#یڪمدردودل🌱
#شایدبیو!.
خدایا🖐🏽
بگیرازمن✨
آنچھڪھ #شہادت♥
راازمنمیگیرد...💔
اینروزهاعجیبدلم🌤
بهسیمخاردارهاۍدنیا
گیرڪردهاست:)!!⛓
#شہادتڪجایۍڪمآوردهام🍃🌷
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
۳ شهریور ۱۴۰۰
•|{🚶🏻♂}|•
-
-
ڪه حــاج خانم حواسش باشہ
چادر مشڪی زیر یه تومن سرش نڪنه/:
ڪه حــاج آقا رڪاب انگشترش
حتما باید دست ساز باشه🙄!
ڪه وقتے میخواد فلآن جا روضه بگیره
باید ڪُرڪ و پَره همه بریزه از غذایے
ڪه داره میده ...🚶🏻♂
ولے مراقبه بگه : ولاظالیــــن//:😂!
-
#گُلگفتےاستادرائفےپور!!
#بہحرفنیستبهعملهمشتے!!!
👀⃟🔥¦⇢ #بدون_تعآرفـ••
👀⃟🔥¦⇢ #انتقآد_پذیر_باشیمـ••
۳ شهریور ۱۴۰۰
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
#رهبرانه💕
کُره زمین 🌎برای من معناندارد
من به دورشمامیگردم آقـا✨❤️
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
۳ شهریور ۱۴۰۰
۳ شهریور ۱۴۰۰
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#مثل_پیچک2
#رمان_آنلاین
#پارت_347
خانم جان سینی چای را روی زمین گذاشت و گفت:
_اومدی مهیار رو ندیدی؟
_چرا اتفاقا....
_دیر کرده.... گفتم فقط چندتا نون بگیره بیاد.
و رها در حالیکه موهای بهار را شانه میکرد گفت:
_شاید رفته برای بچه ها خوراکی بخره.
و همان موقع مهیار آمد. دستش پر بود از نان و خوراکی برای بچه ها.
فوری گفتم:
_الان نه.... اینا دیگه شام نمیخورن.
و خوراکی ها را فوری قایم کردم که مهیار با اخمی که به نظرم زیادی جدی بود مقابلم آن طرف اتاق نشست.
_خب....
یه خب گفت و نگاهش به من افتاد. تا خواستم حدس بزنم منظورش از آن خب چیست گفت:
_خب از اون دکتر اورژانس بگو.
از اینکه مقابل نگاه خانم جان و رها این حرف را زد عصبی شدم.
_اینجا محیط بیمارستان نیست که از دکتر و پرستارها حرف بزنم.... به اندازه ی کافی توی بیمارستان باهاشون سر و کله میزنم.
کمی به جلو خم شد و گفت:
_مطمئنی غیر از بیمارستان باهاشون سر و کله نمیزنی؟
خانم جان با نگاهی که بین من و مهیار میچرخید پرسید:
_چرا اینجوری حرف میزنید!.... خب اگه حرفی هست درست بگید ما هم بدونیم.
و مهیار فوری گفت:
_از مستانه خانم بپرسید....
با اخمی جواب مهیار را دادم و گفتم:
_چیزی نیست خانم جان.... دکتر پویا توی مسیرش منو رسوند خونه.
مهیار خندید:
_چه زود هم پسر خاله شد!.... دکتر پویا!
با اخم نگاهش کردم.
_فامیلش پویاست.... اسمش علی .
ابرویی بالا انداخت.
_پس اسمشم میدونی.
عصبی از این پرسش و پاسخش، صدایم بالا رفت.
_تو چته؟!.... از وقتی دکتر رو دم در دیدی عصبی شدی!.... اصلا به تو چه ربطی داره من با کی میام خونه؟!
او هم عصبی تر شد.
_به من مربوطه.... بهار دختر منه... دلم به حال این بچه ها میسوزه که قراره برن زیر دست ناپدری.
دیگر صبرم سرریز شد. فریاد زدم:
_تمومش کن مهیار.... پاتو بیشتر از گلیمت دراز نکن.... زندگی من به تو ربطی نداره.... نذار که نذارم بچه ها رو ببینی.
خندید. از آن خنده های عصبی و حرص درآر.
_آره از تو بعید نیست که بچه ها رو فقط مال خودت بدونی... تو از بچگی اینجوری بودی... عروسکات رو هم هیچ وقت به من نمیدادی ولی در عوض تمام ماشینای اسباب بازی منو خراب کردی.
چشم بستم تا کمتر حرص بخورم که رها پادرمیانی کرد:
_حق با مستانه است مهیار.... زندگی مهیار به خودش ربط داره.
اما ناگهان مهیار چنان فریادی زد که چشم گشودم.
_نه.... به منم ربط داره.... دلیلش رو هم خودش خوب میدونه....
تا خواستم حرف بزنم مهیار رو به رها اشاره کرد که برخیزد و او برخاست و هرقدر خانم جان پرسید:
_کجا؟!
هیچ کدام جواب ندادن و رفتند.
و حتی خانم جان هم مات و مبهوت این رفتار مهیار شد!
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
۳ شهریور ۱۴۰۰
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#مثل_پیچک2
#رمان_آنلاین
#پارت_348
فردای آنروز توی بیمارستان، تمام حواسم بی اختیار پی عصبانیت روز قبل مهیار بود.
_خانم تاجدار....
تا سرم رو از روی برگه ی لیست مریض های اورژانس بلند کردم دکتر پویا را دیدم.
از پشت سکوی اورژانس برخاستم.
_سلام دکتر.... بله.
_چیزی شده؟
نگاهش دقیق و موشکافانه بود.
_نه.... کاری داشتید؟
_بله.... مریض تخت 5 سِرُمش تمام شد بگید بیاد اتاق من باز باید معاینه اش کنم.
_چشم.
_شما مطمئنی حالت خوبه؟
دستی به مقنعه ام کشیدم و گفتم:
_بله خوبم....
و همان موقع نگاهم یک لحظه سمت در ورودی اورژانس رفت و مهیار را دیدم که بهار روی دستش بود.
دلم ریخت. سمت در دویدم که بی معطلی گفت:
_نفت خورده..... دکتر کجاست؟
_نفت؟!.... نفت کجا بود؟!
عصبی فریاد زد:
_میگم دکتر کجاست؟
و دکتر پویا جلو آمد.
_بله.... من دکتر اورژانس هستم....برید بذارید روی تخت تا بیام.
حالم آنقدر بد شد که اصلا نفهمیدم دکتر چکار کرد. همکارانم به جای من همپای دکتر معده ی بهار را شستشو دادند، و بهار آنشب بیمارستان بستری شد.
و من تنها با چشمانی که از فرط اشک قرمز بود صلوات فرستادم.
توی سالن نشسته بودم و حتی جرأت دیدن بهار را هم نداشتم که مهیار سمتم آمد و من با عصبانیت سرش داد زدم:
_چه بلایی سرش آوردی؟
کلافه بود و با شنیدن این حرفم آنقدر عصبی شد که سرش را از من برگرداند و گفت:
_گوشه ی آشپزخونه یه بطری بوده.... خانم جان زنگ زد به من که بهار نفت خورده.
با دو دست محکم توی سرم کوبیدم و باز بلند گریستم که مهیار جلوی پایم خم شد.
_اینجوری نکن مستانه.... بهار حالش خوبه به خدا.... دیدی که معده اش رو شستشو دادن.... بهتر میشه حتما.
و همان موقع صدای بلندی شنیده شد.
_مستانه!
سرم را تا چرخاندم سمت صدا، آقای پورمهر را دیدم. همراه همسرش سمتم آمدند. و چقدر عصبی.
تا خواستم توضیح بدهم مادر حامد گفت:
_تو نمیتونی بچه ها رو نگه داری....
انگار همان لحظه قلبم به دو نیم شد.
اما آقای پورمهر با آنکه عصبانی بود اما گفت:
_تو ساکت باش....
ولی مادر حامد با گریه گفت:
_ساکت نمیشم.... یادگار پسرم رو تخت بیمارستانه اونم فقط بخاطر سهل انگاری این خانم.
و مهیار فوری گفت:
_خانم پور مهر عصبی نباشید خطر رفع شده... من خودم رسوندمش بیمارستان.... حالش خوبه.
و خانم پورمهر با لحنی که خیلی ملایم تر از قبل بود رو به مهیار کرد.
_خیلی ازت ممنونم پسرم.... تو خیلی به بچه ها رسیدگی میکنی.... برخلاف مادر بی مسئولیت شون.
حس کردم تمام وجودم سرد شد. طوری که تحمل ایستادن را از دست دادم و افتادم روی صندلی.
و باز پدر حامد بود که رو به همسرش اعتراض کرد.
_گفتم بس کن.... اتفاقه دیگه میافته.
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
۳ شهریور ۱۴۰۰
۴ شهریور ۱۴۰۰
🔸 ارزش عمل
🔻 دو تا کلمه حرف که عمل کنی تو را نجات میدهد. هزار کلمه که یاد بگیری و عمل نکنی فایدهای ندارد.
👤 #آیت_اللهجاودان
📝 #پیادهشدهسخنرانی
۴ شهریور ۱۴۰۰
#اݪسلامعلیڪیابقیةاللھ
گفت:وقتی #عاشقی،تو فراقِمعشوقش
گریه میکنه وَ دِلـش تنگِشه💔...،
معشوقش از راهِ دور حِس میکنه
#اللهمعجللولیكالفرجبهحقعمهسادات
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
۴ شهریور ۱۴۰۰
•••❀•••
بہقَمَـࢪِفـٰاطِمیّونشٌھࢪَٺداشت...♥️
یڪیازشٌࢪوطِعَقدَشاینبـود
ڪهمدافعِحَࢪَمباقےبِماند...🍃
میگفٺ:
مَـنحـاضِࢪَم
مِثلعَـلیاڪبَرِامـٰامحٌسِین(؏)
اِربـاًاِربـاًبِشَموݪۍناموسِشیعہ
حِفظبشـہ...💔
آخَـࢪِشهَم
دَࢪحـالِخٌنثیڪࢪْدنِ
بٌمببـودڪهمنفجرشـد
وَقِسمتیازبَدَنِشتیڪهتیڪهشد...
شـھیدحٌـسِینهـࢪیࢪےٖ🖇🌱
#شھیدآنہ🕊᷍♥
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
۴ شهریور ۱۴۰۰
#سخنبزرگان 💡
••📻••بهقول استاد پناهیان :
مانندڪودڪۍڪہانگشتپدر
رادرخیاباندردستگرفته...🌱
وقتۍازخانهبیرونمۍآییدسعۍکنید
انگشتخدارادردستبگیرید
واینانگشترارهانکنید(:
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
۴ شهریور ۱۴۰۰
۴ شهریور ۱۴۰۰