eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
6.3هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 باز چند روزی آرامش برقرار بود و من از این آرامش برای نوشتن خاطراتم بهره گرفتم : بعد از رفتن دکتر روحی از روستا، باز همه چی به حالت عادی خود برگشت. من بودم و نگاه خاص و پر محبت حامد. اما زندگی به خوشی ما هم رحم نکرد. چند وقتی بود که متوجه ی سر و صدای پیمان و گلنار میشدم. کنی با هم اختلاف داشتند. تا جاییکه که حتی یک شب، صدای شکستن چیزی آمد و فریاد بلند پیمان. _بس میکنی یا نه؟.... از صبح تا شب توی این درمونگاه جون میکنم، هزار تا مریض دور و برم هستن، شبم تو روی اعصابم.... خفه میشی یا نه. کلمات اثر دارند. آنقدر که حس کردم دل من هم همزمان با دل گلنار،. بلند و پر صدا شکست. حامد هم طاقت نیاورد و از خانه بیرون زد. اما طولی نکشید که صدایش را از پشت در خانه ی پیمان و گلنار شنیدم. _چی شده؟ مثل اینکه وقت استراحته ها! و باز صدای پیمان بلند شد. _خسته ام کرده بابا... از وقتی بی بی فوت کرده، داره منم مثل بی بی میخوابونه سینه ی قبرستون. فوری چادر سر کردم و منم از خانه بیرون زدم. پیمان و حامد توی پاگرد با هم حرف می‌زدند که سراغ گلنار رفتم. انتظار داشتم کنج خانه گریه کند اما با دیدنش شوکه شدم. خونسرد به نظر می آمد. داشت وسایل شام را میچید که با تعجب گفتم: _گلنار! سرش بالا آمد. _سلام.... شام خوردی؟ _خوبی؟! همان یک کلمه نگاهش را روی صورتم نگه داشت. حتما جای آن کلمه آنجا نبود! نگاهش روی صورتم مانده بود که بغضی توی گلویش ظاهر شد. طولی نکشید که اشکی از چشمش چکید. _مستانه... یه چیزی بگم ناراحت نمیشی؟ _نه... بگو عزیزم.... چی شده؟ _من... من و پیمان.... به درد هم نمیخوریم. حس کردم خرد شدم. انگار تمام دنیا روی سرم خراب شد. اما باز مقابل گلنار خودم را حفظ کردم. _نگو گلنار جان.... شما بعد اونهمه سختی به هم رسیدید.... یعنی چی به درد هم نمی‌خورید!؟ چشم بست لحظه ای و گفت: _هر حرفی بزنم.... به من میگه تو نمیدونی... تو نمیفهمی... تو درس نخوندی... تو روستایی هستی.... تو تو تو.... دیگه خسته شدم مستانه.... من روستایی بی سواد... ولی پیمان خودش منو انتخاب کرد... اما حالا میگه، تو مجبورم کردی بخاطر از پدر و مادرم بگذرم. باورم نمیشد! این حرفها حرفه‌ای گلنار بود! مثل آدم برفی سرد و یخ زده ای، تنها نگاهش میکردم و او همچنان میگفت: _اگه این بچه نبود.... برای همیشه میرفتم... برمیگشتم خونه ی بابام و با نون خشکش می‌ساختم ولی این حرفها رو نمیشنیدم. _این چه حرفیه گلنار... شما دوتا چرا فراموش کردید که چه روزایی رو گذروندید و حالا که کنار هم هستید باید قدر هم رو بدونید! پوزخندی زد. _قدر هم رو بدونیم؟!.... چی میگی مستانه! آه غلیظی کشید که نشان از حرفهایی داشت که از من مخفی کرده بود. _گاهی دلم میخواد بمیرم.... دلم میخواد برم پیش بی بی.... به خدا اون دنیا اینجوری نیست.... آدما قدر همو میدونن... _گلنار جان!.... این حرفا رو نزن... تو روحیه ی این بچه اثر داره. _قربونش برم.... اینم بهم آرامش میده.... ولی یه حس عجیبی دارم مستانه. _چه حسی؟ _نمیدونم چرا. دستش را روی شکم بزرگش گذاشت و ادامه داد: _فکر میکنم.... من این بچه رو نمیبینم. _استغفرالله.... بس کن گلنار.... این حرفا چیه می‌زنی!.... خب همین حرفا رو به پیمان میزنی که عصبانی میشه بنده ی خدا. باز آه کشید. _دیگه دل کندم مستانه.... از همه ی خوشی ها دل کندم.... اصلا مگه میشه؟... عجیب نیست؟!... یادمه بی بی قبل از فوتش همش میگفت، دیگه دلم رو از اینجا بردم.... میگم مستانه.... منم به خدا دیگه دل به زندگی ندارم.... نه زندگی نه پیمان نه این بچه. عصبی شدم و صدایم بی دلیل بالا رفت. _بس کن.... این چرت و پرتا چیه میگی.... تو زده با سرت.... تو افسرده شدی.... حق داری بخاطر مرگ بی بی ناراحت باشی ولی حق نداری این حرفا رو بزنی. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ سوار ماشین شد. صندلی عقب نشست! خودم می خواستم همین را بگویم ولی نگفته او صندلی عقب نشست. در مسیر آرام و ساکت بود. انگار نه انگار او همان رامش پُر غیض و عصبانی صبح بود! به خانه ی عمو که رسیدیم قبل از پیاده شدن گفت : _از فردا میای دنبالم؟ سرم به عقب چرخید. _من بیام؟! _آره دیگه... مگه نمی خواستی حرفی که زدی رو جبران کنی؟.... از فردا میای دنبالم.... منو با ماشین خودم می بری و برمی گردونی.... البته خودتم می تونی با ماشینم برگردی... یعنی ماشینم اصلا دست خودت می مونه.... منو می بری و منو میاری، حقوقم داری... درست مثل قبل می شی راننده ی من. نمی دانم قصدش از این حرف چه بود، اما نمی خواستم با رد کردن پیشنهادش باز باب دعوا و لجبازی را باز کنم. ناچار گفتم : _قبوله.... از ماشین پیاده شد و من هم همراهش. _تو کجا میای؟ _باید اول به خانم فرداد، مادر شما اینو بگم. نگاهم کرد با حرص. _یعنی فکر می کنی من می خوام سرکارت بذارم یا آتو ازت بگیرم؟ _یه همچین چیزایی.... درست مثل نقشه ای که با آوا ریختی که منو کشوندی خونه ی آوا تا آتو ازم بگیری. نفس پُری کشید. _اون فرق داشت.... حالا می خوام باهات راه بیام. سمت پنل آیفون تصویری رفتم و زنگ خانه را زدم. _اشکالی نداره.... یه سلام عرض کردن خدمت مادر گرامی شما که بد نیست. چشمانش را برایم تنگ کرد اما با سکوتش، رضایتش را اعلام کرده بود. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............