.
و اشکهایم جاری شد. نمیدانم چه آتشی بود، آتش درونم که خاموش نمیشد!
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈
۱۴ تیر ۱۴۰۰
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک2
#پارت_274
بی توجه به زخم دستم و حرفهایش اسکاچ را برداشتم که از سکوتم حرصی شد.
برخاست و سمتم آمد. حتی با کمی خشونت به بازوی چپم زد.
_برو اونور ببینم.
نرفتم و او اینبار عصبی تر شد.
_با توام ها... این اداها چیه در میاری؟!... با اون دست زخمی اگه دست به ظرفا بزنی، همه ی ظرفا رو وسط خونه میشکنم.
با حرص دستم را آب کشیدم و از کنارش دور شدم. او را با ظرفهایی که یا میشکست یا میشُست تنها گذاشتم و سمت اتاق خواب رفتم و او اولین گزینه را انتخاب کرد!
سر و صدایی به راه انداخت که تمام خانه را پر کرد. هم میشست و هم میشکست و هم با حرص و عصبانیت، حرف میزد.
_خسته شدم از دستت.... توی درمانگاه تا شب با هزار جور مریض سر و کله میزنم... اونوقت تو یکی فقط، بجای همه ی اون هزار نفر در یک ثانیه منو دیوونه میکنی!
ناگهان صدای فریادش بلند شد.
شاید اینبار خیلی عصبانی اش کرده بودم.
_بهت میگم چته؟!.... چرا هیچی بهم نمیگی؟... واقعا که....
باز چندتایی لیوان را با سر و صدا شست و دوباره صدایش را بلند کرد:
_دلم میخواد از دستت سر به بیابون بذارم.
و آن جمله اش چقدر دلم را شکست!... معطل نکردم. فوری دوتا دست لباس برای محمد جواد و خودم برداشتم و مچاله کردم درون ساک مخصوص بچه و مانتو پوشیدم و از اتاق بیرون زدم.
تا جلوی در خانه رسیدم، دنبالم آمد.
خیلی عصبی بود.
_کجا؟!
از نگاهش فرار کردم و کفش هایم را از درون جاکفشی برداشتم.
_چرا تو سر به بیابون بذاری؟.... من میذارم.... منو محمد جواد، چند روزی میریم پیش خانم جان.
_نخیر... لازم نکرده.
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
۱۴ تیر ۱۴۰۰
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#مثل_پیچک2
#رمان_آنلاین
#پارت_اضافه
حتی جوی باریک خون دستم هم، مرا از حال و هوای خرابم بیرون نکشید.
صدای ضربات در آمد.
_مستانه! خوبی؟
حتما صدای جیغم را شنیده بود.
_خوبم گلنار برو.... میخوام تنها باشم.
حتی از پشت در هم میتوانستم حالت چهره اش را حدس بزنم.
_باشه... ولی لااقل به من دیگه دروغ نگو.... تو حالت خوب نیست.... حال روحی ات بهم ریخته.
و بیچاره گلنار که سرش فریاد زدم :
_بهت میگم بروووو.
و رفت. همانجا پای سینک آنقدر گریستم تا لااقل به قدر بستن دستی که با تکه های خرد شده ی تیز لیوان، بریده بود، جان بگیرم.
اما نه با باند استریل... بلکه فقط از روی بی حوصلگی، با روسری ام دستم را بستم و پای کابینت، کف آشپزخانه نشستم.
زل زده به دیوار و گوش به سکوت خانه سپرده!
شاید آرام میشدم اینبار.
آرام که نه، ولی غرق خیال و فکر شده بودم که در خانه با کلید باز شد.
حامد بود. از همان جلوی در سراسیمه پرسید :
_چی شده مستانه؟!
حتما گلنار خبرش کرده بود.
جوابی ندادم که جلو آمد و سر تا پایم را بررسی کرد.
_حالت بده؟
چون جوابی ندادم. نگاهش به دستم افتاد که با روسری بسته بودم.
_دستت درد میکنه با روسری بستی؟
بی حوصله از پرسش های او، سرم را طرف دیگری کج کردم و او در حالیکه انگشتان دستم را باز و بسته میکرد تا علت درد دستم را بداند باز پرسید:
_الان درد داره؟
چون جوابی ندادم، کلافه روسری دور دستم را باز کرد و با دیدن زخم دستم متعجب شد.
_مستانه؟!.... دستت رو بُریدی؟... پس چرا هیچی نمیگی دارم انگشتای دستت رو چک میکنم؟!
دستم را محکم از میان دستش کشیدم. حوصله اش را نداشتم. هنوز تصویر زهرآگین لبخندش مقابل چشمانم بود.
_چت شده تو؟!
با همان وضع پای ظرفشویی ایستادم و او مات رفتارم شد.
_با توام؟... اون زخم رو آخه با روسری میبندن؟... نا سلامتی خودت پرستاری!... عفونت میکنه.
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
۱۴ تیر ۱۴۰۰
۱۵ تیر ۱۴۰۰
🌺☕️
حال خوبتان را، نه از کسی طلب کنید،
نه برایش به این و آن رو بزنید،
و نه حتی منتظر معجزه باشید...
قدری "تلاش" کافیست، برای داشتَنَش
این خود شمایید، که میتوانید، روحتان را،
مملو از عشق و آرامش کنید...
#شبتون_به_عشق_شادی
╰══•◍⃟🌾•══╯
۱۵ تیر ۱۴۰۰