🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک2
#پارت_255
#مستانه
صبح بود. قصد کرده بودم آنروز کارهایم را طوری تنظیم کنم که کتابم را بنویسم بلکه تمام شود و دست انتشارات بسپارم. اما از همان اول صبح، بلاها نازل شدند.
درست سر صبحانه!
محمد جواد باز عجله داشت که بهار گفت:
_عجله نکن.... دیرت نمیشه.
لیوان چایش را سر کشید و گفت :
_شده... بدم شده...
و تا برخاست تلفن زنگ خورد. من سمت تلفن رفتم و محمد جواد سمت کتش.
_بله.
_سلام مستانه جان.... خوبی؟
صدا آشنا بود اما تا ذهنم درگیر شناختن صوت صاحب صدا شد او ادامه داد:
_مستانه جان دستم به دامنت.... دیگه بُردیم.... دیگه نمیتونم... کلافه شدم از دست این دختر.... دیشب ساعت ۱٢ اومده خونه!.... به کی بگم آخه.... بعدشم با یه حال خرابی که نگو.... مستانه.... ارواح خاک پدرو مادرت به دادم برس.... من حریف این بلادیده نمیشم.... چشم سفید به من میگه به تو چه.
شناختم. آه بلندی کشیدم و از بلایی که قرار بود باز سرمان نازل شود، به محمد جواد چشم دوختم.
کتش را پوشیده بود و میرفت سمت جاکفشی که گفتم:
_باشه.... به محمد جواد میگم بیاد دنبالش.
ناچار شدم و همان حرفم محمد جواد رو در جا کنار جاکفشی خشک کرد.
تلفن را که قطع کردم نگاه بهار و محمد جواد سمتم آمد.
حدس میزدند که چه اتفاقی افتاده. بهار با تعجب پرسید:
_مامان!.... بازم؟
سرم را ناچار پایین گرفتم از نگاه عصبی محمد جواد.
_چکار کنم مادر جون؟.... اون پیرزن که حریف اون دختر نمیشه!.... دیشب ساعت 12 اومده خونه... میترسم شر بشه اونوقت من جواب باباشو چی بدم؟
محمد جواد باز از کوره در رفت.
_چی میخوای جوابشو بدی مادر من!.... دخترش درست بشو نیست خب.... به ما چه؟!.... وقتی دخترش، دیشب تا ساعت 12 تو پارتی بوده و گیر مأمورا میافته، جواب باباش رو ما باید بدیم؟.
_محمدجواد!... تو از کجا میدونی دیشب پارتی بوده؟!... نکنه تو... تو دیشب رفتی عملیات و...
عصبی جوابم را داد:
_بله... خودم خانوم رو گرفتم .... اونم با چه وضعی... خودمم ضامنش شدم تا کسی با خبر نشه و باباش نفهمه .... _درست حرف بزن محمد جواد.... بابای اون، بابای تو هم هست!
بلند گفت:
_لااله الاالله... اون بابای من نیست.
عصبی نگاهش کردم و به حالت قهر از روی صندلی کنار تلفن برخاستم و رفتم پشت میز ناهارخوری نشستم. ولی او ادامه داد:
_در ضمن من دنبال اون دختره ی مورد دار نمیرم.... خوبه یادتون هست که آخرین باری که اینجا بود چی شد.
بهار فوری اعتراض کرد.
_محمدجواد!
و صدای فریادش بند دلم را پاره کرد.
_محمد جواد چی؟!!.... بابا ولم کنید.
و رفت. در خانه که بسته شد، نگاه بهار سمتم آمد.
_مامان.... خوبی؟
بغض کرده بودم. حالم خراب بود. خودم هم طاقت روبه رو شدن با دلارام را نداشتم اما چاره چه بود!
_مامان به خدا محمدجواد الان عصبی بوده... الان برسه سرکارش بهت زنگ میزنه تا از دلت در بیاره.
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک2
#پارت_272
#مستانه
چند روزی بود که نمیدانم به چه دلیل نامعلومی، هم دلارام آرام گرفته بود، هم محمد جواد.
عجیب بود برایم!... دلارام که برای حرص دادن محمد جواد، تاپ و شلوارک میپوشید. بلوزهای آستین بلند شده بود و شلوارش، شلوار خانگی ساده و گشادی
که هیچ شباهتی با تیپ های قبلی اش نداشت.
با آنکه هر دو هنوز حرفی یا برخوردی با هم نداشتند و من هنوز متعجب بودم از این تفاوت آشکار رفتاری!
از همان اوضاع آرام استفاده کردم تا باقی کتابم را تکمیل کنم.
قلم به دست گرفتم و آخرین خط هایی که نوشته بود را باز خواندم.
و در سکوت اتاق انگار روحم باز در زمان سیر کرد و بازگشتم به روزهای جوانی ام. درست همان روزهایی که با آمدن خانم دکتر زهره روحی، حالم خراب بود.
من داشتم قلب پر احساس کلمات را حس میکردم. آنقدر که چشمانم به کاغذ بود و دستم به قلم اما گویی باز پرت شدم به همان روزها و شب ها....
چند روزی بخاطر رفتارهای حامد آرام گرفته بودم. آرام به معنای ظاهر... به معنای همان لبخندهایی که از جنس مستانه ای بود که تنها نقاب به چهره زده بود.
بهانه ای دستم نبود وگرنه اتاق دکتر روحی را روی سرش خراب کرده بودم و انگار حامد خوب میدانست که نمیخواست بهانه دستم بدهد.
تا محمد جواد را میخواباندم، فوری سری به درمانگاه میزدم. اول از همه به بهانه ی چای و استراحت، پیش حامد میرفتم. گاهی گوش وا می ایستادم تا قلب ناآرامم را آرام کنم.
اما آتشی درونم به پا که گرچه ناپیدا بود اما بدجوری داشت مرا میسوزاند.
چند روزی به همین منوال گذشت. تقریبا داشتم آرام میشدم. احتمالات داشتند یکی یکی محو میشدند تا اعصاب نا آرامم را آرام کنند که یکروز.....
محمد جواد پیش گلنار بود و من نمیدانم چرا آنروز لعنتی بی خودی دلشوره داشتم.
هر کاری کردم نشد تا مقابل دلشوره تمام قد بایستم.
سگلنار هوای محمد جواد رو داری من برم یه جایی؟
نگاهش سمتم آمد.
_کجا!؟
_زود میام.
لبخند کجی زد. جوابم با سؤالش جور نبود.
_برو... فقط زود بیا...
فوری برخاستم و برگشتم خانه. مانتو پوشیدم و حتی خودم هم متوجه نشدم چطور سریع سمت درمانگاه رفتم. سر ظهر بود. درمانگاه خلوت خلوت بود.
سکوت سالن دلم را لرزاند.
چون حامد همیشه در زمان خلوتی درنگاه سری به خانه میزد.
نگاهم بین در اتاق حامد و خانم دکتر روحی ، در گردش بود که جلب اتاق حامد شد.
لای در اتاقش اندکی باز بود.
آهسته جلو رفتم و در میان تگش های تند قلبی که انگار میخواست بایستد، حدقه های چشمانم با لرزشی بی اراده به داخل اتاق خیر شد ...
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک2
#پارت_287
#مستانه
باز چند روزی آرامش برقرار بود و من از این آرامش برای نوشتن خاطراتم بهره گرفتم :
بعد از رفتن دکتر روحی از روستا، باز همه چی به حالت عادی خود برگشت.
من بودم و نگاه خاص و پر محبت حامد.
اما زندگی به خوشی ما هم رحم نکرد.
چند وقتی بود که متوجه ی سر و صدای پیمان و گلنار میشدم.
کنی با هم اختلاف داشتند. تا جاییکه که حتی یک شب، صدای شکستن چیزی آمد و فریاد بلند پیمان.
_بس میکنی یا نه؟.... از صبح تا شب توی این درمونگاه جون میکنم، هزار تا مریض دور و برم هستن، شبم تو روی اعصابم.... خفه میشی یا نه.
کلمات اثر دارند. آنقدر که حس کردم دل من هم همزمان با دل گلنار،. بلند و پر صدا شکست.
حامد هم طاقت نیاورد و از خانه بیرون زد. اما طولی نکشید که صدایش را از پشت در خانه ی پیمان و گلنار شنیدم.
_چی شده؟ مثل اینکه وقت استراحته ها!
و باز صدای پیمان بلند شد.
_خسته ام کرده بابا... از وقتی بی بی فوت کرده، داره منم مثل بی بی میخوابونه سینه ی قبرستون.
فوری چادر سر کردم و منم از خانه بیرون زدم.
پیمان و حامد توی پاگرد با هم حرف میزدند که سراغ گلنار رفتم.
انتظار داشتم کنج خانه گریه کند اما با دیدنش شوکه شدم.
خونسرد به نظر می آمد. داشت وسایل شام را میچید که با تعجب گفتم:
_گلنار!
سرش بالا آمد.
_سلام.... شام خوردی؟
_خوبی؟!
همان یک کلمه نگاهش را روی صورتم نگه داشت. حتما جای آن کلمه آنجا نبود!
نگاهش روی صورتم مانده بود که بغضی توی گلویش ظاهر شد.
طولی نکشید که اشکی از چشمش چکید.
_مستانه... یه چیزی بگم ناراحت نمیشی؟
_نه... بگو عزیزم.... چی شده؟
_من... من و پیمان.... به درد هم نمیخوریم.
حس کردم خرد شدم. انگار تمام دنیا روی سرم خراب شد. اما باز مقابل گلنار خودم را حفظ کردم.
_نگو گلنار جان.... شما بعد اونهمه سختی به هم رسیدید.... یعنی چی به درد هم نمیخورید!؟
چشم بست لحظه ای و گفت:
_هر حرفی بزنم.... به من میگه تو نمیدونی... تو نمیفهمی... تو درس نخوندی... تو روستایی هستی.... تو تو تو.... دیگه خسته شدم مستانه.... من روستایی بی سواد... ولی پیمان خودش منو انتخاب کرد... اما حالا میگه، تو مجبورم کردی بخاطر از پدر و مادرم بگذرم.
باورم نمیشد! این حرفها حرفهای گلنار بود!
مثل آدم برفی سرد و یخ زده ای، تنها نگاهش میکردم و او همچنان میگفت:
_اگه این بچه نبود.... برای همیشه میرفتم... برمیگشتم خونه ی بابام و با نون خشکش میساختم ولی این حرفها رو نمیشنیدم.
_این چه حرفیه گلنار... شما دوتا چرا فراموش کردید که چه روزایی رو گذروندید و حالا که کنار هم هستید باید قدر هم رو بدونید!
پوزخندی زد.
_قدر هم رو بدونیم؟!.... چی میگی مستانه!
آه غلیظی کشید که نشان از حرفهایی داشت که از من مخفی کرده بود.
_گاهی دلم میخواد بمیرم.... دلم میخواد برم پیش بی بی.... به خدا اون دنیا اینجوری نیست.... آدما قدر همو میدونن...
_گلنار جان!.... این حرفا رو نزن... تو روحیه ی این بچه اثر داره.
_قربونش برم.... اینم بهم آرامش میده.... ولی یه حس عجیبی دارم مستانه.
_چه حسی؟
_نمیدونم چرا.
دستش را روی شکم بزرگش گذاشت و ادامه داد:
_فکر میکنم.... من این بچه رو نمیبینم.
_استغفرالله.... بس کن گلنار.... این حرفا چیه میزنی!.... خب همین حرفا رو به پیمان میزنی که عصبانی میشه بنده ی خدا.
باز آه کشید.
_دیگه دل کندم مستانه.... از همه ی خوشی ها دل کندم.... اصلا مگه میشه؟... عجیب نیست؟!... یادمه بی بی قبل از فوتش همش میگفت، دیگه دلم رو از اینجا بردم.... میگم مستانه.... منم به خدا دیگه دل به زندگی ندارم.... نه زندگی نه پیمان نه این بچه.
عصبی شدم و صدایم بی دلیل بالا رفت.
_بس کن.... این چرت و پرتا چیه میگی.... تو زده با سرت.... تو افسرده شدی.... حق داری بخاطر مرگ بی بی ناراحت باشی ولی حق نداری این حرفا رو بزنی.
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#مثل_پیچک2
#رمان_آنلاین
#پارت_310
#مستانه
با رفتن بهار و محمد جواد و دلارام به سفر زیارتی، فرصت مناسبی پیش آمد تا سراغ خاطراتم بروم.
سکوت خانه، چون پیچش پر قدرت زمان، مرا به گذشته پرتاب کرد.
به همان روزهایی که بهار تنها چند ماهش بود.
بهار تازه چهار دست و پا میرفت و محمد جواد از همان روزها بود که هوای او را داشت.
نگاه کردن حتی به چهره ی بهار هم قلبم را بدجوری میسوزاند. اما لبخندهایش آنقدر آرامم میکرد که حتی از یاد میبردم که چرا و چگونه شد که برای بهار شناسنامه ای با اسم من و حامد گرفتیم!
حامد باز درگیر درمانگاه شد و درمانگاه چقدر بی حضور پیمان خالی احساس میشد.
هیچ خبری از پیمان نشد. حتی حامد یکبار اعتراف کرد که بخاطر بهار تا فیروزکوه هم رفته و دنبال پیمان گشته اما خبری از او نبوده.
حتی خانواده اش هم از او خبری نداشتند و این خیلی عجیب به نظر می آمد.
بهرحال من بهار را دختر خودم حساب کرده بودم و دیگر حتی حاضر نبودم او را به پیمان بسپارم.
روزها از فوت گلنار گذشت. حامد برای عید 74 ما را به منزل عمه افروز برد.
آنجا بعد از مدت ها عمه و آقا آصف را دیدم.
و مهیار و رها.... عمه میگفت رها باردار است اما چون دوبار سقط جنین داشته، امیدی هم به این بارداری ندارد.
رها هم خیلی با بهار گرم گرفته بود. حس خوبی از این رابطه نداشتم. تا اینکه عمه بالاخره حرف خودش را زد.
_میگم مستانه جان.... سختت نیست با یه بچه کوچیک از بهار هم مراقبت کنی؟
_نه سختم نیست.... بهار دختر خودمه.
_میدونم این مهربانی تو رو میرسونه ولی.... یه نگاه به رها بنداز.... دکترش ناامید کرده که بتونه یه بارداری معمولی داشته باشه.... بیچاره مهیار من.... شانس نداره.... عاشق بچه است و اونوقت....
خیارهای سالاد را با نظم خاصی خرد میکردم که عمه ادامه داد:
_میگم چطوره بهار رو بدی مهیار و رها بزرگ کنند؟
انگار دستم خشک شد. و عمه بی توجه به قلبی که داشت از ترس از دست دادن بهار به لرزه می افتاد ادامه داد.
_بهت قول میدم مثل یه پدر و مادر واقعی ازش نگهداری میکنند.
و همان لحظه بهاری که چهار دست و پا سمت میز رفته بود و دستانش را سمت میز دراز کرده بود و با کمک میز برخاست بود،. تعادلش را از دست داد و چنان با پشت سر به زمین افتاد و گریه کرد که چاقو را رها کردم و سمتش دویدم.
درست قبل از رها و مهیار که هر دو سمت بهار دویده بودند، بهار را در آغوش گرفتم و در حالیکه سرش را با دستم نوازش میدادم، نگاه تندی به رها و مهیار انداختم.
مهیار با لحن آرامی گفت :
_چیزیش نشده.... نگران نباش.
_باید چیزیش میشد حتما؟
رها فوری گفت:
_به خدا حواسم بهش بود مستانه خانم.
_بچه ی خودتم بود همینو میگفتی؟!
_چه ربطی داره!
و حامد فوری سمتم آمد و بازویم را گرفت و مرا کشید.
_مستانه خانم.
از پذیرایی بیرون آمدیم که حامد گفت:
_مستانه!.... چرا اینجوری میکنی عزیزم؟ بچه خودش زمین خورد.
بغض کردم.
_حامد.... من بهار رو به هیچ کی نمیدم.
_باشه عزیزم باشه.... کسی نخواست بهار رو ازت بگیره.
_چرا.... عمه گفت.... گفت مهیار و رها بچه دار نمیشن.... گفت بهار رو بدم به اونا....
_نه عزیزم، تو هم راضی باشی من راضی نیستم.
انگار خیالم راحت شد. بوسه ای به سر بهار که روی شانه ام گذاشته بود و باعث آرامشم بود، زدم و نفس راحتی کشیدم.
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#مثل_پیچک2
#رمان_آنلاین
#پارت_341
#مستانه
قرار بود بچه ها نزدیک های صبح به خانه برسند و آنشب آخرین شبی بود شاید، که میتوانستم در آرامش، ادامه ی خاطراتم را بنویسم.
به همین خاطر قید خواب را زدم تا باز در سکوت برقرارِ خانه، گذری به گذشته داشته باشم.
پدر و مادر حامد آمده بودند که ایران بمانند اما با شنیدن خبر فوت حامد و قصاص قاتلش، حال روحی مساعدی برای ماندن نداشتند.
با آنکه گفته بودند قصد ماندن ندارند، اما نمیدانم چرا با کرایه کردن خانه ای در شهر فیروزکوه و ماندن آنها، دلشوره گرفتم.
اوایل فکر میکردم زیادی حساس شدم. اما وقتی هر هفته به دیدن بچه ها می آمدند و آنها را با خود به گردش و پارک میبردند، کمی دلم لرزید.
بچه ها کم کم به آنها عادت کردند و من از این عادت میترسیدم!
با پیگیری توانستم در بیمارستان فیروزکوه، به عنوان پرستار مشغول به کار شوم.
اما بخش اورژانس یادآور خوبی بود برای تلخ شدن هر روز و هر ساعت افکارم!
ناچار بودم. تنها بخشی که مرا پذیرفتند اورژانس بود چون به نیرو نیاز داشت.
کار و زندگی بی حامد سخت بود.
آنقدر سخت بود که در عرض 8 ماهی که از فوت حامد گذشت، حس کردم به قدر 8 سال پیر شدم!
روستا و خاطراتش همه با فوت حامد، فوت گلنار، رفتن پیمان و آمدن من به فیروزکوه، تنها، خاطره ای شد برای روزهای آینده.
هر ماه با پدر و مادر حامد به روستا و سر خاک حامد می رفتم اما عجیب از روستا فراری بودم.
درمانگاه پس از رفتن من با دکتران جدیدی پر شد اما خاطر اهالی روستا هیچ وقت از نام و یاد حامد پورمهر، دکتر مهربان و دلسوز روستا، خالی نشد!
روزها گذشت و سالگرد حامد فرا رسید.
باورم نمیشد که یکسال را بی حامد سپری کردم و هنوز زنده ام.
اما زنده ماندن دست خودم نبود...
قلب ها میتپید بی اذن و اجازه.
گرچه قلب من حق داشت از داغ عزیزان از دست داده ام، بایستد.
بچه ها یکسال بزرگتر شدند و به پدر و مادر حامد وابسته تر. تا جاییکه بهار روی زانوی مادر حامد مینشست و برای اینکه همراهش برود گاهی گریه میکرد.
محمد جواد هم با بازی های پدر حامد خو گرفته بود و او را همبازی خود می دانست.
در این مدت، خیلی شب ها و روزها برای من گذشت که جای خالی حامد را احساس کردم.
اما مهیار و رها به بهانه ی وابسته شدن به بهار و محمد جواد، در تمام سختی ها یا حتی مریضی های بچه ها همپای من بودند.
مهیار مدتی بود که کارش را بهانه کرده بود و در فیروزکوه خانه ای اجاره.
میگفت پروژه ی ساختمانی دارد ولی بیشتر وقت یک هفته اش را پیش بچه ها بود.
جالب تر اینکه توقع اعتراضی از رها داشتم ولی او هم مثل مهیار مشتاق دیدن بچه ها بود.
بچه ها حتی بیشتر از مادر و پدر حامد به مهیار و رها وابسته شده بودند و من اصلا حس خوبی به اینهمه وابستگی بچه ها نداشتم.
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#مثل_پیچک2
#رمان_آنلاین
#پارت_372
#مستانه
بچه ها که از مسافرت برگشتند، باز دغدغه هایم شروع شد.
باز دلارام با محمد جواد لج کرده بود.
محمد جواد نگفت در سفر چه اتفاقی افتاده که دلارام اینقدر سفت و سخت از او به دل گرفته، اما لازم به گفتن هم نبود.
باز شدن گره کور این دلخوری ها، نیاز به یک معجزه داشت.
معجزه ای که با یک جنجال بزرگ آغاز شد.
سه روز بعد از بازگشت بچه ها، سر سفره ناهار، وقتی درست سر یک لیوان دوغ ساده، باز دلارام، بهانه ای برای لج و لجبازی با محمد جواد، پیدا کرده بود.
بهار خواست لیوان دوغ دلارام را پر کند که گفت:
_نه ممنون.... بریز واسه فرمانده که بلکه خنک بشه و سر کسی دیگه داد نزنه.
نگاهم زیر چشمی رفت سمت محمد جواد. با آنکه حتی به دلارام نگاه هم نیانداخته بود، اما با شنیدن کنایه اش، لقمه ی غذایش را کنج دهانش، چند ثانیه ای نگه داشت، و نفس بلندی کشید تا خونسرد باشد.
و همان موقع صدای بلند باز شدن در ورودی خانه آمد.
_سلام اهالی کجایید؟..... کسی نیست بیاد استقبال من!
بهار اولین نفر بود که حدس زد چه کسی آمده است.
با خوشحالی فریاد زد:
_بابا!
و برخلاف ذوقی که بهار کرد، دلارام تنها پوزخند زد. بهار دوید جلوی در ورودی، اما من ترجیح دادم، در مقابل نگاه تیز دلارام، پشت میز بمانم.
و صدای خوشامد گویی بهار آمد.
_سلام بابا.... خیلی خوش اومدی.... دلم برات یه ذره شده بود.... چقدر ماموریت ایندفعه طول کشید!
و همزمان با صدای پای بهار، مهیار هم وارد آشپزخانه شد.
_به به چه استقبال گرمی!.... اینقدر دلتون واسم تنگ شده بود!
محمد جواد به احترامش برخاست و او بوسه ای به پیشانی محمد جواد زد.
نگاهش سمت من آمد. میدانست جلوی دلارام حتی با او دست هم نخواهم داد.
فقط لبخندی زد و نگاهش را به دلارام دوخت.
_تو چطوری دختر بابا؟
و سرش را مقابل صورت دلارام پایین کشید اما دلارام تنها به سردی سلام کرد.
_وای!.... چقدر دخترم دلش برام تنگ شده!
و نشست پشت میز و این بحث را کش نداد.
بهار برایش بشقاب آورد که باز نگاهش به من افتاد. با چشم حالم را پرسید که سری تکان دادم و دلارام بی مقدمه سر بلند کرد و گفت :
_خوب شد اومدی.... من خواستگار دارم بابا.
_اوه!.... زبون دخترم کار افتاد؟!..... یه بار دیگه بگو بابا ببینم بلدی؟
و دلارام با جدیت سر کج کرد.
_حوصله شوخی ندارما..... میگم خواستگار دارم آخر هفته هم میاد.... باز بلند نشی بری ماموریت.
_چه خواستگار عجولی!..... کجا حالا؟!.... بهشون بگو تشریف داشته باشن یه چند وقتی تو آب نمک تا....
و دلارام با حرص فریاد زد:
_آره..... پَرش بدید بره.... پسره پولدار و با شخصیت، اونوقت شما منو بذار تو آب نمک تا شور بندازی.
و مهیار باز به شوخی جواب داد:
_شور دلارام خیلی خوشمزه است..... اشکالش چیه؟!
و جیغ بنفش دلارام برخاست.
_بابا!
لبخندی خونسردانه روی لب مهیار نشست.
_جان بابا.... راه افتادی انگار.... سلام که گفتی، بابا نگفتی و حالا واسه خاطر این پسره هر 1 دقیقه میگی بابا!
دلارام قاشقش را با حرص کوبید توی بشقابش و از پشت میز برخاست و رفت.
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#مثل_پیچک2
#رمان_آنلاین
#پارت_380
#مستانه
در راه خونه ی خانم جان بودیم که مهیار میان رانندگی گفت:
_با روحانی مسجد صحبت کردم روز نامزدی بیاد یه خطبه عقد موقت بخونه.
گوشی ام را از جلوی چشمانم پایین کشیدم و نیم نگاهی به او که نگاهش به جاده بود انداختم.
_پس قانع شدی که لااقل یه خطبه عقد خونده بشه؟
سکوت کرد و من دوباره نگاهم را به گوشی ام دوختم.
_فقط میخواستی یه داد بعد اینهمه سال سر من بزنی؟
ناگهان فلشر زد و کشید سمت خاکی جاده.
_چی شده؟.... پنچر شدی؟
ماشین توی شانه ی خاکی جاده توقف کرد که چرخید سمت من. نگاهش میگفت که چقدر پشیمان است.
_مستانه.... منو حلال کن....
نگاهم توی صورتش میچرخید که سرش را جلو کشید و گونه ام را بوسید.
_شرمنده ام واسه اون فریاد.... حالم بخاطر حماقت های دلارام خیلی بد بود.
_مهیار جان.... تنها راهی واسمون مونده همینه.... باید اجبار کنی تا در عرض یکی دوهفته عقد کنند و از طرفی هم دعا کنیم که توی همین دو هفته این پسره خودشو نشون بده بلکه دلارام زیر یه سقف با این پسر نره.
نفس بلندی کشید. آنقدر بلند که چشمانش را هم با نفس عمیقش بست بلکه آرامش کند.
چشم که گشود لبخند زد.
من هم لبخند زدم.
_دیگه چیه آقا مهندس!
دوباره گونه ام را بوسید.
_تمام دلخوشی ام توی این روزهایی که درگیر کارهای بچگانه ی دلارامم، اینه که تو کنارمی....
لبخندم کشیده شد روی لبانم.
_منم خوشحالم که تو کنارمی.
_الکی نگو.... دلت میخواست سرم یه بلایی میومد تا یه نفس راحت از دستم میکشیدی.
فوری اخم کردم.
_مهیااااار.
_جانم.... قبل از رفتن خونه خانم جان، پایه ای بریم یه رستوران خوب.... مجردی، دو نفره.... عشقولانه.
خندیدم.
_من پایه ام.... جیبت چی؟.... جیبتم پایه است؟
سری کج کرد.
_پایه ی پایه.... بزن بریم.
حالش کمی بهتر شد. طاقت نگرانی اش را نداشتم. تنها دلخوشی زندگی ام بود.
ناهار مهمان مهیار شدم.
رستوران سنتی معروفی در فیروزکوه.
بعد از مدت ها خیلی چسبید.
آخرین باری که دونفره باهم رستوران رفته بودیم را خاطرم نیست.
و آن رستوران بعد از مدت ها، برایمان خاطره ساز شد.
بعد از ناهار، خانه ی خانم جان رفتیم و با آنکه از قبل با او هماهنگ کرده بودیم اما کلی غر شنیدیم.
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#مثل_پیچک2
#رمان_آنلاین
#پارت_396
#مستانه
چند روزی دلارام خودش را در اتاقش حبس کرده بود.
میدانستم اتفاقی که نباید می افتاده، افتاده.... چه روزهای سنگینی بود.
من با مهیار بخاطر کتک زدن دلارام قهر بودم و مهیار هم انگار بدش نمی آمد چند روزی به بهانه ی قهر، با من حرف نزند و حرفهایم را نشنود.
مهیار هم با دلارام قهر کرده بود و.... این راهش نبود.
آنروز قصد کرده بودم خودم با دلارام حرف بزنم.
داشتم تند و تند کارهایم را میکردم تا به دیدن دلارام در اتاقش بروم که مهیار وارد اتاقمان شد.
برگه های روی میزش را مرتب میکردم که جلو آمد و مچ دستم را گرفت.
نه نگاهش کردم و نه حرف زدم که گفت:
_مستانه!.... تو چرا با من قهر کردی!
مچ دستم را کشیدم تا رها کند اما نکرد.
_ولم کن مهیار....
در یک حرکت سریع مچ دست دیگرم را هم گرفت و مرا مقابل خودش کشید.
_نگاهم کن.
سرم را از او برگردانده بودم که باز گفت:
_به خدا ولت نمیکنم تا نگاهم نکنی.... خدا رو قسم خوردم.... منو نگاه کن.
ناچار با جدیت نگاهش کردم که رگ لبخندی کمرنگ روی لبش آمد.
_میدونی چقدر دوستت دارم؟
_بس کن مهیار....
_جوابمو بده.... میدونی یا نه؟
با حرص گفتم:
_تو بگو.... میدونی جلوی چشمم دلارام رو زدی، من چه حالی شدم؟
_مستانه.... مستانه.... تو حال اون روزم رو نفهمیدی.
_آره من نمیفهمم.... بگو.... حتما چون یه نامادری ام!
اخم کرد.
_چرت نگو خواهشا.... منظورم این نبود.
_چی بود؟!... نذاشتی حتی حرف بزنم.... پس منظورت چی بود؟
_مستانه.... اونروز لعنتی رو ول کن تا باز بهمم نریختیم.
_بهم بریز مهیار اما دست روی دلارام بلند نکن.... قرارمون همین بود.... یادت رفته؟.... گفتیم دعا کنیم سرش به سنگ بخوره، کارشون به عقد نکشه.... خب فکر کنم همین شده.... دخترت الان چند روزه از خونه بیرون نرفته.... اون پسره هم سراغش نیومده... پس وقتی همونی شده که از خدا خواستیم چرا کتکش زدی؟
_دیوونه شدم اونروز.... دست خودم نبود.
نگاهم را در چشمانش ثابت کردم.
_دست خودت باشه مهیار.... تو پدرشی.... باید بدونه در هر شرایطی تو پشتش هستی.... نباید فکر کنه اگه نامزدیش با اون پسره بهم بخوره، تو رهاش میکنی.... برو باهاش حرف بزن.... برو دلش رو بدست بیار.... برو مهیار.
دستانم را رها کرد.
_حالا چند روزی بگذره.
_چقدر دیگه بگذره؟.... الان سه چهار روز شده از اتاقش بیرون نیومده.... میترسم یه کاری دست خودش بده.... برو دیدنش.
نفس پُری کشید.
_وای از دست تو مستانه.
سمت در رفت که ایستاد. برگشت و نگاهم کرد.
_به یه شرط.... صورتمو ببوس که سه چهار روزه با من قهر کردی.
دستمال گردگیری میان دستم رو سمتش پرتاب کردم.
_خیلی پررویی به خدا!
چشمکی زد و رفت.
_پس مینویسم تو حساب دفتری ام که باهات حساب و کتاب کنم.
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•