eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.1هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه 🌼برنده‌ی‌ عشق از #میم‌دال ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
به ما ایراد میگیرن که؛ ما آهنگ غمگین گوش میدیم افسرده میشیم اما شما نوحه و روضه گوش میدین، افسرده نمیشین؟! در جواب این عزیزان باید گفت زمانی که شما با یه آهنگ گریه میکنین گریتون فقط برای دنیا و زمینی هاست.. اما گریه های روضه آسمونیه.. یه قَطرشم برای زمینی ها نیست!(:
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 ناهار خوبی بود و درست وقتی همه ی مسافران از رستوران بیرون زدند، محمد جواد هم ساندویچش را تمام کرد و فوری دستی به صورتش کشید و گفت: _من میرم پیش مسافرا، شما هم زود بیا. نگاهی به ته ساندویچم انداختم و باشه ای گفتم. او رفت و من هم پس از شستن دستهایم دنبالش رفتم. بهار و محدثه دنبالم می‌گشتند که به آنها رسیدم. _کجا بودی تو؟ _ساندویچی. چشمهایشان گرد شد. _واقعا میگی؟! _آره.... فرمانده هم با من اومد. از شنیدن این حرفم محدثه چشمانش را تنگ کرد. _فرمانده!.... با تو اومد ساندویچ خورد؟! _ پَ نَ پَ .... اومد ببینه چطور ساندویچ میخورم؟! .... آره دیگه. هاج و واج نگاهم کرد که صدای بلند محمد جواد توجه ی ما را جلب کرد. _خواهرا و برادرا.... سوار اتوبوس بشید.... کسی جا نمونه. و با شنیدن همان جمله ی آخر، یاد حضور و غیاب محمد جواد افتادم و شیطنتم گل کرد. فوری به محدثه و بهار گفتم: _شما برید تا من بیام. _کجا؟... اتوبوس‌ها دارن میرن... دیر نیای. آنها را فرستادم و برگشتم سمت ساندویچی. بی دلیل نگاهم را روی میز و صندلی اش چرخاندم. _آقا ببخشید یه گوشی اینجا ندیدید؟ _گوشی؟!... نه. _گوشی ام نیست.... ما پشت این میز نشسته بودیم. _بله... یادم هست. نگاهم از شیشه ی فست فودی سمت اتوبوس رفت. همه سوار شده بودند که دیدم که محمدجواد سراسیمه از اتوبوس پیاده شد و دوید. فوری باز سرم را گرم گشتن کردم. اما او سمت مجموعه رفت. لبخند پر ذوقی زدم و از شدت ذوق زیر لب گفتم: _حالا تا میتونی بگرد دنبالم. اما طولی نکشید که کنار در فست فودی ظاهر شد. نفس زنان با اخم نگاهم کرد و زیر لب لا اله الا اللهی گفت. _مگه نگفتم سوار اتوبوس شو. _گوشیم نیست. وارد فست فودی شد و نگاهش دور تا دور میزها را پایید. _گوشیت رو اصلا از کیفت در آوردی مگه؟ _یادم نیست. _بده کیفت رو بگردم. فوری با اخم گفتم: _دیگه چی؟!... خودم میگردم. _زود باش... یه اتوبوس معطل تو شدن. در کیفم را باز کردم و کمی الکی، این طرف و آن طرفش را گشتم. _نیست.... عصبی گفت: _بده خودم بگردم. _اِی وای.... اینجاست... لعنتی پشت دستمال کاغذی بود. و بعد با یه لبخند تصنعی به محمدجوادی که از عصبانیت سرخ شده بود، نگاهی انداختم. سری تکان داد و زیر لب گفت: _اِی خدا.... چه گناهی کردم به درگاهت ؟! و من خودم را به نشنیدن زدم که با حرص گفت: _بدو دیرمون شد. و رفت و من هم همراهش. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 قطعا سفر به یاد ماندنی میشد با آنهمه شیطنت من! بعد از ناهار کم کم همه ی مسافران روی صندلی هایشان خواب‌شان برد. جز من و بهار و محدثه.... تازه گرم صحبت بودیم و از خاطراتمان می‌گفتیم و میخندیدیم که آقای فرمانده سراغمان آمد. بهار و محدثه فوری خودشان را جمع و جور کردند که محمدجواد جلو آمد و مستقیم، با آن اخم محکمش زل زد به چشمان بهار. _چشمم روشن بهار خانوم.... شما چرا؟!... اینجا پر نامحرمه... اونوقت صدای خندتون بلنده؟! من بجای بهاری که سکوت کرده بود، جواب دادم: _اولا همه خوابن.... تازه ما اومدیم ته اتوبوس تا کسی صدامون رو نشنوه. محمد جواد، لحظه ای چشم بست. انگار حرف زدن من روی اعصابش بود. زبانش را هم با حرص، از پشت لبان بسته اش چرخاند و آهسته تر اما عصبی تر گفت: _صداتون تا صندلی جلو میاد بعد میگی همه خوابن؟! _اوه چقدر سخت گیر!... طوری نشده حالا.... میخوای به جای خنده، براتون دعای توسل بخونم برادر؟ حس کردم محدثه دیگر نتوانست خودش را کنترل‌ کند و همراه با سری که پایین انداخت، ریز خندید. نگاه جدی محمد جواد اما بدون حتی لحظه ای، لبخند، به من خیره ماند. _شما حواست باشه دلارام خانم.... من یکی حوصله ام سر بره، کولاک میکنم.... یه وقت دیدی از همین وسط راه با یه ماشین خودم و خودت برگشتیم تهران و قید زیارت رو زدم.... پس لطفا با من لج نکن. مجبور به سکوت شدم. و با سکوت من، بهار و محدثه هم زیر لب گفتند: _ببخشید. و همان ببخشید گره محکم اخم های محمد جواد را باز کرد. اما نگاه جدی اش را به باز عمدا به من انداخت. و من در فرار از توبیخش مهارت خاصی داشتم. وقتی دید متوجه ی منظور نگاهش نیستم، ناچار رفت. با رفتن محمد جواد، محدثه نگاهم کرد. _تو خیلی دیگه با این فرمانده کج افتادی؟! _خوشم نمیاد ازش.... خیلی پسر پرروییه. بهار اخمی کرد. _دلارام جان!.... حقیقتا کار ما اشتباه بود دیگه.... محمد جوادم غیرتیه دیگه خب. سکوت کردم ناچار که محدثه باز گفت: _ولی در تعجبم واقعا.... فرمانده هیچ وقت اسم کوچیک خانم ها رو صدا نمیزنه و به شما گفت دلارام خانوم! بهار سرفه ای کرد و گفت: _خب راستش دلارام جان یه نسبت فامیلی با برادرم دارن. _آها... خب بگو فامیلمون هست.... چشمام چهارتا شد از شنیدن اسم دلارام جان. با زهر چشمی که محمد جواد از ما گرفت، مجبور سدیم دخترای خوبی بشیم و دیگر اذیت نکنیم. اما موقتا.... چون سفر طولانی بود و من می‌دانستم چطور باید حرصش دهم. مخصوصا سر همان حضور و غیاب! آنقدر سکوت کردیم و نگاهمان را به جادو دوختیم که محدثه هم خوابش برد و بهار باز سرگرم خواندن دعا شد و من.... باز با شروین چت کردم. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸بامدادے ڪه تفاوت نڪند لیل و نهار خوش بود دامن صحرا و تماشاے بهار🍃 🌸صوفے از صومعه گو خیمه بزن بر گلزار ڪه نه وقتست ڪه در خانه بخفتے بیڪار🍃 سلام ،صبح زیباتون سرشار از نیڪبختی وبرڪت🌸🍃 🌹
12.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•┈••✾🌸🕊﷽🕊🌸✾••┈• و بی گمان فلسفه قربان، سر بریدن نیست دل بریدن است.... دل بریدن از هر چیزی که به آن تعلق داری! و دل بریدن از هر چه تو را از او می‌گیرد، عيد قربان, سر بريدن «نفس» است و پا بريدن از «شيطان»... 🌸عید قربان عید بندگی مبارک باد🌸 🌱 🌱 ••●❥🌷✧🌷❥●•• 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
تو‌... آفتاب‌‌ترین‌ آفتابِ‌زمیـن‌و‌زمانـۍ! به‌تو‌ڪه‌فڪرمیکنم،آنقدر‌گرم‌میشوم، ڪه‌کوه‌غصه‌هایم آب‌میشود! صبـحۍ‌ڪه‌با‌تو‌شروع‌شود‌ خورشید‌نمیخواهد..! ..♥️ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 شب بود که به مشهد رسیدیم. اتوبوس ها ما را تا ترمینال بردند و آنجا بود که باید با ماشین تا هتل میرفتیم. باز چمدان به دست درگیر چادری شدم که نمی‌توانستم جمعش کنم و بهار مدام با یک جمله اش مرا بیشتر حرص میداد: « چقدر بهت میاد! » دلم میخواست همانجا چادر را ول کنم و دسته ی چمدانم را بگیرم و فرار کنم. اما می‌دانستم با اینکار، محمد جواد را جری میکنم برای تلافی که فقط خدا می‌دانست چه بلایی سرم خواهد آورد. با تاکسی تا هتل رفتیم. همگی در لابی هتل منتظر اتاق هایمان بودیم که باز جناب فرمانده وسط لابی همه را جمع کرد. خدایی مدیریت خوبی داشت!.... دو اتوبوس آدم را مدیریت می‌کرد ولی من یکی با بقیه فرق داشتم. _خواهرا و برادرای گرامی.... تا کلید اتاق ها رو خدمتتون بدیم چند نکته رو یادآور بشم.... اولا ما برنامه ی دسته جمعی برای رفتن به حرم داریم... پس اگه کسی میخواد با جمع ما باشه، دقت کنه که از برنامه جا نمونه.... ولی کسانی که با جمع همراه نیستن، میتونن خودشون به زیارت برن فقط قبل ساعت 12 شب برگردند.... خواهرای گرامی هم از ساعت 12 شب تا تیم ساعت قبل نماز صبح هتل رو ترک نکنند مگر با یک همراه آقا، پدر یا برادر.... تنهایی ممنوعه.... ثانیا ساعت صبحانه ی هتل 7 تا 9 است اگر کسی دیرتر برسه و صبحانه تموم شده باشه، به هیچ عنوان پاسخگو نخواهیم بود.... ساعت ناهار از 12 تا 2 و شام هم از 9 تا 11 شب هست... سعی کنید قبل از این ساعت به هتل برگردید که ما شرمنده ی شما نشویم.... ثالثا غذا به هیچ عنوان داخل اتاق هاتون نبرید. و آخرین نکته هم اینکه، اگر کسی شئ قیمتی داره در چمدان و هتل نگه نداره، اگه خواستید برادرمون اقا سید، اشیا قیمتی شما را نگه می‌دارند و روز آخر تقدیمتون می‌کنند. نگاهم به بهار افتاد که همان لحظه داشت توی چمدانش دنبال چیزی می‌گشت. _چکار میکنی؟ _برم زنجیر و گردنبدم رو بدم به اقا سید. _زنجیر و گردنبد طلا؟! _آره. و همان موقع زنجیر و پلاکش را در آورد که متعجب خیره اش شدم. _بهار!.... خب بنداز گردنت! _نه نمیتونم.... بندازم گردنم خفه میشم.... _وا.... خب پس چرا آوردیش؟! این سوالم بود که لحظه ای او را در جا خشک کرد. نگاهش به زنجیر و پلاک کف دستش ماند و بعد بی جواب دادن به من سمت همان جوان لاغر اندامی که همراه فرمانده در اتوبوس بود، رفت. نگاهم از روی کنجکاوی، جلب بهار شد. مقابل سید که رسید، سرش را خم کرد و کف دستش را سمت او دراز کرد. و اقا سید هم بدون نگاه به بهاری که از همان فاصله هم می‌شد، داغی گونه هایش را بفهمم، زنجیر و پلاک را از او گرفت. همان جا بود که فهمیدم دل بهار ما پیش چه کسی گیر افتاده است! وقتی که به سمت ما برگشت، هنوز گونه هایش ملتهب بود و نفسهایش تند. _عجب!.... فکر خوبیه! _چی فکر خوبیه؟! _اینکه منم طلاهایی که همراهمه و میتونم بندازم گردنم و دستم برم بدم به سید. لبش را زیر دندان گرفت و سکوت کرد. اما من دست بردار نبودم. _دوستش داری؟ و همان موقع با صدای بلند فرمانده، بهار بهانه ی خوبی برای فرار پیدا کرد. _اول خواهرا بیان کلید اتاقشون رو بگیرن. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 من و محدثه و بهار هم اتاقی شدیم. دیگر خستگی راه و کشیدن چادر روی سرم و آن چمدان لباس و وسایل شخصی، از یادم برد که پیگیر جواب بهار شوم. تا وارد اتاق شدیم، فوری چادرم را از شرم کشیدم و و چمدانم را گوشه ای گذاشتم و گفتم : _من میرم یه دوش بگیرم. هنوز محدثه و بهار درگیر تا کردن چادرهایشان بودند که به حمام رفتم. آب گرم حمام خوب سرحالم کرد. وقتی از حمام بیرون آمدم بهار و محدثه را دیدم که باز چادر سر می‌کردند. _کجا؟ _ فرمانده اومد گفت فقط نیم ساعت از وقت شام مونده اگه نریم رستوران تعطیل میشه .... _برای منو بیارید اتاق. چشمای هر دویشان گرد شد. _مگه ندیدی فرمانده چی گفت؟.... آوردن غذا به اتاق ها ممنوعه! _من خودم جواب فرمانده رو میدم. بهار به محدثه نگاه کرد و محدثه به بهار. _برید دیگه گشنمه. با گفتن من آنها رفتند و من روی تخت افتادم. با کنترل تلویزیون را روشن کردم و داشتم کانال ها را تک تک چک میکردم که چند ضربه به در اتاق خورد. با این فکر که حتما بهار یا محدثه برایم غذا آوردند، با همان بلوز و شلوار خونگی و شالی که موهای خیسم را با آن بسته بودم سمت در رفتم. در را که گشودم نگاه محمد جواد یک آن، به من افتاد. فوری سر پایین گرفت و با جدیت گفت: _اینجا دیگه خونه نیست که راحت بیای جلو در.... یکی میبینه زشته.... برو چادرت رو سر کن بیا کارت دارم. با اَه بلندی که کشیدم سمت چادرم که هنوز وسط اتاق افتاده بود رفتم. چادرم را فقط روی سرم انداختم و باز در چهارچوب در ظاهر شدم. _بلهههههه. عمدا بله ام را کشیدم که بداند از زور خستگی نای ایستادن ندارم. _اولا گفتم غذا تو اتاقا نمیارید. زل زدم به او اما او با همان سری که هنوز پایین بود، ادامه داد : _لباس بپوش تا شام تموم نشده بیا رستوران. _اولا خسته ام برادر.... ثانیا لباسامو تو حموم شستم لباس ندارم.... آخرشم اصلا شام نمیخوام. پفی کشید بلند و کشیده. لحظه ای دلم برایش سوخت! انگار خیلی خسته تر از من بود. تکیه زد به چهارچوب اتاق و گفت: _یعنی فقط یه دست لباس آوردی که حالا لباس نداری؟ _نه آوردم حال ندارم چمدونم رو باز کنم. همراه نفس کشیده ای گفت: _همین یکبار برات غذا میارم ولی دفعه ی بعدی در کار نیست. _ممنون فرمانده.... افتادید تو زحمت! لحنم زیادی کنایه داشت. طوری که یه لحظه سر بلند کرد و نگاهم. و بعد سمت آسانسور رفت که بلند پرسیدم: _میشه بپرسم واسه چی با من هی راه میای؟ بی آنکه نگاهم کند جوابم را داد: _وقتی امام‌ رضا، همچین آدم پر حاشیه ای رو طلبیده و باهاش راه اومده، من کی باشم که رو حرف آقا حرف بزنم. ماتم برد. آسانسور رسید و او رفت و من همچنان متفکر در جمله اش ماندم! راست می‌گفت. منی که بارها موقعیت مسافرت به مشهد برایم پیش آمد و نیامدم، چرا اینبار راضی شدم؟! اگر از نداری و فقر زیارت نمی آمدم میگفتم ندارم.... اما من اگر اراده میکردم بابا مرا با هواپیما به بهترین هتل مشهد میفرستاد. اما همیشه خودم بودم که نخواستم. و همین یکبار خواستم! و طلبید! 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•