🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#مثل_پیچک2
#رمان_آنلاین
#پارت_341
#مستانه
قرار بود بچه ها نزدیک های صبح به خانه برسند و آنشب آخرین شبی بود شاید، که میتوانستم در آرامش، ادامه ی خاطراتم را بنویسم.
به همین خاطر قید خواب را زدم تا باز در سکوت برقرارِ خانه، گذری به گذشته داشته باشم.
پدر و مادر حامد آمده بودند که ایران بمانند اما با شنیدن خبر فوت حامد و قصاص قاتلش، حال روحی مساعدی برای ماندن نداشتند.
با آنکه گفته بودند قصد ماندن ندارند، اما نمیدانم چرا با کرایه کردن خانه ای در شهر فیروزکوه و ماندن آنها، دلشوره گرفتم.
اوایل فکر میکردم زیادی حساس شدم. اما وقتی هر هفته به دیدن بچه ها می آمدند و آنها را با خود به گردش و پارک میبردند، کمی دلم لرزید.
بچه ها کم کم به آنها عادت کردند و من از این عادت میترسیدم!
با پیگیری توانستم در بیمارستان فیروزکوه، به عنوان پرستار مشغول به کار شوم.
اما بخش اورژانس یادآور خوبی بود برای تلخ شدن هر روز و هر ساعت افکارم!
ناچار بودم. تنها بخشی که مرا پذیرفتند اورژانس بود چون به نیرو نیاز داشت.
کار و زندگی بی حامد سخت بود.
آنقدر سخت بود که در عرض 8 ماهی که از فوت حامد گذشت، حس کردم به قدر 8 سال پیر شدم!
روستا و خاطراتش همه با فوت حامد، فوت گلنار، رفتن پیمان و آمدن من به فیروزکوه، تنها، خاطره ای شد برای روزهای آینده.
هر ماه با پدر و مادر حامد به روستا و سر خاک حامد می رفتم اما عجیب از روستا فراری بودم.
درمانگاه پس از رفتن من با دکتران جدیدی پر شد اما خاطر اهالی روستا هیچ وقت از نام و یاد حامد پورمهر، دکتر مهربان و دلسوز روستا، خالی نشد!
روزها گذشت و سالگرد حامد فرا رسید.
باورم نمیشد که یکسال را بی حامد سپری کردم و هنوز زنده ام.
اما زنده ماندن دست خودم نبود...
قلب ها میتپید بی اذن و اجازه.
گرچه قلب من حق داشت از داغ عزیزان از دست داده ام، بایستد.
بچه ها یکسال بزرگتر شدند و به پدر و مادر حامد وابسته تر. تا جاییکه بهار روی زانوی مادر حامد مینشست و برای اینکه همراهش برود گاهی گریه میکرد.
محمد جواد هم با بازی های پدر حامد خو گرفته بود و او را همبازی خود می دانست.
در این مدت، خیلی شب ها و روزها برای من گذشت که جای خالی حامد را احساس کردم.
اما مهیار و رها به بهانه ی وابسته شدن به بهار و محمد جواد، در تمام سختی ها یا حتی مریضی های بچه ها همپای من بودند.
مهیار مدتی بود که کارش را بهانه کرده بود و در فیروزکوه خانه ای اجاره.
میگفت پروژه ی ساختمانی دارد ولی بیشتر وقت یک هفته اش را پیش بچه ها بود.
جالب تر اینکه توقع اعتراضی از رها داشتم ولی او هم مثل مهیار مشتاق دیدن بچه ها بود.
بچه ها حتی بیشتر از مادر و پدر حامد به مهیار و رها وابسته شده بودند و من اصلا حس خوبی به اینهمه وابستگی بچه ها نداشتم.
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#مثل_پیچک2
#رمان_آنلاین
#پارت_342
و همه ی حوادثی که باید از نو شروع میشد تا باز یک حادثه براه بیاندازد از یک روز کاری من شروع شد.
روزی پر مشغله در بیمارستان. مریض بد حال توی اورژانس زیاد داشتیم اما آنروز در وسط آنهمه مریض مهیار را دیدم.
بهار در آغوشش بود که وارد بیمارستان شد و من که اتفاقی او را از پشت شیشه ی پنجره ی بخش اورژانس، در حیاط دیدم، چنان نگران شدم که دویدم سمت حياط بیمارستان و درست به موقع مقابلش ایست کردم.
_چی شده؟
_سلام نگران نباش چیزی نیست.
_چطور چیزی نیست؟!.... با بهار اومدی بیمارستان؟!
بهار همان موقع سرش را از شانه ی مهیار بلند کرد و مرا دید و با دیدنم دستان کوچکش را برای من گشود تا در آغوش من جا بگیرد.
او را بغل کردم و با نگرانی به مهیار خیره شدم.
_چی شده میگم؟
_هیچی از صبح یه کم اسهال شده .... من اتفاقی امروز کارم کم بود، خواستم دیر برم سرکار که خانم جان زنگ زد گفت بیام بهار رو بیارم اینجا پیش یکی از دکترا.
_خودت تنها اومدی؟
کلافه چنگی به موهایش زد.
_نه.... آقا و خانم پورمهر هم اومدن.
_اونا رو دیگه واسه چی خبر کردی؟
_من خبر نکردم خانم جان بهشون تلفن زد.
_خب الان کجان؟
و مهیار به عقب برگشت و آقای پورمهر را نشانم داد.
مجبور شدم بخاطر فاصله ی زیاد بینمان، با سر سلامی کنم. و او هم جوابم را مثل من داد.
همراه بهاری که بی حال در آغوشم بود وارد بیمارستان شدم و مهیار هم دنبالم آمد.
بهار را فوری پیش دکتر عمومی بخش اورژانس بردم. و تنها چیزی که برایش نوشت یک شربت. O. R. S بود.
و اطمینان که بخاطر آلودگی دستانش شاید طبیعی باشد و اگر ادامه داشت پیگیری شود.
همراه مهیار که به حیاط بیمارستان برگشتیم آقای پورمهر منتظرمان بود.
_سلام چی شد دخترم؟
_شما چرا اینهمه خودتون رو اذیت کردید؟!... بچه است دیگه دستش کثیف بوده گذاشته دهانش.... یه شربت ساده بهش داد فقط.
آقای پورمهر لبخندی زد و رو به مهیار گفت:
_دیدی پسرم.... گفتم طوری نیست.
گیج شدم. نگاهم سمت مهیار برگشت که مجبور به پاسخگویی شد.
_ببخشید.... همه رو نگران کردم.... صبح خانم جان زنگ زد لیست خرید داد بهم گفت بهار اسهال گرفته.... منم دیگه نگران شدم و....
پوزخندی زدم.
_نگرانم کردی.... این چیزا طبیعیه....
_کلا رو بچه ها یه کم حساس شدم.... ببخشید.
مهیار اینرا گفت و من با شرمندگی سر خم کردم مقابل آقای پورمهر.
_تو رو خدا ببخشید پدرجان.... شما رو هم بیخودی اذیت کردیم.
آقای پورمهر لبخندی زد معنادار!
_نه چه اذیتی.... خدا رو شکر که چیز خاصی نبود.
_بله بفرمایید.
پدرجان که کمی از من و مهیار فاصله گرفت، با اخم به مهیار نگاهی انداختم.
_تو انگار خیلی سرت خلوته!.... خواهشا به بچه های من کاری نداشته باش.... اگه مریض بشن خودم میتونم بیارمشون دکتر.
ناراحتی را به وضوح در چشمانش دیدم.
_من فقط چون بچه ی خودم رو از دست دادم یه کم رو بچه ها حساس هستم.... خواستم که....
فوری و عصبی گفتم:
_نخواه مهیار.... تو رو خدا کاری نکن آقای پورمهر حساس بشه و بچه ها رو ازم بگیره.... من همش همین دلواپسی رو دارم.
_این چه فکریه!.... نه همچین کاری نمیکنه.
_شما هم دیگه کاری به بهار و محمد جواد نداشته باش.
با آنکه ناراحت شده بود اما گفت:
_باشه....
و رفت.
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
گاهی دلها؛
بخاطر نگفتهها میشکند،
بیایید به یکدیگر بگوییم
که چقدر به وجود هم
نیازمندیم و قدری
مهربانی و عشق به
هم هدیه کنیم …
و
دوست داشتن را یاداوری کنیم❤️
#حرفخودمونی!
#تلنگر🚶♂
ــــــــــــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ
کاریبهمذهبتندارم
مهمنیستقدبلندییاکوتاه ..
خوشگلییازشت ..
چاقییالاغر ..
سفیدپوستیاسیاهپوست ..
پولدارییافقیر ..
مهماینهآدمبودنروبلدباشی !
انسانیتدرونتروپیداکن ..
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
•
.
سر تا پاش خاڪی بود
چشم هاش سرخ شده بود از سوز سرما!
دوماھ بود ندیده بودمش..
گفتم:حداقل یہ دوش بگیر، یہ غذایـے بخور،بعد نمــٰاز بخون
سرِ سجــٰادھ ایستاد.
آستین هایش را پایین ڪشید و گفت:"من با عجلھ اومدم ڪه نماز اول وقتم از دست نره."
#شهیدابراهیمهمت
#نمازتدیرنشہ :)
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هرکهآمدبهتماشایتوبیدلبرگشت
دلرباییهـــنرشاهنجـــفمیباشد
•
#یکشنبههایعلوی🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
"سرعٺ سیر جوونـا از همه بـالاترهـ✌️🏼
عـلےاڪبر اولیݩ نفر بود ڪه
از بنےهاشم سبقٺ گرفت برای شهادٺ(:
جوونے یعنۍ،
سر بزنگاه خطشـڪنۍ ڪردن!"💣😎
#حاجحسینیڪٺا🌿
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حسين یک ماه در مسجد جمکران بیتوته کرد. يكي از دوستانش هم خواب ديد كه حضرت رقيه دست حسين و چند نفر ديگر را ميگيرد و از صف جدا ميكند. اين خواب عزم حسين براي رفتن را جزم کرد. آموزش ديد و اعزام شد. قبل از رفتن، خواب امام زمان را دید که به حسین میگویند: "ما اسم تو را در گروه طیار نوشتهایم و تو خواهی آمد. عصر همان روز به او اطلاع دادند که در گروه طیار ثبت نام شده. به ما ثابت شده بود که حسین دیگر بر نمیگردد. یکی از دغدغه های ذهنی خواهرش این بود که بعد شهادتش دوست دارد کجا به خاک سپرده شود. با هر زحمتی که بود بالاخره با گریه از حسین می پرسد و حسین میگوید : من را در بهشت زهرا قطعه 26 در کنار ایستگاه صلواتی بچههای مسجد حضرت علی بن موسی الرضا به خاک بسپارید. بعد از شهادتشان در آن قطعه جا نبود و بالاجبار در قطعه 50 به خاک سپرده شد. مدتی بعد یک ایستگاه صلواتی در کنارش بر پا شد. در خواب دیدم وصیتنامه حسین در دستم است و می گویم انجا نشد ولی در قطعه 50 ایستگاه صلواتی زدند به نام حضرت زینب و به نوعی وصیتت انجام شد. بعد که رفتم بهشت زهرا دیدم نام ان ایستگاه صلواتی همان نام حضرت زینب است.
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•°🌱
حالا تمام دغدغه ام این شده حسین،
این اربعین کرب و بلا میبری مرا !؟💔
#اللهمارزقنااربعینڪربلا🏴
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🖼تصویر نگاشت| چه کنیم تا نماز صبح مان قضا نشود؟
مناسب #عموممخاطبان
❓چه کنیم تا نماز صبح مان قضا نشود؟
🌸آیت الله بهجت رحمه الله:
🌻 کسی که باقی نمازهایش را در اول وقت بخواند خدا اورا برای نماز صبح بیدار خواهد کرد.
☘️منبع : صدای سخن عشق ص107
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حسين یک ماه در مسجد جمکران بیتوته کرد. يكي از دوستانش هم خواب ديد كه حضرت رقيه دست حسين و چند نفر ديگر را ميگيرد و از صف جدا ميكند. اين خواب عزم حسين براي رفتن را جزم کرد. آموزش ديد و اعزام شد. قبل از رفتن، خواب امام زمان را دید که به حسین میگویند: "ما اسم تو را در گروه طیار نوشتهایم و تو خواهی آمد. عصر همان روز به او اطلاع دادند که در گروه طیار ثبت نام شده. به ما ثابت شده بود که حسین دیگر بر نمیگردد. یکی از دغدغه های ذهنی خواهرش این بود که بعد شهادتش دوست دارد کجا به خاک سپرده شود. با هر زحمتی که بود بالاخره با گریه از حسین می پرسد و حسین میگوید : من را در بهشت زهرا قطعه 26 در کنار ایستگاه صلواتی بچههای مسجد حضرت علی بن موسی الرضا به خاک بسپارید. بعد از شهادتشان در آن قطعه جا نبود و بالاجبار در قطعه 50 به خاک سپرده شد. مدتی بعد یک ایستگاه صلواتی در کنارش بر پا شد. در خواب دیدم وصیتنامه حسین در دستم است و می گویم انجا نشد ولی در قطعه 50 ایستگاه صلواتی زدند به نام حضرت زینب و به نوعی وصیتت انجام شد. بعد که رفتم بهشت زهرا دیدم نام ان ایستگاه صلواتی همان نام حضرت زینب است.
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#مثل_پیچک2
#رمان_آنلاین
#پارت_343
اما همین اتفاق ساده نبود!
شب وقتی خسته به خانه رسیدم با دیدن کفش های خانم و آقای پورمهر جلوی در خشکم زد.
بی اختیار از همانجا گوش ایستادم.
_به نظر من مستانه خیلی جوونه.... زن به این جوونی نباید پا سوز بچه ها بشه.... پسر من که دیگه از دست رفت ولی مستانه هنوز میتونه ازدواج کنه.... من اصلا دوست ندارم مستانه کار کنه.... محیط بیمارستان با اونهمه شلوغی و رفت و آمد برای زن جوان بیوه ای که دوتا بچه ی کوچیک داره، محیط خوبی نیست.
انگار از همانروز حالم بد شد.
این حرفها برایم شک برانگیز بود. یه معنایی پشتش نهفته بود که مرا میترساند.
آنقدر در حیاط ماندم تا آنها قصد رفتن کردند.
فوری زیر پله های حیاط قایم شدم و در تاریکی نور کم تک چراغ حیاط، به حتم دیده نمی شدم.
خانم جان آنها را تا دم در بدرقه کرد که باز آقای پور مهر گفت:
_با مستانه صحبت کنید.... من و همسرم به زودی از ایران میریم.... ولی دلم میخواد قبل از اونکه از اینجا بریم، خیالم از بابت مستانه راحت باشه.
خانم جان حتی نمی دانست چه بگوید. تنها خوشامد گویی کرد و آنها رفتند.
در حیاط که بسته سد از زیر پله ها بیرون آمدم که خانم جان مرا دید.
_مستانه!
نگاهم بدجوری میلرزید از استرس.
_خانم جون.... چی میگن؟
خانم جان آهی کشید و گفت:
_حالا بریم تو برات میگم.
با آنکه حرفهای پدر و مادر حامد ساده و صریح بود اما بدجوری دلشوره آور بود.
فردای آنروز هنوز به بیمارستان نرفته، مهیار همراه رها به خانه ی خانم جان آمد.
خیلی از دست او عصبی بودم.
همین که رها با محمدجواد و بهار گرم بازی شد، رو به مهیار گفتم:
_کارت دارم.
و سمت پله ها رفتم. او هم دنبالم آمد. من بالای پله های طبقه ی دوم ایستادم که آمد و مقابلم ایستاد.
_چی شده؟
نگاه تندم به صورتش بود که گفتم :
_تو میدونی دیروز با یه نگرانی ساده ی شما برای بهار چه بلایی سرم اومد.
سرش را پایین انداخت.
_ببخشید.... دست خودم نبود.... من یه جورایی پدر بهار محسوب میشم..... خب رها به بهار شیر داده، هر دو دوستش داریم.
صدای بی اراده بالا رفت.
_پدر و مادر حامد دیشب اومدن اینجا.... درست بعد از نگرانی و حساسیت بی دلیل شما.
اخمی کرد.
_خب.... چی شده حالا؟
_چی شده؟!.... به خانم جان سفارش ازدواج دادن واسه من!.... فکر میکنن من نمیتونم از بچه ها مراقبت کنم که تو باید بچه ی مریض منو بیاری بیمارستان.
_نه.... باور کن....
عصبی گفتم:
_باور نمیکنم مهیار.... اینو بفهم.... من نیازی به کمک تو و زنت ندارم.... دست از سر زندگی من بردارید.... میشه؟
نفسش را حبس کرد و سرش را از من برگرداند.
_بذارید زندگیمو کنم.... واسه ی من نسخه نپیچید.... داغ حامد به اندازه ی کافی منو سوزوند.... دیگه شما آتیش زندگی من نشید تو رو خدا.
مهیار تنها عصبی نگاهش را به در و دیوار زد و بعد بی هیچ حرفی از پله ها پایین رفت.
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#مثل_پیچک2
#رمان_آنلاین
#پارت_344
شروع شده بود.
ریز گردهای طوفانی دیگر که در راه بود.
و انگار همه ی این اتفاق ها باهم قرار بود سر من خراب شود.
چند روزی مهیار و رها دیدن بچه ها نیامدند و تازه فکر میکردم همه چیز تمام شده است که درست اواخر هفته، بعد از یک روز کاری سخت، وقتی لباسهایم را در اتاق ویژه ی پرستاران تعویض کردم که به خانه برگردم اتفاقی افتاد.
_خانم تاجدار....
ایستادم و سر برگرداندم.
دکتر علی پویا یکی از دکتران اورژانس بود که صدایم زد.
ایستادم و او که انگار مثل من قصد خروج از بیمارستان را داشت، خودش را به من رساند.
_میتونم وقتتون رو بگیرم؟
_بله....
_ماشین من توی پارکینگ بیمارستانه.... میتونم شما رو برسونم و در مسیر باهم صحبت کنیم.
_مزاحمتون نمیشم.
_اختیار دارید.
همراهش تا ماشین رفتم. در ماشینش را که باز کرد، مرا تعارف به نشستن کرد.
سوار شدم و او پرسید.
_میشه ادرستون رو بفرمایید.
_باعث زحمت شدم.
_نه خواهش میکنم.
_میدان دوم کوچه ی شهید صالحی.
او براه افتاد و من درگیر حس کنجکاوی ام شدم که این چه حرفی است که باید در ماشین و بین راه گفته میشد.
_من از سایر پرستاران بیمارستان در مورد شما شنیدم....
نگاهم به مسیر پیش رو بود که پرسیدم:
_چی شنیدید؟
_اینکه شما همسر دکتر پورمهر مرحوم هستید.... اینکه دوتا فرزند دارید و حالا....
_اینا به کار من ربطی داره؟!
_نه.... مسلمه که نه ولی به حرفی که من میخوام بزنم ربط داره.
نگاهم سمتش چرخید.
مودب و مرتب به نظر می رسید. چهره ی آرامش بخشی داشت و صدایی آرام.
_میخواستم از شما خواستگاری کنم.
به این سرعت انتظار شنیدن اصل مطلبش را نداشتم.
سکوت کردم که گفت:
_اجازه میدید با خانواده مزاحمتون بشم برای امر خیر ؟
_من دیگه قصد ازدواج ندارم دکتر.
ابرویی بالا انداخت.
_برای من یا برای هیچ کس؟
اخمی به چهره ام آمد.
_این چه سوالیه!؟
کمی مکث کرد و جواب داد:
_اون آقایی که چند روز پیش دخترتون رو آوردند بیمارستان....
نگاهم باز سمتش چرخید. او اما نگاهش به مسیر بود.
_به طور اتفاقی اون آقا رو من جایی دیدم... اون آقا دوست ِدوست صمیمی من است.... مهندس عمران هستند.... ازدواج کردند ولی متاسفانه صاحب فرزند نمیشوند.... دوستم از جزئیات زندگی اون آقا خوب خبرداره.... گفتند پسر عمه ی شما هستند که اتفاقا قبلا خواستگار شما هم بودند.
چقدر هوای اتاقک ماشین گرفته بود.
شیشه ی سمت خودم را کمی پایین کشیدم و او ادامه داد:
_روی پیشنهاد من بیشتر فکر کنید خانم تاجدار....
سکوت کردم و رسیدیم به مقصد.
تنها فوری گفتم:
_ممنونم دکتر.
و از ماشین پیاده شدم و سریع کلید انداختم و وارد خانه.
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
#صرفاجهتاطلاع🌱
روزقیامت
بایددرموردهرکسیکهنبایدفالومیکردیماما
فالوشکردیمجواببدیم ...!
#تادیرنشدهیکاریکنیم ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قلب رو باید پُر از شجاعت کرد..🌱
••گفت:«توےِخیݪےازعمݪیــاتها تعدادݩیروهــاےِمـــاازدشمــݩڪمتربود؛
امــاایمـاݩوتـوڪݪواخݪــاص بچــہهـامـوݩباعـثپیــروزےموݩ شــد!✨»
••وقـتهـایےڪہمشڪݪمـاݪے بـراےڪارهـاےفـرهنـگےوپایگـاه پیـدامیڪرد
••مےگــفت:
"خـدامےرســـوݩہ✨"
••خـاݩمــشمےگــفت:
خــبخـداازڪجــامےرسوݩہ؟!..
••مصطفےمےگــفت:
«اگــہبپــرسےازڪجــــــــــا؛دیگـــہاسمــشتــوڪـــݪݩمیشــہ!✨
ڪـــارخــدا ‹امــا› و ‹اگـــــر› ندارهـــ 🌿»
#شہید_مصطفے_صدرزاده
#ڪلام_شہدا💡••🌸
🌸🍃🌸
درمڪتبـــــ شھدآ..
بہش گفتم:
چند وقتیہ بہ خاطر
اعتقاداتم مسخࢪم میڪنند...
✨بہم گفت:
براے اونایی کہ اعتقاداتتون
رو مسخره مے ڪنند،
دعا ڪنید خدا بہ عشق
"حسیــــن" دچارشون ڪنه
#شهیداحمدمشلب☘️
#شهیدانه🌸
هُوَالشَهید🌻
🌸 شهید مصطفی صدرزاده:
سخنان مقام معظم رهبری را گوش کنید؛ قلب شما را بیدار می کند و راه درست را نشانتان می دهد.
قسمتی از وصیت نامه #شهیدصدرزاده
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با بسیـــــجـی
جــماعــت در نیـــفــت 😎
#استوری
«🌱🌹»
ومن....
سالہاسٺبهسمٺ #تو..
فرارمیڪنم...!!":)
مگرکدامپناهگاه؛
ازآغوشاٺ..!
امنتراسٺ...♥؟!":)
📕⃟🍓¦⇢#حسیݩجانم
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#مثل_پیچک2
#رمان_آنلاین
#پارت_345
بهم ریخته تر از همیشه بودم.
مستاصلِ مستاصل.
وقتی به خانه برگشتم خانم جان از سر و کله زدن با بچه ها خسته بود. آنقدر که تا
رسیدم خانه، کلافه و عصبی همان جلوی در گفت:
_واسه چی به مهیار گفتی دیگه اینجا نیاد؟.... فکر کردی من توی این سن و سال حوصله ی بچه داری دارم؟!.... این دوتا از صبح منو کلافه کردن....
با خستگی گفتم:
_علیک سلام.
و او حتی متوجه ی منظورم نشد و باز ادامه داد:
_محمد جواد خودشو امروز از پله ها انداخته پایین.... به ارواح خاک مادر و پدرت یه سکته زدم.... گفتم گردن بچه شکست..... اگه مهیار بود هر روز اینا رو میبرد پارک.... رها می اومد باهاشون بازی میکرد، من پیرزن هم یه نفسی میکشیدم.
کفش هایم را با حرص در آوردم و پرت کردم گوشه ی ایوان و وارد خانه شدم.
بهار و محمد جواد داشتند با هم بازی میکردند که ناگهان سر یک عروسک پارچه ای دعوایشان شد.
و من دیگر حوصله ام قد نکشید. بالافاصله سر هردویشان داد زدم.
_بس کنید....
نگاه بچه ها سمتم آمد. خانم جان بیشتر از بچه ها تعجب کرد.
بهار همچنان عروسک را میخواست و محمد جواد عروسک را نمیداد که از روی عصبانیت جلو رفتم و عروسک را با حرص از دست محمد جواد کشیدم و چنان از در اتاق به بیرون پرتابش کردم که لحظه ای همه ساکت شدند.
و من بلند گریستم.
_خسته شدم.... چرا هیچ کی حال منو نمیفهمه.... چرا نمیبینید دارم زیر بار همه ی این اگر و اما هم خرد میشم.
بچه ها از دیدن گریه ام به گریه افتادند و هردو سمتم آمدند.
دلم از دنیا و آدم هایش و از حتی خوشی های زودگذرش هم گرفته بود.
از ته دل میگریستم. طوری که حتی خانم جان هم به گریه افتاد و من باز یاد حامد افتادم و با فریاد و گریه گفتم:
_حامددددد.... بیا ببین چه به روزم آوردی.... کجایی پس.... من دست تنها چطور بچه ها رو بزرگ کنم؟
همه با هم گریستیم.
من و خانم جان و محمد جواد و بهار. بچه ها را محکم در آغوش گرفته بودم و میگریستم که خانم جان گفت:
_دست خودم نبود مستانه.... بچه ها اذیت کردند و من خسته شدم.
این راهش نبود.... خانم جان حریف بچه ها نبود.
آن روزها همه جا مهدکودک نداشت. مخصوصا در شهر کوچکی چون فیروزکوه.
و من واقعا مانده بودم چطور هم کار کنم و هم از بچه ها نگهداری!
همه ی این مشکلات داشتند مرا زیر چنگال فشارشان، خرد میکردند.
اما این همه ی سختی و بلا نبود. تازه روزهای سخت زندگی من شروع شده بود.
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#مثل_پیچک2
#رمان_آنلاین
#پارت_346
دکتر پویا دست بردار نبود. یا در بیمارستان به هر بهانه ای مرا به اتاقش میکشاند یا در راه بازگشت آنقدر اصرار میکرد و با ماشین دنبالم راه می افتاد کا ناچار سوار ماشینش میشدم تا حرف حدیثی برایم درست نشود.
دو سه روزی اینگونه گذشت که یکروز که باز حرف داشت و اصرار برای حرف زدن با من، سوار ماشینش شدم و او باز از خودش گفت :
_من دلیل اینکه نمیخواید ازدواج کنید رو نمیفهمم.... زندگی با دوتا بچه ی کوچک برای یه زن تنها سخته.
_من بخاطر بچه هام نمیخوام ازدواج کنم... چون میترسم بچه هام صدمه ببینند.
_چه صدمه ای؟!.... من بهت قول میدم برای بچه هات مثل بچه ی خودم رفتار کنم.
سکوت کردم. و به خانه ی خانم جان رسیدیم. همین که از ماشین دکتر پیاده شدم، مهیار از در خانه ی خانم جان بیرون آمد و درست در یک آن مرا با دکتر دید.
از دکتر خداحافظی کردم و سمت خانه رفتم. اما انگار دکتر قصد رفتن نداشت. نگاهش به مهیار بود و مهیار به او.
و عمدا بلند سلام گفت:
_سلام مهندس....
مهیار که او را نمیشناخت تنها سلامی کرد و با جدیت نگاهش.
دکتر نگاهم کرد و گفت :
_من با اجازتون رفع زحمت میکنم.
و رفت.
با رفتنش مهیار با همان جدیت به اضافه ی اخمی که انگار مخصوص من بود، نگاهم کرد.
_این کی بود؟!
_دکتر اورژانس....
با همان جدیت و اخم پرسید:
_آهان.... همه ی دکترای بیمارستان شما، پرستاران رو تا دم در خونه میرسونن؟
با ناراحتی نگاهش کردم:
_الان شما از این حرفا چه منظوری داری؟
جوابی نداد و دنبال کار خودش رفت و من وارد خانه شدم. از همان جلوی در صدای خنده های بچه ها که با رها داشتند بازی میکردند را شنیدم.
چند لحظه ای تامل کردم و به صدای خنده های بچه ها گوش دادم.
و کمی بعد وارد خانه شدم. آهسته کنار در ورودی اتاق ایستادم و نگاه کردم که چطور رها چشمانش را با روسری بسته بود و دستانش را سمت بچه ها دراز کرده بود تا آنها را بگیرد.
لبخندی به لبم نشست. بچه ها میخندیدند و از صدای آنها رها سمتشان هدایت میشد.
_خدا خیرش بده.... از صبح اومدن کمک من.
سرم برگشت سمت خانم جانی که با سینی چای کنارم ایستاده بود.
نگاهی به من انداخت و بلند گفت:
_خب دیگه بسه مامانتون اومد.
و با این جمله ی خانم جان رها روسری جلوی چشمانش را برداشت و سلام کرد.
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
「❤️」
وضعیت بیـوگرافیهـا عجیب شدھ!
ڪمینَقـٰاش،اندڪیشـٰاعر،بازیگربہمقدارِلـٰازم،
یڪقـٰاشقمرباخوریخواننده!
#بهڪجـاداریممیریم😐'
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•