eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 با رفتن بهار و محمد جواد و دلارام به سفر زیارتی، فرصت مناسبی پیش آمد تا سراغ خاطراتم بروم. سکوت خانه، چون پیچش پر قدرت زمان، مرا به گذشته پرتاب کرد. به همان روزهایی که بهار تنها چند ماهش بود. بهار تازه چهار دست و پا میرفت و محمد جواد از همان روزها بود که هوای او را داشت. نگاه کردن حتی به چهره ی بهار هم قلبم را بدجوری می‌سوزاند. اما لبخندهایش آنقدر آرامم می‌کرد که حتی از یاد می‌بردم که چرا و چگونه شد که برای بهار شناسنامه ای با اسم من و حامد گرفتیم! حامد باز درگیر درمانگاه شد و درمانگاه چقدر بی حضور پیمان خالی احساس می‌شد. هیچ خبری از پیمان نشد. حتی حامد یکبار اعتراف کرد که بخاطر بهار تا فیروزکوه هم رفته و دنبال پیمان گشته اما خبری از او نبوده. حتی خانواده اش هم از او خبری نداشتند و این خیلی عجیب به نظر می آمد. بهرحال من بهار را دختر خودم حساب کرده بودم و دیگر حتی حاضر نبودم او را به پیمان بسپارم. روزها از فوت گلنار گذشت. حامد برای عید 74 ما را به منزل عمه افروز برد. آنجا بعد از مدت ها عمه و آقا آصف را دیدم. و مهیار و رها.... عمه میگفت رها باردار است اما چون دوبار سقط جنین داشته، امیدی هم به این بارداری ندارد. رها هم خیلی با بهار گرم گرفته بود. حس خوبی از این رابطه نداشتم. تا اینکه عمه بالاخره حرف خودش را زد. _میگم مستانه جان.... سختت نیست با یه بچه کوچیک از بهار هم مراقبت کنی؟ _نه سختم نیست.... بهار دختر خودمه. _میدونم این مهربانی تو رو میرسونه ولی.... یه نگاه به رها بنداز.... دکترش ناامید کرده که بتونه یه بارداری معمولی داشته باشه.... بیچاره مهیار من.... شانس نداره.... عاشق بچه است و اونوقت.... خیارهای سالاد را با نظم خاصی خرد میکردم که عمه ادامه داد: _میگم چطوره بهار رو بدی مهیار و رها بزرگ کنند؟ انگار دستم خشک شد. و عمه بی توجه به قلبی که داشت از ترس از دست دادن بهار به لرزه می افتاد ادامه داد. _بهت قول میدم مثل یه پدر و مادر واقعی ازش نگهداری می‌کنند. و همان لحظه بهاری که چهار دست و پا سمت میز رفته بود و دستانش را سمت میز دراز کرده بود و با کمک میز برخاست بود،. تعادلش را از دست داد و چنان با پشت سر به زمین افتاد و گریه کرد که چاقو را رها کردم و سمتش دویدم. درست قبل از رها و مهیار که هر دو سمت بهار دویده بودند، بهار را در آغوش گرفتم و در حالیکه سرش را با دستم نوازش میدادم، نگاه تندی به رها و مهیار انداختم. مهیار با لحن آرامی گفت‌ : _چیزیش نشده.... نگران نباش. _باید چیزیش میشد حتما؟ رها فوری گفت: _به خدا حواسم بهش بود مستانه خانم. _بچه ی خودتم بود همینو میگفتی؟! _چه ربطی داره! و حامد فوری سمتم آمد و بازویم را گرفت و مرا کشید. _مستانه خانم. از پذیرایی بیرون آمدیم که حامد گفت: _مستانه!.... چرا اینجوری میکنی عزیزم؟ بچه خودش زمین خورد. بغض کردم. _حامد.... من بهار رو به هیچ کی نمیدم. _باشه عزیزم باشه.... کسی نخواست بهار رو ازت بگیره. _چرا.... عمه گفت.... گفت مهیار و رها بچه دار نمیشن.... گفت بهار رو بدم به اونا.... _نه عزیزم، تو هم راضی باشی من راضی نیستم. انگار خیالم راحت شد. بوسه ای به سر بهار که روی شانه ام گذاشته بود و باعث آرامشم بود، زدم و نفس راحتی کشیدم. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ این طوری کار پیش نمی رفت. باز فکر کردم که چطوری با خانم سرابی صحبت کنم. دوباره سمت شرکت هوتن رفتم و این بار منتظر شدم تا ساعت کاری شرکت تمام شود و شد. از درون آینه ی ماشین منتظر دیدنش شدم. و آمد.... با آن چادر عربی کاملا از دیگران متمایز بود. با ماشین سمتش رفتم. شیشه ی سمت شاگرد را پایین دادم و در حالیکه او راسته ی پیاده رو را گرفته بود و می رفت من هم با ماشین همراهش شدم. _خانم سرابی.... خانم سرابی. نگاهش به اطراف چرخید تا مرا دید. ایستاد و کمی نگاهم کرد. _می شه چند دقیقه باهم صحبت کنیم؟ مردد بود. ناچار شدم به اجبار بگویم. _خواهش می کنم. سمت ماشین آمد و از شیشه ی نیمه پایین ماشین سلامی کرد. _سلام.... _سلام.... سوار می شید؟.... حرف دارم. _آخه.... _زیاد وقتتون رو نمی گیرم. این بار تردید نکرد و سوار شد اما صندلی عقب! یعنی رسما شدم راننده ی سرکار! اما باز هم عصبانیتم را به خاطر شرکت فرو خوردم و راه افتادم. _خب بفرمایید جناب فرداد. سعی کردم هیچ برداشتی از لحن کلامش نداشته باشم تا با عصبانیت همه چیز را باز خراب نکنم. _خب.... خب راستش.... _من به شرکت شما بر نمی گردم جناب فرداد... اگه برای این اومدید رو راست بهتون بگم من بر نمی گردم. با اخمی از آینه ی وسط نگاهش کردم. _می ذارید حرفم رو بزنم یا نه؟ _بفرمایید.... _یادتونه چند ماه پیش برای کار تو شرکت من چطوری خواهش می کردید که بمونید و اخراجتون نکنم. _بله..... _یادتونه چند روز به خاطر مریضی مادرتون درگیر شدید و دیر سرکار حاضر شدید و من باز کوتاه اومدم چون دیدم که به این کار نیاز دارید.... _بله... یادم هست.... _پس حتما هم یادتونه که من به چه بهانه ای حقوقتون رو اضافه کردم و کلی خرید براتون فرستادم منزل تا کمکی بهتون باشه. _بله جناب فرداد همه ی محبت های شما یادم هست اما.... یادم هم نمی ره که تا همین چند وقت پیش چطوری منو تحقیر می کردید. نگاهم به جلو بود که شنیدم گفت: _محبت های شما در حق بنده زیاد بوده جناب فرداد اما.... شخصیت هر آدمی هم براش مهمه.... من دلم نمی خواد دوباره برگردم به شرکتی که حتی منو یا دانش منو قبول نداره و مدام منو به سُخره می گیرند. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............